eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅روحیه جسارت و شهامت نیروهای ایرانی کنت دمارانش رئیس سابق سازمان جاسوسی فرانسه: ایرانی­‌ها افراد سرسخت خاورمیانه هستند که وقتی دارای احساسات مذهبی می­‌شوند، دو برابر خطرناک­تر می­‌شوند. اکنون شناخت، مطالعه و نبرد با آن­ها در سطوح مختلف، بیشتر از هر زمان دیگری اهمیت یافته است. در حال حاضر، ایرانیان شیعه به خوبی برای مبارزه، که همیشه بخش جدایی ناپذیر تاریخ، فرهنگ و مذهب آن­ها بوده است، آماده شده­‌اند. در اردوگاه­های اسرای ایرانی افرادی را دیدیم که قاطعانه برای فدا کردن جان خود در راه اعتقاداتشان آمادگی داشتند. آن منظره منادی جنگ جهانی چهارم بود که ما فقط درک نامشخصی از آن را در ذهن داریم. اعتقاد مذهبی این افراد برای سوق دادن آنان به سوی انجام کارهایی که به طرز غیر قابل باوری سخت بودند، نقش به سزایی داشته است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۴ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅سعید تجویدی تعریف می کند: حسین بهرامی در سوسنگرد در عملیات امام علی(ع) شهید شده بود و من بی تاب بودم، چون بدن خون آلود او جلوی چشمانم بود و من ناتوان از انتقال او به عقب. احمد غدیریان در آن حال دستی به سرم کشید و در گوشی با من صحبت کرد و مرا متوجه تأثير رفتارم بر روی رزمندگان درگیر در خط کرد. او عادت داشت صبح هر عملیات خود را در خط درگیری به کنار برادران مسجد برساند. بعد از آن بود که از جا برخاستم و به اتفاق صادق آهنگری با لندکروز به حد فاصل دو خاکریز خودی و عراق رفتم و زیر رگبار گلوله حسین را به خاکریز خودی منتقل کردیم. احمد و من گاهی که در اهواز بودم، ساعت ها در شب، و گاهی تا نماز صبح می نشستیم و در لندکروز درباره همه چیز صحبت می کردیم. آخرین بار که با هم بودیم گفت: «قول بده برای عملیات بعدی خبرم کنی، چون می خواهم کنارت باشم.) امتناع من در مقابل اصرار او مؤثر نبود و چند شب بعد با هم در سوسنگرد بودیم. در عملیات شهید مدنی (آزادسازی سویدانی)، محور راست به نام دهلاویه، به من سپرده شده بود و محور چپ به نام سویدانی با فرماندهی عزیز جعفری بود. در این عملیات حسن باقری یار کمکی عزیز، و رحیم صفوی یار کمکی من بود. شب عملیات، احمد به علت حضور رحیم در کنار من، از حضور در سنگر فرماندهی که در خط مقدم و زیر آتش شدید بود امتناع می کرد و بیرون از سنگر ایستاد، ولی با توضيح من به سنگر آمد و تا شروع عملیات ساکت و آرام در کنارم نشست. عملیات شروع شد و خاکریز اول دشمن سقوط کرد. با اذان صبح نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز قصد حرکت به محل درگیری و سازمان دهی خط را داشتم که احمد گفت: «من همراه تو می آیم.» جواب منفی من و سؤالم که پرسیدم: اسلحه ات کو؟»، با عکس العمل او در حالی که لبخند بر لب داشت روبه رو شد. خودکارش را از جیبش خارج کرد و گفت: «اسلحه ما خبرنگاران قلم ماست.» ما در گرگ و میش هوا پیاده به سمت خط مقدم عراق حرکت کردیم و از میدان مین پاکسازی نشده عبور کردیم، در حالی که احمد غدیریان با فاصله یک قدم پشت سرم در حرکت بود. به نیروهای خودی رسیدیم که به شدت با بعثیها درگیر بودند. . شروع به ساماندهی گردان ها و تعیین خط حد آنها کردم که ناگهان سرم گیج رفت و پای چپم خیس شد و چشمانم به جز غبار چیزی ندید. همه اینها با صدای تنفس سخت احمد مرا متوجه اتفاقی کرد که افتاده بود. گلوله خمپاره جلوی ما به زمین اصابت کرده بود و ترکش به پای من و پهلوی احمد فرو رفته بود، ولی احمد لحظات شیرین شهادت را طی می کرد و من لحظات دوباره از دست دادن یکی دیگر از برادران مسجد جزایری را. احمد را در حالی که به سختی تمام نفس های آخر