eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 اجتهاد در شوخ طبعی شهید کریم کجباف حسن اسدپور ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ یادش بخیر شهید کریم کجباف صبح سردی در اردوگاه پلاژ بیدار شده و برای وضو از چادر خارج شدیم! کریم کجباف زیر چند پتوی گرم خوابیده بود و بیدار نمی شد! یکی یکی وضو گرفته، درحالی که بخار از دست های خیس بلند می شد، داخل چادر می شدیم! از اینکه " کجباف" همچنان در بستر نرم و گرمش جا خوش کرده بود زورمان آمد!! 😬 علی رنجبر و اکبر شیرین علیه کجباف متحد شدند تا او را به هر قیمتی شده از زیر پتو بیرون بکشند! من و احمدرضا هم جانب کجباف را گرفتم و کل کل شروع شد! 😀 در خلال صحبت ها، کجباف به آرامی سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت: " حسن جان ، مرحبا ! از تو خوش آمد. دختر خاله ای دارم ، خوب و محجبه ! مناسب تو . ان شاءالله بعد از عملیات یادت باشد، صحبت کنم تا با هم فامیل شویم! ☺ من هم از کجباف تشکر کردم! احمدرضا ناصر از کجباف خواست تا جانب انصاف را نگهدارد چرا که او هم طرفدار او بوده! کجباف با متانتی خاص و با آرامش گفت: " احمد! هر چند قیافه مناسبی نداری اما از آنجا که همشهری هستیم، برایت فکری خواهم کرد... با خاله صحبت می کنم. به من محبت دارد، حتما برای دخترش قبول خواهد کرد!! لحن علی رنجبر هم تغییر کرد و گفت: " کریم ما سال هاست با هم رفیق و هم رزمیم! .... عملیات بدر را فراموش کردی؟ .... شوخی های مرا به دل نگیر .‌... 😄 و علی اکبر شیرین (شهید) هم فی البداهه سخن را عوض کرد و از " کریم کجباف" و شجاعتش گفت و از لطافت و بزرگیش.!!!🤣 کجباف با تمام هنر و ظرفیت شوخی اش، خیره در چشم علی رنجبر و اکبر شیرین نگاه کرد و گفت: " هر چند که از شما دو نفر چندان دل خوشی ندارم اما چه کنم با این دلم؟! چه کنم با این دل که رئوف و نازک است! " کافیه دیگه! التماس نکنید! بعد از عملیات که اهواز رفتم برای شما هم صحبت می کنم"!!! از کریم تشکر کردیم و پتو زیر بغلش گذاشتیم و... وقتی کجباف خواست از چادر خارج شود، گفت: " آقایان، این مبحث مهم بین خودمان بماند"! پس از برنامه صبحگاه در محوطه گروهان، علی بهزادی، (شهید / فرمانده گروهان) " کریم کجباف " را فراخواند، خیلی جدی با لهجه شوشتری گفت: " کریم ! ... چن وخته مونه بشناسی؟! (چند وقت است مرا می شناسی؟) آدم بدی بیدمه؟ (آدم بدی بودم؟) کجباف با کمی مکث و تعجب جواب داد: "😳 اچه ؟! .... اتفاقا خیلی هم علاقه بِت داروم"! (چرا؟ اتفاقی افتاده؟) علی گفت: " تمام رفیقاته فرستادی خونه بخت ! ... منو یادت رفت"!! 😄 کریم کجباف که تازه دوزاریش جا افتاد بود، نگاهی به طرف ما انداخت و گفت: " خونتون آباد! مری پ BBC مو حرف زدومه"! (خانه تان آباد، انگار با بی بی سی صحبت کردم!!!) 😄😄😄 بچه های گروهان یکی پس از دیگری دور کجباف به تمجید و تملق جمع شدند و ولوله ای شد!! کجباف که خداوکیلی در شوخی " اجتهاد تمام " داشت، همه را آرام کرد و گفت: " علی ! .... ان شاءالله بعدِ عملیات ، گروهانه بیار اهواز به خط کن! .... سی همتو فکری بکنم!! " (بعد از عملیات گروهان رو بیار اهواز به خط کن تا برای همه تون فکری بکنم) فریاد بچه ها با ذوق زدگی بلند شد؛کجباف ✊.... کجباف✊ ... کجباف ✊... 😄😄😄 .....