eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایت مسعود سفیدگر (غواص) از لحظات بعد از اسارت 3⃣ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برادر محمد انجیل زاده از رزمندگان گردان کربلا، بعد از گذشتن از اروند در کربلای ۴ و در گفتگو با خبرنگار روایت فتح در کنار نهر جروف http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🌴 عبور از موانع - ۲۹ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ روایتی دیگر 🔹 سید حسن کربلایی: با تغییر اوضاع و پیشروی عراقی‌ها، بالای سر زخمی ها رفتم و گفتم بچه ها هر کس می تواند راه برود بلند شود و نماند. آنجا بود که بعضی از بچه ها لنگان لنگان از آنجا بالا آمدند و وارد آب شدند و با شنا رفتند. بعضی هم که زخمشان سطحی بود و به امید قایق نشسته بودند بلند شدند و با کمک بچه های دیگر رفتند. برانکاردی که آقای آقایی روی آن بود را بلند کردیم. ایشان بمن گفته بود که کنارم نارنجک بگذارید و بروید ولی با کمک بچه ها رفتیم و او را تا کنار آب بردیم و در این حین یک قایق با اینکه تیر به طرفش شلیک می شد آمد. آب جزر شده بود قایق نمی توانست تا لبه خاکریز بیاید. ابتدای چولان ایستاد و ما در آن سیم خاردارها و باتلاق ها برانکارد را بلند کردیم و با کمک بچه ها که چهار نفر بودند در قایق قرار دادیم. غلامرضا نادری پیک حاج اسماعیل بود که جراحت زیادی داشت و لباس غواصی هم تنش بود. جسم سنگینی داشت و لباس غواصیش هم لیز شده بود. برانکارد هم نبود و با هزار زحمت و با کمک دو نفر از بچه ها از بالای خاکریز آوردیمش در معبر تا کنار آب بیاوریمش و هر طوری شده با خود ببریم. در ابتدای معبر بودیم که احساس کردیم عراقی ها دارند بالای سرمان می آیند. دقیقاً بالای سرمان بودند و با کلاش و تیر تیربار به طرفمان شلیک می کردند و تیرها در باتلاقها می خورد و گل ها را به صورت ما می پاشید. مجبور بودیم دراز کش نادری را بکشیم. به حالت چهار دست و پا شدم و گفتم که او را روی کول من قرار بدهید. بچه ها هر چه تلاش می کردند او را بلند کنند لیز می خورد. علی حمیدیان مقدم و محمد انجیل زاده (فرد حاضر در کلیپ فوق) با هزار زحمت او را بلند کردند و روی کمرم گذاشتند. من هم که لباس غواصی تنم بود و تا روی کمرم گذاشتند باز لیز خورد. در همین حین عراقی ها به ما نزدیک تر شدند و قبل از اینکه به ما برسند لحظه ای برگشتم و نگاهی کردم که موسی اسکندری را روی خاکریز، ایستاده دیدم که کلاه خود و لباس فرم هم تنش بود. ما بکار خودمان ادامه دادیم و دوباره برگشتم و کسی شبیه موسی اسکندری را دیدم که آمده در باتلاق که به عقب بیاید. (همین را هم به خانواده اش گفتم) و بعد متوجه نشدم که چه شد، چرا که در همان لحظه دو تیر از ناحیه پا و شکم خوردم و دیگر نمی توانستم کاری انجام بدهم. ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🌴 عبور از موانع - ۳۰ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ روایتی دیگر از رییس ستاد گردان 🔹 محسن پویا - کتاب ستاد گردان حوادث در آن لحظه اي كه دارد اتّفاق می افتد، خیلی انسان را می گیرد. به هر صورت، تصوّرش هم، بسیار سخت و سنگین است. الآن بعد از آن همه سال که آن صحنه ها را تعریف می کنم، واقعاً برایم قابل تحمّل نیست. صحنه های بسیار سختی بود. تا آن لحظه، هیچ خبر یا اطّلاعی از آقای معینیان و [نادر و رحیم ] نداشتم. در آن شرایط، خبردار شدیم که تعدادی از نیروهای گردان از محورهای دیگر برگشته‌اند و در شهر آبادان پخش هستند. تعداد زیادی از نیروهای یگان های مختلف هم، بعد از عقب‌نشینی، به دلیل نزدیکی به ساحل، در ساختمان فردوگاه [جمع] شده‌بودند. یکی از بچّه های مخابرات گردان به من گفت که آقای معینیان آمده و در اتاق هستند. بلافاصله به سراغش رفتم. در اتاق نشسته و یک پتو روی خودش کشیده‌بود. لرز زیادی به بدنش افتاده‌بود. چند لحظه پیشش ماندم، ولی حالش خوب نبود و بهتر دیدم تا استراحت کند. بعد از آن، سری به ساختمان های گروهان‌ها زدم تا وضعیّت را از نزدیک ببینم. اوضاع، خوب نبود و تعداد زیادی از نیروها هنوز به مقر نیامده‌بودند. معلوم نبود که آن طرف آب مانده‌اند یا هنوز به ساختمان نرسیده‌اند. حدود ساعت یک ظهر بود که گفتم هر چه سریع تر آماری از نیروهای گردان گرفته‌شود تا وضعیّت نیروها معلوم شود. چند نفر از بچّه‌های گردان را با ماشین فرستادم تا چرخی در سطح شهر بزنند تا اگر کسی را دیدند، به مقرّ بیاورند. آتش عراقی‌ها تا حدودی کم‌تر شده‌بود. آن روز، خیلی به ما سخت گذشت. هر لحظه، منتظر یک خبر بودیم. در اوّلین لحظه ای که آقای معینیان را دیدم، سراغ حاج‌اسماعیل را گرفتم. با بی‌حالی گفت: «حاج‌اسماعیل ماند.» این خبر، خیلی متأثّرم کرد، ولی مشکلات و خبر شهادت‌ها آن قدر زیاد بود که خبر شهادت حاج‌اسماعیل هم عادی شده‌بود. به پرسنلی گردان سپرده‌بودم که هر ساعت، آماری از گروهان‌ها بگیرند. تا شب، به تدریج به تعداد نیروهایی که به مقر می رسیدند اضافه می‌شد. هر چه به غروب نزدیک تر می‌شدیم، سکوت بیشتری بر شهر حاکم می شد. فضای بسیار سنگینی در سطح شهر حاکم شده‌بود و همه در التهاب این اتّفاق بودند. وضعیّت روحی بچّه‌های گردان خیلی خراب شده‌بود. خستگی توأم با یک شوک و اضطراب، بر نیروها حاکم بود. سراغ هیچ کس را نمی شد از آنها گرفت. هر کس در خلوتی استراحت می کرد. ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🌴 عبور از موانع - ۳۱ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ روایتی دیگر از رییس ستاد گردان 🔹 محسن پویا - کتاب ستاد گردان بعد از نماز مغرب، پرسنلی گردان، اطّلاعاتی از آمار نیروهای گردان به من داد. این آمار نشان می داد که بالای صد و پنجاه نفر از نیروهای گردان، هنوز به مقر نیامده اند. این تعداد یعنی حدود نصف نیروهای گردان. این آمار، تعداد شهدا، مجروحین و اسرای گردان را مشخّص نمی کرد. فقط می دانستیم این تعداد از نیروهای گردان تا آن موقع، به مقر برنگشته‌اند. شهادت بعضی از آنها برای ما محرز شده‌بود، ولی باید جمع‌بندی می شد. با گرفتن اطّلاعات از نیروهایی که برگشته‌بودند، تا حدودی این اطّلاعات، دقیق می شد، ولی حدّاقل چند روز طول می کشید. التهاب عجیبی در شهر به وجود آمده‌بود. با شنیدن خبر برگشتن نیروها به شهر، بسیاری از خانواده ها و بچّه های مساجد برای