eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂‏ محسن ژاپنی سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴، گروهی از غواصان به دست ارتش عراق اسیر شدند. عراقی ها اعلام کردند ایرانی ها مستشار ژاپنی دارند و ما یک ژاپنی رو اسیر کردیم! از آنجایی که این اسیر از ناحیه فک و صورت زخمی شده بود نمی تونست صحبت کند و بگوید ژاپنی هست یا نه اما او ژاپنی نبود. ‏او محسن میرزایی، رزمنده افغانستانی بود که در جنگِ دنیا علیه ایران، کنار ما ایستاده بود. محسن میرزایی معروف به محسن ژاپنی بعد از اینکه توانست صحبت کند هم نگفت ایرانی نیست چون ممکن بود اسمش را در لیست اسرا ثبت نکنند. در مورد ایشان مستندی هم به اسم محسن ژاپنی ساخته شد. ‏محسن ژاپنی یکی از هزاران مهاجر افغانستانی است که سال هاست در ایران زندگی می کند، در ایران متولد شده و شاید هرگز افغانستان را ندیده باشد. در سختی ها، جنگ، شادی، بازی های تیم ملی ایران و ... به اندازه ما ذوق می کند و غصه خوردد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅خبرگزاری فرانسه ـ ۶۳/۱/۳: تاکتیک­های نظامی ایران از نظر جسارت و شهامت، در تاریخ مورد استفاده قرار خواهد گرفت. ••• شوروی بزرگ­ترین تأمین کننده نیازهای تسلیحاتی عراق 🔅 روزنامه القبس چاپ کویت: شوروی یک پل هوایی برای حمل اسلحه و مهمات به عراق برقرار کرده است. گورباچف با ارسال نامه­‌ای به برخی سران عرب، به آنان اطمینان داده است که شوروی اجازه نخواهد داد عراق در جنگ با ایران شکست بخورد. در نوامبر 1982 بین هزار تا هزار و دویست مشاور نظامی شوروی به عراق بازگشتند و ۴۰۰ فروند تانک تی 55 و ۲۵۰ فروند تانک تی 12 به عراق داده شد و مقادیر عظیمی موشک گراد، فشراگ ۷، سام ۹ و ا، اسکادبی در راه بود. عراق تنها کشوری بود که از بلوک شرق به موشک اسکادبی مجهز شد. در سال 1983 شوروی بار دیگر تحویل سلاح در حجم وسیع را به عراق از سرگرفت و تمامی تجهیزاتی را که عراق در طی دو سال نخست جنگ با ایران در صحنه نبرد از دست داده بود، جایگزین کرد.(۱۹) ___ (۱۹). رویارویی استراتژی­ها، دعاوی ایران، سوداگری مرگ. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۵ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅رضا گرجی درباره نحوه به عقب آوردن پیکر احمد غدیریان می گوید: ۲۶ شهریور سال ۱۳۶۰، در مقر گردان بلالی در اهواز بودیم. حدود ساعت یازده شب با ناراحتی خوابیدیم. تعدادی از بچه ها را برای عملیات به آبادان بردند و ما از اینکه با آنها نرفتیم ناراحت بودیم. حدود ساعت یک فرمانده ما، حسین کلاه کج، من و چند نفر دیگر را بیدار کرد. حسین خیلی مؤدب بود. به آرامی گفت: «آقای گرجی، پاشو آماده شو. همه بچه ها بیدار شده بودند؛ دسته ای که انتخاب شده بودیم خیلی خوشحال به صف شدیم. بقیه باید می خوابیدند و منتظر می ماندند. اول فکر کردیم قرار است به آبادان برویم. بعد متوجه شدیم مقصد ما جبهه غرب سوسنگرد است. احمد سیاف آمده بود ما را ببرد و