eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ تازه اومده بود جبهه یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید: وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟ اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن: اولاْ باید وضو داشته باشی بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین بنده خدا با تمام وجود گوش میداد ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت: اخوی غریب گیر آوردی؟ ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۸ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ یک ساعتی با هم حرف زدیم که با علی به فرماندهی گردان رفتم و با فرماندهی گردان خوش وبشی کردم. از او سؤال کردم عملیات نزدیک است؟ -الصبح بقریب -یعنی چه؟ -عجله نکن -اگر اجازه بدهید با موتور بروم تا لشکر -چکار داری؟ -کاری با محمودی اطلاعات دارم -زود برگردی -حتماً پرسان پرسان محمودی را گیر آوردم وبعد کلی حرف های همیشگی ، از او سؤال کردم آقا محمود چرا این جا آمده سپاه؟ -اینجا خیلی مهم است -مثلاً ؟ -سد دربند یجان یکی از مهمترین تاسیسات اقتصادی عراق است -چه طور؟ -این سد علاوه بر تامین آب کشاورزی و پرورش ماهی در تامین برق قسمت وسیعی از عراق نقش بسزایی دارد -کدام شهر بما خیلی نزدیک است؟ -حلبچه -شیعه هستند؟ -نه -پس چرا این جا آمدیم؟ -پادگان نظامی لشکر ۲۷ عراق این جاست -کجا؟ -کانی مانگاه. مقر فرماندهی نیروهای دفاع الوطنی سپاه یکم در منطقه اوراژه و پایگاه موشکی سام ۲ و سام ۷ می باشد -عجب جای مهمی است -بله، خیلی مهم است آن قدر شیرین و متین حرف می زد که زمان از دستم رفت. نگاهی به ساعت مچی ام کردم و با تعجب گفتم چقدر زمان زود گذشت. -خسته ای برو بخواب -ممنون شما هستم -صبح سری به گردان می زنم -منتظرت هستم تا فردا ظهر به فرماندهی گردان نرفتم. موقع نماز ظهر و عصر درحالی که داشتم نمازخانه می رفتم با کاید خورده روبرو شدم. او که داشت آستین های پیراهنش را پایین می کشید، با خنده گفت: ناسلامتی تو به فرماندهی گردان معرفی شدی ولی خبری  از تو نیست -در خدمتت هستم -از دیشب غیب شدی -نه به لشکر رفتم سری به محمودی زدم -خبری بود؟ -نه برای تجدید روحیه رفتم -هنوز نرسیدی بگذار عرقت خشک بشود بعد برو تجدید روحیه -روی چشم. بهر حال شما فرمانده مایید. مقر گردان ما قبل از عملیات در مکانی به نام گچینه بود. جای خیلی خوبی نبود. زندگی با اعمال شاقه بود. منصور الیاس پور که مایه قوت و بالا رفتن روحیه بچه ها بود هر از گاهی با حرفهایش خنده را به لب بچه ها می آورد. آن روز ساعت ۵ عصر بود که سراسیمه بسراغم آمد و گفت دلم گرفته -منصور و دل گرفتگی؟ -باورت نمی شود -نه -چه کنم؟ -شوخی می کنم. چه کنم؟ -برویم مکان خلوتی برایم روضه بخوان. -برویم با هم به پشت گردان جایی که خلوت بود روی بریده درخت تنومندی نشستیم و من شروع به خواندن شعری کردم هیهات مصیبتی تنها ماندن هنگام رحیل همرهان جا ماندن سخت است فراق ... منصور شروع کرد به گریه کردن. هم خنده ام می گرفت و هم تعجب می کردم که این منصور است که گریه می کند. تا آمدم مصرع سوم را بخوانم یک مرتبه صدای عرعر الاغی بلند شد که فهمیدم پشت سرما ایستاده است. منصور که درحال گریه بود یک مرتبه از شدت خنده روی زمین افتاد و بلند بلند گفت ای بر پدرت لعنت. حالا وقت عرعرت بود؟ من بدتر از منصور کنترل خودم را نداشتم و می خندیدم. منصور که داشت اشک های چشمهایش را پاک می کرد گفت در خاطراتت بنویس این روز تاریخی را . -گریه تو یا عرعر الاغ را؟ -هر دو را -آره قطعه تاریخی است راستی راستی الاغ هم با من هم نوا شده بود، هم ذات پنداری بود. از خیر روضه گذشتیم و پیش علی جمالی آمدم. علی داشت قرآن می خواند و درحال خودش بود. از او سؤال کردم می دانی در چه ماهی قرار داریم؟ -بله. اسفند -نه ماه عربی -نه -ماه رجب -جدی، حواسم نبود. -چقدر روزه در این ماه ثواب دارد -ما که محرومیم و نمی توانیم روزه بگیریم -نیت که داریم ثواب می بریم -یادش بخیر. در پادگان کرخه. روزه می گرفتیم و همراه ماشاءالله دعای رجب را بعد از نماز می خواندیم . -آره. چه روزهایی بود. چقدر زود تمام شدند. عاقبت روز موعود رسید. سه شنبه ۶۶/۱۲/۲۴ بود. بعد از نماز ظهر و عصر فرماندهی گردان گفت تمام گردان آماده عملیات باشند شب خبردار شدیم عملیات والفجر ده انجام شده است فردا صبح رادیو خبر انجام آن را با شور و هیجان داد و بیانیه قرارگاه خاتم الانبیاء را قرائت کرد. شب با عده ای از فرماندهان به سنگر فرماندهی گردان رفتیم. او با دیدن این همه فرمانده گفت خبری شده؟ علی جمالی گفت برای خبرگیری آمدیم -چه خبری؟ -عملیات جدید -از رادیو که شنیدید -نه - بیشتر برایمان بگویید -من از کیانی شنیدم سپاه تمام یگان هایش را پای کار اورده و می خواهد هر طوری شده عملیات بزرگی را انجام بدهد علی جمالی سؤال کرد ما هم در عملیات می رویم؟ -بله. حتماً - کی؟ -لشکر ولی عصر تحت امر قرارگاه قدس است -به جز ما کدام گردان لشکر عمل می کند؟ -لشکر باشش گردان عمل می کند آن شب همه لحظه شماری می کردیم ما هم وارد عملیات شویم. عصر ساعت ۵ یک مرتبه فرماندهی لشکر تمام فرماندهان گردان عمل کننده را جمع کرد و درباره عملیات جدید حرفهای عجیب و غریبی زد.  او می گفت لشکر ما زیرمجموعه قرارگاه قدس است و همراه ما لشکر ثاراله، ۲۵ کربلا، ۱۹ فجر، ۱۷ علی ابن ابیطالب و لشکر ۳۳ المهدی هستند. او ادامه داد ما
موریت لشکر ما، بستن تنگه و تصرف پل گردکو یعنی عقبه اصلی دشمن به منطقه است. شب بعد نماز مغرب عشا، به نیروها مرغ دادند و همه فهمیدیم حتماً امشب عملیات است. ساعت ۹ فرمان حرکت به تمام نیروها داده شد. در آن روز دزلی نزدیک ترین شهری بود که ما در آن جا بودیم. آقای کیانی، فرماندهی اش را در نفربری در شهر دزلی قرار داده بود تا به خط نزدیک تر باشد. برف شدیدی باریده بود و سرما غوغا می کرد. بچه ها سعی می کردند تمام سرو صورت شان را بپوشانند تا بلکه از سرما کمی راحت شوند. از شدت سرما، دندانهایم بهم می خورد و می لرزیدم ولی کاری نمی شد کرد.   ساعت ۱۲ شب فرماندهی گردان تمام فرماندهان گردان ها را توجیه کرد و گفت از نقطه مقابلمان هیچ اطلاعی نداریم. چقدر نیرو وجود دارد یا چقدر تجهیزات دارند. خیلی دعا کنید. او حرف می زد و من تند و تند آیه الکرسی می خواندم و چهار گوش به حرفهایش گوش می دادم. وسط حرف های او محمودی هم از راه رسید. چقدر از دیدن او خوشحال شدم. بهر حال او راه بلد بود و خیلی نقطه قوتی بود. او یک راست به سراغم آمد و آرام گفت حاجی آماده ای ؟ -می بینی که ولی خیلی سرده -بخاری بیارم؟ -شوخی نکن. -دروغ نمی گویم خیلی سرد است. -تحمل کن. خدا کمکت می کند. -از جلو چه خبر؟ -فقط دعا کن دقایق به سختی می گذشت و در نقطه رهایی منتظر شنیدن نام رمز عملیات بودیم. محمود ظهیری چند قاطر آورده بود و به شوخی می گفت اینها نیروهای زرهی من هستند. در عین سرما از حرفهای محمود خنده ام گرفت بود و گفتم زنجیر چرخ دارند؟ -در حد بیست -مسافر نمی خواهی؟ -اصلاًٌ. پیاده بروید بهتر است خوابم می آمد و حسابی سرما اذیتم می کرد. منصور به خلاف همیشه لال شده بود و حرفی نمی زد. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 گنه‌کارا ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ 🔅 شب جمعه همه گردانها توی حسینیه بزرگ شهرک دارخوین جمع بودند و مشغول خواندن دعای کمیل مداح با سوز و حال خاصی دعا می خواند و بچه ها حال خوشی داشتند در آن هم همه و گریه تقريباً وسط دعا بود که مداح بلند فریاد کشید آی گنهکار کجای مجلس نشسته ای ... که یکدفعه تو اون تاریکی از وسط حسینیه یکی از رزمندهای شیطون فریاد کشید "پشت میکروفون" که یکدفعه حسینیه رفت رو هوا و تا آخر دعای کمیل با خنده 😂😂😂😂😂تمام شد. 😄😄😄 .....😂 ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅گزارش سازمان ملل در خصوص کمک­های غرب به برنامه­‌های تسلیحاتی عراق عراق تسلیحات خود را از ۱۵۰ شرکت آلمانی، آمریکایی و انگلیسی تهیه کرده است. براساس گزارش­‌ها، دولت عراق از سال 1975 توسط ۸۰ کمپانی آلمانی، ۲۴ شرکت آمریکایی و حدود ۱۲ شرکت انگلیسی و چند شرکت سوئیسی، ژاپنی، ایتالیایی، فرانسوی، سوئدی، برزیلی و آرژانتینی تجهیزات دریافت کرده است. آلمان بیشترین کمک را به برنامه اتمی با ۲۷ شرکت و آمریکا با ۲۴ شرکت و انگلیس با ۱۱ شرکت انجام داده­‌اند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۲ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 ادامه کار گروه شناسایی بچه های شناسایی سوسنگرد، پس از این عملیات، به روستای مالکیه برگشتند تا شناسایی محورهای غرب سوسنگرد را ادامه بدهند و تکمیل کنند. تأکید فرماندهان بر این شناسایی ها، نشانه ای از در پیش بودن عملیاتی در این منطقه داشت. حمید رمضانی، به رغم کم‌سن تر بودن از تعدادی از بچه های شناسایی، با قابلیت ها و شایستگی هایی که از خود نشان داده بود عملا فرماندهی گروه شناسایی بچه های مسجد جزایری را بر عهده گرفته و فضل الله صرامی