eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 - ۷۹ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت دو نیمه شب صدای رمز عملیات توسط فرماندهی لشکر به فرماندهی گردان داده شد: یا محمد بن عبدالله. به پیش حرکت در کوه و کمر کار شاقی بود ولی برای رسیدن به دشمن راهی نداشتیم. محمود برای این که قاطرها رم نکنند و به ته دره نروند چشمهای آن ها را بسته بود و با کشیدن افسار آنها را جلو می برد. با اعلام رمز عملیات تمام یگان های تحت امر قرارگاه قدس وارد عمل شدند و از کوه و کمر بالا می کشیدند. در دو ساعت اول قرارگاه به همراهی نیروهایش توانست ارتفاعات مله خور و چناره، خرنوازان، هانی فتح و بالامبو را فتح نماید و پدافند نمایند. در بیسیم صدای کدام فرمانده بود نمی دانم ولی می گفت در سمت چپ محور ما عراقی ها مقاومت می کنند و کوتاه نمی آیند تا صبح این مقاومت، سبب شد نیروهای دیگر روی شاخ سومر و شاخ شمیران متوقف شوند و جلو نروند هرچه جلو می رفتیم خبری از عراقی ها نبود. برای یک لحظه به علی جمالی گفتم نکند داریم می رویم در دل عراقی ها؟ -چه طور؟ -هیچ کس شلیک نمی کند -احتمالاً فرار کردند. -و احتمال دارد منتظر ما هستند -بعید است. حرفهای خوب بزن بعد از چهار ساعت پیاده روی در کوه و کمر، به پایگاهی رسیدیم که معلوم نبود چه هست. فرماندهی گردان گفت گروهان نصر آرام برود این پایگاه را بگیرد. بچه ها با تیر اندازی زیاد به پایگاه حمله کردند ولی هیچ شلیک یا خبری از پایگاه دیده نشد. بعد از کلی بگیر و ببند یکی از فرماندهان گفت این جا آشپزخانه است کایدخورده گفت آشپزخانه؟ -بله -از کجا می گویید؟ -پر از مرغ و گوشت و برنج است تا این حرف را شنیدم گفتم چلگه، منصور، محمود، مقابلمان آشپزخانه است، سریع برویم آن جا تا وارد آشپزخانه شدیم دیدم مملو از گونی های برنج و یخ دان های پر از گوشت و مرغ است باورم نمی شد. به منصور گفتم احتمالاً این اجناس سمی هستند منصور که حسابی خسته شده بود گفت لطفاً خفه شو. کی عراقی ها فرصت کردند این ها را سمی کنند؟ -بهرحال احتمال است -تقصیرت نیست حوزوی هستی و اهل احتمالات محمود به بچه های آشپزخانه گردان گفت سریع باید یک غذای گرم آماده کنید ساعت ۱۱ ظهر بود که محمود تمام گردان را به یک غذای گرم دعوت کرد. گردان هایی که کنار ما بودند ولی دیدند ما غذای گرم می خوریم تعجب میکردند و می گفتند از کجا برایتان غذای گرم آوردند.؟ محمود به تمام گردان ها مرغ و برنج داد و گفت شما هم غذا درست کنید و بخورید. بعد از آن که همه غذای گرم را به عنوان نهار خوردیم به سراغ فرماندهی گردان رفتم و گفتم از محورهای دیگر خبری نداری؟ این طور که آقای کیانی می گوید شهرهای دوجیله و نوسود آزاد شده اند ـ حلبچه چه طور؟ -در محاصره است -ما در مرحله دوم شرکت می کنیم؟ -ظاهراً نه -چرا؟ -دستور فرمانده لشکر است روز جمعه ۶۶/۱۲/۲۸ عراقی ها به قصد عقب نشاندن ما از محور شمالی پاتک سنگینی را شروع کردند که نیروها با قدرت تمام مقابل آنها مقاومت کردند و عراقی ها مجبور به عقب نشینی شدند فردا صبح خبر آزادسازی شهر حلبچه تمام منطقه را فرا گرفت و همه نیروها تیراندازی هوایی می کردند. شاید سه چهار ساعتی نگذشته بود که یکمرتبه صدای غرش هواپیما های جنگی عراقی بلند شد و تمام شهر را بمباران شیمایی کردند. صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد. هم هواپیما ها بمباران می کردند و هم توپخانه شلیک می کرد. مش حسن کایدخورده گفت بچه ها برای این شهر ۷۰ هزار نفری دعا کنید. الان همه در اثر گاز شیمیایی تلف می شوند. هنوز دو سه ساعتی نگذشته بود که عده ای زن و بچه با مردهایشان از سمت کوه و کمر برای فرار از شیمیایی به سمت دزلی می آمدند. دیدن چهره های ترس آلود و زرد آنها دل سنگ را آب می کرد. از دیدن این مناظر، روی زمین نشستم و طاقت دیدن آنها را نداشتم. زن و بچه های عراقی به زبان کردی با ما حرف می زدند که نمی فهمیدیم چه می گویند. هرچه آذوقه جنگی بما داده بودند را از کوله پشتی ام ر آوردم و به آنها دادم. منصور با نارحتی گفت صدام نامرد که به مردم خودش رحم نمی کند می خواهی بما رحم کند. فضای رعب و وحشتی بود که همه را به ترس و واهمه وادار کرده بود. در عرض چند ساعت چند هزار نفر براحتی کشته شدند و آب از آب هم تکان نخورد لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب در شهر حلبچه بود و عده زیادی از نیروهایش شیمیایی شده بودند. روز دوم بمباران شیمیایی حلبچه، آیت الله محقق نماینده امام در قرارگاه کربلا آمد و سری به نیروها زد و از شدت ناراحتی مردم حلبچه چهره اش زرد شده بود مدام می گفت سلاخی از این بیشتر نمی شود. خدا صدام را به خواری مبتلاء کند. عصر به واحد اطلاعات لشکر رفتم که دیدم عبدالله احمدی و بچه های واحد همه دور هم نشسته اند و مشغول بررسی عملیات والفجر ده هستند. تا دم در سنگرشان رسیدم محمودی از جایش بلند شد و به طرفم آمد و گفت به موقع آمدی. داریم در مورد حلبچه بحث