😂 ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نذر لاله ها 🔻باصدای: حاج صاق آهنگران تولید مرکز ارتباطات و رسانه آستان قدس رضوی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سلام و عرض ارادت خدمت دوستان همراه و با تشکر از عزیزانی که موجب تشویق دست اندرکاران کانال می شوند.‌ بی‌شک شنیدن خاطرات از زبان راوی و شاهدان ماجرا به شکل مستقیم و بی واسطه اثر و ارزش دیگری در شنونده دارد. بر آنیم که در روایات تاریخ شفاهی، گاها از صدای راوی اصلی استفاده کنیم و در پس صدای این عزیزان، احساس و حالات راوی را درک نموده، اثربخشی آن را دوچندان کنیم. 🎤 روایت امروز یکی از انفجارات موشک در منازل مسکونی دزفول می باشد که برادر عزیز جناب جولایی به زیبایی روایت کرده اند. شما هم خاطرات خود را ارسال کنید و در دسترس قرار دهید همراه باشید 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آقای جولایی موشک باران دزفول ۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آقای جولایی موشک باران دزفول ۲ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۶ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 بعد از عملیات ۲۷ شهریور سال ۱۳۶۰ مجددا شناسایی محورهای غرب سوسنگرد از سر گرفته شد. مهدی خلفی روایت می کند: «شب ۵ مهر به سعید درفشان گفتم که برای اجرای فرمان امام خمینی مبنی بر اینکه حصر آبادان باید شکسته شود، امشب قرار است عملیاتی اطراف آبادان انجام شود و من باید برای مسائل گروه تخریب به آنجا بروم. سعید، که در منطقه عملیاتی غرب سوسنگرد فرمانده محور شده بود و ظاهرا اجازه نداشت، برای کسب تجربه و بازدید منطقه عملیاتی قاچاقی با من به آنجا آمد و پس از دیدن مناطق آزادشده و اطلاع از طرح عملیات یگانهای آنجا به اهواز بازگشت.» پس از عملیات شکستن حصر آبادان، تمرکز فرماندهان روی منطقه عملیاتی غرب سوسنگرد و بستان افزایش یافت. شکی نمانده بود که هدف بعدی آزادسازی شهر بستان است. بچه های مستقر در غرب سوسنگرد عملیات شناسایی را گسترش داده بودند. محورهایی که بچه ها روی آن کار می کردند محورهای دهلاویه، بردیه، مگاسيس، سویدانیه، و دغاغله نام داشتند. محمد کیوان در ۱۸ مهر سال ۱۳۶۰ در حالی که از مأموریت شناسایی بر می گشت مورد اصابت تیر یا ترکش قرار گرفت و به فیض شهادت رسید محمد کیوان استادکار بنا بود و معمولا تابستان کار بنایی می کرد و از محل دستمزد خود کمی پس انداز داشت. تابستان سال ۱۳۵۹ هم به همین منوال حدود سه ماه کارکرد و دستمزد خود را جمع کرد در سال ۱۳۶۰ که اسامی پذیرفته شدگان کاروان های حج تمتع اعلام شد نام مادر محمد کیوان هم اعلام گردید. محمد کل هزینه سفر حج مادرش را از پس انداز دستمزدهایش به او هدیه داد اما از او خواست که در مسجدالحرام پرده خانه کعبه را بگیرد و از خدا بخواهد که شهادت را نصيب محمد کند. این برای یک مادر تقاضای بسیار دشواری بود مادرش می‌گفت: وقتی دستم به خانه کعبه رسید مردد بودم که چه کنم. از یک طرف به محمد قول داده بودم دعا کنم شهادت نصیبش شود و از طرف دیگر می ترسیدم دعا کنم و مستجابت شود. شرایط سختی بود. نهایتا کاری را که محمد اصرار داشت انجام دادم و پرده را در دست گرفتم و دعا کردم. وقتی از سفر حج برگشتم خبر شهادت محمد را به من دادند و من از فرودگاه به بهشت آباد بر سر مزار او رفتم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۳ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روز دوشنبه ۶۷/۴/۲۷ ساعت ۹ صبح برای دیدن حمید عتیقی همراه استادم حجه السلام عطارزاده از قم با اتوبوس راهی تهران شدم. او در ماشین مدام سؤال می کرد به نظرت اوضاع جنگ چه طور می شود؟ ـ چه طور؟ ـ مگر اوضاع مملکت را نمی بینی؟ ـ چرا ولی چه ربطی به سؤال من دارد؟ ـ از اول سال که می بینی حملات موشکی به تهران چقدر زیاد شده است؟ ـ بله خبر دارم ـ شایعه بمباران شیمیایی شهرها را هم که شنیدی؟ ـ آره. مردم خیلی استرس پیدا کردند و وضعیت روحی ـ روانی بدی پیدا کردند ـ البته ما خوزستانی ها که از سال ۵۹ تا حالا مدام با استرس زندگی کردیم ـ گرفتن فاو و شلمچه را چه طوری عراق جرات کرد انجام بدهد؟ ـ با همکاری اطلاعاتی آمریکا و کمک در عملیاتی آنها آن روز تا به تهران رسیدیم کلی بحث جنگ و آثار آن را با هم داشتیم. شیخ امیر که می دید من حسابی کلافه هستم گفت تو توکل بخدا یادت رفته است. ـ نه اتفاقاً من همه امیدم به همین توکلم است ـ پس مقاوم باش ساعت ۱۱/۳۰ با تاکسی از ترمینال به سمت مغازه کفش و کیف حمید رفتیم. از اول صبح دلشوره عجیبی پیدا کرده بودم و مدام احساس خفگی و عطش داشتم و رهایم نمی کرد. حمید که مدتها بود همدیگر را ندیده بودیم گفت چقدر امروز جای مجید خالی است ؟ من که دلم خیلی برای مجید تنگ شده بود با خنده مصنوعی گفتم: حمید جان این که  دل تنگی ندارد ـ واقعاً به این حرفت معتقدی؟ ـ آره ـ چرا؟ ـ چون مجید در بهشت دارد حال می کند و معنا ندارد نگران حال او باشیم. ـ پس نگران حال خودمان باشیم ـ دقیقاً ـ صدای اذان ظهر که بلند شد حمید گفت اگر مایل هستید برویم مسجدی که همین نزدیکی هاست نمازمان را بخوانیم. سه نفری به مسجد نقلی که فضای زیادی هم نداشت رفتیم و نماز جماعت ظهر و عصر را خواندیم و به مغازه برگشتیم. وقتی یکی دو استکان چای همراه هل خوردیم، حمید گفت نهار چه دوست دارید؟ آقای عطار گفت مزاحم شما نمی شویم نه چه مزاحمتی. بفرمایید چه میل دارید؟ ـ هرچه باشد فرقی ندارد حمید رو بمن کرد و گفت حاج مهدی! تو چه میل داری؟ ـ من کوبیده دوست دارم حمید از ما جدا شد و بعد نیم ساعت با بغلی از نوشابه، سبزی و غذا وارد مغازه شد و گفت سریع بخوریم تا سرد نشوند نهارمان را با ذکر خاطراتی از مجید و مسعود اکبری و محمد رضا ایزدپور  می خوردیم و می خندیدیم. حمید وقتی حرف مجید پیش می آمد آرام کنار گوشم می گفت چیزی بگم؟ ـ بفرما ـ قول میدهی نارحت نشوی؟ ـ نه - پس نگویم بهتر است -نه بگو ـ من هنوز با نبودن مجید کنار نیامدم ـ من هم مثل تو هستم ـ تا آمد حرفش را ادامه بدهد اشکهایم روی گونه هایم غلطید به طوری که شیخ امیر گفت شما رزمنده هستید مقاوم باشید. بعد از نهار هرکس از هر دری حرفی می زد و ما گوش می دادیم. حمید برای بار دوم برایمان چای آورد و من این بار به جای استکان، یک لیوان برداشتم و گفتم می خواهم بدانم لیوان چه لذتی دارد. شیخ امیر نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت حمید آقا! رادیو دارید؟ ـ بله. کاری دارید؟ ـ اخبار ساعت دو را گوش بدهیم ـ حمید از کنار پنجره پارچه روی رادیو و ضبط را کناری کشید و آن را روشن کرد. بعد از چند دقیقه زنگ ساعت ۱۴ به صدا درآمد و اولین خبر این بود: جمهوری اسلامی ایران قطع نامه ۵۹۸ را پذیرفت. هنوز کلمات بعدی اخبارگو ادا نشده بودکه لیوان از دستم افتاد و چند تکه شد.ُ با ناراحتی گفتم شیخ امیر این چه می گوید؟ ـ من هم مثل تو ـ یعنی امام قطع نامه را پذیرفته؟ ـ ظاهراً ـ این ممکن نیست ـ چرا؟ ـ امام وعده تا آخرین نفس را داد ـ باید منتظر ماند. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. چشمانم سیاهی رفت و تمام دنیا تیره و تار شده بود. در یک لحظه ورق برگشت و عیش ما به عزا تبدیل شد. اصلاً حال و حوصله ماندن را نداشتم. رو به شیخ کردم و گفتم برویم قم. هرچه حمید اصرار کرد بمانید فردا صبح بروید گفتم حوصله ماندن ندارم. با تاکسی به ترمینال آمدیم و با اتوبوس های قم ـ تهران به طرف قم راه افتادیم. در راه فقط گریه می کردم و می گفتم حتماً این قبول توسط امام، حکایتی دارد و به این سادگی نیست. هرچه می کردم جلوی گریه ام را بگیرم نمی شد. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻حاج صادق آهنگران 🔅 این جبهه اسلام است دل شور دگر دارد دل شور دگر دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات سرهنگ محمد علی شریف النسب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ..من یک هفته پیش از آغاز جنگ در منطقه جنوب حضور داشتم و قرار بود با شهید چمران ستاد جنگ‌های نامنظم را راه‌اندازی کنیم. دلیل انتخاب من هم به سابقه تدریس این دروس که در شیراز برگزار می‌شد، بازمی‌گردد. وقتی وارد اهواز شدم، به اتفاق آقای شمخانی و مهندس غرضی رفتیم تا در بین اقشار مختلف مثلا عشایر، نیروهای وفادار به انقلاب را شناسایی کنیم تا بتوانیم در مقابل حمله‌های احتمالی عراق یک پرده پوششی داشته باشیم. در همین اثنا بود که خبر بمباران شهر به گوش ما رسید. رفتم اتاق جنگ و دیدم اضطراب زیادی وجود دارد. به جناب ملک‌نژاد گفتم چه خبر است؟ گفتند عراق حمله کرده است و برخی از فرماندهان ما در زندان‌اند. گفتم باید خودمان کار را شروع کنیم، نمی‌توان معطل شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 بازخوانی عملیات طریق القدس قسمت اول سردار حسین کلاه‌کج ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 امروز ۸ آذرماه ۱۴۰۰ خورشیدی، سالروز نبرد پیروزمندانه طریق القدس است. درست ۴۰ سال پیش در نبرد بی امان و در عملیاتی بزرگ علیه دشمن متجاوز، بخش بزرگی از غرب استان خوزستان (دشت آزادگان) از اشغال دشمن خارج شد. عملیات با ترکیب نسبتا گسترده ای از واحد های سپاه و ارتش، شکل گرفت. در این نبرد بزرگ، سپاه با اولین سازمان رزم، تیپ‌های خود وارد عملیات کرد، تیپ امام حسین.ع. در محور شمالی(چزابه بستان)، تیپ کربلا در جبهه میانی (دهلاویه پل سابله) و تیپ عاشورا در ناحیه چپ جبهه(شمال هویزه، پل حاج الوان) وارد عملیات شدند. هدف عملیات ، انهدام واحدهای دشمن، پاکسازی و آزاد سازی منطقه اشغال شده و نیز قطع ارتباط جبهه جنوبی و شمالی ارتش عراق که از طریق فکه، چزابه، هویزه و جفیر صورت می‌گرفت. لازم به یاد آوریست گردان بلالی سپاه اهواز، از محدودترین واحدهای رزمی سپاه بود که در یکسال اول جنگ یگان ثابت و سازمان‌یافته و آماده کاری بود که در طراحی های عملیاتی بعنوان عضو ثابت در همه عملیات‌های محدود و گسترده