eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 (۱۸ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ [بعد از سوار کردنم به ماشین] حدس زدم که می خواهند مرا به یک بیمارستان ببرند. در طول مسیر ، گاهی از دریچه بالای سرم، شاخه های درختان کنار جاده و خیابان را می دیدم. خودرو که ایستاد، دو نفر آمدند و مرا پیاده کردند. وارد محوطه یک بیمارستان شده بودیم. منتظر ماندم تا کارهای پذیرش را انجام دهند و بستری شوم، ولی مسئولین آنجا وقتی فهمیده بودند من یک اسیر ایرانی هستم، سر باز زده بودند. دوباره سوار شدیم و رفتیم به یک بیمارستان دیگر، آنجا هم همین اتفاق افتاد. حدود چهار، پنج بیمارستان در داخل شهر بغداد رفتیم و قبولم نکردند. بالاخره در بیمارستانی که بعدا فهمیدم نام آن «الرشید» است، مرا پذيرفتند. دو نفر پرستار مرا روی برانکارد چرخ دار گذاشتند. وارد یک محدوده در گوشه ای از بیمارستان شدیم که دور تا دور آن را سیم خاردار احاطه کرده بود. بعد از آن یک راهروی سرپوشیده بود و در ته آن سه اتاق که مخصوص اسرای مجروح بود. چون ظرفیت تکمیل بود، مراگوشه راهرو گذاشتند. صبر کردم تا یکی از مریض ها را که بهتر شده بود، مرخص کردند. بالاخره در یک اتاق سه تخته بستری شدم، در دلم ترس و دلهره افتاده بود که چه بر سرم خواهد آمد. اینجا هیچ ارتباطی با بقیه بیماران و افراد شخصی نداشتیم. به اطراف دقیق شدم. پنجره ای ندیدم. یک هواکش در ارتفاع و نزدیک سقف تعبیه شده بود. نه روی دیوار ساعت بود نه پشت دستمان که زمان را بفهمیم. اینجا صبح و شب را گم می کردیم. روی تخت خوابیدم و منتظر اتفاقات بعدی ماندم. یک ساعت که گذشت، یک اسیر مجروح دیگر مثل خودم آوردند. جفت پاهایش قطع شده بود. کم سن و سال بود. یکی، دو ساعت بدون هیچ اتفاقی گذشت. با دیدن وضعیت آن نوجوان و فضای بسته اتاق، یکدفعه غم سنگینی روی دلم افتاد. بغض بیخ گلویم را گرفت. انگار که به زبانم قفل زدند. تحت فشار روحی شدیدی قرار گرفتم. افکار زیادی به فکرم هجوم آورد. خانواده ام الأن چه کار می کنند؟ هیچ کدامشان خبر ندارند که من کجا هستم. اضطراب داشتم. به پایم نگاه کردم که کوهی از ورم و بلای جانم شده بود. انگار یک بالش زیر پوستم فرو کرده بودند. دوباره پای قطع شده هم اتاقیم را دیدم. با خودم گفتم: «خدایار اگر پای من را قطع کنند، چه کار کنم؟ قرار بود عید خانه باشم، ولی حالا اینجا اسیر دست عراقی ها... خدایا کمک کن!» از همین جا بود که در خودم رفتم. حال و حوصله صحبت با هیچکس را نداشتم. روحیه ام ضعیف شده بود. همان روز اول آمدند تا پای مرا در وزنه بگذارند. وسایلشان خیلی پیشرفته بود. به جای وزنه از چند آجر دوقلو استفاده کردند که با یک تکه سیم و مقداری باند کشی به پای من وصل شده بود. با این وزنه ماجرایی داشتم. از بس نحیف و سبک شده بودم، قدرتی که آجرها به پا و هیکلم وارد می کرد، ظرف مدت دو تا سه ساعت، مرا از روی تخت به طرف پایین می کشید. پرستار را صدا می زدم. می آمد و آجر را با دستش بالا می آورد تا من به جایم برگردم. این ماجرا دوباره و هر روز تکرار می شد. ساکت و بی حوصله روی تخت نشسته بودم که هم اتاقی‌ام صدایم زد سر حرف را باز کرد: من براتعلی هستم. بچه شهرکرد. مدتی است که اینجا هستم. بچه ها به من می گویند فلفلی.» جوابی ندادم. در افکار خودم بودم. با روحیه ای عالی ادامه داد: «خواست خدا بوده که ما هم مجروح و هم اسیر شویم. جفت پای من رفته روی مین. باید راضی بود به رضای خدا و ناشکری نکرد.» باز هم حرفی نزدم. فهمیدم که می خواهد مرا به حرف زدن وادارد. در همین هنگام صدای داد و بی‌داد آمد. یک نفر با لهجه یزدی می‌گفت: «نَرَنِد. وِلُم کُنِد. چیشی از جونُم مِخِد؟ خودُم مِرَم.» با شنيدن لهجه یزدی انگار که همه چیز یادم رفت. جان تازه ای گرفتم. فلفلی گفت: ایزدی دیدی، راه افتادی، و خندید. دیدم یک نفر با لباس های خونی خاکی رنگ و سر و وضعی بدتر از خودم و با پای زخمی وارد اتاق شد و افتان و خیزان تا نزدیک ما آمد. عراقی ها با چوب و یک تکه تخته کتکش می زدند. وقتی روی تخت آرام گرفت، رهایش کردند و رفتند. خودش را سید محمد حسینی معرفی کرد. اهل شهرستان بافق یزد بود. کلی خوشحال بودم که همشهری پیدا کردم. زبانم باز شد. حال و احوال و خوش و بشی کردیم. گفتم: «چرا کتکت می‌زدند؟» گفت: «عراقی ها داشتند من را می آوردند. یکی شان پای تیر خورده من را ول کرد و روی زمین افتادم. از درد کنترل خودم را از دست دادم و یک سیلی زدم تو گوشش، بعدش چند نفری افتادند به جانم و تا می خوردم کتکم زدند. به هر مکافاتی بود تا اتاق آمدم. » سید محمد حسینی بسیجی بود. در عملیات بیت المقدس ۴ مجروح شده و بعد اسیرش کرده بودند. تعریف کرد که او هم مثل من بعد از تیر خوردن در استخوان ران پایش یکی، دو روز سرگردان بوده تا گرفتار شده است. پیش خودم گفتم: «این بنده خدا هم سید است، هم تیر خورده، هم خانواده اش از او بی خبرند.
درست مثل من. هر شرایطی که مادر او دارد، مادر من هم دارد.» این طوری به خودم امید دادم و روحیه گرفتم. سید محمد حسینی این را هم گفت که این روزها شهر یزد به خاطر اسارت و شهادت تعداد زیادی از رزمنده ها در عملیات بیت المقدس ۴ عزادار است. خودش خیلی از صحنه ها را دیده بود و برای ما تعریف می‌کرد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران ای شهید ولا زائر کربلا ای شهید ای شهید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 سلام وعلیکم برادر من که از رزمندگان دفاع مقدس بودم این خاطرات بسیار مفید و شنیدنی هست مخصوصا خاطرات که نیروهای گردان پیاده يا زرهی تعریف می‌کنند خیلی برای من جالب بود دستتون درد نکنه خدا قوت. روح الهی 🔻 سلام و خداقوت به دست اندرکاران کانال حماسه جنوب. بنده به سهم خودم از ایثار.دلاوری و جانثاری رزمندگان سپاسگزارم چراکه آنچه که امروز داریم به برکت آن مجاهدت هاست. قطعا بازگو نمودن خاطرات و روایت یادگاران دفاع مقدس برای نسل امروز و آینده لازم و ضروری است.خداوند شفاعت شهدا را شامل حال ما نماید و یادگاران دفاع مقدس را سلامت و سربلند بدارد. با تشکرشکوهی 🔻سکوت وارم و دانی که حرف­‌ها دارم بسا حکایت ناگفته با شما دارم پر از شکایتم از کربلای چار به بعد و از شکفتن گل­‌های بی قرار به بعد مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم هنوز غرقه امواج سرد اروندم هنوز در شب والفجر هشت مانده دلم که از رها شدن دست همرهان خجلم در این شبانه که غواص درد مواجم به دستگیری یاران رفته محتاجم سلام علیکم یادآوری رشادتهای رزمندگان گردان همیشه سرافراز کربلا توفیقی است که می‌بایست نصیب انسانهای باایمان وخالص فی سبیل ا... شود زیرا به تحریر درآوردن این خاطرات خود جهادی میطلبد عظیم. ضمن عرض خسته نباشید که همواره درجهت اشاعه فرهنگ جهادوشهادت باقدم وقلم به نحوی عالی حضوری باارزش داشته اید، بعنوان عضو کوچکی ازجمع رزمندگان گردان کربلا، تشکروقدردانی می‌نمایم. ارادتمند صیاد 🔻 سلام خاطرات رزمندگان گردان کربلا اهواز بسیار ارزشمند بود خاطرات تک تک نیروهای خط شکن و فرماندهان جسور و شجاع رده های رزمی از دسته و گروهان و .... بهترین منبع بررسی زوایای پنهان عملیات های دفاع مقدس است روح مطهر شهدا قرین رحمت و رضوان الهی و پاداش جهاد فی سبیل الله بهترین ذخیره جانبازان ویادگاران دفاع مقدس در اخرت باد زرگر
