eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۵۱ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ آن شب که بدترین شب دوران اسارت بود، گذشت. صبح که بچه های مسئول گرفتن صبحانه رفتند و آمدند به ما خبر دادند که در ایران سه روز تعطیلی اعلام شده و یک هفته عزای عمومی برقرار است، تصمیم بر این شد که ما هم در اسارت بیکار ننشینیم و با مردم کشورمان سوگواری کنیم. لباس های ضخیم مخصوص زمستان را که رنگی سبز و تیره داشت، از کیسه های انفرادی بیرون آوردیم و به نشانه عزا پوشیدیم. تصمیم گرفتیم تا ابتدای تیر ماه از تنمان بیرون نیاوریم. صبح که برای آمارگیری آمدند از دیدن لباس های ما تعجب کردند. مسئول اردوگاه پرسید: «جو بارد؟»، یعنی هوا سرد است که این لباس ها را پوشیده اید؟ اما کسی به او هیچ جوابی نداد. غم از دست دادن حضرت امام (ره) روی دل ها نشسته بود و کسی حال و حوصله حرف زدن نداشت. هیچ کدام از عوامل اردوگاه جرأت اهانت و نشان دادن خوشحالی خودشان را نداشتند. کوچک ترین جرقه ای لازم بود که خشم ما را شعله ور کند. وقت هواخوری بیشتر بچه ها در یک گوشه محوطه روی زمین نشستند و با حالتی غم انگیز گریه می کردند. عراقی ها با قیافه هایی وحشت زده ما را می نگریستند. گاهی می آمدند و درخواست می کردند که ما ثابت نباشیم و مثل همیشه قدم بزنیم. بچه ها مقدار کمی از جای خود حرکت می کردند و چندقدم آن طرف تر دوباره روی زمین می نشستند. کسی نای قدم زدن نداشت. کل اردوگاه عزادار بود. سوگواری و عزاداری حدود پانزده روز ادامه داشت. بعد از اینکه اوضاع به حالت عادی برگشت، تصمیم بر این شد که بچه های پناهنده شده همراه ما هواخوری کنند. روز پنجم یا ششم بعد از این اقدام، یکی از آنها به قصد توهین گفته بود: «حالا چطور شده که امام مرده؟» این حرف برای بچه های خیلی سنگین شده بود که یک ایرانی این حرف را بزند. تصمیم بر این شد درس خوبی به او و دیگر افراد پناهنده بدهند. یک گروه مأمور ادب کردن آنها شد. یکی، دو نفر را که قبلا در آسایشگاه با آنها دوست بودند، فرستادند که بعد از صحبت و سرگرم کردن آنها، موفق می شوند به مکان موردنظر که خیلی دنج و دور از چشم عراقی ها بود، بکشانند. حدود ساعت ده و نیم صبح، گروه ضربت با کمک تعداد دیگری از بچه ها در چشم به هم زدنی این افراد را غافلگیر می کند و حسابی گردوخاکشان را می تکاند. اسم مکانی را که این کار انجام شد، «تنگه چهارزبر» گذاشتند؛ چراکه منافقین در عملیات مرصاد در همین منطقه زمین گیر و تعداد زیادی از آنها به درک واصل شده بودند. در این اقدام شجاعانه تا عراقی ها متوجه ماجرا بشوند و بخواهند اقدامی کنند، ده، پانزده نفر پناهنده کتک مفصلی از دست بچه ها خوردند، حتی استخوان های دنده یکی، دو نفر از آنها شکست. بعد از این ماجرا، دوباره آنها از ما جدا شدند و زمان هواخوری شان متفاوت بود. عراقی ها به تلافی این اقدام اعلام کردند که شماها شایسته ترحم نیستید، یک مدت آسان گرفتیم و خرابکاری کردید. آسایشگاه به آسایشگاه بچه ها را بیرون می آوردند و جداگانه می زدند. وقتی نوبت به کتک خوردن ما رسید، یکی از ضربات کابل