eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220102-WA0009.opus
664.6K
🍂 قسمت سوم 🔻خاطرات صوتی برادر آزاده جمشید عباس دشتی نشر فقط با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گزیده ای از «دا» اثر سیده زهرا حسینی  •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• رفتم طرف شیلنگ آبی که گوشه باغچه افتاده بود. شیر را باز کردم. خدا را شکر آب می‌آمد. اول دستم را که بعد از جمع کردن مغز پیرمرد خاکمال کرده بودم شستم. بعد دستم را پر از آب کردم و به طرف دهان بچه بردم. صدای گریه اش آرام شد و دهانش را به آب نزدیکتر کرد، ولی سریع سرش را برگرداند و گریه اش را از سر گرفت... بی تابی بچه را که می‌دیدیم به بی کسی و بی پناهیش فکر می‌کردم و می‌خواست دلم بترکد. دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. رفتم توی همان وانتی که هنوز مشغول تخلیه جنازه هایش بودند، نشستم. چهره زن‌های کشته شده در نظرم بود. یعنی کدامیک از این‌ها مادر این طفل معصوم بودند؟ •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۵ دژهای افسانه‌ای ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 عملیات «کربلای ۵» ششمین عملیات نظامی ایران برای فتح بصره و شدیدترین نبرد تاریخ جنگ ایران و عراق محسوب می‌شود که نیرو‌های ایرانی، عملیات را در محور شلمچه به منطقه موسوم به «کانال ماهی»، به‌صورت گسترده در تاریخ ۱۹ دی سال ۱۳۶۵ با فاصله‌ ۱۵ روز پس از عملیات «کربلای ۴» انجام دادند. عملیات «کربلای ۵» پرهزینه‌ترین و پرتلفات‌ترین عملیات جنگ تحمیلی بود و از آن برای پایانی بر جنگ ایران و عراق یاد می‌شود. دژ‌های مستحکم دشمن در عمیلات «کربلای ۵» موسوم به خطوط دفاعی «ماژیلو و ماریو» که دیوار‌های نفوذ‌ناپذیری و تسخیرنشدنی از نظر کارشناسان نظامی و حامیان صدام به‌شمار می‌رفتند، در برابر اراده و صلابت رزمندگان اسلام فرو ریختند و این نقطه به ظاهر قدرت دفاعی ارتش بعث عراق، به نقطه ضعف و غفلت آن‌ها تبدیل شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۷ 🔅 سردار احمد غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 عقب نشینی از کلیه محورها بود؟ بله حتی از محور شلمچه هم که پیروز شدیم، به عقب برگشتیم. همه به عقب آمدند و فردای عملیات کربلای ۴ یک جلسه‌ای برگزار شد و همه فرماندهان عمل کننده آمدند و اولین کار ما یک واکاوی کامل از کربلای ۴ بود. 🔅 چه کسانی توی این جلسه بودند؟ آقایان مرتضی قربانی، احمد کاظمی، حسین خرازی، عزیز جعفری، رشید و بنده… تمام فرماندهان یگانها و قرارگاه‌ها بودند. سه چهار ساعت این عملیات تحلیل شد. 🔻جرقه عملیات کربلای ۵ کجا زده شد؟ 🔅این جلسه کجا برگزار شد؟ در قرارگاه فرماندهی آقا محسن! قرارگاه کل. اینجا یک جمع بندی صورت گرفت و در همان حین جلسه آقا محسن یک تیمی را پیش آقای هاشمی رفسنجانی می‌فرستد، چون در این زمان آقای هاشمی در امیدیه بود، ایشان قبلاً رفته بود بوشهر و دلیل رفتنشان هم این بود که بخاطر انجام عملیات کربلای ۴ وقتی دشمن بفهمد آقای هاشمی بوشهر هست، این تلقی برای دشمن پیش بیاید که آقای هاشمی که فرمانده جنگ هست در بوشهر هست و بنابراین ایرانی‌ها حالا حالا نمی‌خواهند عملیات کنند. این مصلحتی بود که آقای هاشمی انجام دادند و وقتی عملیات شروع شد، آمدند پایگاه امیدیه. برای همین یک تیم سه نفره یعنی آقای شمخانی، آقای رفیق دوست و یک نفر دیگه که یادم نیست چه کسی بود، به امیدیه می‌رود و آنجا یک گزارش کلی نسبت به عملیات می‌دهند. جالب اینجاست که همانجا به ایشان می‌گویند که نظر آقا محسن این هست که ما به سرعت یک عملیات دیگر انجام بدهیم. بعد از اتمام این جلسه، آقا محسن همان دو یگان اصلی ما را که در شلمچه عمل کرده بودند و موفق شده بودند، صدا می‌کنند و به صورت خصوصی با هم صحبت می‌کنند. مسائل را به صورت ریز بررسی می‌کنند که در شلمچه چه اتفاقی افتاد. 