این موضوع یعنی قرار است مأموریت خاص و مهمی بر عهده ما باشد. تجهیزات را گرفتیم و سوار وانت لندکروزها شدیم. مابقی بچه ها که در مقر بودند با اشک و التماس دعا بدرقه مان کردند. اذان صبح که شد، سمت چپ جاده، داخل حیاط یک خانه، سریع نماز صبح خواندیم و به راهمان ادامه دادیم و به دهلاویه رسیدیم. بالاتر از دهلاویه، تقریبا همان جایی که مصطفی چمران به شهادت رسیده بود، از یک کانال آب کشاورزی گذشتیم و با راهنمایی جمعه طالقانی و علیرضا صابونی، که شناسایی دقیقی از آنجا داشتند، قبل از روشن شدن کامل هوا پشت خاکریز دشمن رسیدیم و روی سر آنها خراب شدیم. عراقی ها مات و مبهوت خشکشان زده بود و فرصت هیچ عکس العملی پیدا نکردند. خاکریز به دست ما افتاد و چند دقیقه بعد نیروهای خودی که رسیدند فکر نمی کردند قبل از رسیدن آنها خاکریز سقوط کرده باشد. با اسم رمز ژاله و ژیان آنها را متوجه کردیم که خودی هستیم و به خیر گذشت خاکریز را تحویلشان دادیم. خاکریز دوم حدود ۲۵ متر بعد بود و تیراندازی و پاتک دشمن شروع و درگیری شدید شد. آنقدر شلیک کردم که لوله تفنگم خم شد. حسین کلاه کج سخت مشغول درگیری و هدایت نیروها بود. ناگهان متوجه شدم احمد غدیریان، خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی، در حالی که زخمی شده بود بین دو خاکریز بر زمین افتاده است و گلوله ها در اطراف او به زمین اصابت می کرد. علیرضا صابونی گفت که به من پوشش بدهید تا بروم و او را به عقب بیاورم. بچه ها به او گفتند که کار خطرناکی است، اما او حرکت کرد و به کمک یکی دیگر از بچه ها به سختی احمد را به خاکریز اول آورد. در همین اثنا، ناصر غلامپور تیر خورد و از بالای خاکریز پایین افتاد. حسین کلاه کج به بالای سر او آمد و به من گفت: «آقای گرجی (برایم جالب بود که در آن شرایط کلمه آقا را فراموش نمی‌کرد)، از همین الان ناصر با تو. تا هرجا که رفت، تا تهران هم اعزام شد، با او برو و مراقبش باش.» گفتم: «چشم. پس اینجا چی؟» گفت: فقط ناصر را داشته باش.» توجهم از درگیری به سمت مجروحها جلب شد و خانمی را با مانتو سورمه ای در حالی که سرش را با چفیه عربی پوشانده بود دیدم که خیلی فعال و جدی و شجاعانه روی جاده نشسته بود و به مجروحان رسیدگی می کرد. روده های مجروحی را به داخل شکمش برگرداند؛ زخم های بقیه را پانسمان می کرد؛ سر ناصر غلامپور را هم که از ناحیه گیجگاه تیر خورده بود همین خانم پانسمان کرد و گفت سریع ببریدش عقب. یک جیب سیمرغ گل مالی شده به آنجا آمد. تا آنجا که جا شد، آن را پر از مجروح کردیم. احمد غدیریان را هم بردیم و به طرف بیمارستان سوسنگرد حرکت کردیم. سر ناصر در طول مسیر روی پایم بود و آنجا او را تحویل امدادگران بیمارستان دادم و همراهش رفتم. دکتر مجروحان را معاینه کرد و گفت که شهید شده اند. چند لحظه بعد هوای درون ریه ناصر با صدای خرخر از دهانش خارج شد. فکر کردم زنده شده و دکتر را صدا کردم. دکتر آمد، ولی باز هم گفت او شهید شده است. چند بار این مسئله تکرار شد تا