را می‌کشید بوسیدم و با او صحبت می کردم؛ او می‌شنید، ولی فقط می توانست با چشمانش به التماس های من پاسخ دهد؛ گرچه آنها هم به سرعت در حال بی رمق شدن بودند. احمد به آرامی در آغوشم شهید شد، در حالی که با حرکت چشمها، او نیز به من قولهایی داد. رحیم صفوی که سالم مانده بود مرا در آمبولانس گذاشت. از او خواستم احمد را نیز با من همراه کند تا همراهی مان تا آخر ادامه یابد، ولی مجروحان اولویت داشتند و چند نفر دیگر همزمان با ما مجروح شده بودند. او گفت: «احمد را هم با آمبولانس بعدی میفرستم.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۱ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در خوزستان ماهای تیر و مرداد اوج گرمای ۵۰ درجه است که نفس آدم را می گیرد. برای ماها که در شلمچه، جزایر یا فاو بودیم شرجی مزید بر علت می شد و راه نفسمان را می گرفت. از شروع سال جدید ۱۳۶۷ به بعد، بد بیاری های ما در جبهه های جنوب شروع شد و پایان هم نداشت. در قرارگاه کربلا و در ستاد گلف هر کس را می دیدم حالت خوبی نداشت و ناامیدانه برایم حرف می زد. شکست ما در فاو و شلمچه حسابی جان و دلمان را غافل گیر کرده بود و دست و دلمان به هیچ کاری نمی رفت. شب ها که به مسجد جزایری می رفتم بعد از نماز دیگر بچه ها با خنده و شور و شوق با هم حرف نمی زدند. شهادت حمید رمضانی در جاده شلمچه اهواز داغی بر دلمان نهاده بود که کمتر کسی احساس راحتی می کرد. سپاه ششم به فرماندهی علی هاشمی، مسئولیت تمام مناطق جنوب را بر عهده داشت. گاه گاهی به فرماندهی اش سری می زدم و با علی اصغر گرجی زاده سلام و احوالپرسی می کردم و از اوضاع و احوال جبهه ها سراغ می گرفتم. روز ۶۷/۳/۲۶ ساعت ده صبح برای کاری به سپاه ششم رفتم، موقع رفتن در محوطه با ماشین گرجی مواجه شدم. من پیاده بودم و داشتم به سمت کار گزینی می رفتم. او تا مرا دید به احترامم پیاده شد و بعد از سلام و روبوسی گفت مگر تو نرفته ای قم؟ ـ بله ـ پس چرا ول کن ما نیستی؟ ـ والله عشق آدم را اسیر می کند ـ حالا که رفتی سعی کن خوب درس بخوانی ـ روی چشم. از جنگ چه خبر؟ ـ خبر خوب ندارم ـ از علی هاشمی؟ ـ او که مدام در جزیزه است ـ یعنی اینجا نمی آید؟ ـ نه ـ چرا؟ ـ از روز تودیع و معارفه، سپاه شهر را بمن واگذار کرد ـ چرا؟ ـ می گفت: من در جزیره راحت هستم ـ به این میگن مرد نه خیلی های دیگر ـ منظور؟ ـ منظور خاصی ندارم شاید ده دقیقه ای با هم حرف زدیم و او رفت. کارهایم را که انجام دادم سریع به گلف برگشتم. نماز ظهر و عصر را به نماز خانه رفتم که دیدم کل جمعیت دو صف بیشتر نیست. بعد از نماز قدری به دیوار تکیه دادم و به عکس های شهدایی که دور تا دور دیوار نصب شده بودند خیره شدم و گفتم خوشا به حالتان رفتید و این روزها را ندیدید. در حال خودم بودم که مهدی صافدل کنارم نشست و به شوخی گفت آقا می خواهند درب مسجد را ببنندند نمی خواهی بروی بیرون؟ نگاهی به ساعتم کردم دیدم ساعت یک بعد از ظهر است. با هم قدم زنان به سالن غذا خوری رفتیم و ناهارمان را خوردیم. شب با محسن شایسته از واحد قدم زنان به مسجد شفیعی رفتیم. محسن بیشتر اوقات آن جا می رفت. آن شب تا به مسجد برسیم کلی در مورد آینده خودمان و جنگ حرف زدیم. محسن که سعی می کرد مدام بمن امید بدهد می گفت با حضور امام ما هیچ مشکلی نداریم. این روزهای تلخ هم عاقبت می گذرند. تا وارد مسجد شدیم حاج صادق را دیدم دارد می آید. او هم تا ما را دید بطرفمان آمد و گفت چه خبره  امشب این مسجداومدید؟ خبری هست؟ ـ نه محسن گفت برویم این جا ـ بموقع آمدید ـ چه طور؟ -امشب مراسم شهید حمید رمضانی است ـ عجب. سخنران کیه؟ ـ خود آقای شفیعی ـ لابد تو هم نوحه می خوانی؟ ـ نه تو بخوان نمازمان را به امامت آیت الله سید علی شفیعی خواندیم و ده دقیقه بعد حاج آقا منبر رفت و روایاتی را در باب جهاد و شهادت خواند و گفت این خط سرخ شهادت خط و راه امامان معصوم است. جوانان ما با تاسی به این فرهنگ وارد نبرد شدند. این راه تمام شدنی نیست او پس از چند دقیقه، مسیر بحث را عوض کرد و گفت شنیده ام بعد از شهادت برادرمان آقا حمید رمضانی عده ای ناراحت هستند. عده ای حال و حوصله ندارند. عده ای بی رمق شدند. حاشا فرزندان امام یک لحظه دلسرد شوند. محکم باشید. حمید راهی بهشت شد و بهشت در انتظار شماست. همه شما حمید هستید. همه باید برویم. من، شما، حاج صادق. هیچ کس نمی ماند. کسی چه خبر از داغ دل من دارد؟ من هم مسافری دارم که هنوز از او بی خبرم. این جای حرف های حاج آقا دیگر صدای گریه بچه ها بلند شد به طوری که خود حاج آقا هم گریه کرد و گفت حالا که بحث به این جا رسید برایتان روضه می خوانم. السلام علیک یا اباعبدلله وای که چقدر این لحظات، فضای مسجد معنوی شده بود. صدای یا حسین، یا حسین بچه ها لحظه ای قطع نمی شد. حاج آقا ادامه داد نمی دانم از غم برادر برایتان روضه بخوانم یا غم فرزند؟. این را گفت و روضه عباس را خواند که حسین بالای سر بدن او فرمود: الان انکسر ظهری و قلت حیلتی صدای گریه حاج آقا بگوشم می آمد و من در حال خودم به درد دل او در فراق پسرش گریه می کردم. اوج مراسم وقتی بود که حاج صادق شروع به خواندن کرد. آن روز چند نفر از بچه ها وسط روضه خوانی صادق غش کردند و همین فضا را بیشتر عاطفی کرد. سینه زدن آن شب، سینه زدنی بی نظیر بود. صدای گریه صادق در میان  خواندن نوحه هایش دیدنی بود. بعد از مراسم، محسن که از فرط گریه چشمهایش قرمز شده بود گفت راستی مهدی تو چقدر حمید را می
شناختی؟ ـ خیلی معمولی ـ چه ویژگی ای حمید داشت که امشب این بچه ها برایش اینطور گریه می کردند ـ حمید محجوب بود ـ یعنی چی؟ ـ یعنی هیچ سرش را بالا نمی گرفت که به صورت کسی نگاه کند ـ عجب ـ حمید علی.رغم آن همه تجارب و مسئولیت در جنگ و قرارگاه نصرت، آن چنان متواضع و فروتن بود که به ندرت کسی می توانست بدون این که صحبتی با او داشته باشد، تشخیص بدهد او صاحب آن همه تجارب و مسئولیت است. ـ حمید از کی وارد جبهه شد؟ ـ حمید اهل خوزستان است و طبیعتاً از اول جنگ بوده است ـ با کدام فرمانده ایاق بود؟ ـ با همه. او زمانی که پایش به جبهه باز شد، لیاقت و کاردانی اش، همه مانع ها و سدها را در ارتقای روحی و جایگاه نظامی او کنار زد. تا واحد مدام محسن سؤال می کرد و من جواب می دادم. آن شب هیچ کدام از ما حال خوردن شام را نداشتیم. محسن موقع خواب به بچه هایی که نیامده بودند گفت امشب ضرر کردید مسجد نیامدید. من و مهدی کلی سود کردیم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂‏ محسن ژاپنی سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴، گروهی از غواصان به دست ارتش عراق اسیر شدند. عراقی ها اعلام کردند ایرانی ها مستشار ژاپنی دارند و ما یک ژاپنی رو اسیر کردیم! از آنجایی که این اسیر از ناحیه فک و صورت زخمی شده بود نمی تونست صحبت کند و بگوید ژاپنی هست یا نه اما او ژاپنی نبود. ‏او محسن میرزایی، رزمنده افغانستانی بود که در جنگِ دنیا علیه ایران، کنار ما ایستاده بود. محسن میرزایی معروف به محسن ژاپنی بعد از اینکه توانست صحبت کند هم نگفت ایرانی نیست چون ممکن بود اسمش را در لیست اسرا ثبت نکنند. در مورد ایشان مستندی هم به اسم محسن ژاپنی ساخته شد. ‏محسن ژاپنی یکی از هزاران مهاجر افغانستانی است که سال هاست در ایران زندگی می کند، در ایران متولد شده و شاید هرگز افغانستان را ندیده باشد. در سختی ها، جنگ، شادی، بازی های تیم ملی ایران و ... به اندازه ما ذوق می کند و غصه