عراقی ها زخم پایم را نشانه گرفت و سرگرم کرده کابل درست روی آن خورد. یک لحظه چشمم تیره و تار شد و مخم سوت کشید، در حالی که درد امانم را برده بود به زخم نگاه کردم. خون از آن جاری شده بود. همان شب سربازی که این بلا را به سرم آورده بود، پشت پنجره آسایشگاه آمد. وقتی دید از درد به خودم می پیچم، مثل اینکه از کرده خود پشیمان باشد، گفت: من یه بچه خواهر دارم که پایش شکسته، همه هوایش را دارند. الآن که یادم می آید چطور تو را زدم، ناراحت می شوم. در جوابش گفتم: «حالا که زدی. چه ناراحت بشوی، چه نشوی فایده ای ندارد. » بعد از مدتی همین ضربه باعث شد عفونت پا دوباره شروع شود. روز از نو روزی از نو. اول خارش و بعد هم عفونت به سراغ زخمم آمد. چند روز که گذشت، از یک نقطه سر باز کرد و چهار، پنج استخوان کوچک از زخم بیرون آمد. این پایانی بود بر سرنوشت خرده استخوان های مزاحم بعد از بیرون آمدن خرده استخوان ها از زخم، بهبودی و ترمیم آن شروع شد. خرداد ماه، تب مسابقات فوتبال جام جهانی ۱۹۹۰ که در کشور ایتالیا برگزار می شد، همه اردوگاه را گرفت. من اصلا یک آدم فوتبالی نبودم، ولی خودم را طرفدار تیم ملی آرژانتین نشان دادم که دیه گو مارادونا را در ترکیب خودش داشت. در مرحله یک هشتم نهایی، فینال زودرس بین تیم های برزیل و آرژانتین اتفاق افتاد. در این ایام، عراقی ها با نیت اذیت کردن بچه ها برای هیچ کس سیگار نمی آوردند. سیگاری ها هلاک یک نخ آن بودند تا بکشند و کمی آرام شوند. کار به جایی رسیده بود که بعضی از اهالی دود، چای خشک را از آشپزخانه تک می زدند، روی یک تکه کاغذ می ریختند و بعد از پیچاندن کاغذ می کشیدند. فکری به ذهنم رسید و خواستم کمی شیطنت کنم. روز بازی برزیل و آرژانتین به بچه ها گفتم: «من یک
نخ سیگار دارم، اگر آرژانتین بازی را ببرد، آن را به شما می دهم که بکشید و اگر برزیل برد، از شدت ناراحتی مجبورم که خودم بکشم تا آرام شوم.» با این حرفها همه حواسها متوجه من شد. داشتن سیگار در شرایط نایاب شدن آن، حدود بیست نفر از سیگاریها را دور من جمع کرد. بازی شروع شد. با توجه به حرفی که زده بودم، همه سیگاری ها به اجبار هم که شده طرفدار تیم من، یعنی آرژانتین بودند و تشویق می کردند که ببرد. ممکن بود بعضی از آنها اصلا از فوتبال خوششان نیاید. بالاخره آرژانتین یک گل وارد دروازه برزیل کرد. دقایقی مانده تا پایان بازی به من گفتند: «دیگر تمام شد و تیم محبوبت دارد برنده می شود. سیگار را بده بکشیم!» گفتم: «نمی شودا باید تا پایان ۹۰ دقیقه صبر کنید!» به گمانم دقایقی که از بازی باقی مانده بود، برای آنها به اندازه چندین سال گذشت. سرانجام آرژانتین با هنرنمایی مارادونا برزیل را یک بر صفر شکست داد. یک نخ سیگار را به آنها دادم. کشیدنش تماشایی بود. به ترتیب هر نفر یک پک به سیگار می زد و دست نفر بعدی می داد. همین طور دست به دست کردند و دور زدند تا تمام شد، لذت در چشمانشان موج میزد، خاطره بازی جذاب آن روز برزیل و آرژانتین برای همیشه در ذهن ما باقی ماند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 لایه های پنهان حمله به کویت وفیق سامرایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ ادامه.. سخنان صدام به پایان رسید و من به دفتر منشی رئیس‌جمهور رفتم. او از من خواست که در آنجا بنشینم تا او به نزد رئیس‌جمهور برود و مجدداً بازگردد. اندکی بعد، نزد من بازگشت و گفت: «آنچه از صدام شنیدی، نزد خودت باقی بماند.» سپس از گاوصندوقی که در کنارش قرار داشت، یک ساعت مردانه مچی خارج کرد و به‌عنوان هدیه به من داد، من از دفتر صدام خارج شدم و فکر نمی‌کردم به آنچه گفته است، در آینده عمل می‌کند. ما با ایران جنگیدیم و اعراب کشور‌های خلیج [فارس]با اموال و روابط و بنادرشان در کنار ما ایستادند؛ غرب نیز در کنار ما ایستاد. برخی از اعراب و کشور‌های غربی در زمینه دستیابی ما به صنایع گسترده شیمیایی کمک کردند. نتیجه چنین جنگی، همان بود که دیدیم. حالا اگر بخواهیم با برادران عرب و هم‌پیمانان دیروزمان بجنگیم، چه سرنوشتی پیدا خواهیم کرد؟ به‌طورقطع هیچ‌کس به کمک ما نخواهد آمد. این اندیشه‌ها در آن لحظات از ذهن من گذشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
AUD-20220124-WA0036.opus
576.6K
🍂 خاطرات برادر حیدر قطب الدین از عملیات کربلای چهار( ۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
AUD-20220125-WA0052.opus
248.8K
🍂 خاطرات برادر حیدر قطب الدین از عملیات کربلای چهار( ۲ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۵ رونمايی از موفقيت نظامی و سياسی ايران درجنگ (۹ ┄┅┅❀🔴❀┅┅┄ 🔻 بازتاب عمليات كربلاي 5 در رسانه ها محافل سياسي جهان پيشروي در شرق بصره ، توانايي ها و قابليت هاي نظامي عراق را بار ديگر زير سوال برد ، به طوريكه روزنامه ' آبرزور' چاپ پاريس به نقل از كارشناسان غربي نوشت:' براي اولين بار از آغاز جنگ تاكنون ، ناظران و كارشناسان غربي در مورد امكانات دفاعي عراق دچار ترديد شده اند.' همچنين تأكيد برتوانايي نظامي ايران ، چنانكه شبكه بي بي سي طي تحليلي درهمين زمينه ، با توجه به تجربه سپاه در عمليات فاو و عبور از رودخانه اروند ، ضمن اشاره به عبور از منطقه آبگرفتگي و كانال پرورش ماهي دركربلاي 5 اعلام كرد: ' موفقيت ايران در عبور از درياچه ماهي ، يك بار ديگر توانايي ايران درعبوراز آبراهها رانشان مي دهد. ' هفته نامه نيوزويك نيز نوشت : ' تهاجم ايراني ها در نزديكي بصره ، حداقل يك مساله را درخصوص جنگ ايران و عراق تغيير داده و آن اين مساله است كه براي اولين بار طي چند سال گذشته ، اين احتمال را كه يك طرف حقيقتا' بر ديگري پيروز شود ، مطرح ساخته است.' « كربلاي 5 نقطه عطفي در فرهنگ ايثار و شهادت در كشور ما جمهوري اسلامي ايران است». ┄┅┅❀❀┅┅┄ پایان انتقال، با لینک مشترک مجاز است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf457c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۵۲ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ خرده استخوان ها که از زخم بیرون آمد، بهبودی و ترمیم آن شروع شد. دیگر خبری از عفونت، درد و تب به معنای قبلی نبود. منتهی مشکل جدیدی به نام انحنا و درد کمر به سراغم آمد. شبها در آسایشگاه جای