اینکه دکتر دستور داد شهدا را تحویل سردخانه بیمارستان بدهند. من هم همراه آنها رفتم و بعد از تحویل شهدا بیرون آمدم. احمد غلامپور به آنجا آمد و به من گفت: تو گرجی هستی؟» گفتم: بله.» گفت: «ناصر کجاست؟» گفتم: «شهید شد و او را در سردخانه گذاشتیم.» دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا، این قربانی را از ما بپذیر.» تازه متوجه شدم که ناصر برادر کوچکتر احمد غلامپور است. دقایقی بعد به یاد آن خانمی که در خط مقدم بود افتادم و به دکترها و پرستارها گفتم: «خانمی دست تنها دارد كل مجروحها را پانسمان می‌کند و به کمک نیاز دارد!» پاسخ دادند: «ما چنین خانمی را نمی شناسیم. اصلا نیرویی در خط مقدم نداریم.» آن خانم کی بود؟ همرزمان هم می گفتند ما او را ندیده ایم. این موضوع هنوز هم گاهی فکرم را مشغول می کند. غدیریان شاید اولین شهید خبرنگار یا خون نگار شهید در جبهه های دفاع مقدس بود، اما نام و یاد او در لیست خبرنگاران شهیدی که در رسانه ها در مورد آنها گفته و نوشته شده و یاد آنها گرامی داشته شده، کمت
ر آمده است و به همین دلیل بهتر است این لقب را به او داد: «احمد غدیریان اولین خون نگار شهید گمنام دفاع مقدس. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۲ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روز ۶۷/۴/۵ یکی از روزهایی است که نه من که بسیاری از رزمندگان فراموششان نمی شود. بعد از نماز صبح. حال خوابیدن نداشتم. آقای چناری رییس واحدمان ساعت نه صبح امد وبا ناراحتی گفت: می گفت بچه ها می گویند اوضاع جزایر اصلاً خوب نیست. محمد علی زکی گفت حاجی اول صبح حرف خوب بزن. من خبر را دادم و حرف بدی نزدم چناری ادامه داد الان تنها محوری که عراق احتمال دارد پاتک کند، محور جزیره مجنون است. من که می دانستم آن جا قرق علی هاشمی است بلافاصله گفتم خدا نکند عراق به جزیره بزند. من تمام خاطرات بدر و خیبر را از آن محور دارم. ساعت ۱۲ ظهر بعد از نماز ظهر، آقای چناری که از گلف آمده بود، پشت سر هم می گفت بچه ها  بچه ها سریع جمع شوید کارتان دارم. من و تعدادی از بچه ها سریع دور او جمع شدیم و منتظر شنیدن خبر او شدیم. می دانستم خبر خوبی ندارد. یعنی آن روزها خبر خوب گیر نمی آمد. غرق در مشکلات بودیم. او گفت بچه های قرارگاه می گویند عراق امروز از صبح علی الطلوع دارد جزیره را شیمیایی می زند. تا این حرف را زد محکم روی پایم زدم و گفتم ای واویلا. خدا به داد علی هاشمی  برسد. او ادامه داد شدت شیمیایی بقدری است که تعداد زیادی شهید و مجروح دادیم و همین طور ادامه دارد. از این جا به بعد دیگر نمی فهمیدم غلامحسین چه می گوید. اشک می ریختم و سقف اتاق را نگاه می کردم نماز ظهر و عصر را خواندم و مثل جسدی گوشه ای افتاده بودم و کاری نمی توانستم انجام بدهم. هرچه بچه ها اصرار کردند نهار بخورم نمی توانستم و می گفتم تمام دلم نگران علی هاشمی و گرجی است. ساعت دو دیگر نتوانستم بمانم. لباسهایم را پوشیدم و با موتور به طرف گلف راه افتادم. تا می توانستم گاز میدادم که زودتر برسم. از دژبانی که رد شدم مستقیم به بلوک فرماندهی رفتم. آن جا سوت و کور بود و کسی نبود. آرام آرام قدم زنان به طرف دفتر فرماندهی رفتم. اولین کسی را که دیدم آقای قره سواری بود. او هم تا مرا دید با ناراحتی گفت خبر را شنیدی؟ ـ بله ـ من از ظهر مثل اسپند روی آتش هستم ـ من هم. حالا چه کنیم؟ ـ توکل به خدا ـ از غلام پور چه خبر؟ - همه جلو هستند ـ کجا ـ بیمارستان امام رضا ( ع ) ـ امیدی هست؟ ـ هیچکس خبری ندارد مشغول حرف زدن بودیم که حاج قاسم سلیمانی از راه رسید. او هم ساکت و آرام و ناراحت بود. حجت از صندلی بلند شد و به طرف او رفت و با او سلام و احوالپرسی کرد و سؤال کرد خبر جدیدی ندارید؟ او هم با ناراحتی گفت غیر دعا کاری نمی توان کرد - چه طور؟ - عراق تا جاده همت آمده است - ممکن است علی هاشمی اسیر شده است؟ - خدا میداند - اگر اسیر شود خیلی ناجور است - علی مرد جنگ است آن شب من تا نیمه شب قدم می زدم و برای زنده بودن فرمانده قرارگاه و رئیس ستادش دعا می کردم. هرچه بچه ها می گفتند کمی استراحت کن می گفتم اصلاً حال و حوصله خواب ندارم. فردا ظهر تلویزیون محترمانه اعلام کرد جزایر مجنون سقوط کرده است. پای تلویزیون بلند گریه کردم و به صورتم می زدم. محسن که همیشه این مواقع به کمکم می آمد کنارم نشست و گفت مهدی جان! با گریه هیچ چیز درست نمی شود.عیب است به صورتت نزن ـ گریه نکنم چه کنم؟ ـ دعا و توسل ـ تصور این که این دو نفر شهید شوند یا اسیر را نمی توانم ـ باید با حقیقت کنار آمد ـ من که نمی توانم ـ از خدا بخواه دو سه روز بعد از بچه های قرارگاه شنیدم که علی شمخانی چند هلی کوپتر و نیروهای اطلاعاتی را فرستاده  تا خبری از علی و گرجی بیاورند ولی هیچکدام چیزی دست گیرشان نشده است. ان روزها هیچ خبری غیر از نیستند و معلوم نیست نمی شنیدم. آن روزها وقتی حرف قرارگاه و علی هاشمی می شد من تمام خاطرات او برایم زنده می شدند و مثل فیلم ازجلوی چشمانم می گذشتند. تا آخر هفته در واحد ماندم که دیدم دیگر تحمل ماندن را ندارم. از حاج آقای محمدیان که معاول فرهنگی قرارگاه بود درخواست مرخصی کردم که گفت تو الان هم در مرخصی هستی. برو بسلامت. خوب که دقت کردم دیدم راست می گوید من یکماه پیش سه ماه مرخصی گرفتم. فردا عصر روز ۶۷/۴/۱۰ با قطار راهی قم شدم. در راه در کوپه ای که بودم با هیچکس حرف نمی زدم. ساعت ۷ صبح قطار سوت زنان وارد ایستگاه قم شد و من با کوله باری از غصه و غم از آن پیاده شدم و برای آرامش روحی ام مستقیم به حرم رفتم و تا چند ساعت آن جا روبرو ضریح نشستم و با حضرت حرف می زدم و برای زنده ماندن فرماندهان دعا می کردم. ساعت ۱۰ صبح بود که پشت در خانه ام آیفن را فشار دادم و همسرم در را باز کرد. او باورش نمی شد این موقع روز من آمده باشم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت مثل همیشه سرحال و قبراق نیستی ـ اوضاع روحیم خراب است ـ چطور؟ کسی شهید شده؟ ـ جزیره که سقوط کرد خبری از گرجی و علی هاشمی نیست ـ شهید شدند؟ ـ نه ـ اسیر شدند؟ ـ نه ـ پس چی؟ ـ هیچ خبری از  آنها نداریم ـ خ