کسب خبر می آمدند. هرکس سراغ ما می آمد، می گفتم: «هنوز آمار [دقيقي] موجود نیست.» به هیچ‌کس نگفتم که کسی شهید شده‌است، مگر این که شهادت او را به چشم دیده‌باشم و جسدش در دسترس باشد. علی رغم این که یک سری آمار در گردان گرفته‌بودیم، می گفتم فعلاً هیچ خبری نیست. *** گردان کربلا در این عملیات بیش از ۹۰ شهید ، قریب به ۱۰ اسیر و تعداد زیادی مجروح داد و در عملیات کربلای ۵ با مجروحین بانداژ شده ای که دوره درمان خود را هنوز کامل نکرده بودند مجددا حضور پیدا کردند و معرکه دیگری را تجربه نموند. پایان ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 منتظر نظرات دوستان همراه کانال در خصوص این نوع روایت ها جهت کارهای بعدی هستیم. @Jahanimoghadam 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تغییر سنگ مزار سردار "حاج اسماعیل فرجوانی" در گلزار شهدای اهواز 🔅 همزمان با سالگرد عملیات کربلای چهار و با حضور رزمندگان و غواصان گردان کربلا در این عملیات 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۱۸ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ [بعد از سوار کردنم به ماشین] حدس زدم که می خواهند مرا به یک بیمارستان ببرند. در طول مسیر ، گاهی از دریچه بالای سرم، شاخه های درختان کنار جاده و خیابان را می دیدم. خودرو که ایستاد، دو نفر آمدند و مرا پیاده کردند. وارد محوطه یک بیمارستان شده بودیم. منتظر ماندم تا کارهای پذیرش را انجام دهند و بستری شوم، ولی مسئولین آنجا وقتی فهمیده بودند من یک اسیر ایرانی هستم، سر باز زده بودند. دوباره سوار شدیم و رفتیم به یک بیمارستان دیگر، آنجا هم همین اتفاق افتاد. حدود چهار، پنج بیمارستان در داخل شهر بغداد رفتیم و قبولم نکردند. بالاخره در بیمارستانی که بعدا فهمیدم نام آن «الرشید» است، مرا پذيرفتند. دو نفر پرستار مرا روی برانکارد چرخ دار گذاشتند. وارد یک محدوده در گوشه ای از بیمارستان شدیم که دور تا دور آن را سیم خاردار احاطه کرده بود. بعد از آن یک راهروی سرپوشیده بود و در ته آن سه اتاق که مخصوص اسرای مجروح بود. چون ظرفیت تکمیل بود، مراگوشه راهرو گذاشتند. صبر کردم تا یکی از مریض ها را که بهتر شده بود، مرخص کردند. بالاخره در یک اتاق سه تخته بستری شدم، در دلم ترس و دلهره افتاده بود که چه بر سرم خواهد آمد. اینجا هیچ ارتباطی با بقیه بیماران و افراد شخصی نداشتیم. به اطراف دقیق شدم. پنجره ای ندیدم. یک هواکش در ارتفاع و نزدیک سقف تعبیه شده بود. نه روی دیوار ساعت بود نه پشت دستمان که زمان را بفهمیم. اینجا صبح و شب را گم می کردیم. روی تخت خوابیدم و منتظر اتفاقات بعدی ماندم. یک ساعت که گذشت، یک اسیر مجروح دیگر مثل خودم آوردند. جفت پاهایش قطع شده بود. کم سن و سال بود. یکی، دو ساعت بدون هیچ اتفاقی گذشت. با دیدن وضعیت آن نوجوان و فضای بسته اتاق، یکدفعه غم سنگینی روی دلم افتاد. بغض بیخ گلویم را گرفت. انگار که به زبانم قفل زدند. تحت فشار روحی شدیدی قرار گرفتم. افکار زیادی به فکرم هجوم آورد. خانواده ام الأن چه کار می کنند؟ هیچ کدامشان خبر ندارند که من کجا هستم. اضطراب داشتم. به پایم نگاه کردم که کوهی از ورم و بلای جانم شده بود. انگار یک بالش زیر پوستم فرو کرده بودند. دوباره پای قطع شده هم اتاقیم را دیدم. با خودم گفتم: «خدایار اگر پای من را قطع کنند، چه کار کنم؟ قرار بود عید خانه باشم، ولی حالا اینجا اسیر دست عراقی ها... خدایا کمک کن!» از همین جا بود که در خودم رفتم. حال و حوصله صحبت با هیچکس را نداشتم. روحیه ام ضعیف شده بود. همان روز اول آمدند تا پای مرا در وزنه بگذارند. وسایلشان خیلی پیشرفته بود. به جای وزنه از چند آجر دوقلو استفاده کردند که با یک تکه سیم و مقداری باند کشی به پای من وصل شده بود. با این وزنه ماجرایی داشتم. از بس نحیف و سبک شده بودم، قدرتی که آجرها به پا و هیکلم وارد می کرد، ظرف مدت دو تا سه ساعت، مرا از روی تخت به طرف پایین می کشید. پرستار را صدا می زدم. می آمد و آجر را با دستش بالا می آورد تا من به جایم برگردم. این ماجرا دوباره و هر روز تکرار می شد. ساکت و بی حوصله روی تخت نشسته بودم که هم اتاقی‌ام صدایم زد سر حرف را باز کرد: من براتعلی هستم. بچه شهرکرد. مدتی است که اینجا هستم. بچه ها به من می گویند فلفلی.» جوابی ندادم. در افکار خودم بودم. با روحیه ای عالی ادامه داد: «خواست خدا بوده که ما هم مجروح و هم اسیر شویم. جفت پای من رفته روی مین. باید راضی بود به رضای خدا و ناشکری نکرد.» باز هم حرفی نزدم. فهمیدم که می خواهد مرا به حرف زدن وادارد. در همین هنگام صدای داد و بی‌داد آمد. یک نفر با لهجه یزدی می‌گفت: «نَرَنِد. وِلُم کُنِد. چیشی از جونُم مِخِد؟ خودُم مِرَم.» با شنيدن لهجه یزدی انگار که همه چیز یادم رفت. جان تازه ای گرفتم. فلفلی گفت: ایزدی دیدی، راه افتادی، و خندید. دیدم یک نفر با لباس های خونی خاکی رنگ و سر و وضعی بدتر از خودم و با پای زخمی وارد اتاق شد و افتان و خیزان تا نزدیک ما آمد. عراقی ها با چوب و یک تکه تخته کتکش می زدند. وقتی روی تخت آرام گرفت، رهایش کردند و رفتند. خودش را سید محمد حسینی معرفی کرد. اهل شهرستان بافق یزد بود. کلی خوشحال بودم که همشهری پیدا کردم. زبانم باز شد. حال و احوال و خوش و بشی کردیم. گفتم: «چرا کتکت می‌زدند؟» گفت: «عراقی ها داشتند من را می آوردند. یکی شان پای تیر خورده من را ول کرد و روی زمین افتادم. از درد کنترل خودم را از دست دادم و یک سیلی زدم تو گوشش، بعدش چند نفری افتادند به جانم و تا می خوردم کتکم زدند. به هر مکافاتی بود تا اتاق آمدم. » سید محمد حسینی بسیجی بود. در عملیات بیت المقدس ۴ مجروح شده و بعد اسیرش کرده بودند. تعریف کرد که او هم مثل من بعد از تیر خوردن در استخوان ران پایش یکی، دو روز سرگردان بوده تا گرفتار شده است. پیش خودم گفتم: «این بنده خدا هم سید است، هم تیر خورده، هم خانواده اش از او بی خبرند.