🔅 چه یگان‌هایی بودند؟ یک تیپ از استان لرستان و لشکر ۱۹ فجر شیراز. وقتی این یگان‌ها توضیح می‌دهند اشاره می‌کنند که وقتی خط را شکستند، وارد یک کانال بزرگ و بسیار مجهز شدیم و مثل خیابانی تا انتهای آن رفتیم. در واقع تصمیم برای انجام کربلای ۵ اینجا برای آقای محسن رضایی مسجل می‌شود. این هم قابل توجه است که بر اساس این هجوم این دویگان بخش قابل توجهی از استحکامات دشمن در شلمچه هم شکسته می‌شود. دو اتفاق مهم در اینجا باعث تصمیم گیری آقای رضای برای کربلای ۵ می‌شود! یکی رفتار دشمن! دشمن نسبت به پیروزی کربلای ۴ غره می‌شود و شروع می‌کند به نشان دادن اسرای ما در رسانه‌ها و تبلیغات علیه ما و برای همین پیروزی بزرگ صدام به تمام افسران ارشدش مرخصی می‌دهد. چون ما در طول جنگ سالی یک عملیات بزرگ انجام نمی‌دادیم! یعنی خیال دشمن راحت بوده است که ما دیگر عملیاتی انجام نمی‌دهیم. و این تفکر و هوشمندی آقای رضایی بود که یک تحلیل محیطی از وضعیت دشمن و خودمان کرد. سمتی دیگری هم این بود که هیچ کدام از فرماند هان لشکر ما باور این رو نداشتند که می‌خواهیم به سرعت وارد عملیات دیگری بشویم. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌پایان کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۶ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ صبح که در را باز کردند تا برای هواخوری بیرون برویم، سرهای تازه تراشیده شده ما اسرای جدید، بين بقيه سرها تابلو بود. قبل هر چیز، داخل آسایشگاه به حالت پنج پنج نشستیم تا آمارگیری کنند. کار که تمام شد، نفر اولی که حرکت کرد، یک ضربه کابل توی سرش خورد دم در که رسید، دونفر منتظرش بودند. هرکدام بسته به کرمشان چند ضربه هم آنجا نثارش کردند تا بیرون رفت. به ترتیب تا آخرین نفرمان کابل خوردیم و دم نزدیم، قانون سرها پایین هم اجرا می شد. اگر کسی سرش را بالا می آورد، سهم اضافه تری از کتک شامل حالش می شد. اینجا یک قانون دیگر هم به ما تفهیم کردند و آن این بود که هر کس داخل آسایشگاه بخواهد از جلوی پنجره رد شود، باید کمرش را خم کند که نگهبان عراقی سرش را از آن طرف نبیند یا هر جای دیگری هم که پنجره بود، همه بایستی این کار را انجام دهند. به تدریج برای اسرا جا افتاد که چه مواقعی باید سرهای خود را پایین نگه دارند. هرکس میخواست بچه های مظلوم و سر به زیر را ببیند، می بایست به اردوگاه ما سر بزند. توانایی رفتن نداشتم، دو نفر زیر بغل هایم را گرفتند. پای مجروحم را بالا گرفتم و لنگ لنگان به کمک همراهانم از آسایشگاه بیرون آمدم. در هنگام رفتن، چند نفر از بچه ها، زیر لب صدام را لعنت می کردند یا به او بد و بیراه می گفتند. یکی از اسرای قدیمی به آهستگی به آنها گفت: «بچه ها! مواظب باشید! اینها فارسی بلدند. خیلی هایشان قبلا در اردوگاه های دیگر بودند و زبان ما را یاد گرفتند. در حالی که سرم پایین بود، چشمم به یکی از سربازان عراقی افتاد. یک تکه چوب خیزران تراشیده و یکدست، در دستش خودنمایی می کرد. پاهای او را دیدم به سمت ما حرکت کرد. به نفرات سر راهش، به ترتیب هرکدام دو ضربه می زد و رد می شد تا اینکه به ما رسید. دو ضربه چوب زد و گذشت بعد از این