🍂 🔻 کربلای ۴ سردار شهید قاسم سلیمانی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 در موضوعی که بیان می‌شود، نباید شخصیتی که در طول ۸ سال دفاع مقدس فرماندهی جنگ را برعهده داشته است مورد انتقاد و حتی عقده‌گشایی و شماتت قرار بگیرد. عملیات کربلای ۴ عملیات اصلی بود نه فرعی، ما عملیات‌هایی داشتیم که در طول سال برای آن برنامه‌ریزی کردیم و در طول ۵، ۶ ماه برای آن کار می‌کردیم اما به موفقیت نرسیدیم. عملیات رمضان هم تا حدود اهداف اساسی رسیدیم اما به نتیجه نرسید. در والفجر مقدماتی که کارهای فراوانی پیرامونش صورت گرفت اما به نتیجه نرسید. ما ۵،۶ عملیات داشتیم که منجر به موفقیت نشد لذا ما در جنگ عملیات موفق و ناموفق داشتیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۱ 🔅 سردار احمد غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ما چند سال است که در مورد کربلای ۴ گرفتار جوسازی‌هایی هستیم. خب در مورد این جوسازی‌ها به عناصر بیرونی ایرادی نیست اما متأسفانه بعضی قلم به دست‌های داخلی یک اجحاف و بی انصافی خارج از قاعده در مورد کربلای ۴ انجام می‌دهند و متأسفانه قضاوت‌شان در مورد کل دفاع مقدس را به سمت عملیات «کربلای ۴» می‌برند و از آن‌جا نگاه می‌کنند و این ناجوانمردانه است. مواردی که عرض می‌کنم به این مسئله برمی‌گردد و دلم می‌خواهد اگر به این مسئله پرداخته می‌شود یک واکاوی و فراتحلیل نسبت به کل جریان کربلای ۴ و ۵ هم انجام شود، دلیلش هم این هست که ما عملیات‌های پیروزمند و موفق زیادی داشتیم و کسی هم خیلی به آنها نمی‌پردازد اما وقتی به «کربلای ۴» می‌رسیم زمین و زمان بسیج می‌شود تا از این علمیات صحبت بکنند. واقعیت این هست که مقوله جنگ، مقوله روشن و تعریف شده‌ای هست. مظلومیت ما از جایی شروع می‌شود که اساساً از واژه‌هایی استفاده می‌کنیم که ظلم به خودمان است واز این حادثه بزرگ تحت عنوان جنگ ایران و عراق نام می بریم. در حالی که تعریف جنگ این هست که دو طرف جنگ بر اساس یک سری از موضوعات و اختلافات و بعد از عدم نتیجه رسیدن مذاکرات سیاسی از نظر نظامی به جان هم می‌افتند تا یک نفر اراده‌اش را به دیگری تحمیل کند. تعریف علمی جنگ این هست. اما اینکه ما می‌گوئیم جنگ ایران و عراق! اشکالش این هست که ما با کسی جنگ و اختلاف و دعوا نداشتیم. ما که وارد جنگ نشدیم. ما سر جای خودمان نشسته و درگیر مسائل انقلاب بودیم و کسی آمد به ما تهاجم کرد، بنابراین اسم این از نظر ما جنگ نیست. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 🔻 فاتح شهيد خليل فاتحي، پاسداری رشيد و غيور از خطه آذربايجان شرقی بود. در اردوگاه موصل يك قديم، بعثیها پنجاه نفر را به اتهام خارج كردن سلاح از انبار به طبقه بالايی اردوگاه بردند و به شدت شكنجه كردند. آنها قصد داشتند همه پنجاه نفر را اعدام كنند. خليل وقتی وضع را اينچنين ديد، به فرمانده بعثی گفت «به جز خودم بقيه نقشی در بيرون آوردن سلاح‌ها از انبار نداشتند». همه نجات پيدا كردند ولی خليل در زير شكنجه‌های بعثیها مردانه به شهادت رسيد. او از جوانان غیوری بود که در سوسنگرد و در مجروحیت دکتر چمران، او را از جلو دشمن بر دوش گرفت و از منطقه خارج کرد و دکتر چمران کلت خود را به رسم قدردانی به او اهدا کرد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۱۹ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ به تدریج بچه های مجروحی که در این قسمت از بیمارستان بودند را شناختم. رضا خبری، بچه تنگ چنار یزد بود. از کمر به پایینش را گچ گرفته بودند. قیافه اش شده بود مثل آدم آهنی، محمدرضا دشتی، بچه محله رحمت آباد یزد بود. سیدرحیم موسوی اهل فرخ‌شهر شهرکرد مثل خودم از قسمت پا مجروح شده بود. محمود منصوری یکی از بسیجی ها، کارمند اداره پست و اهل مهران بود؛ «حاجی» صدایش می کردند. در عملیات والفجر ۱۰، اول زخمی و بعد اسیر شده بود. عربی بلد بود و زحمت مترجمی را هم او می‌کشید. یک نفر عراقی، معروف به «خالد» را هم در قسمت ما بستری کرده بودند. حاجی از او پرسیده بود چرا اینجاست؟ خالد توضیح داده بود که شیعه است. از جبهه جنگ عراق فرار کرده و مدتی هم توانسته بود که مخفی بماند. در نهایت در داخل خانه اش دچار برق گرفتگی می شود. بعد از آوردنش به بیمارستان، سه انگشتش را قطع می کنند و به ناچارگیر می افتد. الان در این قسمت پیش ما بود و احتمالا مجازات اعدام در انتظارش. این آقای خالد که جسمش از ما سالم تر بود، در انجام کارها به بقيه مجروحین کمک می کرد، ابتدای ورود سیدمحمد حسینی به اتاق، خالد آمد تا کمک کند و او را روی تختش بگذارد. سید که کتک مفصلی از عراقی ها خورده بود و دل خوشی از آنها نداشت، با عصبانیت گفت: «ولم کن آقای دکتر!» همه ما زدیم زیر خنده که خالد را با دکتر اشتباه گرفته بود. این شیعه عراقی، به سبب حشرونشر با ما، کمی هم فارسی بلد شده بود. در جمع خودمان یک خلبان هلی کوپتر به نام «تقی دژبند » داشتیم که به او «آقانقی» می گفتیم: روز دوم بستری شدنم در بیمارستان، آقا تقی معترض بود و می گفت: «شما که آه و ناله و سروصدا می کنید یا وسط شب و بی موقع بیرون می روید، من نمی توانم بخوابم. و حق را به او می دادم. هلی کوپترش را در ارتفاع پایین زده بودند و بعد از زخمی شدن، به ناچار فرود آمده و گیر افتاده بود. در اثر خوردن تیر به ستون فقراتش، قطع نخاع شده و از دو پا فلج بود. از نظر روحی و روانی هم زجر زیادی می کشید. روز سومی که در بیمارستان بودم به خواب رفتم. در عالم رویا دیدم که صدام دستور داده بود اسرا آزاد شوند؛ به آنها نفری یک جلد قرآن بدهند و به زیارت کربلا هم ببرند. مرا با همان حالت مجروح روی یک تخت گذاشتند، به دستم یک قرآن با جلد سبز رنگ دادند و آوردند در حرم آقا امام حسین (ع) و دور ضریح مطهر چرخاندند، بعد از یک دور چرخاندن، گفتند که سوار اتوبوس ها شویم و برویم ایران. من پریدم و چسبیدم به در حرم و گفتم: «این زیارت، پسند من نیست. می خواهم دوباره بروم.» گفتند اتوبوس ها صبر نمی کنند. محل نگذاشتم، برگشتم و یک دور و نیم دیگر دور ضریح مطهر چرخیدم. در همین هنگام از خواب بیدار شدم. زدم زیر گریه و به شدت اشک ریختم. خواب عجیبی بود. نمی دانستم تعبیرش چیست، ولی بسیار امیدوار شدم. زیارت کربلا در خواب هم یک نعمت بود. مدت ده، تا پانزده روز پای من در آتل و کشش بود. برای سید محمد حسینی هم همین کار را انجام دادند، اما خبری از رسیدگی، سرم، شستشوی زخم، عوض کردن پانسمان و اینها نبود. در بیمارستان الرشید بغداد، پزشک و مسئول بخشی که ما اسرا حضور داشتیم، فردی شیعه و اهل شهر نجف عراق به نام «دکتر حمید» بود. بچه ها به او «سید حمید» می گفتند. ایشان تعداد زیادی از اسرای ایرانی را پذیرفته و در حد توان به آنها رسیدگی می کرد. واقعا به ما دلگرمی و امید می داد. خیلی اوقات به ما سر می زد و وضعیت جسمی مان را بررسی می کرد. فارسی را دست و پا شکسته صحبت می کرد. بیشتر وقت‌ها آقای منصوری با همان حاجی، مترجم حرفهایش بود. دکتر حمید از پنج شنبه تا شنبه نبود. وقتی برمی گشت به ما می‌گفت: «رفتم حرم امام علی برای همه شما دعا کردم. ان شاء الله آزاد می شوید.» یکبار گزارش کمک های او به اسیران ایرانی را به استخبارات عراق داده بودند. دو، سه روزی پیدایش نبود. خداخدا کردیم که برایش اتفاقی نیفتاده باشد، چون تنها امید ما بعد از خدا او بود. در آن موقعیت و در میان دشمن بعثی برای ما اسرا خیلی مهم بود که یک نفر هوایمان را داشته باشد. وقتی برگشت توضیح داد که نتوانسته اند چیزی را ثابت کنند و آزاد شده بود. او در بازجویی گفته بود: «من یک پزشک هستم و قسم خورده ام که به افراد مریض کمک کنم. نگاه نمی‌کنم که آن مريض یک اسیر است یا هموطن خودم. شما مرا در یک بیمارستان که مجروحان خودمان بستری هستند، بگذارید تا ببینید چطور در خدمتشان هستم.» و با این جواب از دست استخبارات خلاص شده بود. اگر هر کدام از ما کاری داشت، هیچ پرستاری نزدیک و دم دست وجود نداشت، فقط به صورت جسته و گریخته و برای کارهای ضروری می آمدند. در روز چند نفر از نیروهای اطلاعاتی ارتش عراق گشتی در بین ما می زدند و می رفتند. اجازه بیرون رفتن را نداشتیم. پایین آمدن از تخت هم