می کنیم. -مزاحم نباشم؟ -نه بیا داخل تا وارد سنگر شدم عبدالله احمدی بلند شد و احترام گذاشت و مرا کنار خودش نشاند و گفت از فرمایش های شما استفاده کنیم. ـ من که سرباز شما هستم -نظر شما در مورد عملیات بمباران شیمیایی که صدام در حلبچه انجام داده است چیست؟ -چراغ سبز آمریکایی به او که دستت باز باز است -همین؟ -نه. دوم خوی وحشی گری او که اصلاً قابل اطمینان نیست -تحلیل خوبی است -حالا شما برایم از عملیات و ادامه آن بگویید -برخی از لشکرهای سپاه بعد از حمله شیمیایی عراق در حلبچه، در محور خرمال به سید صادق عملیاتی انجام داده اند. -موفق بودند؟ -بله. آنها توانستند حدود ۱۹ ارتفاع حساس منطقه را فتح کنند. -مگر ارتفاع حساس داریم؟ -بله. ارتفاعات ۱۰۵۸ بنام وریشن که مشرف به شهر سید صادق است -خدا را شکر -نتیجه دیگر عملیات آنها، آزاد سازی چند روستا در استان سلیمانیه است او حدود ده دقیقه ای حرف زد ولی من تمام حواسم پیش کشتار وحشیانه مردم بی گناه حلبچه بود. شب، بعد از کلی بحث و گفت و گو با بچه های فرماندهی گردان، برای خوابیدن به سنگر منصور الیاس پور رفتم. او که داشت پیراهن خاکی اش را با سوزن می دوخت گفت ببین در جبهه شده ام مادر بزرگ -چه طور؟ -دارم خودم پیراهنم پاره شده می دوزم قدری با هم حرف زدیم ولی او بر خلاف همیشه که شاد و خندان بود، اصلاً حرف خنده دار نزد و فقط می گفت این مردم این شب ها چه می کنند؟ -مردمی نمانده است -بهر حال باقیمانده آنها -منصور چیزی از این مردم مظلوم کرد نمانده است -همین مرا خیلی بهم ریخته است ساعت ۱۲ بود که گفتم من خیلی خسته ام اگر اجازه بدهی بخوابم. شاید سه ساعتی از خوابیدن مان نگذشته بود که نفسم گرفت و از خواب بیدار شدم. سرفه های زیادی کردم به طوری که منصور هم بیدار شد و با ناراحتی گفت چرا این قدر سرفه می کنی؟ -نمی دانم. احتمالاً شیمیایی زدند. -نه بابا -باور کن. بوی عطر سیب را حس نمی کنی؟ -حالا عطر سیب یا انار یا گوجه -بیچاره شیمیایی بشویم بدبخت می شویم او در حالی که از این پهلو به آن پهلو غلتی زد گفت مهدی جان! اگر شیمیایی شدیم که شدیم و اگر نشدیم پس بگیر بخواب -تو چقدر بی خیالی -مزاحم خوابم نشو -لااقل بلند شو آمپول آتروپین را بزن یا ماسک زهرماری را بزن -من اهلش نیستم از جیبم آمپول ضد شیمیایی را در آوردم و چشمانم را بستم و آن را محکم به ران پای راستم زدم. آن قدر درد داشتم که با تمام وجود فریاد زدم منصور بدادم برس منصور سراسیمه از خواب پرید و گفت چی شده چی شده؟ خمپاره زدند؟ چی شده؟ -هیچی آمپول آتروپین را به پای راستم زدم -همین؟ -بله -آمپول را به سرت بزن که مرا این وقت شب بیدار کردی -شاهنامه آخرش خوش است صبح برای صبحانه به سنگر علی جمالی رفتم و او گفت شنیدی دیشب عراقی شیمیایی زد؟ -بله -چه کار کردی؟ -آمپول را زدم -ولی احتمالاً همه شیمیایی شدیم -کاری نمی شود کرد. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅هواپیمای ایرباس ایرانی اولین هدف نظامی ناو وینسنس 🔅 کاپیتان دان هری بین، افسر نیروی دریای آمریکا: انهدام پرواز شماره ۶۵۵ ایران ایر، یک فاجعه بشری بود و چهره­ جهانی آمریکا را خدشه­‌دار کرد و برای نیروی دریایی رسوایی بزرگی بود. گران­ترین کشتی جنگی که برای نشانه گرفتن و زدن بیش از ۲۰۰ هدف مختلف، در یک زمان، طراحی شده بود، در اولین حمله خود، هواپیمای مسافربری حامل شهروندان بی­گناه را منهدم کرده بود. وینسنس به هنگام حمله، با نقض قوانین بین­‌المللی درون قلمرو آبی ایران بود. افسر ارشد پنتاگون از ابتدا متوجه این امر شده بود که آشکار شدن واقعیت ناو وینسنس، جنجالی بزرگ در پی خواهد داشت. بنابراین نیروی دریایی آمریکا کاری را انجام داد که همواره بعد از یک اشتباه بزرگ و وحشتناک انجام می­‌داد. دروغ گفت و مدال­هایی اعطا کرد. تحقیقات رسمی پنتاگون نیز درباره این حادثه فریبکاری مطلق است. و این سرپوشی از سوی مقامات بالا بود که توسط دریاسالار ویلیام کرو رییس وقت ستاد مشترک تأیید شده بود.(۱۷) ____ (۱۷). مجله نیوزویک، 13، جولای 1992. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۳ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 وقتی به خط رسیدیم عملیات شروع شده و آفتاب طلوع کرده بود. تبادل آتش توپخانه سنگین بود و هر چند لحظه توپ یا خمپاره ای اطرافمان منفجر می شد. اولین نفراتی از بچه ها را که دیدم خبر دادند که سه نفر از بچه های مسجد جزایری به کاروان شهدا پیوسته اند. خون نگار شهید احمد غدیریان، معلم شهید محمود یاسین، و بسیجی شهید محمد حسین آلوگردی محمدحسین چند ماهی بود که در وصال شهدایی همچون بابک معتمد و على قنواتی بی تابی می کرد و آن اواخر هر لحظه احتمال شهادت او داده می شد. اما بی تابی های احمد غدیریان و محمود ياسين از چشم بسیاری پنهان مانده بود و هیچ کس احتمال شهادت آنها را در این زمان نمی داد. هر کسی از شهادت این دو شهید فرهنگی باخبر می شد فورا می پرسید: چطور؟ چگونه؟ آنها که پشت جبهه و در شهر بودند!؟ این اواخر هروقت محمود ياسين را در حال سر برداشتن از سجده در مسجد میدیدم چشم ها و صورتش برافروخته بود و سیل اشک از دیدگانش جاری بود. سجده های آخر نماز و پس از نماز ار طولانی شده بود و در این سجده‌ها با معبود خود عشق بازی ای می کرد که کسی از آن باخبر نبود. احمد هم پس از شهادت سید جلال موسوی و به خصوص سید ناصر صدر السادات بسیار مشتاق شهادت و در راه وصال یار بی تابه شده بود. جواد شالباف روایت میکند: «اواسط شهریور سال ۱۳۶۰ تعدادی از برادران مسجد از جمله محمود ياسين به منزل ما آمدند. صبح که از خواب بیدار شدیم، محمود ياسين حالت دیگری داشت که از چهره اش کاملا مشخص بود. حالش را پرسیدم و علت حالتش را جویا شدم. گفت: خواب دیدم دوازده نفر از بچه های مسجد در جای خوبی مهمان من هستند و از آنها پذیرایی می کنم.» چند روز پس از این جریان، محمود ياسين به شهادت رسید و به فاصله کمتر از سه ماه دوازده تن از شیر مردان مسجد در عملیات طریق القدس شهید شدند و مهمان او شدند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۰ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بعد صبحانه با علی در جلوی سنگرش قدم می زدیم و از آینده جنگ صحبت می کردیم که یکمرتبه وانت گردان از راه رسید منصور و محمود ظهیری پیاده شدند و یک دستگاه فتوکپی را جلوی سنگر فرماندهی گذاشتند فرماندهی که سر و صدای بچه ها را شنید بیرون آمد و با دیدن دستگاه فتوکپی گفت این اینجا چه می کند؟ محمود  ظهیری گفت غنیمتی است -عنیمتی از کجا؟ -از شهر حلبچه -به چه حقی این را آوردید؟ -از یک پاسگاه پلیس آوردیم -حق نداشتید -بابا از ارتش بعث عراق است. اشکالی ندارد -سریع آن را به همان جا که آوردید برگردانید. -بخدا همه از این وسایل بردند -همه بمن مربوط نیست محمود و منصور ناچاراً باز با دستگاه فتوکپی به شهر حلبچه برگشتند. فرماندهی که قدری عصبانی شده بود رو بمن کرد و گفت بسلامتی تو روحانی این مملکت هستی. چرا چیزی نگفتی؟ -من از هیچ چیز خبر نداشتم -بهرحال کار حرامی انجام دادند -ببخشید ولی اصلاً حرام نیست -چرا؟ -از اموال مردم که نبوده است -یعنی چه؟ -از اموال دشمن است و حکم غنیمت دارد -مطمئن هستی؟ -حکم فقهی جهاد است -پس بگو برگردند -نه بابا آنها الان نزدیک شهر هستند دو ساعت بعد منصور برگشت و در حالی که سرفه های شدیدی می کرد گفت مهدی فکر کنم حسابی شیمیایی شدم -اگر شهید شدی شهید راه دستگاه فتوکپی بودی -برو بابا تو هم دلت خوش است چند روزی در منطقه بودیم که روز ۶۷/۱/۶ فرماندهی اعلام کرد فردا به کردستان برمی گردیم. همه آماده باشند فردا صبح تمام وسایلمان را جمع کردیم و منتظر عقب رفتن بودیم. ساعت ۱۲ صبح روز ۶۷/۱/۷ از منطقه والفجر ده به سمت بانه راه افتادیم در راه بچه ها سرفه های شدیدی می کردند. در اتوبوسی که سوار شده بودم منصور کنار دستم نشسته بود و مدام پنجره را باز کرد می کرد و می گفت نفس کم می آورم چه کنم؟ -یادت هست گفتم شیمیایی زدند مسخره کردی؟ -حواسم نبود -حالا حواست را بده ساعت ۳/۵ بعدازظهر به بانه رسیدیم و از آن جا مستقیم رو به خوزستان ماشین ها حرکت کردند. فردا ساعت ۸ صبح به اندیمشک رسیدیم و من از فرماندهی اجازه گرفتم از اندیمشک از آنها جدا شدم به اهواز بروم با ماشین های عبوری به اهواز رفتم و مستقیم راهی قرارگاه شدم. اولین کسی را که دیدم مهدی قبیتی بود که چهره اش خیلی غمیگین و افسرده بود. از او از وضعیت قرارگاه پرسیدم که گفت اوضاع اصلاً خوب نیست. او از این که همراهم به عملیات نیامده بود خیلی ناراحت بود می گفت از عملیات محروم شدم. قدری با او شوخی کردم تا از این حال بیرون بیاید. او بعد از چند دقیقه برگه ای را از جیب پیراهن سبز سپاهی اش در آورد و داد دستم و گفت تقدیم با عشق به شما -این کادوست؟ -چه کادویی -چیه؟ -پیام امام به رزمندگان اسلام عملیات والفجر ده بعد از ارائه گزارش محسن رضایی به ایشان است "... اخبار پیروزی ها و حماسه های دلاوران اسلام نه تنها دل ملت ما، که قلب همه مستضعفان و محرومان را شادمان نمود و صدام و عفلقیان و حامیان و اربابان او، خصوصا آمریکا و اسرائیل را عزادار کرد. سلام خالصانه مرا به همه فرماندهان عزیز و شجاع و رزمندگان ظفرمند پیروز سپاه و بسیج و ارتش و هوانیروز و نیروی هوایی و جهادگران دلاور و گمنام و امدادگران و کلیه نیروهای مردمی و کُرد ابلاغ کنید و سلام و تشکر ملت ایران را به مردم شهرهای آزاد شده عراقی که بدون این که حتی یک گلوله هم به طرف آنان و شهرهای آنان شلیک شود، با آغوش باز و فریاد الله اکبر از رزمندگان ما استقبال نمودند، برسانید و به آن ها بگویید که می بینید صدام چگونه دیوانه وار شما و شهرهایتان را بمباران خوشه ای و شیمیایی می کند، و خواهیم دید که جهان خواران چگونه در تبلیغات مسموم خود از کنار این پیروزی های بزرگ و جنایت صدام خواهند گذشت ... روح الله الموسوی الخمینی" اواخر سال ۶۶ تمام خبر ها حاکی از یأس و افسردگی بود. کسی به خوبی از آینده حرف نمی زد. چرایش را نمی دانم ولی روزهای کاملاً تلخی بود. شب برای نماز جماعت به مسجد شفیعی رفتم. تمام بچه ها قبل از نماز آمده بودند و گرم صحبت بودند. هر کسی با دیگری از جنگ حرف می زد. حال و حوصله کسی را نداشتم. قرآنی برداشتم و در گوشه ای نشستم و تا آمدن اذان مغرب مشغول خواندن سوره یس شدم. نمی دانم چه شده بود که دوست داشتم تمام قرآن را بخوانم. حلاوت و شیرینی آن عجیب بود. مشغول خواندن بودم که آیت الله شفیعی وارد شد و همه به احترام او صلوات فرستادند. مدت ها بود ایشان را ندیده بودم. قرآن را بستم و برای عرض ادب خدمت ایشان رفتم. تا سلام کردم و دست ایشان را بوسیدم گفت چه عجب مدتی نبودید؟ -غرب بودم -ان شاء الله خیر بود. اوضاع چطور است؟ -همه می گویند بد است. -همه را رها کن خودت چه می گویی؟ -نمی دانم. -توکل به خدا کنید. بهترین سرمایه است. چند لحظه ای حرف زدیم که او جهت خواندن اقامه نماز برخاست و من به صف د