دا بزرگ است. ان شاءالله خبر خوش می رسد ـ نگران خانواده هایشان هستم ـ  نگران نباش آنها هم خدایی دارند تا چند روز کارم این بود که صبح می رفتم حرم و ظهر می آمدم و عصری مجدداً می رفتم تا آخر شب آن روزها اصلاً نمی توانستم با خودم کنار بیایم. روز ۶۷/۴/۲۳ در گوشه سالنامه ام برای دو دوست خوبم که مفقودالاثر  شده بودند نوشتم: فرماندهان خوبم، گرچه خبری از شما ندارم ولی دلخوش هستم که در امان خدا هستید. بی شک کارها، حرفها، رفتارهای شما در عرصه دفاع برایم الگوی نابی شده و نه تنها برای من که برای آنان که بدنبال مفهوم و مصداقی از زندگی و حیات معنوی هستند. شهادت میدهم شما چراغی هستید برای آنها که نمی بینند و می گویند: هنوز ظلمت محض است. قم ـ ساعت ۶ عصر ۶۷/۴/۲۳ محمد مهدی بهداروند •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 اجتهاد در شوخ طبعی شهید کریم کجباف حسن اسدپور ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ یادش بخیر شهید کریم کجباف صبح سردی در اردوگاه پلاژ بیدار شده و برای وضو از چادر خارج شدیم! کریم کجباف زیر چند پتوی گرم خوابیده بود و بیدار نمی شد! یکی یکی وضو گرفته، درحالی که بخار از دست های خیس بلند می شد، داخل چادر می شدیم! از اینکه " کجباف" همچنان در بستر نرم و گرمش جا خوش کرده بود زورمان آمد!! 😬 علی رنجبر و اکبر شیرین علیه کجباف متحد شدند تا او را به هر قیمتی شده از زیر پتو بیرون بکشند! من و احمدرضا هم جانب کجباف را گرفتم و کل کل شروع شد! 😀 در خلال صحبت ها، کجباف به آرامی سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت: " حسن جان ، مرحبا ! از تو خوش آمد. دختر خاله ای دارم ، خوب و محجبه ! مناسب تو . ان شاءالله بعد از عملیات یادت باشد، صحبت کنم تا با هم فامیل شویم! ☺ من هم از کجباف تشکر کردم! احمدرضا ناصر از کجباف خواست تا جانب انصاف را نگهدارد چرا که او هم طرفدار او بوده! کجباف با متانتی خاص و با آرامش گفت: " احمد! هر چند قیافه مناسبی نداری اما از آنجا که همشهری هستیم، برایت فکری خواهم کرد... با خاله صحبت می کنم. به من محبت دارد، حتما برای دخترش قبول خواهد کرد!! لحن علی رنجبر هم تغییر کرد و گفت: " کریم ما سال هاست با هم رفیق و هم رزمیم! .... عملیات بدر را فراموش کردی؟ .... شوخی های مرا به دل نگیر .‌... 😄 و علی اکبر شیرین (شهید) هم فی البداهه سخن را عوض کرد و از " کریم کجباف" و شجاعتش گفت و از لطافت و بزرگیش.!!!🤣 کجباف با تمام هنر و ظرفیت شوخی اش، خیره در چشم علی رنجبر و اکبر شیرین نگاه کرد و گفت: " هر چند که از شما دو نفر چندان دل خوشی ندارم اما چه کنم با این دلم؟! چه کنم با این دل که رئوف و نازک است! " کافیه دیگه! التماس نکنید! بعد از عملیات که اهواز رفتم برای شما هم صحبت می کنم"!!! از کریم تشکر کردیم و پتو زیر بغلش گذاشتیم و... وقتی کجباف خواست از چادر خارج شود، گفت: " آقایان، این مبحث مهم بین خودمان بماند"! پس از برنامه صبحگاه در محوطه گروهان، علی بهزادی، (شهید / فرمانده گروهان) " کریم کجباف " را فراخواند، خیلی جدی با لهجه شوشتری گفت: " کریم ! ... چن وخته مونه بشناسی؟! (چند وقت است مرا می شناسی؟) آدم بدی بیدمه؟ (آدم بدی بودم؟) کجباف با کمی مکث و تعجب جواب داد: "😳 اچه ؟! .... اتفاقا خیلی هم علاقه بِت داروم"! (چرا؟ اتفاقی افتاده؟) علی گفت: " تمام رفیقاته فرستادی خونه بخت ! ... منو یادت رفت"!! 😄 کریم کجباف که تازه دوزاریش جا افتاد بود، نگاهی به طرف ما انداخت و گفت: " خونتون آباد! مری پ BBC مو حرف زدومه"! (خانه تان آباد، انگار با بی بی سی صحبت کردم!!!) 😄😄😄 بچه های گروهان یکی پس از دیگری دور کجباف به تمجید و تملق جمع شدند و ولوله ای شد!! کجباف که خداوکیلی در شوخی " اجتهاد تمام " داشت، همه را آرام کرد و گفت: " علی ! .... ان شاءالله بعدِ عملیات ، گروهانه بیار اهواز به خط کن! .... سی همتو فکری بکنم!! " (بعد از عملیات گروهان رو بیار اهواز به خط کن تا برای همه تون فکری بکنم) فریاد بچه ها با ذوق زدگی بلند شد؛کجباف ✊.... کجباف✊ ... کجباف ✊... 😄😄😄 .....😂 ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نذر لاله ها 🔻باصدای: حاج صاق آهنگران تولید مرکز ارتباطات و رسانه آستان قدس رضوی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سلام و عرض ارادت خدمت دوستان همراه و با تشکر از عزیزانی که موجب تشویق دست اندرکاران کانال می شوند.‌ بی‌شک شنیدن خاطرات از زبان راوی و شاهدان ماجرا به شکل مستقیم و بی واسطه اثر و ارزش دیگری در شنونده دارد. بر آنیم که در روایات تاریخ شفاهی، گاها از صدای راوی اصلی استفاده کنیم و در پس صدای این عزیزان، احساس و حالات راوی را درک نموده، اثربخشی آن را دوچندان کنیم. 🎤 روایت امروز یکی از انفجارات موشک در منازل مسکونی دزفول می باشد که برادر عزیز جناب جولایی به زیبایی روایت کرده اند. شما هم خاطرات خود را ارسال کنید و در دسترس قرار دهید همراه باشید 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آقای جولایی موشک باران دزفول ۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آقای جولایی موشک باران دزفول ۲ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۶ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 بعد از عملیات ۲۷ شهریور سال ۱۳۶۰ مجددا شناسایی محورهای غرب سوسنگرد از سر گرفته شد. مهدی خلفی روایت می کند: «شب ۵ مهر به سعید درفشان گفتم که برای اجرای فرمان امام خمینی مبنی بر اینکه حصر آبادان باید شکسته شود، امشب قرار است عملیاتی اطراف آبادان انجام شود و من باید برای مسائل گروه تخریب به آنجا بروم. سعید، که در منطقه عملیاتی غرب سوسنگرد فرمانده محور شده بود و ظاهرا اجازه نداشت، برای کسب تجربه و بازدید منطقه عملیاتی قاچاقی با من به آنجا آمد و پس از دیدن مناطق آزادشده و اطلاع از طرح عملیات یگانهای آنجا به