مرحله، تازه شروع کردند به زدن اسرای تازه وارد، سرهای تازه تراشیده شده و لباس های نو نشانه ای بود که راحت ما رائ شناسایی کنند. یک عراقی با لحنی تند و پر از توهین و ناسزا به فارسی از پیر مردی که بچه ها به او چریک می گفتند، پرسید: «پیر سگ! تو چرا آمدی جبهه پیر مرد جواب داد: «یک پسر داشتم. فرار کرد. آن وقت من را به جایش آوردند جبهه.» دست سنگین عراقی با شنیدن این جواب به هوا رفت و محکم به صورت پیر مرد خورد. بیچاره از شدت سیلی، با صورت روی زمین افتاده خود را جمع و جور نکرده بود که باز عراقی گفت: «پیر سگ! دروغ می گویی. ایران کسی را به زور به جبهه نمی آورد.) این را گفت و رفت. بچه ها دور پیر مرد حلقه زدند. کمی آب آوردند و به صورتش پاشیدند تا حالش بهتر شود. از او پرسیدیم که چرا چنین جوابی به او دادی؟ گفت: «اینها بی رحم هستند، ترسیدم مرا بکشند. ده سرویس بهداشتی در محوطه بیرونی ساخته بودند. چون داخل آسایشگاه برای من سخت و دشوار بود، تصمیم گرفتم تا بیرون هستم قضای حاجت کنم، صفی طولانی از داخل تا بیرون کشیده شده بود. رفتم و آخرین نفر ته صف قرار گرفتم. یکی یکی جلو رفتند تا نوبت به من رسید. به هر مکاناتی که بود خود را سبک کردم و بیرون آمدم. روزهای بعد این کار تکرار می شد. بعدا فهمیدم که دستشویی ها چاه فاضلاب ندارد. یک گودال پشت دیوار کنده بودند و همه فضولات آنجا جمع می شد. دو روز یکبار گودال را خالی می کردند. بعضی وقت ها که عمدا یا سهوا سراغش نمی رفتند، نجاسات از وسط کاسه های توالت بالا می زد. آن وقت بود که همه با پاچه شلوار بالا می رفتند و بعد پاها را آب می کشیدند. توصیف این صحنه ها برای هیچ کس جذابیتی ندارد، اما واقعیتی بود که ما چاره ای جز کنار آمدن با آن نداشتیم. اولین هواخوری دو ساعت و نیم که تمام شد، رفتیم داخل آسایشگاه. مسئول عرب زبان ما که بین بچه ها به عربستانی معروف بود، با هرچه که از دستش بر می آمد، نوازشمان می کرد. بازهم دلم می خواست بدانم اگر اینها حق و حقوق یک اسیر جنگی را برای ما رعایت نمی کنند، دیگر این همه شکنجه و کتک برای چیست؟ مگر چه آزاری به آنها می رسانیم یا چه توقعی داریم؟ روزهای اول اسارت، شرایط سخت و تنبیه های پی در پی را تجربه می کردیم. شب دوم حضورم در تکریت ۱۱ رسید، نشسته بودم و به حال و روز خودم فکر می کرد که یکی از اسرا پیشم آمد و پرسید: بچه کجایی؟ گفتم: «یزد» گفت: «بسیجی هستی؟» پاسخ دادم: «نه! سرباز ارتش بودم که اسیر شدم. خلاصه از یگان و گردان و گروهانم پرسید که جوابش را دادم. آخر صحبت سراغ یزدی های اردوگاه را گرفتم. او جواب داد: «یکی هست به نام آقای علی محمد كمال که الآن بردنش اورژانس تا پانسمان پای زخمی اش را عوض کنند. احتمالا فردا صبح خودت هم بروی برای همین کار، آنجا می بینی اش. راستی او را می شناسی؟ » فکر کردم و یادم آمد که آقای کمال بچه محله خودم است. از دوره راهنمایی، همبازی بچگی هایم را ندیده بودم. بعد از
چندین سال عجب جایی رفیقم را یافتم، وصال دو دوست در میان دشمن می توانست جالب باشد. این برادر که از پیشم رفت، کنجکاو شدم که آسایشگاه را برانداز کنم. پنجره ها را شمردم: یک، دو، سه تا هفت، نوبت به پنکه ها رسید: یک، دو، سه. هفت عدد سطل پلاستیکی بزرگ و قرمز رنگ در یک گوشه گذاشته بودند. سه تای آن برای گرفتن غذای خودمان، اعم از : برنج، خورشت، آش، شوربا و امثال اینها بود. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ "شهیدالقدس" 🔻با نوای سیدرضا نریمانی برای سردار سلیمانی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