درست مثل من. هر شرایطی که مادر او دارد، مادر من هم دارد.» این طوری به خودم امید دادم و روحیه گرفتم. سید محمد حسینی این را هم گفت که این روزها شهر یزد به خاطر اسارت و شهادت تعداد زیادی از رزمنده ها در عملیات بیت المقدس ۴ عزادار است. خودش خیلی از صحنه ها را دیده بود و برای ما تعریف می‌کرد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران ای شهید ولا زائر کربلا ای شهید ای شهید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 سلام وعلیکم برادر من که از رزمندگان دفاع مقدس بودم این خاطرات بسیار مفید و شنیدنی هست مخصوصا خاطرات که نیروهای گردان پیاده يا زرهی تعریف می‌کنند خیلی برای من جالب بود دستتون درد نکنه خدا قوت. روح الهی 🔻 سلام و خداقوت به دست اندرکاران کانال حماسه جنوب. بنده به سهم خودم از ایثار.دلاوری و جانثاری رزمندگان سپاسگزارم چراکه آنچه که امروز داریم به برکت آن مجاهدت هاست. قطعا بازگو نمودن خاطرات و روایت یادگاران دفاع مقدس برای نسل امروز و آینده لازم و ضروری است.خداوند شفاعت شهدا را شامل حال ما نماید و یادگاران دفاع مقدس را سلامت و سربلند بدارد. با تشکرشکوهی 🔻سکوت وارم و دانی که حرف­‌ها دارم بسا حکایت ناگفته با شما دارم پر از شکایتم از کربلای چار به بعد و از شکفتن گل­‌های بی قرار به بعد مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم هنوز غرقه امواج سرد اروندم هنوز در شب والفجر هشت مانده دلم که از رها شدن دست همرهان خجلم در این شبانه که غواص درد مواجم به دستگیری یاران رفته محتاجم سلام علیکم یادآوری رشادتهای رزمندگان گردان همیشه سرافراز کربلا توفیقی است که می‌بایست نصیب انسانهای باایمان وخالص فی سبیل ا... شود زیرا به تحریر درآوردن این خاطرات خود جهادی میطلبد عظیم. ضمن عرض خسته نباشید که همواره درجهت اشاعه فرهنگ جهادوشهادت باقدم وقلم به نحوی عالی حضوری باارزش داشته اید، بعنوان عضو کوچکی ازجمع رزمندگان گردان کربلا، تشکروقدردانی می‌نمایم. ارادتمند صیاد 🔻 سلام خاطرات رزمندگان گردان کربلا اهواز بسیار ارزشمند بود خاطرات تک تک نیروهای خط شکن و فرماندهان جسور و شجاع رده های رزمی از دسته و گروهان و .... بهترین منبع بررسی زوایای پنهان عملیات های دفاع مقدس است روح مطهر شهدا قرین رحمت و رضوان الهی و پاداش جهاد فی سبیل الله بهترین ذخیره جانبازان ویادگاران دفاع مقدس در اخرت باد زرگر
🍂 🔻 کربلای ۴ سردار شهید قاسم سلیمانی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 در موضوعی که بیان می‌شود، نباید شخصیتی که در طول ۸ سال دفاع مقدس فرماندهی جنگ را برعهده داشته است مورد انتقاد و حتی عقده‌گشایی و شماتت قرار بگیرد. عملیات کربلای ۴ عملیات اصلی بود نه فرعی، ما عملیات‌هایی داشتیم که در طول سال برای آن برنامه‌ریزی کردیم و در طول ۵، ۶ ماه برای آن کار می‌کردیم اما به موفقیت نرسیدیم. عملیات رمضان هم تا حدود اهداف اساسی رسیدیم اما به نتیجه نرسید. در والفجر مقدماتی که کارهای فراوانی پیرامونش صورت گرفت اما به نتیجه نرسید. ما ۵،۶ عملیات داشتیم که منجر به موفقیت نشد لذا ما در جنگ عملیات موفق و ناموفق داشتیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۱ 🔅 سردار احمد غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ما چند سال است که در مورد کربلای ۴ گرفتار جوسازی‌هایی هستیم. خب در مورد این جوسازی‌ها به عناصر بیرونی ایرادی نیست اما متأسفانه بعضی قلم به دست‌های داخلی یک اجحاف و بی انصافی خارج از قاعده در مورد کربلای ۴ انجام