مورد توجه و در برنامه های قرارگاه جنگ، قرار می گرفت. در سازمان رزم ، از سوی قرارگاه جنوب به بنده ابلاغ شد تا بعنوان یکی از واحدهای تیپ کربلا به فرماندهی سردار مرتضی قربانی جهت شرکت در عپلیات طریق القدس، خود را با ایشان هماهنگ کنم، پس از جلسات اولیه با ایشان که زمینه های همکاری نزدیک و آشنایی از توانمندی‌های یکدیگر از قبل وجود داشت، به بررسی چگونگی شرکت در ترکیب سازمان تیپ پرداختیم. منطقه دهلاویه و حومه از ماه‌ها قبل از اشغال، محل استقرار واحدی از گردان بلالی بود و در طول مدت حضور افراد گردان، شناسایی‌ های مداومی از مواضع دشمن صورت می‌گرفت، خاکریز و سنگرهای فعلی که در نقطه رهایی منظور شده، در عملیات شهید مدنی و ۲۷ شهریور ۶۰، توسط گردان بلالی از اشغال دشمن خارج شده بود که مزید بر تسلط کامل افراد گردان از شرایط منطقه بود. با هماهنگی‌هایی که از سوی واحد عملیات سپاه اهواز انجام شد، فراخوان نیروهای بسیج داوطلب و آموزش دیده جهت تقویت گردان صورت گرفت و متعاقب آن، جهت آمادگی، سازماندهی و آشنا شدن با افراد و تمرینات قبل از عملیات، با آموزشگاه نظامی سپاه اهواز(پرکان دیلم) هماهنگی بعمل آمد و جهت استقرار چند روزه و تمرینات نظامی به این محل اعزام شدند. بنده به جهت شرکت در جلسات فرماندهی قرارگاه جنوب به همراه برادرمان مرتضی قربانی، هم باید در جلسات حاضر می شدم و هم سازماندهی گردان را انجام می‌دادم. در آخرین بررسی‌ها تصمیم بر این شد که جناح چپ تیپ کربلا، روبروی روستای سویدانی (محل اتصال و الحاق با تیپ عاشورا) بعنوان محور چپ به اینجانب واگذار شود، یعنی گردان در ابتدا خط شکنی می‌کند، خط اول را به اشغال خود در می آورد و دو گردان ۲۰۰ نفره از کرمان به فرماندهی شهید بزرگوارمان حاج قاسم سلیمانی بنا به در خواست، وارد عمل می‌شوند و ضمن ادامه پاکسازی ، خود را به خاکریزهای دوم و سوم نزدیک می کنند! یک گردان تانک نیز از تیپ ۲ لشکر ۱۶ جهت پشتیبانی محور گردان ما، از پشت سر از خط عبور می‌کند و در محل آزاد شده مستقر می‌شوند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 "لا اضحک" ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ نیمه های شب عملیات بود كه در میان همهمه و شلیك توپ و تانك و مسلسل و آرپی چی و غرش هواپیماهای دشمن در عملیات كربلای ۵ ، فرمانده تخریب بعد از چندین بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پیدایم كرد و گفت : حمید هرچه سریعتر این اسرا را به عقب ببر و تحویل كمپ اسرا بده . سریع آماده شدم. سی و دو نفر اسیر قلچماق عراقی كه بیشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروی تویوتا شدند و من با یك قبضه كلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حركت خودروها را دادم. مسافتی طی نكرده بودیم كه متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا زده و با هم می‌خندند. اول تعجب كردم كه اینها اسم مرا از كجا می‌دانند . زود به خاطر آوردم صدا زدن های فرمانده مان را كه به دنبال من می‌گشت. من با ۱۸ سال از همه آنها بلحاظ جثه كوچكتر بودم. بگی نگی كمی ترس برم داشت. گفتم نكند در این نیمه شب ، اسرا با هم یكی شوند و من و راننده بی سلاح را بكشند و فرار كنند. دنبال واژه ای گشتم كه به زبان عربی  معنای نخندید