برای خیلی از ما ممکن نبود. در ده، پانزده روزی که داخل بیمارستان بودیم، اوقات نماز را تقریبی مشخص می کردیم و نمازهایمان را خوابیده یا نشسته روی تخت می خواندیم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با سلام با توجه به استقبال خوب عزیزان از مطالب "عبور از موانع"، بزودی بخش دیگری از جزئیات عملکرد رزمندگان گردان کربلا در هیاهوی عقب نشینی و مسایل پیرامونی به اشتراک گذاشته خواهد شد. مطلب قابل گله از بعضی ادمین های دیگر گروه های مجازی حاضر در کانال، اینکه این عزیزان بدون رعایت قانون کپی رایت و رعایت حفظ لینک منبع اولیه، و بدون هیچ قیدی مطالب را بدون ذکر لینک منتقل کرده و لینک خود را پای مطالب می زنند. این در حالی است که کار سنگین جمع آوری ساعت ها اطلاعات، از مصاحبه با بیش از ۲۰ نفر، پیاده سازی تایپی، تدوین و گزینش و نشر این مطالب کلا متعلق به این کانال بوده و بی هیچ زحمتی، و ذکر نامی از کانال منبع، به نام خود نشر می دهند. خادمین کانال حماسه جنوب، مستحضر به نشر ارزشها در فضای مجازی با نیت الهی هستند ولی بیشترین دغدغه آنها در این گله گذاری، امکان کشش و جذب مخاطب بیشتر در این فضاهاست که متاسفانه با حذف لینکِ منبع، علاوه بر مسدود کردن این مسیر خیرخواهانه، مانع از هر گونه پرسش و یا تحقیقی از این جریانات برای پیگیر کننده ها و دیگر محققین این حوزه از منبع اصلی و اولیه می شوند و قطعا این کار خدا پسندانه نخواهد بود و رضایتی در پی نخواهد داشت. 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ سردار شهید قاسم سلیمانی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 وقتی در حین عملیات کربلای 4 با مواجهه شدید دشمن مواجه شدیم و فهمیدیم امکان مقابله و عبور از ام‌الرصاص وجود ندارد، تصمیم‌گیری شد که عملیات متوقف شود. وقتی در فاصله کمتر از ۱۵ روز عملیات کربلای ۵ را انجام دادیم و بزرگترین موفقیت را کسب کردیم، آن زمان هم ما با عملیات موافق نبودیم و بحث می‌کردیم اما مرحوم آقای‌هاشمی اصرار داشتند که عملیات انجام بگیرد. در عملیات کربلای ۵ تصور این بود که دشمن در آنجا هم هوشیار است و فرماندهان موافق نبودند اما فرماندهی جنگ موافق عملیات بود. تصور دشمن از هنگام انجام عملیات کربلای ۵ که ما توانستیم خود را کناره بصره برسانیم، این بود که کربلای ۴ عملیات فرعی بوده و این تصور در دشمن وجود داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 اینجا معروف است به دالِ نهر خین. حدفاصل جزیره بوارین عراق و داخل مرزی ایران . در زمان جنگ به‌دلیل وجود میادین خورشیدی و سیم خاردارهای رسوب گرفته، به راحتی نمی‌شد از عرض آن عبور کرد. این نهر، بعد از جنگ لایروبی شده و چون نگینی پر افتخار ، یادگاری از کربلای ۴ همچنان استوار و روان است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۲ 🔅 سردار احمد غلامپور برگرفته از خبرگزاری مهر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ نکته دوم در مورد جنگ این هست که بالاخره جنگ یک حادثه‌ای و مسئله‌ای هست که آثار و تبعاتی دارد و نمی‌شود خودی و غیرخودی را از آن جدا کرد و نکته مهم‌تر هم این هست که حتی اگر شما در جنگی ورود کنید که ماهیت حق و باطلی هم داشته باشد، مثل جنگ خود ما گاهی وقت‌ها جبهه حق هم آسیب می بیند و با وجود همه حقانیتش شکست می‌خورد! ما از پیغمبر خدا که بالاتر نداریم که در جنگ احد شکست خوردند، اینها دیگر عالی‌ترین انسان‌های روی زمین هستند. بنابراین جنگ نکته‌ای هست که قضاوت در مورد آن و ورود به حوزه تحلیل و تفسیر آن یک عدالت و وجدان آگاهانه می‌خواهد. وجدانی که بتواند حق و باطل را تشخیص بدهد. من فکر می‌کنم که یکی از اشکالاتی که ما در کربلای ۴ با آن مواجه هستیم همین مسئله هست. یعنی عدم نگاه به مسئله کل جنگ! کسانی که متولی