خوردد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅خبرگزاری فرانسه ـ ۶۳/۱/۳: تاکتیک­های نظامی ایران از نظر جسارت و شهامت، در تاریخ مورد استفاده قرار خواهد گرفت. ••• شوروی بزرگ­ترین تأمین کننده نیازهای تسلیحاتی عراق 🔅 روزنامه القبس چاپ کویت: شوروی یک پل هوایی برای حمل اسلحه و مهمات به عراق برقرار کرده است. گورباچف با ارسال نامه­‌ای به برخی سران عرب، به آنان اطمینان داده است که شوروی اجازه نخواهد داد عراق در جنگ با ایران شکست بخورد. در نوامبر 1982 بین هزار تا هزار و دویست مشاور نظامی شوروی به عراق بازگشتند و ۴۰۰ فروند تانک تی 55 و ۲۵۰ فروند تانک تی 12 به عراق داده شد و مقادیر عظیمی موشک گراد، فشراگ ۷، سام ۹ و ا، اسکادبی در راه بود. عراق تنها کشوری بود که از بلوک شرق به موشک اسکادبی مجهز شد. در سال 1983 شوروی بار دیگر تحویل سلاح در حجم وسیع را به عراق از سرگرفت و تمامی تجهیزاتی را که عراق در طی دو سال نخست جنگ با ایران در صحنه نبرد از دست داده بود، جایگزین کرد.(۱۹) ___ (۱۹). رویارویی استراتژی­ها، دعاوی ایران، سوداگری مرگ. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۵ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅رضا گرجی درباره نحوه به عقب آوردن پیکر احمد غدیریان می گوید: ۲۶ شهریور سال ۱۳۶۰، در مقر گردان بلالی در اهواز بودیم. حدود ساعت یازده شب با ناراحتی خوابیدیم. تعدادی از بچه ها را برای عملیات به آبادان بردند و ما از اینکه با آنها نرفتیم ناراحت بودیم. حدود ساعت یک فرمانده ما، حسین کلاه کج، من و چند نفر دیگر را بیدار کرد. حسین خیلی مؤدب بود. به آرامی گفت: «آقای گرجی، پاشو آماده شو. همه بچه ها بیدار شده بودند؛ دسته ای که انتخاب شده بودیم خیلی خوشحال به صف شدیم. بقیه باید می خوابیدند و منتظر می ماندند. اول فکر کردیم قرار است به آبادان برویم. بعد متوجه شدیم مقصد ما جبهه غرب سوسنگرد است. احمد سیاف آمده بود ما را ببرد و این موضوع یعنی قرار است مأموریت خاص و مهمی بر عهده ما باشد. تجهیزات را گرفتیم و سوار وانت لندکروزها شدیم. مابقی بچه ها که در مقر بودند با اشک و التماس دعا بدرقه مان کردند. اذان صبح که شد، سمت چپ جاده، داخل حیاط یک خانه، سریع نماز صبح خواندیم و به راهمان ادامه دادیم و به دهلاویه رسیدیم. بالاتر از دهلاویه، تقریبا همان جایی که مصطفی چمران به شهادت رسیده بود، از یک کانال آب کشاورزی گذشتیم و با راهنمایی جمعه طالقانی و علیرضا صابونی، که شناسایی دقیقی از آنجا داشتند، قبل از روشن شدن کامل هوا پشت خاکریز دشمن رسیدیم و روی سر آنها خراب شدیم. عراقی ها مات و مبهوت خشکشان زده بود و فرصت هیچ عکس العملی پیدا نکردند. خاکریز به دست ما افتاد و چند دقیقه بعد نیروهای خودی که رسیدند فکر نمی کردند قبل از رسیدن آنها خاکریز سقوط کرده باشد. با اسم رمز ژاله و ژیان آنها را متوجه کردیم که خودی هستیم و به خیر گذشت خاکریز را تحویلشان دادیم. خاکریز دوم حدود ۲۵ متر بعد بود و تیراندازی و پاتک دشمن شروع و درگیری شدید شد. آنقدر شلیک کردم که لوله تفنگم خم شد. حسین کلاه کج سخت مشغول درگیری و هدایت نیروها بود. ناگهان متوجه شدم احمد غدیریان، خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی، در حالی که زخمی شده بود بین دو خاکریز بر زمین افتاده است و گلوله ها در اطراف او به زمین اصابت می کرد. علیرضا صابونی گفت که به من پوشش بدهید تا بروم و او را به عقب بیاورم. بچه ها به او گفتند که کار خطرناکی است، اما او حرکت کرد و به کمک یکی دیگر از بچه ها به سختی احمد را به خاکریز اول آورد. در همین اثنا، ناصر غلامپور تیر خورد و از بالای خاکریز پایین افتاد. حسین کلاه کج به بالای سر او آمد