وم آمدم. بعد نماز، شام مختصری خوردم و آرام و قدم زنان به کنار ساحل رودخانه کارون رفتم. قدم می زدم و از خاطرات گذشته ام رونمایی می کردم. کنار این رودخانه خاطرات خوبی داشتم که هر کدام شان یادم می آمد کلی گریه می کردم. اصلاً دلم نمی آمد به خانه بروم. قدم می زدم و آینده را برای خودم تحلیل می کردم. نمی دانم چقدر غرق این خاطرات و ایام گذشته شده بودم که زمان از دستم در رفت. گوشه ای کنار یک درخت نشستم که صدای اذان صبح از مناره مسجدها بلند شدم. به ساعتم نگاه کردم دیدم چهار و نیم صبح است. باورم نمی شد این همه ساعت ها به سرعت گذشته باشند. نگاهی به آسمان کردم و از سر ناچاری قدم زدن را رها کردم و راهی مسجد جزایری شدم. تا وارد مسجد شدم حاج حسین آل مبارک در حالی که عبای قهوه ای روی دوشش انداخته بود به طرفم آمد و با لهجه شیرین دزفولی اش گفت: عبا چه طور است؟ ـ عالی است. انگار آخوند شدی ـ از اول بودم -بله شما که ملاحسین هستید -و شما هم ملامهدی می شوی -خدا از زبانت بشنود -انگار حال و حوصله نداری؟ -نه کمی خسته هستم از جعبه مهرها، مهری برداشتم و در صف چهارم به انتظار آمدن آیت الله جزایری قدری نماز قضا خواندم. نمازهای صبح این مسجد از بهترین نمازهای من بود که هیچ وقت فراموشم نمی شود. معمولاً امام مسجد بیست دقیقه بعد از اذان می آمد. چهارمین نماز قضایم را خواندم که ایشان همراه محافظ هایش وارد شد و در محراب نشست. بعد از نماز صبح، طبق معمول حاج صادق آهنگران، دعای عهد را خواند و همه ما را امام زمانی کرد. صدای ناز حاج صادق آن روز خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد به طوری که عجیب گریه می کردم. خودم هم نمی دانستم این چه حالتی است که پیدا کرده ام. بعد از قرائت دعا وقتی بلند شدم مهر را در جا مهری قرار بدهم حاج صادق دست روی شانه ام گذاشت و گفت اقا مهدی! پارسال دوست امسال آشنا. خبری نیست. کجایی؟ -تازه آمدم -باز کجا بودی؟ -غرب بودم -از خانمت چه خبر؟ -به دعای شما خوب و سرحال هستند -خدا را شکر. چشم هایت می گوید خیلی بی خوابی کشیدی -دیشب تا صبح بیدار بودم -بیدار بودی؟ چرا؟ -کنار ساحل کارون قدم می زدم -چرا؟ مگر عاشق شدی؟ -از ما گذشته -پس حتما بقول علی شمخانی تا صبح، لب کارون می خواندی؟ -این شد چیزی با او قدم زنان تا کنار ماشین پاترول اش آمدم که دستم را گرفت و گفت با هم برویم منزل -نه پیاده می روم بهتر است -هر طور صلاح می دانی قدم زنان از خیابان مسجد دور شدم و با ماشین های عبوری به سمت گلف رفتم. از دژبانی که وارد گلف شدم، احساس ناخوشایندی بمن دست داد که به عمرم برایم بوجود نیامده بود. انگار آفتاب قصد نداشت طلوع کند و من برای آمدنش دعا می کردم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گزارشی از جزیره ام الرصاصِ عراق ،کربلای۵، دیماه ۹۵ هنوز نیزه و شمشیر شکسته های قتلگاه غواصان با ما سخن می‌گویند و حدیث عشق می‌سرایند😭 این قطعه فیلم را کسانی درک می کنند که کربلای۴ را درک کردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅روحیه جسارت و شهامت نیروهای ایرانی کنت دمارانش رئیس سابق سازمان جاسوسی فرانسه: ایرانی­‌ها افراد سرسخت خاورمیانه هستند که وقتی دارای احساسات مذهبی می­‌شوند، دو برابر خطرناک­تر می­‌شوند. اکنون شناخت، مطالعه و نبرد با آن­ها در سطوح مختلف، بیشتر از هر زمان دیگری اهمیت یافته است. در حال حاضر، ایرانیان شیعه به خوبی برای مبارزه، که همیشه بخش جدایی ناپذیر تاریخ، فرهنگ و مذهب آن­ها بوده است، آماده شده­‌اند. در اردوگاه­های اسرای ایرانی افرادی را دیدیم که قاطعانه برای فدا کردن جان خود در راه اعتقاداتشان آمادگی داشتند. آن منظره منادی جنگ جهانی چهارم بود که ما فقط درک نامشخصی از آن را در ذهن داریم. اعتقاد مذهبی این افراد برای سوق دادن آنان به سوی انجام کارهایی که به طرز غیر قابل باوری سخت بودند، نقش به سزایی داشته است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۴ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅سعید تجویدی تعریف می کند: حسین بهرامی در سوسنگرد در عملیات امام علی(ع) شهید شده بود و من بی تاب بودم، چون بدن خون آلود او جلوی چشمانم بود و من ناتوان از انتقال او به عقب. احمد غدیریان در آن حال دستی به سرم کشید و در گوشی با من صحبت کرد و مرا متوجه تأثير رفتارم بر روی رزمندگان درگیر در خط کرد. او عادت داشت صبح هر عملیات خود را در خط درگیری به کنار برادران مسجد برساند. بعد از آن بود که از جا برخاستم و به اتفاق صادق آهنگری با لندکروز به حد فاصل دو خاکریز خودی و عراق رفتم و زیر رگبار گلوله حسین را به خاکریز خودی منتقل کردیم. احمد و من گاهی که