هر نفر خیلی تنگ و محدود بود. چون فیکساتور روی استخوانم بود و یک پایم را نمی توانستم خم کنم، نمی توانستم راحت دراز بکشم و بخوابم. مجبور بودم وضعیتم را در طول شب مرتب تغییر بدهم. کمی به پشت می خوابیدم. دوباره بلند می‌شدم و در حالت نشسته، کیسه انفرادی را جلوی خودم روی پاها می گذاشتم و یک پتو را روی آن می انداختم؛ کمرم را خم می کردم و با گذاشتن پیشانی روی پتو می خوابیدم. این قدر در طول شبها کمرم خم شده بود که به راحتی سرم را از جلو روی زمین می‌گذاشتم. آقای فاضل، گاهی اوقات به من می گفت: «سید. در کاراته وقتی به کمربند قهوه ای میرسی، می توانی چنین حرکتی را اجرا کنی. تو الان به اندازه کمربند قهوه ای مهارت داری که با گذشت زمان، این طور خوابیدن باعث شد که کمرم درد بگیرد و انحنا پیدا کند. یکی از شب ها که هوا کمی سرد بود، وسط شب بلند شدم. وضعیتم را از طاق پشت تغییر دادم. یک پتو روی سر و بدنم انداختم، به جلو خم شدم؛ پیشانی ام را روی پاها و کیسه انفرادی گذاشتم و دوباره خوابیدم. ابوالقاسم حاضری که کنار من می خوابید، وسط شب برای خوردن آب بلند می شود. وقتی نگاه می کند، متوجه بالش من می شود که کسی روی آن نخوابیده است. نگاهش به پتویی که روی من بود می افتد، اما شک نمی کند که من در زیر آن باشم. با خودش فکر می کند که من کجا رفته ام. نگرانم می شود. حدس می زند که آخرشب کنار یکی دیگر از بچه ها مانده ام و همان جا خواب رفته ام؛ بنابراین از جایش بلند می شود و میان بچه یزدی ها دنبال من می گردد اما، پیدایم نمی کند. به فکر فرو می رود که من کجا می توانم رفته باشم، خودش برایم می گفت که به ذهنش رسیده نکند سید با عالم غیب ارتباط دارد و نیمه های شب در جاهای دیگری سیر می کند. در نهایت این جستجو حدود ۴۵ دقیقه طول می کشد و او نمی تواند مرا بیابد. آقا تقی خلبان از حرکات و سروصداهای او بیدار می شود و از ابوالقاسم می‌پرسد: «داری چه کار می کنی؟ دنبال چی هستی؟!» او هم ماجرا را تعریف می کند. آقا تقی می گوید: «بابا! سید همین جاست. زیر پتو خوابیده!» ابوالقاسم بلافاصله پتو را از روی من بر می دارد. با این کارش بیدار شدم. او نگاهی از سر خوشحالی و تعجب به من انداخت و گفت: تو اینجایی سید! سه ربع است دارم دنبالت می‌گردم!» از بس جثه نحیف و لاغری داشتم، او نتوانسته بود از زیر پتو مرا تشخیص دهد و به اشتباه افتاده بود. از آنجا که درد و مرض در اسارت تنوع بسیاری داشت، بعد از درد کمر، سنگ کلیه به آن اضافه شد. چند روزی درد شدیدی در پهلوهایم گرفت و داد و فریادم همه دور و بری ها را کلافه کرد. امکان تحرک نداشتم تا کمک کنم سنگها حرکت کند و بیرون بیاید. پزشکیار عراقی سه حب قرص به من داد. دستور این بود که باهم بخورم، بعد از آن عطش شدیدی به سراغم آمد و مرتب آب خوردم. درست مثل یک مشک شدم که صدای تلاطم آب از شکمم می آمد. بالاخره فشاری که به من آمد باعث شد که سنگ کلیه همراه با ادرار از من دفع شود.