می‌دهند و متأسفانه قضاوت‌شان در مورد کل دفاع مقدس را به سمت عملیات «کربلای ۴» می‌برند و از آن‌جا نگاه می‌کنند و این ناجوانمردانه است. مواردی که عرض می‌کنم به این مسئله برمی‌گردد و دلم می‌خواهد اگر به این مسئله پرداخته می‌شود یک واکاوی و فراتحلیل نسبت به کل جریان کربلای ۴ و ۵ هم انجام شود، دلیلش هم این هست که ما عملیات‌های پیروزمند و موفق زیادی داشتیم و کسی هم خیلی به آنها نمی‌پردازد اما وقتی به «کربلای ۴» می‌رسیم زمین و زمان بسیج می‌شود تا از این علمیات صحبت بکنند. واقعیت این هست که مقوله جنگ، مقوله روشن و تعریف شده‌ای هست. مظلومیت ما از جایی شروع می‌شود که اساساً از واژه‌هایی استفاده می‌کنیم که ظلم به خودمان است واز این حادثه بزرگ تحت عنوان جنگ ایران و عراق نام می بریم. در حالی که تعریف جنگ این هست که دو طرف جنگ بر اساس یک سری از موضوعات و اختلافات و بعد از عدم نتیجه رسیدن مذاکرات سیاسی از نظر نظامی به جان هم می‌افتند تا یک نفر اراده‌اش را به دیگری تحمیل کند. تعریف علمی جنگ این هست. اما اینکه ما می‌گوئیم جنگ ایران و عراق! اشکالش این هست که ما با کسی جنگ و اختلاف و دعوا نداشتیم. ما که وارد جنگ نشدیم. ما سر جای خودمان نشسته و درگیر مسائل انقلاب بودیم و کسی آمد به ما تهاجم کرد، بنابراین اسم این از نظر ما جنگ نیست. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 🔻 فاتح شهيد خليل فاتحي، پاسداری رشيد و غيور از خطه آذربايجان شرقی بود. در اردوگاه موصل يك قديم، بعثیها پنجاه نفر را به اتهام خارج كردن سلاح از انبار به طبقه بالايی اردوگاه بردند و به شدت شكنجه كردند. آنها قصد داشتند همه پنجاه نفر را اعدام كنند. خليل وقتی وضع را اينچنين ديد، به فرمانده بعثی گفت «به جز خودم بقيه نقشی در بيرون آوردن سلاح‌ها از انبار نداشتند». همه نجات پيدا كردند ولی خليل در زير شكنجه‌های بعثیها مردانه به شهادت رسيد. او از جوانان غیوری بود که در سوسنگرد و در مجروحیت دکتر چمران، او را از جلو دشمن بر دوش گرفت و از منطقه خارج کرد و دکتر چمران کلت خود را به رسم قدردانی به او اهدا کرد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۱۹ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ به تدریج بچه های مجروحی که در این قسمت از بیمارستان بودند را شناختم. رضا خبری، بچه تنگ چنار یزد بود. از کمر به پایینش را گچ گرفته بودند. قیافه اش شده بود مثل آدم آهنی، محمدرضا دشتی، بچه محله رحمت آباد یزد بود. سیدرحیم موسوی اهل فرخ‌شهر شهرکرد مثل خودم از قسمت پا مجروح شده بود. محمود منصوری یکی از بسیجی ها، کارمند اداره پست و اهل مهران بود؛ «حاجی» صدایش می کردند. در عملیات والفجر ۱۰، اول زخمی و بعد اسیر شده بود. عربی بلد بود و زحمت مترجمی را هم او می‌کشید. یک نفر عراقی، معروف به «خالد» را هم در قسمت ما بستری کرده بودند. حاجی از او پرسیده بود چرا اینجاست؟ خالد توضیح داده بود که شیعه است. از جبهه جنگ عراق فرار کرده و مدتی هم توانسته بود که مخفی بماند. در نهایت در داخل خانه اش دچار برق گرفتگی می شود. بعد از آوردنش به بیمارستان، سه انگشتش را قطع می کنند و به ناچارگیر می افتد. الان در این قسمت پیش ما بود و احتمالا مجازات اعدام در انتظارش. این آقای خالد که جسمش از ما سالم تر بود، در انجام کارها به بقيه مجروحین کمک می کرد، ابتدای ورود سیدمحمد حسینی به اتاق، خالد آمد تا کمک کند و او را روی تختش بگذارد. سید که کتک مفصلی از عراقی ها خورده بود و دل خوشی از آنها نداشت، با عصبانیت گفت: «ولم کن آقای دکتر!» همه ما زدیم زیر خنده که خالد را با دکتر اشتباه گرفته بود. این شیعه عراقی، به سبب حشرونشر با ما، کمی هم فارسی بلد شده بود. در جمع خودمان یک خلبان هلی کوپتر به نام «تقی دژبند » داشتیم که به او «آقانقی» می گفتیم: روز دوم بستری شدنم در بیمارستان، آقا تقی معترض بود و می گفت: «شما که آه و ناله و سروصدا می کنید یا وسط شب و بی موقع بیرون می روید، من نمی توانم بخوابم. و حق را به او می دادم. هلی کوپترش را در ارتفاع پایین زده بودند و بعد از زخمی شدن، به ناچار فرود آمده و گیر افتاده بود. در اثر خوردن تیر به ستون فقراتش، قطع نخاع شده و از دو پا فلج بود. از نظر روحی و روانی هم زجر زیادی می کشید. روز سومی که در بیمارستان بودم به خواب رفتم. در عالم رویا دیدم که صدام دستور داده بود اسرا آزاد شوند؛ به آنها نفری یک جلد قرآن بدهند و به زیارت کربلا هم ببرند. مرا با همان حالت مجروح روی یک تخت گذاشتند، به دستم یک قرآن با جلد سبز رنگ دادند و آوردند در حرم آقا امام حسین (ع) و دور ضریح مطهر چرخاندند، بعد از یک دور چرخاندن، گفتند که سوار اتوبوس ها شویم و برویم ایران. من پریدم و چسبیدم به در حرم و گفتم: «این زیارت، پسند من نیست. می خواهم دوباره بروم.» گفتند اتوبوس ها صبر نمی کنند. محل نگذاشتم، برگشتم و یک دور و نیم دیگر دور ضریح مطهر چرخیدم. در همین هنگام از خواب بیدار شدم. زدم زیر گریه و به شدت اشک ریختم. خواب عجیبی بود. نمی دانستم تعبیرش چیست، ولی بسیار امیدوار شدم. زیارت کربلا در خواب هم یک نعمت بود. مدت ده، تا پانزده روز پای من در آتل و کشش بود. برای سید محمد حسینی هم همین کار را انجام دادند، اما خبری از رسیدگی، سرم، شستشوی زخم، عوض کردن پانسمان و اینها نبود. در بیمارستان الرشید بغداد، پزشک و مسئول بخشی که ما اسرا حضور داشتیم، فردی شیعه و اهل شهر نجف عراق به نام «دکتر حمید» بود. بچه ها به او «سید حمید» می گفتند. ایشان تعداد زیادی از اسرای ایرانی را پذیرفته و در حد توان به آنها رسیدگی می کرد. واقعا به ما دلگرمی و امید می داد. خیلی اوقات به ما سر می زد و وضعیت جسمی مان را بررسی می کرد. فارسی را دست و پا شکسته صحبت می کرد. بیشتر وقت‌ها آقای منصوری با همان حاجی، مترجم حرفهایش بود. دکتر حمید از پنج شنبه تا شنبه نبود. وقتی برمی گشت به ما می‌گفت: «رفتم حرم امام علی برای همه شما دعا کردم. ان شاء الله آزاد می شوید.» یکبار گزارش کمک های او به اسیران ایرانی را به استخبارات عراق داده بودند. دو، سه روزی پیدایش نبود. خداخدا کردیم که برایش اتفاقی نیفتاده باشد، چون تنها امید ما بعد از خدا او بود. در آن موقعیت و در میان دشمن بعثی برای ما اسرا خیلی مهم بود که یک نفر هوایمان را داشته باشد. وقتی برگشت