در اهواز بودم، ساعت ها در شب، و گاهی تا نماز صبح می نشستیم و در لندکروز درباره همه چیز صحبت می کردیم. آخرین بار که با هم بودیم گفت: «قول بده برای عملیات بعدی خبرم کنی، چون می خواهم کنارت باشم.) امتناع من در مقابل اصرار او مؤثر نبود و چند شب بعد با هم در سوسنگرد بودیم. در عملیات شهید مدنی (آزادسازی سویدانی)، محور راست به نام دهلاویه، به من سپرده شده بود و محور چپ به نام سویدانی با فرماندهی عزیز جعفری بود. در این عملیات حسن باقری یار کمکی عزیز، و رحیم صفوی یار کمکی من بود. شب عملیات، احمد به علت حضور رحیم در کنار من، از حضور در سنگر فرماندهی که در خط مقدم و زیر آتش شدید بود امتناع می کرد و بیرون از سنگر ایستاد، ولی با توضيح من به سنگر آمد و تا شروع عملیات ساکت و آرام در کنارم نشست. عملیات شروع شد و خاکریز اول دشمن سقوط کرد. با اذان صبح نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز قصد حرکت به محل درگیری و سازمان دهی خط را داشتم که احمد گفت: «من همراه تو می آیم.» جواب منفی من و سؤالم که پرسیدم: اسلحه ات کو؟»، با عکس العمل او در حالی که لبخند بر لب داشت روبه رو شد. خودکارش را از جیبش خارج کرد و گفت: «اسلحه ما خبرنگاران قلم ماست.» ما در گرگ و میش هوا پیاده به سمت خط مقدم عراق حرکت کردیم و از میدان مین پاکسازی نشده عبور کردیم، در حالی که احمد غدیریان با فاصله یک قدم پشت سرم در حرکت بود. به نیروهای خودی رسیدیم که به شدت با بعثیها درگیر بودند. . شروع به ساماندهی گردان ها و تعیین خط حد آنها کردم که ناگهان سرم گیج رفت و پای چپم خیس شد و چشمانم به جز غبار چیزی ندید. همه اینها با صدای تنفس سخت احمد مرا متوجه اتفاقی کرد که افتاده بود. گلوله خمپاره جلوی ما به زمین اصابت کرده بود و ترکش به پای من و پهلوی احمد فرو رفته بود، ولی احمد لحظات شیرین شهادت را طی می کرد و من لحظات دوباره از دست دادن یکی دیگر از برادران مسجد جزایری را. احمد را در حالی که به سختی تمام نفس های آخر را می‌کشید بوسیدم و با او صحبت می کردم؛ او می‌شنید، ولی فقط می توانست با چشمانش به التماس های من پاسخ دهد؛ گرچه آنها هم به سرعت در حال بی رمق شدن بودند. احمد به آرامی در آغوشم شهید شد، در حالی که با حرکت چشمها، او نیز به من قولهایی داد. رحیم صفوی که سالم مانده بود مرا در آمبولانس گذاشت. از او خواستم احمد را نیز با من همراه کند تا همراهی مان تا آخر ادامه یابد، ولی مجروحان اولویت داشتند و چند نفر دیگر همزمان با ما مجروح شده بودند. او گفت: «احمد را هم با آمبولانس بعدی میفرستم.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۱ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در خوزستان ماهای تیر و مرداد اوج گرمای ۵۰ درجه است که نفس آدم را می گیرد. برای ماها که در شلمچه، جزایر یا فاو بودیم شرجی مزید بر علت می شد و راه نفسمان را می گرفت. از شروع سال جدید ۱۳۶۷ به بعد، بد بیاری های ما در جبهه های جنوب شروع شد و پایان هم نداشت. در قرارگاه کربلا و در ستاد گلف هر کس را می دیدم حالت خوبی نداشت و ناامیدانه برایم حرف می زد. شکست ما در فاو و شلمچه حسابی جان و دلمان را غافل گیر کرده بود و دست و دلمان به هیچ کاری نمی رفت. شب ها که به مسجد جزایری می رفتم بعد از نماز دیگر بچه ها با خنده و شور و شوق با هم حرف نمی زدند. شهادت حمید رمضانی در جاده شلمچه اهواز داغی بر دلمان نهاده بود که کمتر کسی احساس راحتی می کرد. سپاه ششم به فرماندهی علی هاشمی، مسئولیت تمام مناطق جنوب را بر عهده داشت. گاه گاهی به فرماندهی اش سری می زدم و با علی اصغر گرجی زاده سلام و احوالپرسی می کردم و از اوضاع و احوال جبهه ها سراغ می گرفتم. روز ۶۷/۳/۲۶ ساعت ده صبح برای کاری به سپاه ششم رفتم، موقع رفتن در محوطه با ماشین گرجی مواجه شدم. من پیاده بودم و داشتم به سمت کار گزینی می رفتم. او تا مرا دید به احترامم پیاده شد و بعد از سلام و روبوسی گفت مگر تو نرفته ای قم؟ ـ بله ـ پس چرا ول کن ما نیستی؟ ـ والله عشق آدم را اسیر می کند ـ حالا که رفتی سعی کن خوب درس بخوانی ـ روی چشم. از جنگ چه خبر؟ ـ خبر خوب ندارم ـ از علی هاشمی؟ ـ او که مدام در جزیزه است ـ یعنی اینجا نمی آید؟ ـ نه ـ چرا؟ ـ از روز تودیع و معارفه، سپاه شهر را بمن واگذار کرد ـ چرا؟ ـ می گفت: من در جزیره راحت هستم ـ به این میگن مرد نه خیلی های دیگر ـ منظور؟ ـ منظور خاصی ندارم شاید ده دقیقه ای با هم حرف زدیم و او رفت. کارهایم را که انجام دادم سریع به گلف برگشتم. نماز ظهر و عصر را به نماز خانه رفتم که دیدم کل جمعیت دو صف بیشتر نیست. بعد از نماز قدری به دیوار تکیه دادم و به عکس های شهدایی که دور تا دور دیوار نصب شده بودند خیره شدم و گفتم خوشا به حالتان رفتید و این روزها را ندیدید. در حال خودم بودم که مهدی صافدل کنارم نشست و به شوخی گفت آقا می خواهند درب مسجد را ببنندند نمی خواهی بروی بیرون؟ نگاهی به ساعتم کردم دیدم ساعت یک بعد از ظهر است. با هم قدم زنان به سالن غذا خوری رفتیم و ناهارمان را خوردیم. شب با محسن شایسته از واحد قدم زنان به مسجد شفیعی رفتیم. محسن بیشتر اوقات آن جا می رفت. آن شب تا به مسجد برسیم کلی در مورد آینده خودمان و جنگ حرف زدیم. محسن که سعی می کرد مدام بمن امید بدهد می گفت با حضور امام ما هیچ مشکلی نداریم. این روزهای تلخ هم عاقبت می گذرند. تا وارد مسجد شدیم حاج صادق را دیدم دارد می آید. او هم تا ما را دید بطرفمان آمد و گفت چه خبره  امشب این مسجداومدید؟ خبری هست؟ ـ نه محسن گفت برویم این جا ـ بموقع آمدید ـ چه طور؟ -امشب مراسم شهید حمید رمضانی است ـ عجب. سخنران کیه؟ ـ خود آقای شفیعی ـ لابد تو هم نوحه می خوانی؟ ـ نه تو بخوان نمازمان را به امامت آیت الله سید علی شفیعی خواندیم و ده دقیقه بعد حاج آقا منبر رفت و روایاتی را در باب جهاد و شهادت خواند و گفت این خط سرخ شهادت خط و راه امامان معصوم است. جوانان ما با تاسی به این فرهنگ وارد نبرد شدند. این راه تمام شدنی نیست او پس از چند دقیقه، مسیر بحث را عوض کرد و گفت شنیده ام بعد از شهادت برادرمان آقا حمید رمضانی عده ای ناراحت هستند. عده ای حال و حوصله ندارند. عده ای بی رمق شدند. حاشا فرزندان امام یک لحظه دلسرد شوند. محکم باشید. حمید راهی بهشت شد و بهشت در انتظار شماست. همه شما حمید هستید. همه باید برویم. من، شما، حاج صادق. هیچ کس نمی ماند. کسی چه خبر از داغ دل من دارد؟ من هم مسافری دارم که هنوز از او بی خبرم. این جای حرف های حاج آقا دیگر صدای گریه بچه ها بلند شد به طوری که خود حاج آقا هم گریه کرد و گفت حالا که بحث به این جا رسید برایتان روضه می خوانم. السلام علیک یا اباعبدلله وای که چقدر این لحظات، فضای مسجد معنوی شده بود. صدای یا حسین، یا حسین بچه ها لحظه ای قطع نمی شد. حاج آقا ادامه داد نمی دانم از غم برادر برایتان روضه بخوانم یا غم فرزند؟. این را گفت و روضه عباس را خواند که حسین بالای سر بدن او فرمود: الان انکسر ظهری و قلت حیلتی صدای گریه حاج آقا بگوشم می آمد و من در حال خودم به درد دل او در فراق پسرش گریه می کردم. اوج مراسم وقتی بود که حاج صادق شروع به خواندن کرد. آن روز چند نفر از بچه ها وسط روضه خوانی صادق غش کردند و همین فضا را بیشتر عاطفی کرد. سینه زدن آن شب، سینه زدنی بی نظیر بود. صدای گریه صادق در میان  خواندن نوحه هایش دیدنی بود. بعد از مراسم، محسن که از فرط گریه چشمهایش قرمز شده بود گفت راستی مهدی تو چقدر حمید را می
شناختی؟ ـ خیلی معمولی ـ چه ویژگی ای حمید داشت که امشب این بچه ها برایش اینطور گریه می کردند ـ حمید محجوب بود ـ یعنی چی؟ ـ یعنی هیچ سرش را بالا نمی گرفت که به صورت کسی نگاه کند ـ عجب ـ حمید علی.رغم آن همه تجارب و مسئولیت در جنگ و قرارگاه نصرت، آن چنان متواضع و فروتن بود که به ندرت کسی می توانست بدون این که صحبتی با او داشته باشد، تشخیص بدهد او صاحب آن همه تجارب و مسئولیت است. ـ حمید از کی وارد جبهه شد؟ ـ حمید اهل خوزستان است و طبیعتاً از اول جنگ بوده است ـ با کدام فرمانده ایاق بود؟ ـ با همه. او زمانی که پایش به جبهه باز شد، لیاقت و کاردانی اش، همه مانع ها و سدها را در ارتقای روحی و جایگاه نظامی او کنار زد. تا واحد مدام محسن سؤال می کرد و من جواب می دادم. آن شب هیچ کدام از ما حال خوردن شام را نداشتیم. محسن موقع خواب به بچه هایی که نیامده بودند گفت امشب ضرر کردید مسجد نیامدید. من و مهدی کلی سود کردیم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂‏ محسن ژاپنی سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴، گروهی از غواصان به دست ارتش عراق اسیر شدند. عراقی ها اعلام کردند ایرانی ها مستشار ژاپنی دارند و ما یک ژاپنی رو اسیر کردیم! از آنجایی که این اسیر از ناحیه فک و صورت زخمی شده بود نمی تونست صحبت کند و بگوید ژاپنی هست یا نه اما او ژاپنی نبود. ‏او محسن میرزایی، رزمنده افغانستانی بود که در جنگِ دنیا علیه ایران، کنار ما ایستاده بود. محسن میرزایی معروف به محسن ژاپنی بعد از اینکه توانست صحبت کند هم نگفت ایرانی نیست چون ممکن بود اسمش را در لیست اسرا ثبت نکنند. در مورد ایشان مستندی هم به اسم محسن ژاپنی ساخته شد. ‏محسن ژاپنی یکی از هزاران مهاجر افغانستانی است که سال هاست در ایران زندگی می کند، در ایران متولد شده و شاید هرگز افغانستان را ندیده باشد. در سختی ها، جنگ، شادی، بازی های تیم ملی ایران و ... به اندازه ما ذوق می کند و غصه خوردد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅خبرگزاری فرانسه ـ ۶۳/۱/۳: تاکتیک­های نظامی ایران از نظر جسارت و شهامت، در تاریخ مورد استفاده قرار خواهد گرفت. ••• شوروی بزرگ­ترین تأمین کننده نیازهای تسلیحاتی عراق 🔅 روزنامه القبس چاپ کویت: شوروی یک پل هوایی برای حمل اسلحه و مهمات به عراق برقرار کرده است. گورباچف با ارسال نامه­‌ای به برخی سران عرب، به آنان اطمینان داده است که شوروی اجازه نخواهد داد عراق در جنگ با ایران شکست بخورد. در نوامبر 1982 بین هزار تا هزار و دویست مشاور نظامی شوروی به عراق بازگشتند و ۴۰۰ فروند تانک تی 55 و ۲۵۰ فروند تانک تی 12 به عراق داده شد و مقادیر عظیمی موشک گراد، فشراگ ۷، سام ۹ و ا، اسکادبی در راه بود. عراق تنها کشوری بود که از بلوک شرق به موشک اسکادبی مجهز شد. در سال 1983 شوروی بار دیگر تحویل سلاح در حجم وسیع را به عراق از سرگرفت و تمامی تجهیزاتی را که عراق در طی دو سال نخست جنگ با ایران در صحنه نبرد از دست داده بود، جایگزین کرد.