جنگ بودند، شاید جاهایی آمارهای اشتباهی هم داده باشند. مثل همان توییت آقای رضایی، خب این اتفاقات هم می‌افتد! اما اگر کسی بخواهد آگاهانه قضاوت بکند نباید از یک اشتباه کوچک آسمان و ریسمان به هم ببافد. آقای رضایی می‌گفت که کسی که آن مطلب را تایپ کرده یک کلمه رو جا به جا کرده، یعنی به جای اینکه بنویسد: تبدیل فریب، نوشته عملیات فریب! جا افتادن یک کلمه باعث این ماجراها شد. حالا اصلاً فرض هم این باشد که اشکال و تناقضی بین روایت فرماندهان وجود دارد اما این هم بعد از گذشت سی سال طبیعی است. اما صحبت سر این موضوع هست که کسانی که می‌خواهند وارد این مسئله بشوند، آیا باید جنگ را به صورت نقطه‌ای قضاوت کنند یا در قالب یک فرآّیند؟ وقتی به ماهیت جنگ نگاه کنیم، می‌بینیم که من و همرزمانم اصلاً نظامی نبوده‌ایم. اما یک جنگی اتفاق افتاد و ما هم به عنوان سپاه هیچ مسئولیت قانونی و رسمی برای ورود به مسئله جنگ نداشتیم و فقط به سبب تعهد و وظیفه نسبت به انقلاب وارد جنگ شدیم. حالا با این شرایط سپاه وارد جنگ می‌شود و هشت سال مقاومت می‌کند و آیا این نتیجه کلی جنگ پیروزی بوده یا شکست؟! شما از این منظر قضاوت کنید! به روایت امام و و حتی به روایت دشمنان، ما در جنگ پیروز شدیم. -------- من به شما ثابت می‌کنم که در عملیات فتح‌المبین دشمن هوشیارتر از کربلای ۴ بود! و دشمن فهمیده بود . دلیلش هم این هست که قبل از اینکه ما عملیات کنیم، دشمن از سه جا به ما حمله کرد. در صورتی که در کربلای ۴ از هیچ نقطه‌ای به ما حمله نکرد --------- ما برای این پیروزی در جنگ اینقدر استدلال داریم که حد ندارد! این بسیار روشن است. حالا به ما می‌گویند که شما قطعنامه را پذیرفتید! خب این که یک تدبیر بود. اینکه ایده امام و هدف گذاری که در مسئله جنگ کرده بودند خیلی فراتر از این بود که مسئولین سیاسی کشور داشتند، نگاه امام به مسئله جنگ عمدتاً نگاه به تهدیدی بود که می‌خواست تبدیل به یک فرصت شود. حرف امام این بود که الان که رژیم بعث عراق حماقت کرده، ما می‌توانیم مردم عراق رو از دست این رژیم فاسد نجات بدهیم. این نگاه امام بود چون نگاه امام در تراز انقلاب اسلامی بود. امام جمهوری اسلامی را در حد یک کشور نمی‌دید! امام در حد انقلاب اسلامی بود بخاطر همین می‌گفتند که جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم، برای همین می‌گفتند که راه قدس از کربلا می‌گذرد. تراز امام در حد انقلاب اسلامی بود. حالا یک سری از آقایان نمی‌کشیدند و نمی‌ توانستند و می‌گفتند همین جمهوری اسلامی را ما حفظ کنیم!! من می‌خواهم بگویم که این تمرکز و این ایرادهایی که از عملیات کربلای ۴ می‌گیرند، بی انصافی هست که مبنای تحلیل کل جنگ باشد. من عرض کردم که ما که کسی نبودیم و پیغمبر خدا هم در جنگ احد شکست خورده است! مگر می‌شود ما نپذیریم که ما در کربلای ۴ شکست خوردیم. شما می‌گوئید کربلای ۴، من می‌گویم در عملیات بدر و والفجرمقدماتی هم ما شکست خوردیم اما هر کدام از اینها دلایل خودش را دارد و ضمن اینکه این را هم بدانید و من تاکید می‌کنم گاهی اوقات شکست در صحنه‌های نظامی لزوماً دلایل نظامی ندارد! دلایل غیرنظامی هم وجود دارد. من به صورت قاطع عرض می‌کنم که ما در طول جنگ همیشه با سی تا چهل درصد امکانات وارد جنگ می‌شدیم در حالی که در دروس تخصصی نظامی کلاسیک که در ارتش‌های دنیا تدریس می‌شود، می‌گویند که با زیر ۵۰ درصد امکانات اصلاً مأموریت قابل اجرا نیست. یعنی ما در تمام عملیات‌هایی که به عهده‌مان بوده قاعدتاً بایدمی‌گفتیم نه! منتها فرهنگ و روحیه جهادی ما این طور نبود. اما این طور هم نیست که ما بگوییم شکست در کربلای ۴ را نمی‌پذیریم. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۰ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ برای قضای حاجت یک ظرف پلاستیکی با ظرفیت حدود چهار لیتر داشتیم. خالد ظرف چهارلیتری را روی یکی از چرخ های مخصوص سرویس دهی به مریض ها می گذاشت. به ترتیب خودمان را راحت می کردیم و چرخ را با پا به طرف نفر بعدی هل می دادیم. این ظرف دست به دست می رفت تا پر شود. خالد با از خودگذشتگی و بدون اخم می رفت و خالی می کرد، به خاطر این زحمت ها خیلی در حقش دعا می کردیم. بعضی شب ها حدود ساعت یازده یا دوازده، دکتر حمید به دور از چشم نیروهای اطلاعاتی که در بیمارستان مراقب اوضاع و احوال بودند برایمان شیر با بیسکویت می آورد. یک بچه بسیجی کم سن و سال در بین ما بود. به خاطر جراحت زانو، شبهای اول خیلی بی قرار بود. دلتنگی هم می کرد. با حالت گریه و اشک می گفت: «مخام برم خونه!» دکتر حمید به او خیلی علاقه داشت. بهش می گفت: یک دختر دارم به اسم هاجر میخواهم بدهم به تو. الآن بگو چی دوست داری؟» آن بسیجی با لهجه شیرینش جواب می داد: «بیسکویت.» دکتر حمید خوشش می آمد و دوباره می پرسید: «چی؟» و او باز می گفت: «بیسکویت.» این طوری تفریح می کردیم تا اندکی از درد و رنجمان کم شود. دکتر حمید صدام را یک انسان وحشی می دانست. یکبار از من پرسید: «چندبار رفتی امام رضا (ع)» گفتم: «یک بار.» او گفت: «من سه بار رفتم.» بعد معلوم شد که در زمان حکومت پهلوی، سه بار به ایران سفر کرده است. از طرفداران سرسخت حضرت امام (ره) و دشمن صدام بود. برای ما خیلی عجیب بود که چطور در چنین جایی و با این اعتقادات حضور دارد، نمی ترسد و با جان و دل به ما خدمت می‌کند. از دیگر صحبت هایی که از زبان دکتر حمید می‌شنیدیم و باعث دلگرمی مان می شد، این بود که می‌گفت: «شما را بعد از مدتی به اردوگاه اصلی می برند. آدم هایی از صلیب سرخ جهانی می آیند و اسمتان را در فهرست اسرای جنگی ثبت می کنند. امکانات و دارو برایتان می آورند حتی می توانید برای خانواده هایتان نامه بفرستید.» تقريبا لحظه شماری می کردیم که کی قرار است ما را به اردوگاه اصلی ببرند. برای همه ما مهم بود که هر چه زودتر و با فرستادن نامه خانواده های خود را از زنده بودنمان با خبر کنیم. یک روز ساعت سه یا چهار بعد از ظهر، دکتر حمید بالای سرم آمد و گفت: «باچر عملیه.» به پای من اشاره کرد و این طور منظورش را رساند که قرار است پایم را قطع کنند. برای یک لحظه قبض روح شدم. بازهم اضطراب شدیدی گرفتم. به خودم گفتم: «خدایا! یعنی فردا می خواهند پایم را قطع کنند؟ چه کار کنم ؟!» از چهره من خواند که خود را باختم. بی معطلی گفت: «بابا! شوخی... شوخی! باچر عملیه. روح روح سالم.» . باورم نشد که قطع کردن پای من یک شوخی بود. معمولا در بیمارستان، خوراکم کم بود و زیاد غذا نمی خوردم. آن شب شامی کباب آوردند. دکتر حمید سفارش کرد که تا فردا صبح چیزی نخورم. برعکس همیشه،. وقتی چشمم به شامی ها افتاد، اشتهایم باز شد. دلی از عزا در آوردم و حسابی خوردم. آقای منصوری مرتب به من تذکر داد که سید نخور، ممکنه زیر عمل به هوش نیای. گفتم: «حاجی! ما یک مثلی داریم تو یزد که می گویند بخوری بیمیری، بهتر از اینه که بیشینی، ببیینی!» و به حرفش توجه نکردم. شب گذشت و صبح شد. مدتی هم از روز گذشته بود که آمدند و مرا روی یک برانکارد چرخدار گذاشتند. قبل از من سید محمد حسینی را برده بودند اتاق عمل و شکستگی استخوان پایش را با گذاشتن فیکساتور، تثبیت کرده بودند. همین مسئله مرا دلگرم کرد که پایم را قطع نمی کنند، ولی باز هم دلهره داشتم. از محوطه بیمارستان عبور کردیم و رفتیم در بخشی که اتاق عمل بود. شانس نداشتم. یک مجروح عراقی آوردند. او را زودتر بردند تا جراحی کنند و من همان جا پشت در معطل ماندم تا کارشان تمام شود. در همین فرصتی که منتظر بودم به ذهنم رسید که اگر بشود فرار کنم، ولی نگاهم به پاکه افتاد، این فکر درجا باطل شد از پشت در صدای کار کردن دریل می آمد. ترس برم داشت و روحیه ام را باختم. دست به دامن پروردگار شدم: «خدایا کمکم