این مشکل به خاطر خوردن آب های تصفیه نشده، پر از املاح و گاه آلوده بود که از بیرون با تانکر به داخل اردوگاه می آوردند. تحرک نداشتن من هم مزید بر علت شده بود. نفرات دیگری از بین بچه ها گاه گاهی مجبور بودند درد ناشی از سنگ کلیه را تحمل کنند و منتظر بمانند تا دکتر عراقی بیاید و به آنها قرص بدهد. با وجود داشتن درد و رنج ناشی از بیماری های مختلف و مجروحیت، تنها دلگرمی ام، در هر لحظه و همه جا، دوستان مهربانم بودند. آقای منصوری، معروف به «حاجی»، همیشه هوایم را داشت و مثل یک پدر از من مراقبت می کرد. برایش خیلی مهم بود که روحیه ام را نبازم و دلگرم به خوب شدن و به دست آوردن سلامتی ام باشم. سعی می کرد در بیشتر لحظه هایی که پیشم بود کاری کند تا حرف بزنم و برایش از خاطرات خودم تعریف کنم. برایم گفته بود سالهای قبل از انقلاب در حدود پانزده سال در یک فروشگاه در شهر بغداد عراق کار می کرده است تا درآمدی برای خودش به دست آورد. زبان عربی را مثل بلبل صحبت می کرد، ولی لو نمی داد. همیشه به من می گفت: «اگر همین الان آزادم کنند تا به بغداد و آن فروشگاه بروم، همه افراد آنجا مرا می شناسند.» 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 کاش می شد بچه ها را جمع کرد سنگر آن روزها را گرم کرد کاش می شد بار دیگر جبهه رفت جنگ عشقی کرد و تیری خورد و رفت… شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند ... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 لایه های پنهان حمله به کویت وفیق سامرایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ حکومت‌های قبلی عراق، کویت را جزئی از عراق اعلام کرده بودند، ولی با واکنش‌های بین‌المللی و عربی مواجه شدند؛ به‌ویژه با واکنش مصر در دوران رهبری عبدالناصر. در آن هنگام کشور‌های عربی به نفع کویت وارد عمل شدند و حکومت‌های قبلی عراق درصدد عملی کردن خواسته خود برنیامدند و عراق را زیر سنگ آسیاب جنگی مدرن قرار ندادند. نیاز عراق به دو جزیره «وربه» و «بوبیان» در حدّی نبود که ارزش ماجراجویی داشته باشد. عراق می‌توانست از بندر‌های «بصره»، «سیبه»، «فاو» و «ام‌القصر» استفاده کند و برای بهبود وضعیت سواحل خود، بندر بزرگی را در رأس خلیج [فارس]احداث کند. اما اینکه پا را فراتر نهاد و در اندیشه ایجاد یک قدرت دریایی بود، فاقد هرگونه مبنای منطقی یا عملی بود. ضرورتی نداشت که عراق به‌عنوان یک قدرت دریایی نیرومند مطرح باشد. ناآگاهی صدام نسبت به فلسفه تحرکات نظامی و موازنه درگیری‌ها که آمیخته با استبداد و خودکامگی و پیامد‌های آن، کاهش حجم و ابعاد کمک‌های مشورتی بود، او را به‌سوی اشتباهات کشنده‌ای سوق می‌دهد؛ مثل جاه‌طلبی‌های او در زمینه کسب مقام زعامت جهان عرب و رؤیا‌های خیال‌پردازانه که سرانجام او را به تجاوز به کویت وادار نمود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 مسجد جامع از فرماندهى ستاد ارتش عراق دستور آمد كه چون مسجد جامع خرمشهر مركز تجمع و فرماندهى نيروهاى ايرانى است، مسجد را با توپخانه هدف قرار دهيد. به فرمانده گردان، سرگرد سلمان طرفه گفتم: جناب سرگرد! چطور مى‌شود ما مسجد را كه خانه خدا و يک مكان مقدس و دينى است بمباران كنيم؟ سرگرد لحظه‌اى سكوت كرد و گفت: مگر پيامبر اسلام مسجد ضُرار را ويران نكرد؟ از كتاب " آتش و خون " سرهنگ عراقى خالد سلمان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جاده‌ای بسوی بهشت 🔅 خاطرات برادر حسن تقی زاده 🔅از کربلای ۴ و ۵ از فردا در کانال حماسه جنوب همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 اعزام غواص ممنوع ⊰•┈┈┈┈┈⊰• فروردین سال 1365 در نزدیکی سوسنگرد بودیم. هواپیماهای جنگی دشمن برای حمله به عقبه جبهه ایران به پرواز درآمده بودند. وضعیت قرمز اعلام شد و تمام چراغها و روشنایی ها خاموش شد تا هواپیماهای دشمن نتوانند دید داشته باشند و جایی را بزنند.  مشغول غذاخوردن بودیم . غذا آبگوشت بود. آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم و همگی دور آن نشسته بودیم و می خوردیم.  برق که قطع شد، شیطنت ها شروع شد . هرکس کاری می کرد و در آن تاریکی سربه سر دیگری می گذاشت.  باهماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچه ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی (بزرگترین عضو رزمندگان اعزامی از شهر طاقانک که در آن زمان حدود27سال داشتند) لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفتند: لطفا غواص اعزام نفرمایید ، منطقه در دید کامل رادار قرار دارد!!  با این حرف او، یک دفعه چادر از خنده بچه ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود!! علی اکبر رئیسی   http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۵۳ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ یک روز حاجی از من پرسید: «سیدجان! یزد چه آداب و رسومی دارد؟ برایم تعریف کن» شیطنتم گل کرد. فکری کردم و خیلی جدی گفتم: «حاجی، درست است که به یزد دارالعباده می گویند، ولی هنوز بعد از گذشت ده سال از انقلاب در شهر ما عرق می فروشند. » منصوری جواب داد: در ایلام هم مخفیانه می فروشند. گفتم: «مخفیانه چیه؟! علنی و آشکار، در جلوی چشم همه می فروشند. حاجی با تعجب به من نگاه کرد و بهت زده گفت: «دروغ می گویی سید! سر به سرم نگذار! » جواب دادم: «خداوکیلی و به حضرت عباس قسم که راست می‌گم.» رو به من کرد و گفت: «سید! قسم نخور.» بعد از جواب من، حاجی عمیقا به فکر فرو رفت و ساکت شد. برای سه روز او را با این حرفها سر کار گذاشتم. هر بار که پیشم می آمد، دوباره روی حرفم اصرار داشتم و تأیید می کردم. ذهنش حسابی درگیر شده بود. روز سوم تصمیم گرفتم به این ماجرا پایان دهم و بیشتر از این اذیتش نکنم. به او گفتم: «حاجی! مهم تر از همه اینه که در یزد، روبه روی مسجد حظیره که به پایگاه انقلاب معروف است هم عرق می فروشند، حتی بچه های سپاه و پاسدارها آنجا عرق می خورند. باور نداری از آقای ترابی بپرس!» با این جملات آقای منصوری را حسابی به هم ریختم. رنگ صورتش تغییر کرد. کاظم ترابی که همشهری خودمان و بزرگ ما به حساب می آمد، آدم قابل اطمینانی بود. همه به ایشان احترام خاصی می گذاشتیم و حرفش را قبول داشتیم. حاجی دیگر طاقت نیاورده بود و همان روز بعد از کنار کشیدن او در یک گوشه خلوت قضيه عرق فروشی را توضیح داده و گفته بود: «سالاری پیش من قسم خورده و گفته که در یزد خیلی