(۱۹) ___ (۱۹). رویارویی استراتژی­ها، دعاوی ایران، سوداگری مرگ. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۵ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅رضا گرجی درباره نحوه به عقب آوردن پیکر احمد غدیریان می گوید: ۲۶ شهریور سال ۱۳۶۰، در مقر گردان بلالی در اهواز بودیم. حدود ساعت یازده شب با ناراحتی خوابیدیم. تعدادی از بچه ها را برای عملیات به آبادان بردند و ما از اینکه با آنها نرفتیم ناراحت بودیم. حدود ساعت یک فرمانده ما، حسین کلاه کج، من و چند نفر دیگر را بیدار کرد. حسین خیلی مؤدب بود. به آرامی گفت: «آقای گرجی، پاشو آماده شو. همه بچه ها بیدار شده بودند؛ دسته ای که انتخاب شده بودیم خیلی خوشحال به صف شدیم. بقیه باید می خوابیدند و منتظر می ماندند. اول فکر کردیم قرار است به آبادان برویم. بعد متوجه شدیم مقصد ما جبهه غرب سوسنگرد است. احمد سیاف آمده بود ما را ببرد و این موضوع یعنی قرار است مأموریت خاص و مهمی بر عهده ما باشد. تجهیزات را گرفتیم و سوار وانت لندکروزها شدیم. مابقی بچه ها که در مقر بودند با اشک و التماس دعا بدرقه مان کردند. اذان صبح که شد، سمت چپ جاده، داخل حیاط یک خانه، سریع نماز صبح خواندیم و به راهمان ادامه دادیم و به دهلاویه رسیدیم. بالاتر از دهلاویه، تقریبا همان جایی که مصطفی چمران به شهادت رسیده بود، از یک کانال آب کشاورزی گذشتیم و با راهنمایی جمعه طالقانی و علیرضا صابونی، که شناسایی دقیقی از آنجا داشتند، قبل از روشن شدن کامل هوا پشت خاکریز دشمن رسیدیم و روی سر آنها خراب شدیم. عراقی ها مات و مبهوت خشکشان زده بود و فرصت هیچ عکس العملی پیدا نکردند. خاکریز به دست ما افتاد و چند دقیقه بعد نیروهای خودی که رسیدند فکر نمی کردند قبل از رسیدن آنها خاکریز سقوط کرده باشد. با اسم رمز ژاله و ژیان آنها را متوجه کردیم که خودی هستیم و به خیر گذشت خاکریز را تحویلشان دادیم. خاکریز دوم حدود ۲۵ متر بعد بود و تیراندازی و پاتک دشمن شروع و درگیری شدید شد. آنقدر شلیک کردم که لوله تفنگم خم شد. حسین کلاه کج سخت مشغول درگیری و هدایت نیروها بود. ناگهان متوجه شدم احمد غدیریان، خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی، در حالی که زخمی شده بود بین دو خاکریز بر زمین افتاده است و گلوله ها در اطراف او به زمین اصابت می کرد. علیرضا صابونی گفت که به من پوشش بدهید تا بروم و او را به عقب بیاورم. بچه ها به او گفتند که کار خطرناکی است، اما او حرکت کرد و به کمک یکی دیگر از بچه ها به سختی احمد را به خاکریز اول آورد. در همین اثنا، ناصر غلامپور تیر خورد و از بالای خاکریز پایین افتاد. حسین کلاه کج به بالای سر او آمد و به من گفت: «آقای گرجی (برایم جالب بود که در آن شرایط کلمه آقا را فراموش نمی‌کرد)، از همین الان ناصر با تو. تا هرجا که رفت، تا تهران هم اعزام شد، با او برو و مراقبش باش.» گفتم: «چشم. پس اینجا چی؟» گفت: فقط ناصر را داشته باش.» توجهم از درگیری به سمت مجروحها جلب شد و خانمی را با مانتو سورمه ای در حالی که سرش را با چفیه عربی پوشانده بود دیدم که خیلی فعال و جدی و شجاعانه روی جاده نشسته بود و به مجروحان رسیدگی می کرد. روده های مجروحی را به داخل شکمش برگرداند؛ زخم های بقیه را پانسمان می کرد؛ سر ناصر غلامپور را هم که از ناحیه گیجگاه تیر خورده بود همین خانم پانسمان کرد و گفت سریع ببریدش عقب. یک جیب سیمرغ گل مالی شده به آنجا آمد. تا آنجا که جا شد، آن را پر از مجروح کردیم. احمد غدیریان را هم بردیم و به طرف بیمارستان سوسنگرد حرکت کردیم. سر ناصر در طول مسیر روی پایم بود و آنجا او را تحویل امدادگران بیمارستان دادم و همراهش رفتم. دکتر مجروحان را معاینه کرد و گفت که شهید شده اند. چند لحظه بعد هوای درون ریه ناصر با صدای خرخر از دهانش خارج شد. فکر کردم زنده شده و دکتر را صدا کردم. دکتر آمد، ولی باز هم گفت او شهید شده است. چند بار این مسئله تکرار شد تا اینکه دکتر دستور داد شهدا را تحویل سردخانه بیمارستان بدهند. من هم همراه آنها رفتم و بعد از تحویل شهدا بیرون آمدم. احمد غلامپور به آنجا آمد و به من گفت: تو گرجی هستی؟» گفتم: بله.» گفت: «ناصر کجاست؟» گفتم: «شهید شد و او را در سردخانه گذاشتیم.» دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا، این قربانی را از ما بپذیر.» تازه متوجه شدم که ناصر برادر کوچکتر احمد غلامپور است. دقایقی بعد به یاد آن خانمی که در خط مقدم بود افتادم و به دکترها و پرستارها گفتم: «خانمی دست تنها دارد كل مجروحها را پانسمان می‌کند و به کمک نیاز دارد!» پاسخ دادند: «ما چنین خانمی را نمی شناسیم. اصلا نیرویی در خط مقدم نداریم.» آن خانم کی بود؟ همرزمان هم می گفتند ما او را ندیده ایم. این موضوع هنوز هم گاهی فکرم را مشغول می کند. غدیریان شاید اولین شهید خبرنگار یا خون نگار شهید در جبهه های دفاع مقدس بود، اما نام و یاد او در لیست خبرنگاران شهیدی که در رسانه ها در مورد آنها گفته و نوشته شده و یاد آنها گرامی داشته شده، کمت