کن... طاقتم بده!» بالاخره نوبت من شد و وارد اتاق عمل شدم. پزشک اصلی یک خانم دکتر بود و تعدادی دیگر به عنوان دستیاران او حضور داشتند. یک چیز شبیه ماسک روی بینی ام گذاشتند و خواستند که نفس بکشم. نفس عمیقی کشیدم. نفس عمیق دوم هم همین طور، ولی به سومی نرسیده چشمانم تیره و تار شد و از هوش رفتم. وقتی هوشیار شدم و چشم ها را باز کردم، هنوز در اتاق عمل بودم. دور و برم را نگاه انداختم. کاشی های دورتادور دیوارهای اتاق به رنگ سفید بود. یک ساعت دیواری، درست روبه روی من، تیک تاک می کرد. به نظرم آمد که مرده ام و مرا روی تخت مرده شورخانه گذاشته اند. شاید هنوز بین هوشیاری و بی هوشی بودم که چنین تصوری بر من غالب شد. دستم را زیر محل شکستگی پا بردم. وقتی بالا آوردم، پر از خون شده بود. نگو که بعد از عمل، خون ها
را شستشو نداده بودند. دلشوره گرفتم. از طرفی درد پا کلافه ام کرده بود. سرم را به سختی از روی تخت بلند کردم و نگاه انداختم. فیکساتور نظرم را جلب کرد. سه میله از بالای شکستگی و سه میله از پایین آن، بیرون آمده بود. جنس آنها شبيه آلومینیوم یا تیتانیوم بود. سر میله ها از بیرون، داخل یک لوله خرطومی که داخلش مواد مخصوص ریخته بودند، ثابت شده بود تا کمترین حرکت و جابه جایی نداشته باشند. اصلا قدرت تکان خوردن نداشتم. با مشاهده این وضعیت و ذهنیت قبلی که آقای منصوری گفته بود ممكن است زیر عمل بیرون نیایم، تصور مردن برایم قطعی شد. با خود گفتم: بله! حتما زیر عمل مرده ام و الآن مرا گذاشته اند که شستشو بدهند و بعد ببرند خاکم کنند.» داد و هوارم به هوا رفت: «کمک کمک! کمکم کنید. به دادم برسید. یا امام حسین(ع! يا ابوالفضل!» دو، سه نفر با لباس نظامی، دوان دوان به طرف من آمدند. جملاتی را به عربی می گفتند، ولی از آن سر در نیاوردم. تلاش کردند که مرا ساکت کنند. دست بردار نبودم. کل بخش را روی صداگذاشته بودم. به سرعت یک برانکارد چرخدار آوردند و مرا روی آن منتقل کردند. آن را به طرف قسمتی که اسرا بودند، هل دادند. به محوطه بیمارستان که رسیدیم، روی سنگ فرش ها بالا و پایین می افتادم و پایم حسابی درد می گرفت. دوباره فریاد می زدم: «آخ! یواش تر... یا امام حسین (ع! یا ابوالفضل (ع)!» از محوطه روباز که می‌گذشتیم، باران با شدت تمام روی من می ریخت. عجله عراقی ها برای این بود که مردم عادی متوجه حضور یک اسیر ایرانی نشوند. یکی از عراقی هایی که همراهم می آمد از کوره در رفت. چند کشیده جانانه نثارم کرد، طوری که گوشم سوت می کشید. گفتم: «بزن بزن! نکند درد سیلی تو درد پایم را کمتر کند.» او که چیزی از حرف هایم نفهمید، نامردی نکرد و چندتای دیگر هم زد. بالاخره مرا به اتاق پیش دوستان خودم رساندند و روی تخت گذاشتند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ویدئویی کمیاب از بمباران بغداد توسط نیروی هوایی ارتش 🔹 فیلمی بسیار هیجان‌انگیز و واقعی از بمباران بغداد توسط اف-۴ فانتوم‌های ایرانی که در سال ۱۹۸۰ (۱۳۵۹ شمسی) ثبت شده است. 🔹 احتمالا این فیلم متعلق به «عملیات کمان ۹۹» یا عملیات «شمشیر سوزان» باشد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ سردار شهید قاسم سلیمانی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 اولا اینکه نمی‌توان عملیات را به بهانه اینکه دشمن آن را فهمیده لغو کرد و نمی‌توانیم این را مبنا قرار دهیم، در این صورت هیچ عملیاتی نمی‌توانستیم انجام دهیم. مثلا عملیات بیت‌المقدس هم لو رفته بود، شب عملیات فتح‌المبین که به پای عملیات رفتیم مجبور شدیم برگردیم و به همین دلیل براین مبنا هیچ عملیاتی قابل انجام نبود. ثانیا وقتی با سرعت ۱۵ روز بعد عملیات کربلای ۴، کربلای ۵ را انجام دادیم و ما را به کناره بصره رساند، دشمن متوجه شد کربلای ۴ فریب بوده و عملیات کربلای ۵ اصلی بوده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