توضیح داد که نتوانسته اند چیزی را ثابت کنند و آزاد شده بود. او در بازجویی گفته بود: «من یک پزشک هستم و قسم خورده ام که به افراد مریض کمک کنم. نگاه نمی‌کنم که آن مريض یک اسیر است یا هموطن خودم. شما مرا در یک بیمارستان که مجروحان خودمان بستری هستند، بگذارید تا ببینید چطور در خدمتشان هستم.» و با این جواب از دست استخبارات خلاص شده بود. اگر هر کدام از ما کاری داشت، هیچ پرستاری نزدیک و دم دست وجود نداشت، فقط به صورت جسته و گریخته و برای کارهای ضروری می آمدند. در روز چند نفر از نیروهای اطلاعاتی ارتش عراق گشتی در بین ما می زدند و می رفتند. اجازه بیرون رفتن را نداشتیم. پایین آمدن از تخت هم
برای خیلی از ما ممکن نبود. در ده، پانزده روزی که داخل بیمارستان بودیم، اوقات نماز را تقریبی مشخص می کردیم و نمازهایمان را خوابیده یا نشسته روی تخت می خواندیم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با سلام با توجه به استقبال خوب عزیزان از مطالب "عبور از موانع"، بزودی بخش دیگری از جزئیات عملکرد رزمندگان گردان کربلا در هیاهوی عقب نشینی و مسایل پیرامونی به اشتراک گذاشته خواهد شد. مطلب قابل گله از بعضی ادمین های دیگر گروه های مجازی حاضر در کانال، اینکه این عزیزان بدون رعایت قانون کپی رایت و رعایت حفظ لینک منبع اولیه، و بدون هیچ قیدی مطالب را بدون ذکر لینک منتقل کرده و لینک خود را پای مطالب می زنند. این در حالی است که کار سنگین جمع آوری ساعت ها اطلاعات، از مصاحبه با بیش از ۲۰ نفر، پیاده سازی تایپی، تدوین و گزینش و نشر این مطالب کلا متعلق به این کانال بوده و بی هیچ زحمتی، و ذکر نامی از کانال منبع، به نام خود نشر می دهند. خادمین کانال حماسه جنوب، مستحضر به نشر ارزشها در فضای مجازی با نیت الهی هستند ولی بیشترین دغدغه آنها در این گله گذاری، امکان کشش و جذب مخاطب بیشتر در این فضاهاست که متاسفانه با حذف لینکِ منبع، علاوه بر مسدود کردن این مسیر خیرخواهانه، مانع از هر گونه پرسش و یا تحقیقی از این جریانات برای پیگیر کننده ها و دیگر محققین این حوزه از منبع اصلی و اولیه می شوند و قطعا این کار خدا پسندانه نخواهد بود و رضایتی در پی نخواهد داشت. 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ سردار شهید قاسم سلیمانی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 وقتی در حین عملیات کربلای 4 با مواجهه شدید دشمن مواجه شدیم و فهمیدیم امکان مقابله و عبور از ام‌الرصاص وجود ندارد، تصمیم‌گیری شد که عملیات متوقف شود. وقتی در فاصله کمتر از ۱۵ روز عملیات کربلای ۵ را انجام دادیم و بزرگترین موفقیت را کسب کردیم، آن زمان هم ما با عملیات موافق نبودیم و بحث می‌کردیم اما مرحوم آقای‌هاشمی اصرار داشتند که عملیات انجام بگیرد. در عملیات کربلای ۵ تصور این بود که دشمن در آنجا هم هوشیار است و فرماندهان موافق نبودند اما فرماندهی جنگ موافق عملیات بود. تصور دشمن از هنگام انجام عملیات کربلای ۵ که ما توانستیم خود را کناره بصره برسانیم، این بود که کربلای ۴ عملیات فرعی بوده و این تصور در دشمن وجود داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