یا ساكت باشید، بدهد . كلمه « ضحك » به خاطرم آمد كه به معنای خنده بود. با خودم گفتم : خب اگر به عربی بگویم نخندید ، آنها می ترسند و ساكت می شوند . لذا با تحكم و بلند داد زدم «لا اضحك». با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری كه می خندیدند، بقیه هم كه ساكت بودند شروع کردند به خندیدن. چند بار دیگر «لا اضحك» را تكرار كردم ولی توفیری نكرد. سكوت كردم و خودم نیز همصدا با آنها خندیدم. چند كیلومتری كه طی كردیم به كمپ اسرای عراقی رسیدیم و بعد از تحویل دادن ۳۲ اسیر به مسئولین كمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتیم . در خط مقدم به داخل سنگرمان كه بچه های تخریب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتی قضیه را برایشان تعریف كردم. بعد از تعریف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر كه دانشجویان دانشگاه امام صادق (ع) بودند و به زبان عربی نیز تسلط داشتند ، شروع کردند و حسابی خندیدند و گفتند فلانی می دانی به آنها چه می گفتی؟ تو با تشر به آنها گفتی « من نمیخندم» در صورتیکه باید می گفتی « لا تضحك » ................. آنجا بود كه به راز خنده عراقیها پی بردم. 😄😄😄 .....😂 ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۴ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ شیخ امیر که بی تابی بی اندازه مرا دید کمی عصبانی شد و گفت کمی عقلانیت بخرج بده. - که چی؟ ـ بهرحال امام است و خیر و شر ما را بهترمی داند. ـ من نگران خود امام هستم ـ لازم نکرده. تو فعلا نگران خودت باش. تا وارد قم شدیم با او خداحافظی کردم و یک راست به حرم حضرت معصومه ( س) رفتم و در گوشه ای نزدیک ضریح به بسط نشستم. ساعت حدود ۵ عصر بود و تا اذان مغرب نیم ساعتی مانده بود. فقط نگاه به ضریح می کردم و اشک می ریختم. تمام خاطرات ۸ ساله جنگ جلوی چشمانم آمد و من برای از دست دادن آنها با تمام وجودم گریه می کردم. با بلند شدن صدای اذان مغرب به صحن اصلی حرم رفتم و در صف دوم به امامت آیت الله العظمی نجفی مرعشی نمازم را خواندم. تا دو ساعتی در صحن حرم قدم می زدم و به گنبد حرم خیره شده بودم و گریه می کردم. ساعت ۸ شب بود که حس کردم سردرد شدیدی دارم. چشم‌هایم درد می کردند. قدم زنان تا سر خیابان چهارمردان آمدم و با یک تاکسی دربست به منزلمان رفتم. همیشه وقتی تهران می رفتم، همسرم منزل پدرش می رفت. وقتی آیفن منزلشان را در کوچه شهید کریمی زدم. صدای مهدی برادر کوچکش بود که می گفت کیه؟ تا وارد حال شدم دیدم همه عزادار و گوشه ای نشسته اند و تعجب کردم که این ها چرا ناراحتند که جنگ تمام شده است؟ این ها که باید خوشحال باشند. مادر خانمم که سرش را بسته بود رو بمن کرد و گفت قصه این پذیرش قطع نامه توسط امام خمینی چیه؟ ـ من هم مثل شما ـ یعنی کاسه ای زیر نیم کاسه است؟ ـ بخدا خبر ندارم ـ خدا به دل امام رحم کند ـ الهی آمین آن شب تا نیمه شب در حیاط کوچک خانه پدر خانمم نشسته بودم و فکر  می کردم که چه شده عاقبت جنگ این شد. هرچه همسرم اصرار می کرد برویم بخوابم، می گفتم حال و حوصله هیچ چیز را ندارم. بعد از نماز صبح، قدری خوابیدم که آقای عطار زنگ زد و گفت قرار است حاج محمد رضا برادرم که فرمانده لشکر ۴۲ قدر است بهمراه عده ای از فرماندهان از تهران بیایند منزلم و بعدنهار بروند اهواز. تو هم بیا. ساعت ۱۰  به منزلشان در خیابان باجک رفتم. ساعت ۱۱/۳۰، اخوی او و عده ای از فرماندهان با دو ماشین از راه رسیدند. بعد از سلام و احوال پرسی من از حاج محمد رضا سؤال کردم اجازه دارم سوالی از شما بپرسم؟ بله بفرما. درخدمتم ـ علت قبول قطع نامه چیست؟ ـ علت را امام می داند. ـ شما خبری چیزی ندارید؟ ـ یکی از فرماندهان گفت کار کار سیاسی هاست. ـ با خنده تلخ گفتم سیاسی ها؟ منظورت کیه؟ ـ همانها که این روز را برای ما خواستند ـ بزرگ سیاسی ها امام است ـ منظورم امام نیست ـ پس کی؟ ـ حالا ـ از شما انتظار نمی رود این طور تحلیل کنید ـ شما ناراحتید؟ ـ صد البته. شما الگوی ما هستید ـ ما خودمان بدتر شما هستیم ـ ولی دلیل نمی شود این حرفها را هم بزنید شیخ امیر هم به کمک من آمد و گفت شما فرماندهان باید تابع باشید ـ هستیم ـ اگر هستید، اعتراض تان معنا ندارد ـ اعتراض حق ماست ـ حق شما نیست ـ چرا؟ ـ شما سرباز امام هستید، اگر باشید سکوت تلخی بر جلسه حاکم شد و دیگر کسی حرفی نزد . بعد از غذا، وقتی همه دراز کشیدن، کنار حاج محمد رضا رفتم و گفتم تحلیل شما از اول امسال تا الان چیست؟ ـ عراق از اسفند ۶۶ برنامه آمدن به فاو را داشت ـ ما هم خبر داشتیم؟ ـ نه ولی احتمال می دادیم ـ پس چرا رفتیم سمت حلبچه؟ ـ راهی نداشتیم ـ چرا؟ ـ هیچ راهی غیر از عملیات در غرب نبود ساعت ۳ عصر بود که همه آنها خداحافظی کردند و به سمت اهواز حرکت کردند. بعد از رفتن آنها، من هم با شیخ خداحافظی کردم وگفتم من هم احتمالاً فردا می روم خوزستان ـ چه کار داری؟ ـ ببینم چه خبر است ـ خبر همین است که داری می بینی ـ نه خبر هایی غیر این هم هست ـ تلفن بزن ـ نه باید بروم ـ مرا بی خبر نگذار ـ روی چشم فردا صبح ساعت ۸ با اتوبوس راهی اهواز شدم. در فلکه چهار شیر که پیاده شدم احساس کردم شهر اصلاً حالت عادی ندارد و مثل همیشه نیست. ساعت ۸/۳۰ بود که  مستقیم به قرارگاه رفتم تا از بچه های واحدمان خبری بگیرم. از دژبانی که گذشتم و وارد واحد شدم دیدم هیچکس نیست. اول تصور کردم همه خوابیدند بعد وقتی نگاهی به ساعت مچی ام کردم دیدم ساعت ۱۰ صبح است. ناگهان مهدی قبیتی که وضو گرفته بود و داشت وارد هال می شد تا مرا دید صدا زد چه عجب یاد ما کردی؟ از دیدن مهدی خیلی خوشحال شدم و او را محکم بغل کردم و سؤال کردم چه خبر؟ ـ خبری نیست. فقط قبول قطع نامه ۵۹۸ ـ چرا این طور شد؟ ـ هنوز هیچکس خبری ندارد ـ آقای غلام پور یا بشردوست حرفی نزدند؟ ـ نه. همه سکوت کردند ـ راستی در این هواپیمایی که در مسیر بندرعباس دبی حرکت می کرد، باجناق برادرم هم بوده و شهید شده است. ـ خدا رحمتش کند ـ نفهمیدی چه طور هواپیما را زدند؟ ـ ظاهراً از روی ناو آمریکایی با دو موشک هدف قرار گرفته است ـ این ها همه برای تحت فشار قرا
ر دادن ایران است ـ عاقبت کار خودش را کرد ـ من بعد هم خدا بزرگ است. مهدی سؤال کرد حالا که طبق حکم امام، آقای هاشمی جانشین فرمانده کل قوا شده، خبری می شود؟ ـ خبری که نه. ـ پس چه سود دارد؟ ـ بهرحال نیاز فعلی ماست آن روز مهدی از لای دفتر سالنامه اش پیام امام را در آورد و گفت این پیام امام را دیدی؟ ـ نه درباره چیه؟ ـ درباره قطع نامه ۵۹۸ ـ چی گفته ؟ ـ خودت بخوان... •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