eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 (۲۴ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ برای هیچ کدام از ما این رفتار وقیحانه و وحشیانه قابل هضم نبود. در باورمان عبارت «به اسیر کن مدارا» و مسلمان بودن آنها نقش بسته بود. از اوضاع جبهه ها بی خبر بودیم. این احتمال هم بود که در همین ایام، از رزمندگان ما شکستی متحمل شده بودند و روی ما عقده گشایی می کردند. شاید در مرامشان چیزی به اسم وجدان و انسانیت نبود. ممکن بود از بستگان این سربازان، کسانی در جنگ با ما کشته شده بودند و الان به خیال خودشان انتقام می گرفتند. هرچه که بود، همه این صحنه ها واقعیت داشت، چشمان ما می دید و ذهنمان ثبت می کرد. زد و بست عراقی ها که از تب و تاب افتاد به ما گفتند که لباس ها را از تنمان بیرون بیاوریم. چشمم که به پشت کمر دیگر اسرا می افتاد، دلم می‌خواست کور بودم و نمی دیدم. خط‌های اصابت کابل روی کمرشان درهم دویده و خیلی ها را خط خطی کرده بود. محل خوردن ضربات، ورم زیادی داشت و به حدی بالا آمده بود که خیال می کردی تعداد زیادی مار، پشت بچه ها در هم می لولند. پشت کمر اکثرشان سیاه و کبود شده بود. خون تازه داشت از محل ضربات بر زمین می‌چکید و در بعضی از زخم ها هم خشک شده بود. با دست به پشت خودم کشیدم و از بالا تا پایین را خوب لمس کردم. برای یک لحظه خیلی سوخت و دلم رفت. برامدگی هایش که ناشی از ورم بود، زیر دستم لمس می شد. دستم را که برداشتم و نگاه کردم، پر از خون تازه بود. معلوم شد که وضع خودم هم مثل بقيه بچه هاست. همه با بدنهای لخت، آماده شکنجه بعدی بودیم که گفتند: «اسرا بروند برای حمام. بعد از آن به همه لباس نو می دهیم و می روید داخل آسایشگاه. » یک آقای دکتر در بین ما بود. او گفت: «بچه ها کسی زیر دوش نرود. بدن شما گرم است. اگر آب حمام سرد باشد که احتمالا همین جور است و یک دفعه به بدنتان برسد، سنگ کوب می کنید و می میرید. فقط دست ها را خیس کنید و بمالید به سر و بدن.» ما اطاعت کردیم و به همین ترتیب به حمام رفتیم و بیرون آمدیم. جای ضربه ها در پشت کمرم خیلی درد داشت. با دیدن وضعیت خاص من، دلشان به حالم سوخت و اسپری بی حس کننده زدند. این کارشان باعث شد سوزش زخم ها چند برابر شود، اما چاره ای جز تحمل نداشتم. ---------- پانویس ----- در محوطه اردوگاه ده واحد جمام داشتم. هر نفر، چند روز یک بار توش میشد تا استحمام کند. تابشان ها معمولا اب فلم بود و باید یک سطل پر می کردیم و با خودمان می بردیم، آبگرمکن نفتی فقط كفاف چند نفر اول را می داد و بقیه باید زیر آب سرد خود را شستشو بدهند. بخاری که از بدن ها بلند می‌شد محیط حمام را کمی گرم می کرد. خبری از لیف و کیسه و صابون و شامپوهای جورواجور هم نبود. ----------- به همه یک دست لباس دادند و به طرف آسایشگاه‌ها هدایت شدیم. در مسیر رفتن، چشمم روی زمین بود، کثیف کاری گوسفندان نظرم را جلب کرد. با خودم گفتم: «احتمالا قبل از ما از اینجا برای پرورش دام استفاده می شده است تصورم این بود که ما اولین نفراتی هستیم که به اردوگاه وارد می شویم، ولی به محض باز شدن در آسایشگاه، چشمان حدود صد نفر از اسرای قدیمی تر، ورود ما را نظاره می کرد. عجیب بود که از آنها هیچ سروصدایی نمی آمد. تعداد نفرات ما تقریبا ۲۶ نفر بود که به جمع آنها اضافه شدیم. همزمان با غروب خورشید، روزهای پر ماجرا در اردوگاه تکریت ۱۱ شروع شد. در اولین قدم، تعداد هفت یا هشت عدد تیغ خودتراش آوردند که با آنها موهای زائد بدن و سر و صورت خود را بزنیم، حساب کردم و دیدم حدودا سهم هر چهار نفر، یک تیغ می شود. سر و روی خودم را نمی دیدم، ولی نگاهی که به بقیه بچه ها انداختم، بعضی‌ها محاسن و موی سرشان بلند بود و عده ای هم موهای سر و صورتشان اندازه‌ای معمولی یا کوتاه داشت. خیلی سخت نبود که آدم بفهمد چه پیش خواهد آمد. فکر کردن به بهداشت و اینکه مریض بشویم یا نه هم جز درگیر کردن ذهن و خودخوری کردن، هیچ فایده ای نداشت. همه دست به کار تمیزکاری شدند. تیغ ها روی دسته مخصوص خود بسته و محکم شد. -------- پاورقی ------- بچه‌ها با عزم و همتت مضاعفشان. اردوگاه را از این وضع بیرون آوردند، ابتدا محوطه اردوگاه را تر وتمیز و تسطيح کردند یک حوض کوچک با آجر و سیمان در محوطه بیرونی ساختند و به تدریج در کنار دیوار هر آسایشگاه باغچه های کوچکی درست کردند که در آن سبزی خیارچنبر و امثال اینها می‌كاشتند. بذر این گیاهان را عراقیها بنا به درخواست بچه‌ها از بیرون اردوگاه می‌آورد . ------------ قبل از اینکه نفر اول از هر گروه سه یا چهارنفره، شروع به تراشیدن کند برق تیغ چشم را می زد. وقتی او کارش را تمام می کرد، تیزی لبه تیغ کمتر شده بود. برای نفر دوم تراشیدن، سختی زیادی داشت. نفر سوم با یک تیغ کندشده، اصلاکار ساده ای نداشت، اما اصل مصیبت برای نفر آخر بود. از بخت بد، من هم نفر آخری شدم که باید موها را می تراشیدم
. دیگر نمی‌شد گفت که تیغی در کار است. یک تکه فلز صیقلی بود. یکی از اسرا آمد شامپو با خمیر ریش و از این چیزها در کار نبود. دست خود را خیس کرد و روی موهای سرم مالید. تیغ را در نقطه ای از جلوی سرم گذاشت و کشید. فقط چند شاخه مو از روی سرم جدا شد، دفعه بعد، حرکت تیغ روی پوست سر و صدای لغزیدن آن را حس کردم. انگار پوست و مو را باهم می کند و جلو می آمد. سوزش زیادی در سرم حس کردم که درد پا از یادم رفت. اشک در چشمانم آمد و گفتم: «اخوی! چه کار می‌کنی؟» دست از تراشیدن کشید و گفت: «تیغش خیلی کند شده، تقصير من نیست.» بلافاصله گفتم: «ول کن! اصلا نمی خواهم بزنی، همین جوری خوب است. بالاتر از کشتن که نیست. فوقش اگر موهایم را نتراشم، من را می کشند.» واقعا عصبانی شده بودم. دستم را روی سرم و در جایی که خیلی سوزش داشت، کشیدم. وقتی به آن نگاه کردم، همه انگشتانم خونی شده بود. مسئول آسایشگاه که جروبحث و عصبانیت من را دیده بود به طرفمان آمد. جثه نحیف و ضعیف شده مرا براندازی کرد و گفت به خدا قسم برای آنها کشتن تو خیلی راحت است. بعدش هم می‌گویند مجروح بود و بر اثر خونریزی و عفونت مرد. بگذار موهایت را بزند. تحمل کن!» با این حرفه مسئول آسایشگاه چاره ای نبود که اطاعت کنم. اشاره کردم تا آن برادر بیاید و کار زدن موها را تمام کند. ----- پاورقی ------- زدن موهای زائد در طول دوران اسارت به صورت یک روال و کاری اجباری بود تا پایان این دوران، هر پانزده روز یکبار به هر نفر فقط نصف تیغ می دادند که تمام موهای زائد و سر و صورت را بزنند. --------- 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂چو نور مهر تو تابید بر دلهای مشتاقان ز خود آهنگ حق كردند، بربستند محملها دل بی بهره از مهرت حقیقت را كجا یابد؟ حق از آیینة رویت تجلی كرد بر دلها... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20211231-WA0006.opus
753.8K
🍂 قسمت دوم 🔻خاطرات صوتی برادر آزاده جمشید عباس دشتی نشر فقط با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ محسن رضایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 زمانی که عملیات کربلای ۵ انجام شد و نیروهای ما به سمت عراق رفتند، بچه‌ها یک سرتیپ عراقی که تا ساعت ۱۲ شب پیش زن و بچه‌اش بوده و به او گفته بودند که با هر وضعیتی شده به قرارگاه خود برسد، چون تیپ او از بین رفته بود را اسیر کرده بودند و با همان وضع او را آورده بودند. عملیات کربلای ۵ محصول فریب در کربلای ۴ بود. در ۴ روز ابتدایی عملیات کربلای ۴ شهدا ۹۹۱ نفر اعلام شد اما در روز چهاردهم یعنی ۱۷ دی ماه پس از آمارگیری نهایی مشخص شد ۹۸۵ نفر آمار نهایی شهداست. این درحالی بود که در کربلای ۵ ما سه تا چهار هزار شهید داشتیم. از مزایای عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ این بود که جهانیان برای اولین بار فهمیدند، صدام نمی‌تواند دیواری در مقابل ایران باشد و پس از آن بود که قطعنامه ۵۹۸ صادر شد. اگر عملیات کربلای ۴ نبود کربلای ۵ نیز شکل نمی‌گرفت و دشمن به فاو حمله می‌کرد، اگر این اتفاق نمی‌افتاد جنگ تا به امروز ادامه داشت و غائله کویت و عراق شکل نمی‌گرفت. امروز نیروهای ما و عراق در پشت مرزها آماده جنگ بودند و پایان جنگ هم کمتر از آزادسازی سرزمین‌ها نبود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۶ 🔅 سردار احمد غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ حالا اینجا این اتفاق افتاد و ما به مانع برخوردیم، حالا گزارش‌ها به فرماندهی می‌رسد، قرارگاه شلمچه اعلام می‌کند که با موفقیت پیش می‌رود و دوتا قرارگاه دیگر هم اعلام می‌کنند که از آب عبور کردند و بخشی هم در حال انجام است و این محور وسط به مشکل برمی‌خورد! در دو سه ساعت اول فرماندهی به یک جمع بندی می‌رسد که الان که تلاش اصلی محقق نشده، تلاش‌های فرعی در حال انجام هم هر چند هم پیروز بشوند، نمی‌توانند خودشان را تثبت بکنند چون تلاش اصلی ما مواجهه با شکست شده است. بنابراین فرماندهی برای اولین بار در طول جنگ تصمیم به قطع درگیری می‌گیرد. این تصمیم ظرف چند ساعت گرفته می‌شود. همه قرارگاه‌ها درگیری را تمام کنند تا هر کس تا هر جا رفته برگردد. سخت‌ترین جغرافیایی ممکن در جلوی بچه‌هایی بود که در محور کارون باید می‌رفتند. حالا اگر سوال هم بپرسید که چرا باید سخت‌ترین جا را از نظر جغرافیایی انتخاب کنیم باید بگویم این هم از مسائل فنی بود که در حوزه بحث نیست و قضاوتش هم نمی‌شود کرد. بنابراین با عدم الفتح در کربلای ۴ فرمانده دستور عقب نشینی می‌دهد و تقریباً تا فردا بعدازظهر تمام تلاش ما این است که نیروها را به عقب برگردانیم. طبیعتاً در عقب نشینی هم شهید، مجروح و اسیر می‌دهیم ولی نکته مهم این هست که کلاً در کربلای چهار ۹۸۷ نفر شهید دادیم. شهدایی که به دست ما رسیده اما نزدیک به سه هزار نفر هم مفقود شدند! بخشی از این مفقودین شهید هستند. بخشی هم اسیر و بخشی هم مجروح شدند که بعداً برگشتند. اما بعد از دوهفته که تمام مسائل منطقه تمام شد و وضعیت یگان‌ها آمار گرفته شد، کل شهدای ما ۹۸۷ نفر شدند اما متأسفانه بعضی از افراد صحبت از ۶۰۰۰ و ۷۰۰۰ شهید می‌کنند. عددی هم که در مورد مفقودین عرض کردم، بعداً معلوم شد که بخش قابل توجهی از آن اسیر بودند. یعنی از آن ۲۵۰ گردان، ۴۰ گردان وارد شد که بخش قابل توجه آن هم برگشتند. بنابراین این اعداد و ارقامی که رسانه‌های غربی مطرح می‌کنند اصلاً واقعیت ندارد. برای اینکه کل نیرویی که ما در کربلای ۴ وارد کردیم ۸۰۰۰ نفر بودند و بعد می‌گویند ما ده هزار شهید دادیم! این نکات قابل توجه است. به نظرم این تصمیم گیری در کربلای ۴ یک نقطه عطف و جسارت در فرماندهی بود که همان ساعت اولیه عملیات تصمیم به برگرداندن نیروها بشود. این برگشت هم به معنای پذیرش شکست نبود، بلکه به معنای این بود که فرماندهی به سرعت نتیجه گرفته بود. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۵ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ کنجکاو بودم که چندتا آسایشگاه غیر از ما در این بند وجود دارد وکلا برنامه های اردوگاه به چه صورت است. طولی نکشید که مسئول آسایشگاه پاسخ این کنجکاوی مرا داد. همه ما را جمع کرد و برای ما توضیح داد: «بچه هایی که تازه به جمع ما اضافه شدید باید بدانید که در این بند، هفت آسایشگاه هست. برای هواخوری، صبح ها از ساعت هفت و نیم تا ده، گروه اول یا چهارتا آسایشگاه اول بیرون هستند. بعد از آنها نوبت به سه آسایشگاه باقی مانده است تا به مدت دو، سه ساعت بیرون باشند و چهار تای اول می روند داخل، بعد از ظهر ها هم همین برنامه تکرار می شود. برای روز بعدش، نوبت دو تا گروه برای بیرون آمدن جابه جا خواهد شد.» مسئول آسایشگاه قدری دیگر صحبت کرد. بعد از رفتنش، فضای کمی که برای استراحت هرکدام از بچه ها وجود داشت، آزاردهنده بود. در یک اتاق به طول حدود بیست متر و عرض پنج متر، تعداد ۱۲۰ نفر را جادادن، کاری بود که تنها از عهده کسانی مثل عراقی ها بر می آمد. وقتی فضا را بین خودمان تقسیم کردیم، به هر نفر حدود دو وجب و چهار انگشت پا به اندازه عرض بدن خودش رسید. این یعنی ما باید چفت در چفت هم می خوابیدیم. تصورش دشوار بود، ولی واقعیت داشت. از جلوی در ورودی کمی فاصله انداختیم و بعد هرکسی جای خودش را شناخت. سرهای همه موقع خوابیدن به طرف دیوار بود و پاها به طرف وسط آسایشگاه. بچه ها در دو طرف آسایشگاه، کنار هم می خوابیدند. فقط در وسط و پایین پاها یک راهروی کوچک ایجاد شده بود تا اگر کسی نیاز به تردد داشت، بتواند عبور کند فشرده بودن و تنگی جا بعدا برای من و بقیه ملموس تر شد؛ جایی که در نیمه یکی از شب‌ها، یک نفر از اسرا برای خوردن آب، محل خوابش را ترک کرده بود. بعد از برگشتن، نفر کناری اش غلطیده و جای خواب او اشغال شده بود. خودش تعریف می کرد که وقتی این وضعیت را دیدم، دلم نیامد رفیقم را بدخواب کنم. این قدر منتظر ماندم تا یک نفر دیگر که بلند شد و رفت برای آب خوردن، سریع در جای او خوابیدم. آن بنده خدا هم که برگشته بود، هاج و واج مانده بود که چه اتفاقی افتاده است. احتمالا او هم مثل من مانده بود تا تشنه ای دیگر از جا برخیزد و برود. از ساعتی که آفتاب خودش را در کوه پایین کشیده بود، می دانستم که تا فردا صبح درهای آسایشگاه قفل است و ما مثل پرنده های قفسی هر چقدر هم خود را به در و دیوار بکوبیم، کسی توجهی نمی کند. این کار تا روزهای آخر حضورم در تکریت ۱۱ تکرار شد. یعنی هر روز از ساعت پنج عصر برویم داخل و تا فردا صبح بیرون نیاییم. بچه های قدیمی تر می گفتند: «اگر کسی در این مدت، مریض بدحال شود و از درد به خود بپیچد یا رو به موت هم باشد، نگهبان عراقی به هیچ وجه در را باز نمی کند. باید صبح شود و افسرنگهبان کلید را بیاورد.» یکی دیگر از اسرا برداشت خودش از رفتار غیر انسانی عراقی ها را این طور بیان می گرد: «این اردوگاه زیر نظر استخبارات عراق است. عمدا نمی گذارند صلیب سرخ بیاید ما را ببیند تا بیشتر شکنجه مان بدهند. صدام در کربلای ۴ ادعا کرده بود که سی هزار نفر اسیر ایرانی گرفته، ولی آقای هاشمی رفسنجانی در نماز جمعه تهران رسوایش کرده و گفته بود که اصلا ماسی هزار نیرو وارد عمل نکردیم؛ چطور این تعداد اسیر گرفتند؟! صدام هم برای اینکه حرفش را ثابت کند از کربلای ۴ به بعد، هیچ کدام از اسرا را به صلیب سرخ جهانی نشان نمی دهد » برادر دیگری می گفت: عراق ما را مفقود و گمنام نگه داشته تا مردم به دولت فشار بیاورند و بچه های خود را طلب کنند. دولت هم با این فشار مجبور شود که به عراق امتیاز بدهد تا ما را آزاد کنند. یکی از بچه های قدیمی تعریف کرد که عراقی ها وقتی او را شکنجه می کردند، گفته بودند که اگر ما همه شما را هم بکشیم، آب از آب تکان نخواهد خورد و اتفاقی نمی افتد چون مفقود هستید. شنیدن حرف ها و تفسیرهای هم آسایشگاهی ها برایم جالب بود و تقریبا خیالم را راحت کرد که خبری از صلیب و رفتن ناممان در لیست جهانی اسرای جنگی نخواهد شد. من از الآن تا وقتی در اسارت باشم، یک مفقود و گمنام هستم. از طرفی باز هم فکر در غربت مردن و نرسیدن هیچ خبری به خانواده، تشدید شد. صدای حسین آقا گفتن مادرم در گوشم پیچید و اینکه الآن كجا دارند دنبال من می گردند؟ با این افکار درگیر بودم تا وقت خاموشی و خواب رسید. با فیکساتوری که همراه خودم یدک می کشیدم، به ناچار پای سالمم را هم دراز کردم و طاق باز خوابیدم. همین که پشتم به زمین سفت و سیمانی کف آسایشگاه رسید، جای کابل ها و ضربات شروع به سوزش کرد. ده دقیقه نشد که مجبور شدم بلند شوم و بنشینم. در همان حالتی که پاها دراز بود، کمر و سرم را خم کردم، دو دستم را روی هم و بعد پیشانی را روی دستها گذاشتم. یک ساعت را به این حالت خوابیدم، ولی خسته شدم و دوباره ده دقیقه دراز کشیدم. تا صبح این حالت
ها تکرار شد. اصلا مزه خواب را نفهمیدم و شب بدی را گذراندم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220102-WA0009.opus
664.6K
🍂 قسمت سوم 🔻خاطرات صوتی برادر آزاده جمشید عباس دشتی نشر فقط با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گزیده ای از «دا» اثر سیده زهرا حسینی  •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• رفتم طرف شیلنگ آبی که گوشه باغچه افتاده بود. شیر را باز کردم. خدا را شکر آب می‌آمد. اول دستم را که بعد از جمع کردن مغز پیرمرد خاکمال کرده بودم شستم. بعد دستم را پر از آب کردم و به طرف دهان بچه بردم. صدای گریه اش آرام شد و دهانش را به آب نزدیکتر کرد، ولی سریع سرش را برگرداند و گریه اش را از سر گرفت... بی تابی بچه را که می‌دیدیم به بی کسی و بی پناهیش فکر می‌کردم و می‌خواست دلم بترکد. دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. رفتم توی همان وانتی که هنوز مشغول تخلیه جنازه هایش بودند، نشستم. چهره زن‌های کشته شده در نظرم بود. یعنی کدامیک از این‌ها مادر این طفل معصوم بودند؟ •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۵ دژهای افسانه‌ای ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 عملیات «کربلای ۵» ششمین عملیات نظامی ایران برای فتح بصره و شدیدترین نبرد تاریخ جنگ ایران و عراق محسوب می‌شود که نیرو‌های ایرانی، عملیات را در محور شلمچه به منطقه موسوم به «کانال ماهی»، به‌صورت گسترده در تاریخ ۱۹ دی سال ۱۳۶۵ با فاصله‌ ۱۵ روز پس از عملیات «کربلای ۴» انجام دادند. عملیات «کربلای ۵» پرهزینه‌ترین و پرتلفات‌ترین عملیات جنگ تحمیلی بود و از آن برای پایانی بر جنگ ایران و عراق یاد می‌شود. دژ‌های مستحکم دشمن در عمیلات «کربلای ۵» موسوم به خطوط دفاعی «ماژیلو و ماریو» که دیوار‌های نفوذ‌ناپذیری و تسخیرنشدنی از نظر کارشناسان نظامی و حامیان صدام به‌شمار می‌رفتند، در برابر اراده و صلابت رزمندگان اسلام فرو ریختند و این نقطه به ظاهر قدرت دفاعی ارتش بعث عراق، به نقطه ضعف و غفلت آن‌ها تبدیل شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۷ 🔅 سردار احمد غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 عقب نشینی از کلیه محورها بود؟ بله حتی از محور شلمچه هم که پیروز شدیم، به عقب برگشتیم. همه به عقب آمدند و فردای عملیات کربلای ۴ یک جلسه‌ای برگزار شد و همه فرماندهان عمل کننده آمدند و اولین کار ما یک واکاوی کامل از کربلای ۴ بود. 🔅 چه کسانی توی این جلسه بودند؟ آقایان مرتضی قربانی، احمد کاظمی، حسین خرازی، عزیز جعفری، رشید و بنده… تمام فرماندهان یگانها و قرارگاه‌ها بودند. سه چهار ساعت این عملیات تحلیل شد. 🔻جرقه عملیات کربلای ۵ کجا زده شد؟ 🔅این جلسه کجا برگزار شد؟ در قرارگاه فرماندهی آقا محسن! قرارگاه کل. اینجا یک جمع بندی صورت گرفت و در همان حین جلسه آقا محسن یک تیمی را پیش آقای هاشمی رفسنجانی می‌فرستد، چون در این زمان آقای هاشمی در امیدیه بود، ایشان قبلاً رفته بود بوشهر و دلیل رفتنشان هم این بود که بخاطر انجام عملیات کربلای ۴ وقتی دشمن بفهمد آقای هاشمی بوشهر هست، این تلقی برای دشمن پیش بیاید که آقای هاشمی که فرمانده جنگ هست در بوشهر هست و بنابراین ایرانی‌ها حالا حالا نمی‌خواهند عملیات کنند. این مصلحتی بود که آقای هاشمی انجام دادند و وقتی عملیات شروع شد، آمدند پایگاه امیدیه. برای همین یک تیم سه نفره یعنی آقای شمخانی، آقای رفیق دوست و یک نفر دیگه که یادم نیست چه کسی بود، به امیدیه می‌رود و آنجا یک گزارش کلی نسبت به عملیات می‌دهند. جالب اینجاست که همانجا به ایشان می‌گویند که نظر آقا محسن این هست که ما به سرعت یک عملیات دیگر انجام بدهیم. بعد از اتمام این جلسه، آقا محسن همان دو یگان اصلی ما را که در شلمچه عمل کرده بودند و موفق شده بودند، صدا می‌کنند و به صورت خصوصی با هم صحبت می‌کنند. مسائل را به صورت ریز بررسی می‌کنند که در شلمچه چه اتفاقی افتاد. 🔅 چه یگان‌هایی بودند؟ یک تیپ از استان لرستان و لشکر ۱۹ فجر شیراز. وقتی این یگان‌ها توضیح می‌دهند اشاره می‌کنند که وقتی خط را شکستند، وارد یک کانال بزرگ و بسیار مجهز شدیم و مثل خیابانی تا انتهای آن رفتیم. در واقع تصمیم برای انجام کربلای ۵ اینجا برای آقای محسن رضایی مسجل می‌شود. این هم قابل توجه است که بر اساس این هجوم این دویگان بخش قابل توجهی از استحکامات دشمن در شلمچه هم شکسته می‌شود. دو اتفاق مهم در اینجا باعث تصمیم گیری آقای رضای برای کربلای ۵ می‌شود! یکی رفتار دشمن! دشمن نسبت به پیروزی کربلای ۴ غره می‌شود و شروع می‌کند به نشان دادن اسرای ما در رسانه‌ها و تبلیغات علیه ما و برای همین پیروزی بزرگ صدام به تمام افسران ارشدش مرخصی می‌دهد. چون ما در طول جنگ سالی یک عملیات بزرگ انجام نمی‌دادیم! یعنی خیال دشمن راحت بوده است که ما دیگر عملیاتی انجام نمی‌دهیم. و این تفکر و هوشمندی آقای رضایی بود که یک تحلیل محیطی از وضعیت دشمن و خودمان کرد. سمتی دیگری هم این بود که هیچ کدام از فرماند هان لشکر ما باور این رو نداشتند که می‌خواهیم به سرعت وارد عملیات دیگری بشویم. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌پایان کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۶ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ صبح که در را باز کردند تا برای هواخوری بیرون برویم، سرهای تازه تراشیده شده ما اسرای جدید، بين بقيه سرها تابلو بود. قبل هر چیز، داخل آسایشگاه به حالت پنج پنج نشستیم تا آمارگیری کنند. کار که تمام شد، نفر اولی که حرکت کرد، یک ضربه کابل توی سرش خورد دم در که رسید، دونفر منتظرش بودند. هرکدام بسته به کرمشان چند ضربه هم آنجا نثارش کردند تا بیرون رفت. به ترتیب تا آخرین نفرمان کابل خوردیم و دم نزدیم، قانون سرها پایین هم اجرا می شد. اگر کسی سرش را بالا می آورد، سهم اضافه تری از کتک شامل حالش می شد. اینجا یک قانون دیگر هم به ما تفهیم کردند و آن این بود که هر کس داخل آسایشگاه بخواهد از جلوی پنجره رد شود، باید کمرش را خم کند که نگهبان عراقی سرش را از آن طرف نبیند یا هر جای دیگری هم که پنجره بود، همه بایستی این کار را انجام دهند. به تدریج برای اسرا جا افتاد که چه مواقعی باید سرهای خود را پایین نگه دارند. هرکس میخواست بچه های مظلوم و سر به زیر را ببیند، می بایست به اردوگاه ما سر بزند. توانایی رفتن نداشتم، دو نفر زیر بغل هایم را گرفتند. پای مجروحم را بالا گرفتم و لنگ لنگان به کمک همراهانم از آسایشگاه بیرون آمدم. در هنگام رفتن، چند نفر از بچه ها، زیر لب صدام را لعنت می کردند یا به او بد و بیراه می گفتند. یکی از اسرای قدیمی به آهستگی به آنها گفت: «بچه ها! مواظب باشید! اینها فارسی بلدند. خیلی هایشان قبلا در اردوگاه های دیگر بودند و زبان ما را یاد گرفتند. در حالی که سرم پایین بود، چشمم به یکی از سربازان عراقی افتاد. یک تکه چوب خیزران تراشیده و یکدست، در دستش خودنمایی می کرد. پاهای او را دیدم به سمت ما حرکت کرد. به نفرات سر راهش، به ترتیب هرکدام دو ضربه می زد و رد می شد تا اینکه به ما رسید. دو ضربه چوب زد و گذشت بعد از این مرحله، تازه شروع کردند به زدن اسرای تازه وارد، سرهای تازه تراشیده شده و لباس های نو نشانه ای بود که راحت ما رائ شناسایی کنند. یک عراقی با لحنی تند و پر از توهین و ناسزا به فارسی از پیر مردی که بچه ها به او چریک می گفتند، پرسید: «پیر سگ! تو چرا آمدی جبهه پیر مرد جواب داد: «یک پسر داشتم. فرار کرد. آن وقت من را به جایش آوردند جبهه.» دست سنگین عراقی با شنیدن این جواب به هوا رفت و محکم به صورت پیر مرد خورد. بیچاره از شدت سیلی، با صورت روی زمین افتاده خود را جمع و جور نکرده بود که باز عراقی گفت: «پیر سگ! دروغ می گویی. ایران کسی را به زور به جبهه نمی آورد.) این را گفت و رفت. بچه ها دور پیر مرد حلقه زدند. کمی آب آوردند و به صورتش پاشیدند تا حالش بهتر شود. از او پرسیدیم که چرا چنین جوابی به او دادی؟ گفت: «اینها بی رحم هستند، ترسیدم مرا بکشند. ده سرویس بهداشتی در محوطه بیرونی ساخته بودند. چون داخل آسایشگاه برای من سخت و دشوار بود، تصمیم گرفتم تا بیرون هستم قضای حاجت کنم، صفی طولانی از داخل تا بیرون کشیده شده بود. رفتم و آخرین نفر ته صف قرار گرفتم. یکی یکی جلو رفتند تا نوبت به من رسید. به هر مکاناتی که بود خود را سبک کردم و بیرون آمدم. روزهای بعد این کار تکرار می شد. بعدا فهمیدم که دستشویی ها چاه فاضلاب ندارد. یک گودال پشت دیوار کنده بودند و همه فضولات آنجا جمع می شد. دو روز یکبار گودال را خالی می کردند. بعضی وقت ها که عمدا یا سهوا سراغش نمی رفتند، نجاسات از وسط کاسه های توالت بالا می زد. آن وقت بود که همه با پاچه شلوار بالا می رفتند و بعد پاها را آب می کشیدند. توصیف این صحنه ها برای هیچ کس جذابیتی ندارد، اما واقعیتی بود که ما چاره ای جز کنار آمدن با آن نداشتیم. اولین هواخوری دو ساعت و نیم که تمام شد، رفتیم داخل آسایشگاه. مسئول عرب زبان ما که بین بچه ها به عربستانی معروف بود، با هرچه که از دستش بر می آمد، نوازشمان می کرد. بازهم دلم می خواست بدانم اگر اینها حق و حقوق یک اسیر جنگی را برای ما رعایت نمی کنند، دیگر این همه شکنجه و کتک برای چیست؟ مگر چه آزاری به آنها می رسانیم یا چه توقعی داریم؟ روزهای اول اسارت، شرایط سخت و تنبیه های پی در پی را تجربه می کردیم. شب دوم حضورم در تکریت ۱۱ رسید، نشسته بودم و به حال و روز خودم فکر می کرد که یکی از اسرا پیشم آمد و پرسید: بچه کجایی؟ گفتم: «یزد» گفت: «بسیجی هستی؟» پاسخ دادم: «نه! سرباز ارتش بودم که اسیر شدم. خلاصه از یگان و گردان و گروهانم پرسید که جوابش را دادم. آخر صحبت سراغ یزدی های اردوگاه را گرفتم. او جواب داد: «یکی هست به نام آقای علی محمد كمال که الآن بردنش اورژانس تا پانسمان پای زخمی اش را عوض کنند. احتمالا فردا صبح خودت هم بروی برای همین کار، آنجا می بینی اش. راستی او را می شناسی؟ » فکر کردم و یادم آمد که آقای کمال بچه محله خودم است. از دوره راهنمایی، همبازی بچگی هایم را ندیده بودم. بعد از
چندین سال عجب جایی رفیقم را یافتم، وصال دو دوست در میان دشمن می توانست جالب باشد. این برادر که از پیشم رفت، کنجکاو شدم که آسایشگاه را برانداز کنم. پنجره ها را شمردم: یک، دو، سه تا هفت، نوبت به پنکه ها رسید: یک، دو، سه. هفت عدد سطل پلاستیکی بزرگ و قرمز رنگ در یک گوشه گذاشته بودند. سه تای آن برای گرفتن غذای خودمان، اعم از : برنج، خورشت، آش، شوربا و امثال اینها بود. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ "شهیدالقدس" 🔻با نوای سیدرضا نریمانی برای سردار سلیمانی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
AUD-20220103-WA0035.opus
544K
🍂 قسمت چهام 🔻خاطرات صوتی برادر آزاده جمشید عباس دشتی نشر فقط با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