هم به جمع بچه ها اضافه شده بود. یک شب که به مالكيه رفته بودم، نیمه های شب، محمدحسین آلوگردی برای نماز شب بیدار شد و نزدیکی های اذان صبح، که هنوز بچه ها در خواب بودند، با ایجاد سر و صدا هنگام راه رفتن، موقعی که میخواست برای وضو بیرون برود، ما را از خواب بیدار کرد تا برای نماز خواب نمانیم. صبح آن روز فضل الله من را به یکی از محورهای شناسایی برد و با آنجا آشنا کرد. کانالهای کشاورزی موجود در زمین های مسطح غرب سوسنگرد نقش مهمی در شناسایی ها داشت. بچه ها درون این کانالها که با شرقی - غربی بودند یا شمالی - جنوبی شبها و گاهی در زیر آفتاب و روشنایی کامل صبحگاهی تا زیر خاکریز اول عراقی ها می رفتند و تیربارها و استحکامات خط آنها را شناسایی و روی کاغذ کالک پیاده می کردند. این شناسایی ها تا شب عملیات ادامه داشت تا هرگونه تغییرات دشمن ثبت شود و خطری رزمندگان را از ناحیه تیربارها و میادین مین تهدید نکند. در آن مقطع، بچه های مسجد واقعا خطرناک ترین مسئولیتهای جنگ را بر عهده گرفته بودند، زیر خاکریز اول دشمن، حتی صدای سرفه و زمزمه عراقی ها هم شنیده می شد. یکی از علت هایی که بچه ها گاهی صبح تا قبل از ظهر را برای شناسایی مناسب دیده بودند و گاهی شناسایی ها در آن زمان انجام می گرفت آن بود که آفتاب پشت سر بچه ها و روبه روی عراقی ها بود و دید آنها به فضای روبه رویشان بسیار کم می شد. در عوض دید بچه ها به خط عراقی ها در بهترین وضعیت خود قرار داشت. بچه ها در شناسایی های جبهه فارسیات با تجربه به این موضوع پی برده بودند. سید مجتبی می گوید: یک روز در آنجا، من و سید محمدرضا حسن زاده و حسن لطفی نیا تا یک متری کمین عراقی ها رفته بودیم. یکی از آنها در حالی که روی کانال نشسته بود، در آن فاصله کم ما را ندید و وقتی ما به طور اتفاقی او را دیدیم، با سرعت به عقب برگشتیم، اما بر اثر دويدن آن نظامی عراقی ما را دید و به رگبار بست. گلوله ها از لابه لای دست و پای ما عبور می کرد و هر لحظه انتظار می رفت یکی از ما تیر بخورد، اما به خواست خدا حتی یک خراش هم به هیچ کدام از ما وارد شد و از راه کانال های کشاورزی به مقر بازگشتیم.» سحرگاه ۲۷ شهریور، قبل از روشن شدن هوا، عملیات تک نیروهای مستقر در جبهه غرب سوسنگرد از محورهایی که به دست گروه شناسایی بچه های مسجد جزایری شناسایی شده بود انجام گرفت. شب قبل، احمد غدیریان و محمود ياسين به محض باخبر شدن از عملیات به سوسنگرد آمدند تا در عملیات شرکت کنند. من و یکی از بچه ها هم آمدیم، اما نیم ساعتی دیر رسیدیم و نیروها از سوسنگرد به سمت خط حرکت کرده بودند. فرهاد شیرالی، که مجروح بود و در سوسنگرد مانده بود، گفت: «نیروها اینجا تجمع کرده اند.» اشاره او به سمت یک ویرانه بود که مورد اصابت موشک کاتیوشای عراقی ها قرار گرفته بود. حاج صادق آهنگری اشعاری از مصیبت شب عاشورا خواند و همه رزمندگان می گریستند. امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود.» چند دقیقه پس از حرکت رزمندگان به طرف خط آنجا مورد اصابت موشک قرار گرفته و ویران شده بود. بی شک تعدادی از آن رزمندگان شهادت نامه خود را به امضای سالار و سرور شهیدان رسانده بودند. اما نمی دانستیم آنها چه کسانی هستند. یکی از بچه ها از احمد و محمود پرسیده بود که بدون اسلحه آمده اید اینجا چه کنید. احمد غدیریان گفته بود: «من خبرنگارم و آمده ام برای روزنامه خبر تهیه کنم. اسلحه ام همین کاغذ و قلمی است که دارم.» محمود یاسین هم گفته بود: «من هم سر برانکارد مجروحان عملیات را می‌گیرم و مجروحان را حمل می کنم. اگر اسلحه ای هم زمین افتاد، آن را بر می دارم و به رزمندگان کمک می کنم.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جهت خرید اینترنتی کتاب "دِین" می توانید از طریق لینک زیر ارتباط دسترسی پیدا کنید. https://sooremehr.ir/book/2512 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۹ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت دو نیمه شب صدای رمز عملیات توسط فرماندهی لشکر به فرماندهی گردان داده شد: یا محمد بن عبدالله. به پیش حرکت در کوه و کمر کار شاقی بود ولی برای رسیدن به دشمن راهی نداشتیم. محمود برای این که قاطرها رم نکنند و به ته دره نروند چشمهای آن ها را بسته بود و با کشیدن افسار آنها را جلو می برد. با اعلام رمز عملیات تمام یگان های تحت امر قرارگاه قدس وارد عمل شدند و از کوه و کمر بالا می کشیدند. در دو ساعت اول قرارگاه به همراهی نیروهایش توانست ارتفاعات مله خور و چناره، خرنوازان، هانی فتح و بالامبو را فتح نماید و پدافند نمایند. در بیسیم صدای کدام فرمانده بود نمی دانم ولی می گفت در سمت چپ محور ما عراقی ها مقاومت می کنند و کوتاه نمی آیند تا صبح این مقاومت، سبب شد نیروهای دیگر روی شاخ سومر و شاخ شمیران متوقف شوند و جلو نروند هرچه جلو می رفتیم خبری از عراقی ها نبود. برای یک لحظه به علی جمالی گفتم نکند داریم می رویم در دل عراقی ها؟ -چه طور؟ -هیچ کس شلیک نمی کند -احتمالاً فرار کردند. -و احتمال دارد منتظر ما هستند -بعید است. حرفهای خوب بزن بعد از چهار ساعت پیاده روی در کوه و کمر، به پایگاهی رسیدیم که معلوم نبود چه هست. فرماندهی گردان گفت گروهان نصر آرام برود این پایگاه را بگیرد. بچه ها با تیر اندازی زیاد به پایگاه حمله کردند ولی هیچ شلیک یا خبری از پایگاه دیده نشد. بعد از کلی بگیر و ببند یکی از فرماندهان گفت این جا آشپزخانه است کایدخورده گفت آشپزخانه؟ -بله -از کجا می گویید؟ -پر از مرغ و گوشت و برنج است تا این حرف را شنیدم گفتم چلگه، منصور، محمود، مقابلمان آشپزخانه است، سریع برویم آن جا تا وارد آشپزخانه شدیم دیدم مملو از گونی های برنج و یخ دان های پر از گوشت و مرغ است باورم نمی شد. به منصور گفتم احتمالاً این اجناس سمی هستند منصور که حسابی خسته شده بود گفت لطفاً خفه شو. کی عراقی ها فرصت کردند این ها را سمی کنند؟ -بهرحال احتمال است -تقصیرت نیست حوزوی هستی و اهل احتمالات محمود به بچه های آشپزخانه گردان گفت سریع باید یک غذای گرم آماده کنید ساعت ۱۱ ظهر بود که محمود تمام گردان را به یک غذای گرم دعوت کرد. گردان هایی که کنار ما بودند ولی دیدند ما غذای گرم می خوریم تعجب میکردند و می گفتند از کجا برایتان غذای گرم آوردند.؟ محمود به تمام گردان ها مرغ و برنج داد و گفت شما هم غذا درست کنید و بخورید. بعد از آن که همه غذای گرم را به عنوان نهار خوردیم به سراغ فرماندهی گردان رفتم و گفتم از محورهای دیگر خبری نداری؟ این طور که آقای کیانی می گوید شهرهای دوجیله و نوسود آزاد شده اند ـ حلبچه چه طور؟ -در محاصره است -ما در مرحله دوم شرکت می کنیم؟ -ظاهراً نه -چرا؟ -دستور فرمانده لشکر است روز جمعه ۶۶/۱۲/۲۸ عراقی ها به قصد عقب نشاندن ما از محور شمالی پاتک سنگینی را شروع کردند که نیروها با قدرت تمام مقابل آنها مقاومت کردند و عراقی ها مجبور به عقب نشینی شدند فردا صبح خبر آزادسازی شهر حلبچه تمام منطقه را فرا گرفت و همه نیروها تیراندازی هوایی می کردند. شاید سه چهار ساعتی نگذشته بود که یکمرتبه صدای غرش هواپیما های جنگی عراقی بلند شد و تمام شهر را بمباران شیمایی کردند. صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد. هم هواپیما ها بمباران می کردند و هم توپخانه شلیک می کرد. مش حسن کایدخورده گفت بچه ها برای این شهر ۷۰ هزار نفری دعا کنید. الان همه در اثر گاز شیمیایی تلف می شوند. هنوز دو سه ساعتی نگذشته بود که عده ای زن و بچه با مردهایشان از سمت کوه و کمر برای فرار از شیمیایی به سمت دزلی می آمدند. دیدن چهره های ترس آلود و زرد آنها دل سنگ را آب می کرد. از دیدن این مناظر، روی زمین نشستم و طاقت دیدن آنها را نداشتم. زن و بچه های عراقی به زبان کردی با ما حرف می زدند که نمی فهمیدیم چه می گویند. هرچه آذوقه جنگی بما داده بودند را از کوله پشتی ام ر آوردم و به آنها دادم. منصور با نارحتی گفت صدام نامرد که به مردم خودش رحم نمی کند می خواهی بما رحم کند. فضای رعب و وحشتی بود که همه را به ترس و واهمه وادار کرده بود. در عرض چند ساعت چند هزار نفر براحتی کشته شدند و آب از آب هم تکان نخورد لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب در شهر حلبچه بود و عده زیادی از نیروهایش شیمیایی شده بودند. روز دوم بمباران شیمیایی حلبچه، آیت الله محقق نماینده امام در قرارگاه کربلا آمد و سری به نیروها زد و از شدت ناراحتی مردم حلبچه چهره اش زرد شده بود مدام می گفت سلاخی از این بیشتر نمی شود. خدا صدام را به خواری مبتلاء کند. عصر به واحد اطلاعات لشکر رفتم که دیدم عبدالله احمدی و بچه های واحد همه دور هم نشسته اند و مشغول بررسی عملیات والفجر ده هستند. تا دم در سنگرشان رسیدم محمودی از جایش بلند شد و به طرفم آمد و گفت به موقع آمدی. داریم در مورد حلبچه بحث
می کنیم. -مزاحم نباشم؟ -نه بیا داخل تا وارد سنگر شدم عبدالله احمدی بلند شد و احترام گذاشت و مرا کنار خودش نشاند و گفت از فرمایش های شما استفاده کنیم. ـ من که سرباز شما هستم -نظر شما در مورد عملیات بمباران شیمیایی که صدام در حلبچه انجام داده است چیست؟ -چراغ سبز آمریکایی به او که دستت باز باز است -همین؟ -نه. دوم خوی وحشی گری او که اصلاً قابل اطمینان نیست -تحلیل خوبی است -حالا شما برایم از عملیات و ادامه آن بگویید -برخی از لشکرهای سپاه بعد از حمله شیمیایی عراق در حلبچه، در محور خرمال به سید صادق عملیاتی انجام داده اند. -موفق بودند؟ -بله. آنها توانستند حدود ۱۹ ارتفاع حساس منطقه را فتح کنند. -مگر ارتفاع حساس داریم؟ -بله. ارتفاعات ۱۰۵۸ بنام وریشن که مشرف به شهر سید صادق است -خدا را شکر -نتیجه دیگر عملیات آنها، آزاد سازی چند روستا در استان سلیمانیه است او حدود ده دقیقه ای حرف زد ولی من تمام حواسم پیش کشتار وحشیانه مردم بی گناه حلبچه بود. شب، بعد از کلی بحث و گفت و گو با بچه های فرماندهی گردان، برای خوابیدن به سنگر منصور الیاس پور رفتم. او که داشت پیراهن خاکی اش را با سوزن می دوخت گفت ببین در جبهه شده ام مادر بزرگ -چه طور؟ -دارم خودم پیراهنم پاره شده می دوزم قدری با هم حرف زدیم ولی او بر خلاف همیشه که شاد و خندان بود، اصلاً حرف خنده دار نزد و فقط می گفت این مردم این شب ها چه می کنند؟ -مردمی نمانده است -بهر حال باقیمانده آنها -منصور چیزی از این مردم مظلوم کرد نمانده است -همین مرا خیلی بهم ریخته است ساعت ۱۲ بود که گفتم من خیلی خسته ام اگر اجازه بدهی بخوابم. شاید سه ساعتی از خوابیدن مان نگذشته بود که نفسم گرفت و از خواب بیدار شدم. سرفه های زیادی کردم به طوری که منصور هم بیدار شد و با ناراحتی گفت چرا این قدر سرفه می کنی؟ -نمی دانم. احتمالاً شیمیایی زدند. -نه بابا -باور کن. بوی عطر سیب را حس نمی کنی؟ -حالا عطر سیب یا انار یا گوجه -بیچاره شیمیایی بشویم بدبخت می شویم او در حالی که از این پهلو به آن پهلو غلتی زد گفت مهدی جان! اگر شیمیایی شدیم که شدیم و اگر نشدیم پس بگیر بخواب -تو چقدر بی خیالی -مزاحم خوابم نشو -لااقل بلند شو آمپول آتروپین را بزن یا ماسک زهرماری را بزن -من اهلش نیستم از جیبم آمپول ضد شیمیایی را در آوردم و چشمانم را بستم و آن را محکم به ران پای راستم زدم. آن قدر درد داشتم که با تمام وجود فریاد زدم منصور بدادم برس منصور سراسیمه از خواب پرید و گفت چی شده چی شده؟ خمپاره زدند؟ چی شده؟ -هیچی آمپول آتروپین را به پای راستم زدم -همین؟ -بله -آمپول را به سرت بزن که مرا این وقت شب بیدار کردی -شاهنامه آخرش خوش است صبح برای صبحانه به سنگر علی جمالی رفتم و او گفت شنیدی دیشب عراقی شیمیایی زد؟ -بله -چه کار کردی؟ -آمپول را زدم -ولی احتمالاً همه شیمیایی شدیم -کاری نمی شود کرد. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅هواپیمای ایرباس ایرانی اولین هدف نظامی ناو وینسنس 🔅 کاپیتان دان هری بین، افسر نیروی دریای آمریکا: انهدام پرواز شماره ۶۵۵ ایران ایر، یک فاجعه بشری بود و چهره­ جهانی آمریکا را خدشه­‌دار کرد و برای نیروی دریایی رسوایی بزرگی بود. گران­ترین کشتی جنگی که برای نشانه گرفتن و زدن بیش از ۲۰۰ هدف مختلف، در یک زمان، طراحی شده بود، در اولین حمله خود، هواپیمای مسافربری حامل شهروندان بی­گناه را منهدم کرده بود. وینسنس به هنگام حمله، با نقض قوانین بین­‌المللی درون قلمرو آبی ایران بود. افسر ارشد پنتاگون از ابتدا متوجه این امر شده بود که آشکار شدن واقعیت ناو وینسنس، جنجالی بزرگ در پی خواهد داشت. بنابراین نیروی دریایی آمریکا کاری را انجام داد که همواره بعد از یک اشتباه بزرگ و وحشتناک انجام می­‌داد. دروغ گفت و مدال­هایی اعطا کرد. تحقیقات رسمی پنتاگون نیز درباره این حادثه فریبکاری مطلق است. و این سرپوشی از سوی مقامات بالا بود که توسط دریاسالار ویلیام کرو رییس وقت ستاد مشترک تأیید شده بود.(۱۷) ____ (۱۷). مجله نیوزویک، 13، جولای 1992. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۳ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 وقتی به خط رسیدیم عملیات شروع شده و آفتاب طلوع کرده بود. تبادل آتش توپخانه سنگین بود و هر چند لحظه توپ یا خمپاره ای اطرافمان منفجر می شد. اولین نفراتی از بچه ها را که دیدم خبر دادند که سه نفر از بچه های مسجد جزایری به کاروان شهدا پیوسته اند. خون نگار شهید احمد غدیریان، معلم شهید محمود یاسین، و بسیجی شهید محمد حسین آلوگردی محمدحسین چند ماهی بود که در وصال شهدایی همچون بابک معتمد و على قنواتی بی تابی می کرد و آن اواخر هر لحظه احتمال شهادت او داده می شد. اما بی تابی های احمد غدیریان و محمود ياسين از چشم بسیاری پنهان مانده بود و هیچ کس احتمال شهادت آنها را در این زمان نمی داد. هر کسی از شهادت این دو شهید فرهنگی باخبر می شد فورا می پرسید: چطور؟ چگونه؟ آنها که پشت جبهه و در شهر بودند!؟ این اواخر هروقت محمود ياسين را در حال سر برداشتن از سجده در مسجد میدیدم چشم ها و صورتش برافروخته بود و سیل اشک از دیدگانش جاری بود. سجده های آخر نماز و پس از نماز ار طولانی شده بود و در این سجده‌ها با معبود خود عشق بازی ای می کرد که کسی از آن باخبر نبود. احمد هم پس از شهادت سید جلال موسوی و به خصوص سید ناصر صدر السادات بسیار مشتاق شهادت و در راه وصال یار بی تابه شده بود. جواد شالباف روایت میکند: «اواسط شهریور سال ۱۳۶۰ تعدادی از برادران مسجد از جمله محمود ياسين به منزل ما آمدند. صبح که از خواب بیدار شدیم، محمود ياسين حالت دیگری داشت که از چهره اش کاملا مشخص بود. حالش را پرسیدم و علت حالتش را جویا شدم. گفت: خواب دیدم دوازده نفر از بچه های مسجد در جای خوبی مهمان من هستند و از آنها پذیرایی می کنم.» چند روز پس از این جریان، محمود ياسين به شهادت رسید و به فاصله کمتر از سه ماه دوازده تن از شیر مردان مسجد در عملیات طریق القدس شهید شدند و مهمان او شدند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۰ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بعد صبحانه با علی در جلوی سنگرش قدم می زدیم و از آینده جنگ صحبت می کردیم که یکمرتبه وانت گردان از راه رسید منصور و محمود ظهیری پیاده شدند و یک دستگاه فتوکپی را جلوی سنگر فرماندهی گذاشتند فرماندهی که سر و صدای بچه ها را شنید بیرون آمد و با دیدن دستگاه فتوکپی گفت این اینجا چه می کند؟ محمود  ظهیری گفت غنیمتی است -عنیمتی از کجا؟ -از شهر حلبچه -به چه حقی این را آوردید؟ -از یک پاسگاه پلیس آوردیم -حق نداشتید -بابا از ارتش بعث عراق است. اشکالی ندارد -سریع آن را به همان جا که آوردید برگردانید. -بخدا همه از این وسایل بردند -همه بمن مربوط نیست محمود و منصور ناچاراً باز با دستگاه فتوکپی به شهر حلبچه برگشتند. فرماندهی که قدری عصبانی شده بود رو بمن کرد و گفت بسلامتی تو روحانی این مملکت هستی. چرا چیزی نگفتی؟ -من از هیچ چیز خبر نداشتم -بهرحال کار حرامی انجام دادند -ببخشید ولی اصلاً حرام نیست -چرا؟ -از اموال مردم که نبوده است -یعنی چه؟ -از اموال دشمن است و حکم غنیمت دارد -مطمئن هستی؟ -حکم فقهی جهاد است -پس بگو برگردند -نه بابا آنها الان نزدیک شهر هستند دو ساعت بعد منصور برگشت و در حالی که سرفه های شدیدی می کرد گفت مهدی فکر کنم حسابی شیمیایی شدم -اگر شهید شدی شهید راه دستگاه فتوکپی بودی -برو بابا تو هم دلت خوش است چند روزی در منطقه بودیم که روز ۶۷/۱/۶ فرماندهی اعلام کرد فردا به کردستان برمی گردیم. همه آماده باشند فردا صبح تمام وسایلمان را جمع کردیم و منتظر عقب رفتن بودیم. ساعت ۱۲ صبح روز ۶۷/۱/۷ از منطقه والفجر ده به سمت بانه راه افتادیم در راه بچه ها سرفه های شدیدی می کردند. در اتوبوسی که سوار شده بودم منصور کنار دستم نشسته بود و مدام پنجره را باز کرد می کرد و می گفت نفس کم می آورم چه کنم؟ -یادت هست گفتم شیمیایی زدند مسخره کردی؟ -حواسم نبود -حالا حواست را بده ساعت ۳/۵ بعدازظهر به بانه رسیدیم و از آن جا مستقیم رو به خوزستان ماشین ها حرکت کردند. فردا ساعت ۸ صبح به اندیمشک رسیدیم و من از فرماندهی اجازه گرفتم از اندیمشک از آنها جدا شدم به اهواز بروم با ماشین های عبوری به اهواز رفتم و مستقیم راهی قرارگاه شدم. اولین کسی را که دیدم مهدی قبیتی بود که چهره اش خیلی غمیگین و افسرده بود. از او از وضعیت قرارگاه پرسیدم که گفت اوضاع اصلاً خوب نیست. او از این که همراهم به عملیات نیامده بود خیلی ناراحت بود می گفت از عملیات محروم شدم. قدری با او شوخی کردم تا از این حال بیرون بیاید. او بعد از چند دقیقه برگه ای را از جیب پیراهن سبز سپاهی اش در آورد و داد دستم و گفت تقدیم با عشق به شما -این کادوست؟ -چه کادویی -چیه؟ -پیام امام به رزمندگان اسلام عملیات والفجر ده بعد از ارائه گزارش محسن رضایی به ایشان است "... اخبار پیروزی ها و حماسه های دلاوران اسلام نه تنها دل ملت ما، که قلب همه مستضعفان و محرومان را شادمان نمود و صدام و عفلقیان و حامیان و اربابان او، خصوصا آمریکا و اسرائیل را عزادار کرد. سلام خالصانه مرا به همه فرماندهان عزیز و شجاع و رزمندگان ظفرمند پیروز سپاه و بسیج و ارتش و هوانیروز و نیروی هوایی و جهادگران دلاور و گمنام و امدادگران و کلیه نیروهای مردمی و کُرد ابلاغ کنید و سلام و تشکر ملت ایران را به مردم شهرهای آزاد شده عراقی که بدون این که حتی یک گلوله هم به طرف آنان و شهرهای آنان شلیک شود، با آغوش باز و فریاد الله اکبر از رزمندگان ما استقبال نمودند، برسانید و به آن ها بگویید که می بینید صدام چگونه دیوانه وار شما و شهرهایتان را بمباران خوشه ای و شیمیایی می کند، و خواهیم دید که جهان خواران چگونه در تبلیغات مسموم خود از کنار این پیروزی های بزرگ و جنایت صدام خواهند گذشت ... روح الله الموسوی الخمینی" اواخر سال ۶۶ تمام خبر ها حاکی از یأس و افسردگی بود. کسی به خوبی از آینده حرف نمی زد. چرایش را نمی دانم ولی روزهای کاملاً تلخی بود. شب برای نماز جماعت به مسجد شفیعی رفتم. تمام بچه ها قبل از نماز آمده بودند و گرم صحبت بودند. هر کسی با دیگری از جنگ حرف می زد. حال و حوصله کسی را نداشتم. قرآنی برداشتم و در گوشه ای نشستم و تا آمدن اذان مغرب مشغول خواندن سوره یس شدم. نمی دانم چه شده بود که دوست داشتم تمام قرآن را بخوانم. حلاوت و شیرینی آن عجیب بود. مشغول خواندن بودم که آیت الله شفیعی وارد شد و همه به احترام او صلوات فرستادند. مدت ها بود ایشان را ندیده بودم. قرآن را بستم و برای عرض ادب خدمت ایشان رفتم. تا سلام کردم و دست ایشان را بوسیدم گفت چه عجب مدتی نبودید؟ -غرب بودم -ان شاء الله خیر بود. اوضاع چطور است؟ -همه می گویند بد است. -همه را رها کن خودت چه می گویی؟ -نمی دانم. -توکل به خدا کنید. بهترین سرمایه است. چند لحظه ای حرف زدیم که او جهت خواندن اقامه نماز برخاست و من به صف د
وم آمدم. بعد نماز، شام مختصری خوردم و آرام و قدم زنان به کنار ساحل رودخانه کارون رفتم. قدم می زدم و از خاطرات گذشته ام رونمایی می کردم. کنار این رودخانه خاطرات خوبی داشتم که هر کدام شان یادم می آمد کلی گریه می کردم. اصلاً دلم نمی آمد به خانه بروم. قدم می زدم و آینده را برای خودم تحلیل می کردم. نمی دانم چقدر غرق این خاطرات و ایام گذشته شده بودم که زمان از دستم در رفت. گوشه ای کنار یک درخت نشستم که صدای اذان صبح از مناره مسجدها بلند شدم. به ساعتم نگاه کردم دیدم چهار و نیم صبح است. باورم نمی شد این همه ساعت ها به سرعت گذشته باشند. نگاهی به آسمان کردم و از سر ناچاری قدم زدن را رها کردم و راهی مسجد جزایری شدم. تا وارد مسجد شدم حاج حسین آل مبارک در حالی که عبای قهوه ای روی دوشش انداخته بود به طرفم آمد و با لهجه شیرین دزفولی اش گفت: عبا چه طور است؟ ـ عالی است. انگار آخوند شدی ـ از اول بودم -بله شما که ملاحسین هستید -و شما هم ملامهدی می شوی -خدا از زبانت بشنود -انگار حال و حوصله نداری؟ -نه کمی خسته هستم از جعبه مهرها، مهری برداشتم و در صف چهارم به انتظار آمدن آیت الله جزایری قدری نماز قضا خواندم. نمازهای صبح این مسجد از بهترین نمازهای من بود که هیچ وقت فراموشم نمی شود. معمولاً امام مسجد بیست دقیقه بعد از اذان می آمد. چهارمین نماز قضایم را خواندم که ایشان همراه محافظ هایش وارد شد و در محراب نشست. بعد از نماز صبح، طبق معمول حاج صادق آهنگران، دعای عهد را خواند و همه ما را امام زمانی کرد. صدای ناز حاج صادق آن روز خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد به طوری که عجیب گریه می کردم. خودم هم نمی دانستم این چه حالتی است که پیدا کرده ام. بعد از قرائت دعا وقتی بلند شدم مهر را در جا مهری قرار بدهم حاج صادق دست روی شانه ام گذاشت و گفت اقا مهدی! پارسال دوست امسال آشنا. خبری نیست. کجایی؟ -تازه آمدم -باز کجا بودی؟ -غرب بودم -از خانمت چه خبر؟ -به دعای شما خوب و سرحال هستند -خدا را شکر. چشم هایت می گوید خیلی بی خوابی کشیدی -دیشب تا صبح بیدار بودم -بیدار بودی؟ چرا؟ -کنار ساحل کارون قدم می زدم -چرا؟ مگر عاشق شدی؟ -از ما گذشته -پس حتما بقول علی شمخانی تا صبح، لب کارون می خواندی؟ -این شد چیزی با او قدم زنان تا کنار ماشین پاترول اش آمدم که دستم را گرفت و گفت با هم برویم منزل -نه پیاده می روم بهتر است -هر طور صلاح می دانی قدم زنان از خیابان مسجد دور شدم و با ماشین های عبوری به سمت گلف رفتم. از دژبانی که وارد گلف شدم، احساس ناخوشایندی بمن دست داد که به عمرم برایم بوجود نیامده بود. انگار آفتاب قصد نداشت طلوع کند و من برای آمدنش دعا می کردم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گزارشی از جزیره ام الرصاصِ عراق ،کربلای۵، دیماه ۹۵ هنوز نیزه و شمشیر شکسته های قتلگاه غواصان با ما سخن می‌گویند و حدیث عشق می‌سرایند😭 این قطعه فیلم را کسانی درک می کنند که کربلای۴ را درک کردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅روحیه جسارت و شهامت نیروهای ایرانی کنت دمارانش رئیس سابق سازمان جاسوسی فرانسه: ایرانی­‌ها افراد سرسخت خاورمیانه هستند که وقتی دارای احساسات مذهبی می­‌شوند، دو برابر خطرناک­تر می­‌شوند. اکنون شناخت، مطالعه و نبرد با آن­ها در سطوح مختلف، بیشتر از هر زمان دیگری اهمیت یافته است. در حال حاضر، ایرانیان شیعه به خوبی برای مبارزه، که همیشه بخش جدایی ناپذیر تاریخ، فرهنگ و مذهب آن­ها بوده است، آماده شده­‌اند. در اردوگاه­های اسرای ایرانی افرادی را دیدیم که قاطعانه برای فدا کردن جان خود در راه اعتقاداتشان آمادگی داشتند. آن منظره منادی جنگ جهانی چهارم بود که ما فقط درک نامشخصی از آن را در ذهن داریم. اعتقاد مذهبی این افراد برای سوق دادن آنان به سوی انجام کارهایی که به طرز غیر قابل باوری سخت بودند، نقش به سزایی داشته است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۴ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅سعید تجویدی تعریف می کند: حسین بهرامی در سوسنگرد در عملیات امام علی(ع) شهید شده بود و من بی تاب بودم، چون بدن خون آلود او جلوی چشمانم بود و من ناتوان از انتقال او به عقب. احمد غدیریان در آن حال دستی به سرم کشید و در گوشی با من صحبت کرد و مرا متوجه تأثير رفتارم بر روی رزمندگان درگیر در خط کرد. او عادت داشت صبح هر عملیات خود را در خط درگیری به کنار برادران مسجد برساند. بعد از آن بود که از جا برخاستم و به اتفاق صادق آهنگری با لندکروز به حد فاصل دو خاکریز خودی و عراق رفتم و زیر رگبار گلوله حسین را به خاکریز خودی منتقل کردیم. احمد و من گاهی که در اهواز بودم، ساعت ها در شب، و گاهی تا نماز صبح می نشستیم و در لندکروز درباره همه چیز صحبت می کردیم. آخرین بار که با هم بودیم گفت: «قول بده برای عملیات بعدی خبرم کنی، چون می خواهم کنارت باشم.) امتناع من در مقابل اصرار او مؤثر نبود و چند شب بعد با هم در سوسنگرد بودیم. در عملیات شهید مدنی (آزادسازی سویدانی)، محور راست به نام دهلاویه، به من سپرده شده بود و محور چپ به نام سویدانی با فرماندهی عزیز جعفری بود. در این عملیات حسن باقری یار کمکی عزیز، و رحیم صفوی یار کمکی من بود. شب عملیات، احمد به علت حضور رحیم در کنار من، از حضور در سنگر فرماندهی که در خط مقدم و زیر آتش شدید بود امتناع می کرد و بیرون از سنگر ایستاد، ولی با توضيح من به سنگر آمد و تا شروع عملیات ساکت و آرام در کنارم نشست. عملیات شروع شد و خاکریز اول دشمن سقوط کرد. با اذان صبح نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز قصد حرکت به محل درگیری و سازمان دهی خط را داشتم که احمد گفت: «من همراه تو می آیم.» جواب منفی من و سؤالم که پرسیدم: اسلحه ات کو؟»، با عکس العمل او در حالی که لبخند بر لب داشت روبه رو شد. خودکارش را از جیبش خارج کرد و گفت: «اسلحه ما خبرنگاران قلم ماست.» ما در گرگ و میش هوا پیاده به سمت خط مقدم عراق حرکت کردیم و از میدان مین پاکسازی نشده عبور کردیم، در حالی که احمد غدیریان با فاصله یک قدم پشت سرم در حرکت بود. به نیروهای خودی رسیدیم که به شدت با بعثیها درگیر بودند. . شروع به ساماندهی گردان ها و تعیین خط حد آنها کردم که ناگهان سرم گیج رفت و پای چپم خیس شد و چشمانم به جز غبار چیزی ندید. همه اینها با صدای تنفس سخت احمد مرا متوجه اتفاقی کرد که افتاده بود. گلوله خمپاره جلوی ما به زمین اصابت کرده بود و ترکش به پای من و پهلوی احمد فرو رفته بود، ولی احمد لحظات شیرین شهادت را طی می کرد و من لحظات دوباره از دست دادن یکی دیگر از برادران مسجد جزایری را. احمد را در حالی که به سختی تمام نفس های آخر را می‌کشید بوسیدم و با او صحبت می کردم؛ او می‌شنید، ولی فقط می توانست با چشمانش به التماس های من پاسخ دهد؛ گرچه آنها هم به سرعت در حال بی رمق شدن بودند. احمد به آرامی در آغوشم شهید شد، در حالی که با حرکت چشمها، او نیز به من قولهایی داد. رحیم صفوی که سالم مانده بود مرا در آمبولانس گذاشت. از او خواستم احمد را نیز با من همراه کند تا همراهی مان تا آخر ادامه یابد، ولی مجروحان اولویت داشتند و چند نفر دیگر همزمان با ما مجروح شده بودند. او گفت: «احمد را هم با آمبولانس بعدی میفرستم.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