و به من گفت: «آقای گرجی (برایم جالب بود که در آن شرایط کلمه آقا را فراموش نمی‌کرد)، از همین الان ناصر با تو. تا هرجا که رفت، تا تهران هم اعزام شد، با او برو و مراقبش باش.» گفتم: «چشم. پس اینجا چی؟» گفت: فقط ناصر را داشته باش.» توجهم از درگیری به سمت مجروحها جلب شد و خانمی را با مانتو سورمه ای در حالی که سرش را با چفیه عربی پوشانده بود دیدم که خیلی فعال و جدی و شجاعانه روی جاده نشسته بود و به مجروحان رسیدگی می کرد. روده های مجروحی را به داخل شکمش برگرداند؛ زخم های بقیه را پانسمان می کرد؛ سر ناصر غلامپور را هم که از ناحیه گیجگاه تیر خورده بود همین خانم پانسمان کرد و گفت سریع ببریدش عقب. یک جیب سیمرغ گل مالی شده به آنجا آمد. تا آنجا که جا شد، آن را پر از مجروح کردیم. احمد غدیریان را هم بردیم و به طرف بیمارستان سوسنگرد حرکت کردیم. سر ناصر در طول مسیر روی پایم بود و آنجا او را تحویل امدادگران بیمارستان دادم و همراهش رفتم. دکتر مجروحان را معاینه کرد و گفت که شهید شده اند. چند لحظه بعد هوای درون ریه ناصر با صدای خرخر از دهانش خارج شد. فکر کردم زنده شده و دکتر را صدا کردم. دکتر آمد، ولی باز هم گفت او شهید شده است. چند بار این مسئله تکرار شد تا اینکه دکتر دستور داد شهدا را تحویل سردخانه بیمارستان بدهند. من هم همراه آنها رفتم و بعد از تحویل شهدا بیرون آمدم. احمد غلامپور به آنجا آمد و به من گفت: تو گرجی هستی؟» گفتم: بله.» گفت: «ناصر کجاست؟» گفتم: «شهید شد و او را در سردخانه گذاشتیم.» دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا، این قربانی را از ما بپذیر.» تازه متوجه شدم که ناصر برادر کوچکتر احمد غلامپور است. دقایقی بعد به یاد آن خانمی که در خط مقدم بود افتادم و به دکترها و پرستارها گفتم: «خانمی دست تنها دارد كل مجروحها را پانسمان می‌کند و به کمک نیاز دارد!» پاسخ دادند: «ما چنین خانمی را نمی شناسیم. اصلا نیرویی در خط مقدم نداریم.» آن خانم کی بود؟ همرزمان هم می گفتند ما او را ندیده ایم. این موضوع هنوز هم گاهی فکرم را مشغول می کند. غدیریان شاید اولین شهید خبرنگار یا خون نگار شهید در جبهه های دفاع مقدس بود، اما نام و یاد او در لیست خبرنگاران شهیدی که در رسانه ها در مورد آنها گفته و نوشته شده و یاد آنها گرامی داشته شده، کمت
ر آمده است و به همین دلیل بهتر است این لقب را به او داد: «احمد غدیریان اولین خون نگار شهید گمنام دفاع مقدس. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۲ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روز ۶۷/۴/۵ یکی از روزهایی است که نه من که بسیاری از رزمندگان فراموششان نمی شود. بعد از نماز صبح. حال خوابیدن نداشتم. آقای چناری رییس واحدمان ساعت نه صبح امد وبا ناراحتی گفت: می گفت بچه ها می گویند اوضاع جزایر اصلاً خوب نیست. محمد علی زکی گفت حاجی اول صبح حرف خوب بزن. من خبر را دادم و حرف بدی نزدم چناری ادامه داد الان تنها محوری که عراق احتمال دارد پاتک کند، محور جزیره مجنون است. من که می دانستم آن جا قرق علی هاشمی است بلافاصله گفتم خدا نکند عراق به جزیره بزند. من تمام خاطرات بدر و خیبر را از آن محور دارم. ساعت ۱۲ ظهر بعد از نماز ظهر، آقای چناری که از گلف آمده بود، پشت سر هم می گفت بچه ها  بچه ها سریع جمع شوید کارتان دارم. من و تعدادی از بچه ها سریع دور او جمع شدیم و منتظر شنیدن خبر او شدیم. می دانستم خبر خوبی ندارد. یعنی آن روزها خبر خوب گیر نمی آمد. غرق در مشکلات بودیم. او گفت بچه های قرارگاه می گویند عراق امروز از صبح علی الطلوع دارد جزیره را شیمیایی می زند. تا این حرف را زد محکم روی پایم زدم و گفتم ای واویلا. خدا به داد علی هاشمی  