اهواز بازگشت.» پس از عملیات شکستن حصر آبادان، تمرکز فرماندهان روی منطقه عملیاتی غرب سوسنگرد و بستان افزایش یافت. شکی نمانده بود که هدف بعدی آزادسازی شهر بستان است. بچه های مستقر در غرب سوسنگرد عملیات شناسایی را گسترش داده بودند. محورهایی که بچه ها روی آن کار می کردند محورهای دهلاویه، بردیه، مگاسيس، سویدانیه، و دغاغله نام داشتند. محمد کیوان در ۱۸ مهر سال ۱۳۶۰ در حالی که از مأموریت شناسایی بر می گشت مورد اصابت تیر یا ترکش قرار گرفت و به فیض شهادت رسید محمد کیوان استادکار بنا بود و معمولا تابستان کار بنایی می کرد و از محل دستمزد خود کمی پس انداز داشت. تابستان سال ۱۳۵۹ هم به همین منوال حدود سه ماه کارکرد و دستمزد خود را جمع کرد در سال ۱۳۶۰ که اسامی پذیرفته شدگان کاروان های حج تمتع اعلام شد نام مادر محمد کیوان هم اعلام گردید. محمد کل هزینه سفر حج مادرش را از پس انداز دستمزدهایش به او هدیه داد اما از او خواست که در مسجدالحرام پرده خانه کعبه را بگیرد و از خدا بخواهد که شهادت را نصيب محمد کند. این برای یک مادر تقاضای بسیار دشواری بود مادرش می‌گفت: وقتی دستم به خانه کعبه رسید مردد بودم که چه کنم. از یک طرف به محمد قول داده بودم دعا کنم شهادت نصیبش شود و از طرف دیگر می ترسیدم دعا کنم و مستجابت شود. شرایط سختی بود. نهایتا کاری را که محمد اصرار داشت انجام دادم و پرده را در دست گرفتم و دعا کردم. وقتی از سفر حج برگشتم خبر شهادت محمد را به من دادند و من از فرودگاه به بهشت آباد بر سر مزار او رفتم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۳ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روز دوشنبه ۶۷/۴/۲۷ ساعت ۹ صبح برای دیدن حمید عتیقی همراه استادم حجه السلام عطارزاده از قم با اتوبوس راهی تهران شدم. او در ماشین مدام سؤال می کرد به نظرت اوضاع جنگ چه طور می شود؟ ـ چه طور؟ ـ مگر اوضاع مملکت را نمی بینی؟ ـ چرا ولی چه ربطی به سؤال من دارد؟ ـ از اول سال که می بینی حملات موشکی به تهران چقدر زیاد شده است؟ ـ بله خبر دارم ـ شایعه بمباران شیمیایی شهرها را هم که شنیدی؟ ـ آره. مردم خیلی استرس پیدا کردند و وضعیت روحی ـ روانی بدی پیدا کردند ـ البته ما خوزستانی ها که از سال ۵۹ تا حالا مدام با استرس زندگی کردیم ـ گرفتن فاو و شلمچه را چه طوری عراق جرات کرد انجام بدهد؟ ـ با همکاری اطلاعاتی آمریکا و کمک در عملیاتی آنها آن روز تا به تهران رسیدیم کلی بحث جنگ و آثار آن را با هم داشتیم. شیخ امیر که می دید من حسابی کلافه هستم گفت تو توکل بخدا یادت رفته است. ـ نه اتفاقاً من همه امیدم به همین توکلم است ـ پس مقاوم باش ساعت ۱۱/۳۰ با تاکسی از ترمینال به سمت مغازه کفش و کیف حمید رفتیم. از اول صبح دلشوره عجیبی پیدا کرده بودم و مدام احساس خفگی و عطش داشتم و رهایم نمی کرد. حمید که مدتها بود همدیگر را ندیده بودیم گفت چقدر امروز جای مجید خالی است ؟ من که دلم خیلی برای مجید تنگ شده بود با خنده مصنوعی گفتم: حمید جان این که  دل تنگی ندارد ـ واقعاً به این حرفت معتقدی؟ ـ آره ـ چرا؟ ـ چون مجید در بهشت دارد حال می کند و معنا ندارد نگران حال او باشیم. ـ پس نگران حال خودمان باشیم ـ دقیقاً ـ صدای اذان ظهر که بلند شد حمید گفت اگر مایل هستید برویم مسجدی که همین نزدیکی هاست نمازمان را بخوانیم. سه نفری به مسجد نقلی که فضای زیادی هم نداشت رفتیم و نماز جماعت ظهر و عصر را خواندیم و به مغازه برگشتیم. وقتی یکی دو استکان چای همراه هل خوردیم، حمید گفت نهار چه دوست دارید؟ آقای عطار گفت مزاحم شما نمی شویم نه چه مزاحمتی. بفرمایید چه میل دارید؟ ـ هرچه باشد فرقی ندارد حمید رو بمن کرد و گفت حاج مهدی! تو چه میل داری؟ ـ من کوبیده دوست دارم حمید از ما جدا شد و بعد نیم ساعت با بغلی از نوشابه، سبزی و غذا وارد مغازه شد و گفت سریع بخوریم تا سرد نشوند نهارمان را با ذکر خاطراتی از مجید و مسعود اکبری و محمد رضا ایزدپور  می خوردیم و می خندیدیم. حمید وقتی حرف مجید پیش می آمد آرام کنار گوشم می گفت چیزی بگم؟ ـ بفرما ـ قول میدهی نارحت نشوی؟ ـ نه - پس نگویم بهتر است -نه بگو ـ من هنوز با نبودن مجید کنار نیامدم ـ من هم مثل تو هستم ـ تا آمد حرفش را ادامه بدهد اشکهایم روی گونه هایم غلطید به طوری که شیخ امیر گفت شما رزمنده هستید مقاوم باشید. بعد از نهار هرکس از هر دری حرفی می زد و ما گوش می دادیم. حمید برای بار دوم برایمان چای آورد و من این بار به جای استکان، یک لیوان برداشتم و گفتم می خواهم بدانم لیوان چه لذتی دارد. شیخ امیر نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت حمید آقا! رادیو دارید؟ ـ بله. کاری دارید؟ ـ اخبار ساعت دو را گوش بدهیم ـ حمید از کنار پنجره پارچه روی رادیو و ضبط را کناری کشید و آن را روشن کرد. بعد از چند دقیقه زنگ ساعت ۱۴ به صدا درآمد و اولین خبر این بود: جمهوری اسلامی ایران قطع نامه ۵۹۸ را پذیرفت. هنوز کلمات بعدی اخبارگو ادا نشده بودکه لیوان از دستم افتاد و چند تکه شد.ُ با ناراحتی گفتم شیخ امیر این چه می گوید؟ ـ من هم مثل تو ـ یعنی امام قطع نامه را پذیرفته؟ ـ ظاهراً ـ این ممکن نیست ـ چرا؟ ـ امام وعده تا آخرین نفس را داد ـ باید منتظر ماند. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. چشمانم سیاهی رفت و تمام دنیا تیره و تار شده بود. در یک لحظه ورق برگشت و عیش ما به عزا تبدیل شد. اصلاً حال و حوصله ماندن را نداشتم. رو به شیخ کردم و گفتم برویم قم. هرچه حمید اصرار کرد بمانید فردا صبح بروید گفتم حوصله ماندن ندارم. با تاکسی به ترمینال آمدیم و با اتوبوس های قم ـ تهران به طرف قم راه افتادیم. در راه فقط گریه می کردم و می گفتم حتماً این قبول توسط امام، حکایتی دارد و به این سادگی نیست. هرچه می کردم جلوی گریه ام را بگیرم نمی شد. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻حاج صادق آهنگران 🔅 این جبهه اسلام است دل شور دگر دارد دل شور دگر دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