AUD-20220103-WA0035.opus
544K
🍂 قسمت چهام 🔻خاطرات صوتی برادر آزاده جمشید عباس دشتی نشر فقط با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گزیده ای از «من زنده‌ام» خاطرات معصومه آباد •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• بخشی از کتاب: نمی‌خواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان بنت الخمینی و ژنرال به من جسارت و جرأت بیشتری می‌داد. اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود می‌ترسیدم. نمی‌توانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است بیفتد. دلم روضه‌ امام حسین می‌خواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضه‌ عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب... وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادر‌ها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سرباز‌های عراقی که این صحنه را دیدند، به آن‌ها تشر زدند که چرا جا باز می‌کنید و روی دست و پای هم نشسته اید؟ و با اسلحه هایشان برادر‌ها را از هم دور می‌کردند. نگاه‌های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی‌شد. یکباره یکی از برادر‌ها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل‌های پرپشت و با لهجه‌ غلیظ آبادانی، جواد (مترجم ایرانی عراقی ها) را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن. رو به سرباز‌های بعثی کرد و گفت: به من می‌گن اسمال یخی، بچه‌ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه ما به سر ناموسمون قسم می‌خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت: ما به سبیلمون قسم می‌خوریم. چشمی که ندونه به مردم چطور نگاه کنه مستحق کور شدنه. •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 روند انجام ۱ کربلای ۴ و ۵ 🔅 سردار غلامپور فرمانده وقت قرارگاه کربلا، سردار نائینی رئیس مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس و ایزدی از راویان جنگ، در میزگردی به بررسی شرایط سیاسی، اجتماعی و اقتصادی منتهی به عملیات کربلای ۴ و ۵ پرداختند. از خبرگزاری تسنیم، ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ۳۵ سال از عملیات کربلای ۴ گذشته است. عملیاتی که اگرچه به اهداف خود نرسید و متوقف شد اما اجرای آن زمینه‌ای شد تا فرماندهان به فکر طراحی عملیات موفقیت آمیز کربلای ۵ بیفتند. در سال‌های گذشته و پس از بازگشت پیکرهای شهدای غواصِ عملیات کربلای۴ به کشور، بحث و گفتگو در مورد این عملیات افزایش یافت و ابهامات و مناقشاتی در این خصوص پدید آمد که در سال ۹۷ و پس از توئیت محسن رضایی فرمانده کل سپاه پاسداران در دوران جنگ تحمیلی، این بحث‌ها تشدید شد و تاکنون نیز کمابیش ادامه دارد. مهمترین سوالات و ابهاماتی که در خصوص عملیات کربلای۴ در اذهان عمومی شکل گرفت، بزرگ نشان دادن آمار شهدای کربلای ۴، القای اختلاف میان فرماندهان ارشد سپاه در این عملیات با مرکز و حتی زیر سؤال بردن ماهیت عملیات کربلای ۴ از جمله شبهات پرتکرار این سال‌هاست. اخیراً بی‌بی‌سی در گزارش مفصلی با عنوان «بازگشایی پرونده کربلای ۴» به تشکیک آمار شهدا و مجروحان این عملیات و تحریف وقایع منتهی به عملیات کربلای ۴ و حتی بعد از آن پرداخته است. این میزگردی درباره شرایط سیاسی، اجتماعی و اقتصادی منتهی به عملیات کربلای ۴و۵ که با عنوان عملیات سرنوشت‌ساز مطرح می‌شود منتطر این گفتگوی جذاب از فردا باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۷ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ آبی که نیاز داشتیم را داخل دو سطل می ریختند. از دو سطل باقی مانده یکی مخصوص چای بود و هفتمی از صبح تا شب در اختیار کسانی بود که قضای حاجت می کردند. در نهایت آن شب هم خواب، پایان بخش همه ماجراها بود. من اینجا در تکریت ۱۱ شب ها را به صبح و صبح ها را به شب می رساندم. از آن طرف خانواده من در تکاپوی یافتن اثری یا خبری بودند که نگرانی خوره‌مانندشان را کم کند، به خصوص مادرم که هر دقیقه یا شاید هر ثانیه به او می اندیشیدم. همه آنچه از تلاش ها و نگرانی های خانواده ام می گویم، ماجراهایی است که بعد از آمدنم خودشان گفته اند. مادرم، خدیجه، حدیث سوزوگداز و جستجو برای من را این طور به زبان آورد: «در آن شرایط و حال و روز بد من، هرکس که می توانست کوچک ترین خبری از پسرم بدهد، برایم اهمیت داشت. فرقی نمی کرد که فالگیر و رمال باشد یا شخصی دیگر. یکی از دخترهایم، نشانی یک خانم کف بین به نام «مروارید» را به من داده بود. روزی همراه دختر دیگرم، بی بی سکینه، یک ماشین کرایه کردیم و خود را به منزل مروارید رساندیم. آنجا به او گفتم: «مدتی است که پسرم، حسین آقا به جبهه رفته و خبری از او نداریم. هر کار از دستت بر می آید، انجام بده!» او زیرلب چیزهایی خواند و بعد از من خواست که دستم را جلو بیاورم و باز کنم. کف دستم را خوب دید و مدتی سکوت کرد. حال خودم را نمی فهمیدم. بی صبرانه منتظر بودم ببینم چه می گوید. قلبم داشت از سینه کنده می شد. طولی نکشید که گفت: «اوخ! اوخ! اوخ! این که تیر خورده و بردنش عراق.» و بعد با دست به ران پای راست خودش اشاره کرد و ادامه داد اینجا. خورده اینجای پاش.» با چشمانی پر از اشک و حالتی مضطرب پرسیدم: «مروارید خانم! بگو به من زنده است یا نه؟» نگاهی به من کرد و با اطمینان خاصی گفت: «بله! خیالت راحت باشه. بچه ات زنده است.» نفس راحتی کشیدم. نمیدانم چرا حرف هایش باورم شد. از او تشکر مفصلی کردم که با کارش به من دلگرمی داده بود. مزدش را دادم و با خوشحالی بیرون آمدم. چند روزی گذشت. دوباره دلشوره و نگرانی به سراغم آمد. برای بار دوم خود را به مروارید رساندم. مثل دفعه اول کف دستم را دید و همان جوابها را تکرار کرد. از آن روز به بعد تا آزادشدن پسرم، گاهی که مقداری پول دستم می رسید، پیش مروارید می رفتم. او که خبر زنده بودن حسین آقای من را می داد، آرام می شدم. جالب تر از همه چیز این بود که وقتی سید حسین آزاد شد و برگشت، مرواریدخانم بدون اینکه قبلا آدرسی به او داده باشم به خانه ما آمد و پسرم را که بارها از او گفته بود، از نزدیک دید. انگار نگرانی من، مروارید را هم دلواپس کرده بود. البته این خانم هر بار قبل از آمدن ما، توصیه می کرد که سوره های خاصی از قرآن را در خانه بخوانیم و بعد به او مراجعه کنیم تا بتواند کارش را درست انجام دهد. شهر یزد جاهای زیارتی زیادی دارد که یکی از آنها «امامزاده شنبه » در نزدیکی مسجد جامع است. با بی بی خدیجه که در همسایگی ما بود، می رفتیم و آداب زیارتی این مکان را به جا می آوردیم؛ به این نیت که فرزندم سالم باشد... شاید هم یکی پیدا شود و خبر تازه ای به دستم برساند. یک بار بی بی خدیجه گفت: «موقع اذان صبح برو و هفت مرتبه درب مسجد محل را بزن. شنیده ام که این کار اثرات خوبی دارد.» گفتم: آن موقع هوا تاریک است. می ترسم بروم.» با اطمینان و محکم گفت: اصلا غصه نخور! خودم می روم.» از خانه ما در محله شیخداد تا امامزاده جعفر یزد حدود یک کیلومتر و نیم فاصله است. برایم عادت شده بود که هر روز این مسیر را پیاده بروم، زیارت بخوانم و دعا کنم پسرم زنده باشد و برگردد. همسایه ما، عباس سعادت پور، در پاساژ حضرتی و تقریبا روبه روی امامزاده مغازه کفاشی داشت. او از آمدن و رفتنم باخبر بود. یک بار از من پرسید: حاج خانم! خسته نمی شوی هر روز پیاده می آیی امامزاده؟ گفتم: «چرا خسته بشوم؟! در خانه که کاری ندارم. می آیم اینجا نکند آقا عنایتی کند و سیدحسین پیدایشود) از بس این در و آن در می زدم و بی تاب بودم، همه اهالی محله شیخداد و به خصوص همسایه ها را نگران کرده بودم. بعضی هاشان خواب می دیدند. فردای آن شب، می آمدند و تعریف می کردند. تعبیر شان امیدوارکننده بود، ولی نمی توانست مرا آرام کند. بی بی زهرا، دختر خودم، در خواب دیده بود که عموی مرحومش از مسجد بیرون می آید. خطاب به او گفته بود: «عموإحسین آقای ما را ندیدی؟ گم شده.» عموی سید حسین سه علامت و نشانه داده و به طرف آسمان رفته بود. وقتی خوابش را برایم گفت، تعبیرش را این دانستم که سه روز یا سه ماه که شد، پسرم بر می گردد. یک شب دیگر، همسر مرحومم به خواب بی بی زهرا آمده و گفته بود: «بابااحسین آقا پا ندارد.) حسین ابویی دامادم بود. او و خانواده اش آن زمان در تهران سکونت داشتند. ده روز بعد از رفتن سید حسین و بی خبری ما، د
خترم خوابی می بیند و می گوید احتمالا حسین آقا مفقود شده است. نذر کرده بود که در اولین فرصت با شوهرش از منزلشان در خیابان نواب صفوی، مسیر بیست کیلومتری تا امامزاده شاه عبدالعظیم را پای پیاده بروند. یک روز هم نذرشان را با پیاده روی پنج ساعته ادا کرده بودند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220104-WA0011.opus
674.4K
🍂 قسمت پنجم 🔻خاطرات صوتی برادر آزاده جمشید عباس دشتی نشر فقط با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گزیده ای از «ستاد گردان» خاطرات محسن پویا •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• بخشی از کتاب: از طرف لشکر اعلام شده‌بود که الزام است برای مقدّمات عملیّات به مقرّ لشکر ۷۷ خراسان برویم. افرادی که در این جلسه باید حضور پیدامی‌کردند، فرماندۀ لشکر، فرماندۀ محورها و کادر گردانهای لشکر۷ ولیعصر (عج) بودند. روز جلسه، با ظاهری کاملا ً بسیجی رفته‌بودیم. بعضی از نیروهایی که همراه ما بودند، هنوز رِبِن به پا داشتند. شش نفری سوارِ لنکروز شدیم و به محلّ جلسه رفتیم. فرماندهان ارتش هم، با وسیله و رانندۀ مخصوص، آمده‌بودند. درِ ورودی پایگاه فرماندهیِ لشکر۷۷، دژبان ایستاده‌بود. وقتی وارد شدیم و وضعیّت سادۀ ما را دیدند، پرسیدند: چه کار دارید؟ گفتیم که برای جلسه آمده‌ایم. برای آنها سخت بود که با این شمایل، ما را راه بدهند. بالأخره هماهنگ شد و به داخل رفتیم. سایت لشکر۷۷ بسیار بزرگ بود. بعد از وارد شدن به سایت، ما را به سولۀ بزرگی هدایت کردند. فرماندهان گردانهای ارتش، به صورت خیلی آنکاردشده، نشسته‌بودند. کلاه‌های نظامی، خیلی رسمی جلویشان قرار داده‌شده‌بود و با یک سبک خشک نظامی، در این سوله، منتظر شروع جلسه بودند. ما هم وارد سوله شدیم و در یک طرف سالن نشستیم. آن طرف، نظامی‌های درجه‌دار بسیار قدیمی ارتش، این طرف هم، مایی که اصلا ً تجربۀ جنگِ کالسیک را نداشتیم و هر چه بود، همین بود که از اوّل جنگ داشتیم.... •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
بستن... یعنی... دیگر دلت ... بندِ این و آن نباشد... آن را محکم گره بزن... و خود را وقفِ... صاحبِ نامش کن ... وقفِ حضرت زهرا (س) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