برسد. او ادامه داد شدت شیمیایی بقدری است که تعداد زیادی شهید و مجروح دادیم و همین طور ادامه دارد. از این جا به بعد دیگر نمی فهمیدم غلامحسین چه می گوید. اشک می ریختم و سقف اتاق را نگاه می کردم نماز ظهر و عصر را خواندم و مثل جسدی گوشه ای افتاده بودم و کاری نمی توانستم انجام بدهم. هرچه بچه ها اصرار کردند نهار بخورم نمی توانستم و می گفتم تمام دلم نگران علی هاشمی و گرجی است. ساعت دو دیگر نتوانستم بمانم. لباسهایم را پوشیدم و با موتور به طرف گلف راه افتادم. تا می توانستم گاز میدادم که زودتر برسم. از دژبانی که رد شدم مستقیم به بلوک فرماندهی رفتم. آن جا سوت و کور بود و کسی نبود. آرام آرام قدم زنان به طرف دفتر فرماندهی رفتم. اولین کسی را که دیدم آقای قره سواری بود. او هم تا مرا دید با ناراحتی گفت خبر را شنیدی؟ ـ بله ـ من از ظهر مثل اسپند روی آتش هستم ـ من هم. حالا چه کنیم؟ ـ توکل به خدا ـ از غلام پور چه خبر؟ - همه جلو هستند ـ کجا ـ بیمارستان امام رضا ( ع ) ـ امیدی هست؟ ـ هیچکس خبری ندارد مشغول حرف زدن بودیم که حاج قاسم سلیمانی از راه رسید. او هم ساکت و آرام و ناراحت بود. حجت از صندلی بلند شد و به طرف او رفت و با او سلام و احوالپرسی کرد و سؤال کرد خبر جدیدی ندارید؟ او هم با ناراحتی گفت غیر دعا کاری نمی توان کرد - چه طور؟ - عراق تا جاده همت آمده است - ممکن است علی هاشمی اسیر شده است؟ - خدا میداند - اگر اسیر شود خیلی ناجور است - علی مرد جنگ است آن شب من تا نیمه شب قدم می زدم و برای زنده بودن فرمانده قرارگاه و رئیس ستادش دعا می کردم. هرچه بچه ها می گفتند کمی استراحت کن می گفتم اصلاً حال و حوصله خواب ندارم. فردا ظهر تلویزیون محترمانه اعلام کرد جزایر مجنون سقوط کرده است. پای تلویزیون بلند گریه کردم و به صورتم می زدم. محسن که همیشه این مواقع به کمکم می آمد کنارم نشست و گفت مهدی جان! با گریه هیچ چیز درست نمی شود.عیب است به صورتت نزن ـ گریه نکنم چه کنم؟ ـ دعا و توسل ـ تصور این که این دو نفر شهید شوند یا اسیر را نمی توانم ـ باید با حقیقت کنار آمد ـ من که نمی توانم ـ از خدا بخواه دو سه روز بعد از بچه های قرارگاه شنیدم که علی شمخانی چند هلی کوپتر و نیروهای اطلاعاتی را فرستاده  تا خبری از علی و گرجی بیاورند ولی هیچکدام چیزی دست گیرشان نشده است. ان روزها هیچ خبری غیر از نیستند و معلوم نیست نمی شنیدم. آن روزها وقتی حرف قرارگاه و علی هاشمی می شد من تمام خاطرات او برایم زنده می شدند و مثل فیلم ازجلوی چشمانم می گذشتند. تا آخر هفته در واحد ماندم که دیدم دیگر تحمل ماندن را ندارم. از حاج آقای محمدیان که معاول فرهنگی قرارگاه بود درخواست مرخصی کردم که گفت تو الان هم در مرخصی هستی. برو بسلامت. خوب که دقت کردم دیدم راست می گوید من یکماه پیش سه ماه مرخصی گرفتم. فردا عصر روز ۶۷/۴/۱۰ با قطار راهی قم شدم. در راه در کوپه ای که بودم با هیچکس حرف نمی زدم. ساعت ۷ صبح قطار سوت زنان وارد ایستگاه قم شد و من با کوله باری از غصه و غم از آن پیاده شدم و برای آرامش روحی ام مستقیم به حرم رفتم و تا چند ساعت آن جا روبرو ضریح نشستم و با حضرت حرف می زدم و برای زنده ماندن فرماندهان دعا می کردم. ساعت ۱۰ صبح بود که پشت در خانه ام آیفن را فشار دادم و همسرم در را باز کرد. او باورش نمی شد این موقع روز من آمده باشم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت مثل همیشه سرحال و قبراق نیستی ـ اوضاع روحیم خراب است ـ چطور؟ کسی شهید شده؟ ـ جزیره که سقوط کرد خبری از گرجی و علی هاشمی نیست ـ شهید شدند؟ ـ نه ـ اسیر شدند؟ ـ نه ـ پس چی؟ ـ هیچ خبری از  آنها نداریم ـ خ
دا بزرگ است. ان شاءالله خبر خوش می رسد ـ نگران خانواده هایشان هستم ـ  نگران نباش آنها هم خدایی دارند تا چند روز کارم این بود که صبح می رفتم حرم و ظهر می آمدم و عصری مجدداً می رفتم تا آخر شب آن روزها اصلاً نمی توانستم با خودم کنار بیایم. روز ۶۷/۴/۲۳ در گوشه سالنامه ام برای دو دوست خوبم که مفقودالاثر  شده بودند نوشتم: فرماندهان خوبم، گرچه خبری از شما ندارم ولی دلخوش هستم که در امان خدا هستید. بی شک کارها، حرفها، رفتارهای شما در عرصه دفاع برایم الگوی نابی شده و نه تنها برای من که برای آنان که بدنبال مفهوم و مصداقی از زندگی و حیات معنوی هستند. شهادت میدهم شما چراغی هستید برای آنها که نمی بینند و می گویند: هنوز ظلمت محض است. قم ـ ساعت ۶ عصر ۶۷/۴/۲۳ محمد مهدی بهداروند •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 اجتهاد در شوخ طبعی شهید کریم کجباف حسن اسدپور ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ یادش بخیر شهید کریم کجباف صبح سردی در اردوگاه پلاژ بیدار شده و برای وضو از چادر خارج شدیم! کریم کجباف زیر چند پتوی گرم خوابیده بود و بیدار نمی شد! یکی یکی وضو گرفته، درحالی که بخار از دست های خیس بلند می شد، داخل چادر می شدیم! از اینکه " کجباف" همچنان در بستر نرم و گرمش جا خوش کرده بود زورمان آمد!! 😬 علی رنجبر و اکبر شیرین علیه کجباف متحد شدند تا او را به هر قیمتی شده از زیر پتو بیرون بکشند! من و احمدرضا هم جانب کجباف را گرفتم و کل کل شروع شد! 😀 در خلال صحبت ها، کجباف به آرامی سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت: " حسن جان ، مرحبا ! از تو خوش آمد. دختر خاله ای دارم ، خوب و محجبه ! مناسب تو . ان شاءالله بعد از عملیات یادت باشد، صحبت کنم تا با هم فامیل شویم! ☺ من هم از کجباف تشکر کردم! احمدرضا ناصر از کجباف خواست تا جانب انصاف را نگهدارد چرا که او هم طرفدار او بوده! کجباف با متانتی خاص و با آرامش گفت: " احمد! هر چند قیافه مناسبی نداری اما از آنجا که همشهری هستیم، برایت فکری خواهم کرد... با خاله صحبت می کنم. به من محبت دارد، حتما برای دخترش قبول خواهد کرد!! لحن علی رنجبر هم تغییر کرد و گفت: " کریم ما سال هاست با هم رفیق و هم رزمیم! .... عملیات بدر را فراموش کردی؟ .... شوخی های مرا به دل نگیر .‌... 😄 و علی اکبر شیرین (شهید) هم فی البداهه سخن را عوض کرد و از " کریم کجباف" و شجاعتش گفت و از لطافت و بزرگیش.!!!🤣 کجباف با تمام هنر و ظرفیت شوخی اش، خیره در چشم علی رنجبر و اکبر شیرین نگاه کرد و گفت: " هر چند که از شما دو نفر چندان دل خوشی ندارم اما چه کنم با این دلم؟! چه کنم با این دل که رئوف و نازک است! " کافیه دیگه! التماس نکنید! بعد از عملیات که اهواز رفتم برای شما هم صحبت می کنم"!!! از کریم تشکر کردیم و پتو زیر بغلش گذاشتیم و... وقتی کجباف خواست از چادر خارج شود، گفت: " آقایان، این مبحث مهم بین خودمان بماند"! پس از برنامه صبحگاه در محوطه گروهان، علی بهزادی، (شهید / فرمانده گروهان) " کریم کجباف " را فراخواند، خیلی جدی با لهجه شوشتری گفت: " کریم ! ... چن وخته مونه بشناسی؟! (چند وقت است مرا می شناسی؟) آدم بدی بیدمه؟ (آدم بدی بودم؟) کجباف با کمی مکث و تعجب جواب داد: "😳 اچه ؟! .... اتفاقا خیلی هم علاقه بِت داروم"! (چرا؟ اتفاقی افتاده؟) علی گفت: " تمام رفیقاته فرستادی خونه بخت ! ... منو یادت رفت"!! 😄 کریم کجباف که تازه دوزاریش جا افتاد بود، نگاهی به طرف ما انداخت و گفت: " خونتون آباد! مری پ BBC مو حرف زدومه"! (خانه تان آباد، انگار با بی بی سی صحبت کردم!!!) 