آشکار و جلوی چشم همه عرق می فروشند. امروز می گوید حتی روبه روی حظیره مغازه عرق فروشی است. پاسدارها هم می روند و می خورند. حرف هایی که می زند. درست است ؟» کام نوابی خیلی زود دوریالی اش افتاده بود که قضیه از چه قرار است. با خنده جواب داده بود: بله حاجی! کاملا درست است. منظورش مغازه هایی است که عرق های گیاهی، مثل: بیدمشک، بیدوشاتره، خارشتر، کاسنی و امثال اینها می فروشند.» قیافه آقای منصوری بعد از برگشتن از پیش آقای ترابی کاملا دیدنی بود. انگار دود از کله اش بلند می شد. وقتی به من رسید با صدایی بلند که عصبانیت در آن پیدا بود و با لهجه کردی گفت: اسید! خدا خفه ات کنه به علی! خودم را عادی نشان دادم: چرا حاجی؟ چطور شده؟! عصبانی به نظر می آیی. جواب داده دوسه روز من را سرکار گذاشتی، برای چی قضیه عرق فروشی را درست توضیح ندادی؟! به صورتش نگاه کردم. انگار گونه هایش از قرمزی آتش گرفته بود. ترسیدم که بخندم، گفتم: «دروغ که نگفتم. الآن هم حاضرم قسم بخورم که در یزد هم عرق می فروشند و هم می‌خورند.» حاجی که خیالش راحت شده بود، وقتی دید من اصلاح بشو نیستم و دست از شوخی و مسخره بازی برنمی دارم، ادامه نداد و قضية عرق فروشی به خوبی تمام شد. از آن روز به بعد محتاط بودم که حاجی را سرکار نگذارم. معلوم نبود دفعه بعد پایان خوشی داشته باشد. بدن های ما از ابتدای اسارت به خوابیدن روی زمین خو گرفته بود. دکتر عراقی تشخیص داد که خوابیدن روی سیمان باعث اسهال خونی می شود و اسرا باید از تشک استفاده کنند. عراقی ها تعدادی تشک ابری با ملحفه آوردند و به ما تحویل دادند. ابرهای آن سفت و خشک بود، اما در مقایسه با زمین و پتو انگار روی پر قو می خوابیدیم. طولی نکشید که تصمیم گرفتند تشکها را از اردوگاه ببرند. آنها تحمل دیدن همین اندازه راحتی ما را هم نداشتند. بچه ها از فرصت استفاده و ملحفه تعدادی از تشکها را جدا کردند. یک تشک با ملحفه در زیر می گذاشتند، چندتا بدون ملحفه و ابر لخت در وسط و یک تشک با ملحفه روی آنها و بعد از آن داخل کامیون بار می زدند تا ببرد، حدود سی، چهل ملحفه را با این روش از عراقی ها کش رفتند. آنها متوجه زرنگی ما شده بودند، اما بروز ندادند، چون می دانستند کسی حاضر نیست ملحفه ها را بیاورد و تحویل بدهد. مدتی گذشت تا پارچه های ملحفه بعد از برش خوردن و اندازه شدن توسط افرادی که خیاطی بلد بودند به لباس تبدیل شد. لباس های نو در تن بچه ها به چشم می آمد. هر کسی متوجه می شد که تازه پوشیده اند. عراقی ها به راحتی آنها را شناسایی و از جمع جدا کردند. یک تنبیه و کتک دسته جمعی مزد پوشیدن لباس های نویی بود که از ملحفه ها برای خودشان دوخته بودند. یکی، دو روز بعد محمدرضا برزگر، اهل اردکان یزد که یک پایش از ران قطع شده بود، لباس ملحفه ای خودش را به تن داشت. سر صف آمار سرباز عراقی متوجه شد. نگاه معناداری به او کرد و بعد با نوک بوتینش توی صورت او زد. از دهانش خون می آمد، حداقل یکی دو تا از دندان هایش لق شد. بعد از رفتن سرباز، پیش او رفتم و گفتم: «محمدرضا توکه می دانستی کتک می خوری، چرا لباست را پوشیدی؟» در حالی که با دست روی نقطه ای که پوتین اصابت کرده بود را