ر آمده است و به همین دلیل بهتر است این لقب را به او داد: «احمد غدیریان اولین خون نگار شهید گمنام دفاع مقدس. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۲ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روز ۶۷/۴/۵ یکی از روزهایی است که نه من که بسیاری از رزمندگان فراموششان نمی شود. بعد از نماز صبح. حال خوابیدن نداشتم. آقای چناری رییس واحدمان ساعت نه صبح امد وبا ناراحتی گفت: می گفت بچه ها می گویند اوضاع جزایر اصلاً خوب نیست. محمد علی زکی گفت حاجی اول صبح حرف خوب بزن. من خبر را دادم و حرف بدی نزدم چناری ادامه داد الان تنها محوری که عراق احتمال دارد پاتک کند، محور جزیره مجنون است. من که می دانستم آن جا قرق علی هاشمی است بلافاصله گفتم خدا نکند عراق به جزیره بزند. من تمام خاطرات بدر و خیبر را از آن محور دارم. ساعت ۱۲ ظهر بعد از نماز ظهر، آقای چناری که از گلف آمده بود، پشت سر هم می گفت بچه ها  بچه ها سریع جمع شوید کارتان دارم. من و تعدادی از بچه ها سریع دور او جمع شدیم و منتظر شنیدن خبر او شدیم. می دانستم خبر خوبی ندارد. یعنی آن روزها خبر خوب گیر نمی آمد. غرق در مشکلات بودیم. او گفت بچه های قرارگاه می گویند عراق امروز از صبح علی الطلوع دارد جزیره را شیمیایی می زند. تا این حرف را زد محکم روی پایم زدم و گفتم ای واویلا. خدا به داد علی هاشمی  برسد. او ادامه داد شدت شیمیایی بقدری است که تعداد زیادی شهید و مجروح دادیم و همین طور ادامه دارد. از این جا به بعد دیگر نمی فهمیدم غلامحسین چه می گوید. اشک می ریختم و سقف اتاق را نگاه می کردم نماز ظهر و عصر را خواندم و مثل جسدی گوشه ای افتاده بودم و کاری نمی توانستم انجام بدهم. هرچه بچه ها اصرار کردند نهار بخورم نمی توانستم و می گفتم تمام دلم نگران علی هاشمی و گرجی است. ساعت دو دیگر نتوانستم بمانم. لباسهایم را پوشیدم و با موتور به طرف گلف راه افتادم. تا می توانستم گاز میدادم که زودتر برسم. از دژبانی که رد شدم مستقیم به بلوک فرماندهی رفتم. آن جا سوت و کور بود و کسی نبود. آرام آرام قدم زنان به طرف دفتر فرماندهی رفتم. اولین کسی را که دیدم آقای قره سواری بود. او هم تا مرا دید با ناراحتی گفت خبر را شنیدی؟ ـ بله ـ من از ظهر مثل اسپند روی آتش هستم ـ من هم. حالا چه کنیم؟ ـ توکل به خدا ـ از غلام پور چه خبر؟ - همه جلو هستند ـ کجا ـ بیمارستان امام رضا ( ع ) ـ امیدی هست؟ ـ هیچکس خبری ندارد مشغول حرف زدن بودیم که حاج قاسم سلیمانی از راه رسید. او هم ساکت و آرام و ناراحت بود. حجت از صندلی بلند شد و به طرف او رفت و با او سلام و احوالپرسی کرد و سؤال کرد خبر جدیدی ندارید؟ او هم با ناراحتی گفت غیر دعا کاری نمی توان کرد - چه طور؟ - عراق تا جاده همت آمده است - ممکن است علی هاشمی اسیر شده است؟ - خدا میداند - اگر اسیر شود خیلی ناجور است - علی مرد جنگ است آن شب من تا نیمه شب قدم می زدم و برای زنده بودن فرمانده قرارگاه و رئیس ستادش دعا می کردم. هرچه بچه ها می گفتند کمی استراحت کن می گفتم اصلاً حال و حوصله خواب ندارم. فردا ظهر تلویزیون محترمانه اعلام کرد جزایر مجنون سقوط کرده است. پای تلویزیون بلند گریه کردم و به صورتم می زدم. محسن که همیشه این مواقع به کمکم می آمد کنارم نشست و گفت مهدی جان! با گریه هیچ چیز درست نمی شود.عیب است به صورتت نزن ـ گریه نکنم چه کنم؟ ـ دعا و توسل ـ تصور این که این دو نفر شهید شوند یا اسیر را نمی توانم ـ باید با حقیقت کنار آمد ـ من که نمی توانم ـ از خدا بخواه دو سه روز بعد از بچه های قرارگاه شنیدم که علی شمخانی چند هلی کوپتر و نیروهای اطلاعاتی را فرستاده  تا خبری از علی و گرجی بیاورند ولی هیچکدام چیزی دست گیرشان نشده است. ان روزها هیچ خبری غیر از نیستند و معلوم نیست نمی شنیدم. آن روزها وقتی حرف قرارگاه و علی هاشمی می شد من تمام خاطرات او برایم زنده می شدند و مثل فیلم ازجلوی چشمانم می گذشتند. تا آخر هفته در واحد ماندم که دیدم دیگر تحمل ماندن را ندارم. از حاج آقای محمدیان که معاول فرهنگی قرارگاه بود درخواست مرخصی کردم که گفت تو الان هم در مرخصی هستی. برو بسلامت. خوب که دقت کردم دیدم راست می گوید من یکماه پیش سه ماه مرخصی گرفتم. فردا عصر روز ۶۷/۴/۱۰ با قطار راهی قم شدم. در راه در کوپه ای که بودم با هیچکس حرف نمی زدم. ساعت ۷ صبح قطار سوت زنان وارد ایستگاه قم شد و من با کوله باری از غصه و غم از آن پیاده شدم و برای آرامش روحی ام مستقیم به حرم رفتم و تا چند ساعت آن جا روبرو ضریح نشستم و با حضرت حرف می زدم و برای زنده ماندن فرماندهان دعا می کردم. ساعت ۱۰ صبح بود که پشت در خانه ام آیفن را فشار دادم و همسرم در را باز کرد. او باورش نمی شد این موقع روز من آمده باشم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت مثل همیشه سرحال و قبراق نیستی ـ اوضاع روحیم خراب است ـ چطور؟ کسی شهید شده؟ ـ جزیره که سقوط کرد خبری از گرجی و علی هاشمی نیست ـ شهید شدند؟ ـ نه ـ اسیر شدند؟ ـ نه ـ پس چی؟ ـ هیچ خبری از  آنها نداریم ـ خ