😄😄😄 بچه های گروهان یکی پس از دیگری دور کجباف به تمجید و تملق جمع شدند و ولوله ای شد!! کجباف که خداوکیلی در شوخی " اجتهاد تمام " داشت، همه را آرام کرد و گفت: " علی ! .... ان شاءالله بعدِ عملیات ، گروهانه بیار اهواز به خط کن! .... سی همتو فکری بکنم!! " (بعد از عملیات گروهان رو بیار اهواز به خط کن تا برای همه تون فکری بکنم) فریاد بچه ها با ذوق زدگی بلند شد؛کجباف ✊.... کجباف✊ ... کجباف ✊... 😄😄😄 .....😂 ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نذر لاله ها 🔻باصدای: حاج صاق آهنگران تولید مرکز ارتباطات و رسانه آستان قدس رضوی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سلام و عرض ارادت خدمت دوستان همراه و با تشکر از عزیزانی که موجب تشویق دست اندرکاران کانال می شوند.‌ بی‌شک شنیدن خاطرات از زبان راوی و شاهدان ماجرا به شکل مستقیم و بی واسطه اثر و ارزش دیگری در شنونده دارد. بر آنیم که در روایات تاریخ شفاهی، گاها از صدای راوی اصلی استفاده کنیم و در پس صدای این عزیزان، احساس و حالات راوی را درک نموده، اثربخشی آن را دوچندان کنیم. 🎤 روایت امروز یکی از انفجارات موشک در منازل مسکونی دزفول می باشد که برادر عزیز جناب جولایی به زیبایی روایت کرده اند. شما هم خاطرات خود را ارسال کنید و در دسترس قرار دهید همراه باشید 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آقای جولایی موشک باران دزفول ۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آقای جولایی موشک باران دزفول ۲ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۶ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 بعد از عملیات ۲۷ شهریور سال ۱۳۶۰ مجددا شناسایی محورهای غرب سوسنگرد از سر گرفته شد. مهدی خلفی روایت می کند: «شب ۵ مهر به سعید درفشان گفتم که برای اجرای فرمان امام خمینی مبنی بر اینکه حصر آبادان باید شکسته شود، امشب قرار است عملیاتی اطراف آبادان انجام شود و من باید برای مسائل گروه تخریب به آنجا بروم. سعید، که در منطقه عملیاتی غرب سوسنگرد فرمانده محور شده بود و ظاهرا اجازه نداشت، برای کسب تجربه و بازدید منطقه عملیاتی قاچاقی با من به آنجا آمد و پس از دیدن مناطق آزادشده و اطلاع از طرح عملیات یگانهای آنجا به اهواز بازگشت.» پس از عملیات شکستن حصر آبادان، تمرکز فرماندهان روی منطقه عملیاتی غرب سوسنگرد و بستان افزایش یافت. شکی نمانده بود که هدف بعدی آزادسازی شهر بستان است. بچه های مستقر در غرب سوسنگرد عملیات شناسایی را گسترش داده بودند. محورهایی که بچه ها روی آن کار می کردند محورهای دهلاویه، بردیه، مگاسيس، سویدانیه، و دغاغله نام داشتند. محمد کیوان در ۱۸ مهر سال ۱۳۶۰ در حالی که از مأموریت شناسایی بر می گشت مورد اصابت تیر یا ترکش قرار گرفت و به فیض شهادت رسید محمد کیوان استادکار بنا بود و معمولا تابستان کار بنایی می کرد و از محل دستمزد خود کمی پس انداز داشت. تابستان سال ۱۳۵۹ هم به همین منوال حدود سه ماه کارکرد و دستمزد خود را جمع کرد در سال ۱۳۶۰ که اسامی پذیرفته شدگان کاروان های حج تمتع اعلام شد نام مادر محمد کیوان هم اعلام گردید. محمد کل هزینه سفر حج مادرش را از پس انداز دستمزدهایش به او هدیه داد اما از او خواست که در مسجدالحرام پرده خانه کعبه را بگیرد و از خدا بخواهد که شهادت را نصيب محمد کند. این برای یک مادر تقاضای بسیار دشواری بود مادرش می‌گفت: وقتی دستم به خانه کعبه رسید مردد بودم که چه کنم. از یک طرف به محمد قول داده بودم دعا کنم شهادت نصیبش شود و از طرف دیگر می ترسیدم دعا کنم و مستجابت شود. شرایط سختی بود. نهایتا کاری را که محمد اصرار داشت انجام دادم و پرده را در دست گرفتم و دعا کردم. وقتی از سفر حج برگشتم خبر شهادت محمد را به من دادند و من از فرودگاه به بهشت آباد بر سر مزار او رفتم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