می مالید، جواب داد: «ارزشش را دارد سید! درعوض کتک، لباس نوگیرم آمده. هرچی دوست دارند، بزنند!» به هر ترتیبی که بود تابستان و پاییز سال ۱۳۶۸ را سپری کردیم روزهای یکنواخت، انتظار برای آزادی، آزار و اذیت و شکنجه، شرایط و امکانات بد، دلتنگی و ... چیزهایی بودند که هر روز تکرار می شدند و نیازی به شرح و توضیح درباره ندارند. سرمای زمستان که از راه رسیده حمام کردن در بیرون و زیر آب سرد سخت بود. شپش ها فرصت را مغتنم شمردند؛ دوباره خودی نشان دادند و زیاد شدند. بچه ها فکری کردند. در قسمتی که دستشویی داخل آسایشگاه بود و پشت پتو درون یک سطل با المنت دست ساز خودشان، آب را به جوش می آوردند و با مقداری آب سرد مخلوط می کردند. به ترتیب و از روی نویت، بدنمان را با این آب شستشو می دادیم تا شپش کمتری سراغمان بیاید. یک مرتبه در آسایشگاه خودمان درست، زمانی که آب داخل سطل به جوش آمده بود و قل می زد، سروكله نگهبان عراقی پیدا شد. برای اینکه حوصله اش سر نرود، طبق عادت کنار پنجره ایستاد تا تلویزیون تماشا کند. بچه ها بلافاصله یک پتو روی سطل انداختند، ولی فایده نداشت. آب جوش بخار می کرد و از شدت تکانها و حرارتش پتو هم بالا و پایین می رفت. چیزی نمانده بود که نگهبان متوجه شود. در این هنگام یکی از بچه ها خود را به قسمت انتهایی آسایشگاه و در فاصله ای دورتر از محل سطل آب جوش رساند. روی زمین افتاد و خیلی خوب ادای کسی را که صرع دارد و غش می کند، در آورد، یعنی به شدت می لرزید؛ دست و پا می زد، تکان می خورد و از دهانش کف بیرون می داد. تعداد دیگری از بچه ها به سمتش دویدند و فریادزنان گفتند: «آخ.. وای! بدوید که مرد!» و کلی شلوغ بازی در آوردند. حواس نگهبان پرت شد. تلویزیون دیدن را رها کرد و به طرف رفیق ما که روی زمین افتاده بود، آمد. تا سرباز عراقی بررسی کند که چه اتفاقی افتاده است، یک نفر المنت را از برق جدا و در جایی مطمئن قایم کرد. نگهبان تصمیم داشت دکتر را باخبر کند که بلافاصله یک لیوان آب آوردند و به صورت نفری که مثلا حالش بد شده بود، زدند. او هم کم کم خود را بهتر نشان داد. بچه ها به سرباز گفتند: خوب شد...خوب شد! دکتر لازم نیست.» او هم با دیدن حال دوست ما که سرجایش نشسته و بهتر بود از آوردن دکتر منصرف شد و نفهمید که چه کلکی زده ایم تا المنت و درست کردن آب جوش لو نرود. بالاخره یکبار هنگامی که آب را گرم می کردند، المنت دست ساز اتصالی کرد و خاموشی همه اردوگاه را گرفت. کسی را آوردند تا برق را دوباره برقرار کند. او به عراقی ها گفته بود احتمالا اسرا برق را دست کاری می کنند که اتصالی می کند یا وسیله ای دارند که بعد از وصل کردن آن به برق، فيوزها می برد. عوامل بعثی اردوگاه همگی بسیج شدند تا المنت را پیدا کنند. بالاخره جاساز یکی از آسایشگاه ها لو رفت، وقتی بچه ها در محوطه مشغول قدم زدن و هواخوری بودند، آنها المنت را زیر جعبه تلویزیون کشف کردند. در این موارد معلوم بود که چه اتفاقی می افتاد، از عراقی ها زدن و از بچه ها خوردن و دم نزدن. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا