eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 3⃣  محمد صابری ابوالخيری تيمسار بعثی سخنان خود را با حرف‌های بسيار بيهوده و به دور از منطق و با اهانت به ارزشهای انقلاب اسلامی‌ايران، آغاز كرد. بيشتر گفتار او پيرامون تهديد به قتل، كشتار و اعدام دور می‌زد. او ادامه داد: اين جا كشور عراق است. در و ديوار و خاك اينجا متعلّق به كشور عراق می‌باشد و كسی حق ندارد كوچکترين اهانتی به رژيم عراق نمايد. كسی حق ندارد در اينجا آشوب كند. من همه شما را می‌شناسم و شنيده‌ام شما آرامش اردوگاه را به هم زده و موجب بی‌نظمی اردوگاه شده‌ايد. تصور نکنيد از جايگاه و منزلت بالايی برخورداريد، نه. چنين نيست شما نزد ما هيچ ارزشی نداريد. ما می‌توانيم همه شما را اعدام كنيم. ما از هيچكس حتّی صليب سرخ و سازمان بين‌الملل هراسی نداريم و كاری هم از دست آنان ساخته نيست. به فرض اينكه آنان  بخواهند بعداً رسيدگی كنند، ما راه‌های زيادی برای سرپوش گذاشتن بر اين قضيّه داريم. ما می‌توانيم به صليب سرخ بگوييم  اينها به مرگ طبيعی مرده‌اند. كسی چه می‌داند؟ او در حاليكه بسيار خشمگين شده بود و انگشت سبّابه خود را به نشانه تهديد تكان می‌داد گفت: من همه شما را می‌شناسم و تمام اطّلاعات و ويژگی‌های فردی شما را مي‌دانم. فكر نكنيد من از همه جا بي‌خبر هستم. نه اينطور نيست. من اين اطّلاعات را از افراد خودتان گرفته‌ام. باشنيدن اين كلمه كه «من اين اطلاعات را ما از افراد خودتان گرفته‌ام» كمی ‌به فكر فرو رفتم. آيا او راست می‌گويد؟ آيا در بين اسرای اردوگاه ما جاسوسی وجود دارد؟ نه. هرگز. در طول اين چند سال كمتر كسی بوده كه به هموطنان خود خيانت کند. او حتماً قصد دارد ما را به يكديگر بدبين كند.  سپس كاغذی از جيب خود درآورد و نام برادران را يكی يكی قرائت كرد. ابتدا نام يكی از اسراء را كه از روحانيّون بود، از روي كاغذی خواند و گفت: جمشيدی کيه؟ حاج آقا جمشيدی از روی صندلی بلند شد و ايستاد و گفت: بله من هستم تيمسار به او خيره شد و کمی او را برانداز کرد و گفت: من تو را می‌شناسم و مي‌دونـم كه تو امام جمعه فلان شهرستان شمال ايرانی و اسم فلان خيابون به نام تو نامگذاری کرده‌اند. اينطور نيست؟ حاج آقا جمشيدی چيزی نگفت و تيسمار به او گفت: بنشين •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻۴. محور شملچه - خرمشهر - آبادان مأموریت در این محور به عهده لشکر ۳ زرهی و تیپ ۳۴ نیروی مخصوص عراق گذاشته شده بود که در صورت نیاز با یگان های دیگری تقویت و پشتیبانی می شدند. هر چند دشمن پیش بینی کرده بود که برای تصرف خرمشهر و رسیدن به آبادان دو تا سه روز پیش تر زمان نیاز ندارد، ولی مقاومت قهرمانانه نیروهای مدافع خرمشهر سبب گردید که دشمن بعثی پس از گذشت ۸ روز از شروع تجاوز، در یک کیلومتری خرمشهر زمین گیر شود و یگان های دیگری را برای کمک به تیپ ۳۳ نیروی مخصوص به منطقه نبرد گسیل کند. ستاد اروند (مرکز فرماندهی ارتش در خوزستان در این مقطع جنگ در خرمشهر در مورد پیش روی نیروهای عراقی در محور پل نو (دروازه غربی خرمشهر اعلام کرد: «دشمن در ساعت ۱۱:۳۰ ۱۳۵۹/۷/۷۶) با ۵ تانک به ۸۰۰ متری پل نو رسیده، سعی در اشغال این پل را دارد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• گردان غواصی را رها کردم و رفتم اطلاعات، همان جا که رگ و پی ام بود. در واحد کار می کردم که اکبر کیانی آمد سراغم گفت: وسایلت را جمع کن و همراه من بیا، پسر خوب وقتی به شما نیاز داریم چرا نمی آیی، چرا مرغت یک پا دارد؟ گفتم: آقای کیانی! من یک نفرم، اگر دست و پای من آتش بشود و خودم را هلاک کنم، می توانم دو تا کلاس صبح و دو تا کلاس در بعد از ظهر برگزار کنم. من به آقای مطهری این پیشنهاد را گفته ام به شما هم می گویم. شما بیایید از همه قسمت ها و واحد ها دو سه تا نیروی علاقه مند به شنا را به بنده معرفی کنید، من آنها را آموزش می دهم تا بشوند مربی، به آنها مربی گری یاد می دهم. از این سی نفر، حتی اگر بیست نفر هم موفق شوند و در روز دو تا کلاس داشته باشید، می شود چهل جلسه کلاس در روز، نه چهارتا... مرغ آقای کیانی هم یک پا داشت. او از جایگاه فرماندهی و نظامی حرف می زد و من یک بسیجی بودم. او به کریم گفته بود: تصمیم گرفته شده است. او باید بیاید و اگر به گردان غواصی و آموزش نظانی نمی رود، حق ندارد در اطلاعات هم بماند! به آقا کریم گفتم: تصمیم گرفته اند برای خودشان گرفته اند، یا علی و خداحافظ لشکر انصارالحسین! کریم گفت: واقعاً می خواهی بروی؟ گفتم: بله این همه تیپ و لشکر، مگر فقط باید با انصارالحسین بیایم جنگ که خدا قبول کند؟ ساکم را برداشتم. نه برگه تسویه ای، نه برگه اعزامی، سرم را انداختم پایین، همان جوری که آمده بودم برگشتم همدان. خانواده از برگشت زود هنگام و ناغافل من خوشحال بودند، ولی همکارها سئوال پیچ می کردند که چرا نرفته برگشته ام. سه چهار روز در همدان ماندم، اما چه جوری، بماند! خیلی پشیمان و دل تنگ بودم. می ماندم مرغ سرکنده و در حال بدم دست و پا می زدم. پنج روز گذشت که کریم مطهری به دنبالم آمد و خواست که برگردم. گفتم: آقا کریم دستت درد نکند خوب از من دفاع کردی. مرا از اطلاعات جدا کردی و بردی غواصی و مرا فروختی، دمت گرم! گفت: به پیر به پیغمبر! من هر کاری از دستم بر می آمد کردم. و ادامه داد: حالا هرچه بوده گذشته. آقای کیانی عقب نشینی کرده و گفته اگر جام بزرگ به آموزش نظامی نمی آید نیاید، حداقل برود غواصی و شما از او استفاده کنید و حالا من آمده ام شما را با عزت و احترام ببرم لشکر! - حتماً؟ کلکی در کار نباشد؟ - حتماً. خیالت راحت، آقای کیانی فکر نمی کرده تو آن قدر سر حرفت باشی. برگشتم. اوضاع بر وفق مراد شد، آموزش شنا و غواصی و حتی بدن سازی و آمادگی جسمانی با قدرت مضاعف ادامه یافت. ماه محرم بود و هر شب پس از نماز جماعت مغرب و عشا مراسم سینه زنی و روضه برپا بود. یک شب نوار سخنرانی حاج شیخ حسین انصاریان درباره مقام شهید را گذاشتند. بچه ها آرام و بی صدا غرق صحبت های او بودند، مثل اینکه خود ایشان در مجلس حضور دارد و سخنرانی می کند. سه چادر نیرو کیپ تا کیپ نشسته بودند و حال خوشی داشتند. معلوم بود که می خواهند دلی سیر گریه کنند، ولی از هم رودربایستی دارند. بلند شدم و لامپ ها را از سرپیچ ها شل کردم. با خاموش شدن لامپ ها نماز خانه ترکید! روضه ای در کار نبود، ولی بچه ها مثل ابر بهاری گریه می کردند. بیشتر نیروها زیر بیست سال و دانش آموز بودند. دل های صاف و قلب های مخلص کنار هم کوره آتش بودند. شدت گریه بعضی را به نفس نفس انداخته بود. بعضی در سجده گریه و نجوا می کردند. بعضی به دیرک های چادر تکیه داده و سر در زانو ها داشتند. در همین غوغای بی ریای اشک و ناله، کسی بلند شد و نوحه خواند. غم عاشورای امام حسین(ع)، خیمه های بی ریای این یاران حسینی را عاشورایی کرده بود. اشک و اشک و اشک! شش هفت طلبه حاضر در صفا و معنویت گردان بسیار تاثیر گذار بودند. در این میان مصطفی عبادی نیا حال خوشی داشت، او بر سینه می زد و به پهنای صورت اشک می ریخت. عادتش بود قبل از ذکر حسین حسین، داستان غسل دادن شبانه حضرت فاطمه زهرا (س) را زمزمه می کرد و اشک می گرفت: بریز آب روان اسماء، ولی آهسته آهسته، بریز آب روان اسماء، به روی پیکر زهرا، ولی آهسته آهسته... بعد از این نوحه، آهسته حسین حسین می گفت و بر سینه می زد و بر سینه می کوبید و اشک تمام وجودش را برمی داشت. کالبد جسمانی مصطفی عبادی نیا تحمل روح بزرگ او را نداشت. طلبه ای که چهره اش نورانی و آسمانی بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤 شد شب هجران خواهر نالان کم نما افغان، با دل سوزان 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با عرض تسلیت و تعزیت بمناسبت فرا رسیدن شب و روز عاشورای حسینی، طبق روال هر ساله، فردا ارسالی در خصوص مطالب کانالهای حماسه جنوب نخواهیم داشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 4⃣  محمد صابری ابوالخيری سپس نام يكی از برادران (آقای صالح‌آبادي) را كه روحانی بود، صدا زد و پرسيد: تو چند كلاس سواد داری ؟ - پنج كلاس  - تو دروغ می‌گی من خوب ميدونم كه تو در حوزه علميّه درس خوانده‌ای و شنيده‌ام كه رهبر اردوگاه هستی (با تمسخر). سپس پرسيد: شغلت تو ايران چی بوده؟ -كشاورز -  هِه هِه... (با حالت تمسخر) بگو ببينم تو اصلاً ميدونی گندوم را چطوری می‌کارند؟ در اين لحظه اسيرايرانی چيزی نگفت و تيمسار سراغ اسم بعدی رفت و نام يكی ديگر از برادران به نام علی را صدا زد و گفت: شنيده‌ام كه تو در ايران باشگاه ورزشی داری و با رشته‌های مختلف ورزش آشنايی داری؟ علی که تعجب کرده بود، گفت: من اصلاً تو ايران باشگاه نداشتم. تيمسار با پرخاشگری به او گفت: دروغگو بشين سَرِ جات تو اينجا اسرايی را كه تابع قوانين ايران نيستند را داخل حمام میکنی و با مشت و لگد به جونشون می‌افتی و دست و پاشونو می‌شكنی بعد بهانه مي‌کنی که دست و پای اونا هنگام بازی فوتبال شكسته است. -  نه اصلاً اين واقعيّت نداره. تيمسار بعثی در حاليكه بسيار عصبانی شده بود، با تهديد گفت: به زودی در زندانهای بغداد صابون زير پات می‌گذارن تا پات بليزه و بشكنه. اون موقع متوجه می‌شی که دست و پا شکستن چه طعمی داره سپس تيمسار بعثی نام يكی ديگر از اسراء  را صــدا زد و گفت : بگو بدونم تو ايران چه كاره بودی ؟ - قلگر تيمسار بعثی كه می‌دانست بازيچه اسير ايرانی شــده است، با تمسخر پرسيد: واقعاً تو قلگری بلدی و میتونی بگی قلگری يعنی چه ؟ - بله … - خفه شو. در اين هنگام تيمسار سخنان او را قطع كرد و با حالت تهديد آميز گفت: نگران نباش به زودی تو زندان‌های بغداد قلگری را بهت ياد می‌دم. او در ادامه نام يكی ديگر از اسراء به نام بهروز را صدا زد و پرسيد: پسرجون تو چرا به جوونی خودت رحم نمی كنی؟ مگه تو قصد نداری به كشورت برگردی؟ تو نمیخواهی ازدواج كنی؟ برادر اسير پاسخی به او نداد ولی در دلش گفت: اين دلسوزی ها به شما نيامده است. تيمسار ادامه داد: من بهت توصيه می‌كنم از تبليغات بر عليه عراق دست برداری و آینده خودت را به مخاطره نندازی. كم‌كم نوبت به من رسيد و تيمسار نام مرا به زبان آورد و پرسيد: چند كلاس سواد داري؟ - پنجم ابتدایی -  تو عرب زبانی ؟ من كه از سؤال او متعجّب شده بودم گفتم : نه من اهل اصفهانم. بعثی ها نسبت به عرب زبان‌ها حساسيت بيشترى داشتند. و هرگز نمی‌توانستند بپذيرند كه يك نفر عرب زبان در جنگ شركت كند. زيرا پيش خود تصوّر مي‌كردند كه اين جنگ جنگ بين عرب و عجم می‌باشد. تيمسار ديگر چيزی نپرسيد و گفت بزودی من با شما جلسه ديگری خواهم داشت. جلسه به اتمام رسيد و افسران بعثی از اتاق خارج شدند و بدنبال آن چند نفر سرباز عراقی ما را به آسايشگاه‌های خود بازگرداندند. پس از بازگشت به آسايشگاه هر يك از اسرا پيرامون جلسه و محتوای آن سؤالات زيادی داشتند. ما آنان را در جريان گذاشتيم. همه دوستان نگران من و ساير برادران شده بودند زيرا مي‌دانستند به زودی بعثی‌ها ما را از اين اردوگاه به زندان و يا اردوگاه ديگری منتقل می‌كنند. در اين ميان يك سؤال برای همه بدون پاسخ مانده بود. آيا اين اطلاعات از سوی چه كسی در اختيار بعثی‌ها قرار گرفته است؟ حتماً بايد كار يك جاسوس باشد. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چقدر این تصاویر با دل آدم بازی می‌کنن ساده ساده... واقعی واقعی... و بدون هر ویرایشی آرامشی چنین، میانه میدانم آرزوست http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ساقی بده پیمانه ای، زان می که بی خویشم کند برحسن شورانگیز تو ، عاشق تر از پیشم کند زان می که در شبهای غم ، بارد فروغ صبحدم غافل کند از بیش و کم ، فارغ ز تشویشم کند نور سحر گاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد بامسکنت، شاهی دهد، سلطان درویشم کند سوزد مرا، سازد مرا ، در آتش اندازد مرا وز من رها سازد مرا ، بیگانه از خویشم کند بستاند آن سرو سهی ، سودای هستی از «رهی» یغما کند اندیشه را ، دور از بد اندیشم کند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 مقاومت عاشورایی نیروهای مردمی در دفاع از خرمشهر در حالی انجام می شد که این نیروها هیچ یک از سلاح های مورد نیاز برای مقابله با انبوه جنگ افزار های سنگین دشمن را در اختیار نداشتند و تنها با تعداد معدودی سلاح انفرادی و به کار گیری تاکتیک های جنگ چریکی و شهری و آموخته های دوران انقلاب به دفاع می پرداختند: تعدادی از مردم که نتوانسته اند سلاح تهیه کنند، با کوکتل و چوب و چماق به پلیس راه آمده اند و تعدادی هم از جاهای مختلف مانند اسلحه خانه سپاه، پادگان دژ، سلاح سربازانی که به عقب برگشته اند با سلاح شهدا و مجروحین، سلاح تهیه کرده اند.» طرح مانور کلی عراق در این محور بر این اصل استوار بود که خرمشهر به وسیله تبپ ۳۳ نیروی مخصوص تصرف شود و لشکر ۳ زرهی با استفاده از موفقیت تیپ ۳۳ در تصرف خرمشهر و با عبور از رودخانه کارون و تصرف جناح شرقی آن (و احتمالا استفاده از هر دو راه کار ) جزيره آبادان و شهر آبادان را تصرف کند و ضمن تأمین ساحل شمالی اروندرود - به عنوان رسیدن به یکی از ادعاهای ارضی خود - نیروهایش را به سمت شهر شادگان، بندر امام خمینی و ماهشهر گسترش دهد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• روزی برای نماز جماعت صبح، منتظر او ماندیم. معمولاً نمازها را او امامت می کرد، اما از وقتی قدرت الله نجفیان و باقر بشیری به گردان آمده بودند، دعوت می کرد که آنها جلو بایستند. همچنان منتظر بودیم، ولی از او خبری نشد. او بی خبر در انتهای چادر نشسته و سرش را پایین انداخته و آماده ی نماز بود! گفتم: آقا نادر! بچه ها منتظرند. لبخند زد و چیزی نگفت. تاکید کردم: مومن بلند شو منتظریم! بلند شد و آهسته کنارگوشم گفت: حاج محسن! من عذر دارم، ببخشید! گفتم: خدا خیرت بدهد. شما آخوندها ما را دراین بیابان برهوت سرگردان و آواره کرده اید و حالا عقب نشینی می کنید و عذر می آورید؟! با حرف های من بچه ها خندیدند و صلواتِ هُل فرستادند! او با حضور قلب تمام، نماز را خواند و صفایی به جان ها نشست. بعد از نماز و پراکنده شدن بچه ها او را صدا زدم: نادر! گفت: حاج محسن! نادر نه مصطفی! - ببخشید آقا مصطفی، اگر عذر داشتی چرا پیش نماز شدی و چرا اصلاً نماز خواندی؟ تازه این همه آب، غسل می کردی! خندید و با غصه گفت: بگذارید به درد خودم بمیرم! این را گفت و ابرو در هم کشید و اشک در چشم های زیبایش جمع شد. شاید نباید سئوال پیچش می کردم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود. از طرفی من پیرمرد رازدار بچه ها بودم و قبولم داشتند. دوباره اصرار کردم تا بگوید قضیه عذر و معذور چیست؟ گفت: هر چه با خودم کلنجار می رفتم که بروم جلو به نماز بایستم، جرئت نمی کردم، در قدرت خودم نمی دیدم. - چرا؟ - راستش من دیشب توفیق نماز شب نداشتم. خواب غفلت مرا برد! در حالی که این هشتاد نود نفر دیشب بیشترشان نماز شب خوانده اند. من چطوری با این بی توفیقی بروم بشوم پیش نماز این نماز شب خوان ها! در ارتفاعات منطقه، عشایر کوچ روی بودند که گوسفند می چراندند و زندگی می کردند. وقتی به راهپیمایی در آن مناطق می رفتیم به نیروها توصیه و تاکید می کردیم. اگر کسی سراغ شما آمد و خواست با شما ارتباطی بگیرد امتناع کنید. چون ممکن است طرف ستون پنجم دشمن باشد! یک روز عصر دیدم بچه ها جمع اند و صحبت می کنند. به نظرم این اجتماع و گپ و گفت غیر عادی آمد. جلو رفتم و پرسیدم: چیزی شده؟ گفتند: سه چهار نفر برادر پاسدار آمده اند اینجا و الان در چادر مهمان ما هستند! - از لشکر خودمان اند؟ از کجا آمده اند؟! - نه، ولی لباس سپاهی دارند و معلوم است که پاسدارند. - چیزی هم از شما پرسیدند؟ - آره پرسیدند اینجا چه کار می کنید؟ ما هم گفتیم آموزش غواصی می بینیم! با ناراحتی گفتم: خدا خیرتان بدهد. مگر نگفته بودم با هیچ غریبه ای هم صحبت نشوید، اطلاعاتی ندهید؟ گفتند: اینها پاسدارند، معلوم است از قیافه شان...! - قیافه و لباس که دلیل نمی شود. باید به آنها می گفتید بروید با مسئولان ما صحبت کنید. این موضوع فکر مرا مشغول کرده بود و همیشه منتظر اتفاق ناگواری بودم. ممکن بود آنها خبرچین بوده و در این پوشش از منطقه اطلاعات جمع کرده باشند تا در اختیار دشمن قرار دهند! دو سه روز گذشت. یک روز صبح که تمرین غواصی می کردیم، صدای غرش سنگین هواپیمایی حواس ها را پرت کرد. عبور هواپیمایی جنگی از این منطقه بکر و ناپیدا روی نقشه بی سابقه بود. وقتی در فاصله بسیار پایین که خلبان آن دیده شد از روی رودخانه رد می شد، همه سرها ناخودآگاه به آسمان کشیده شدو بچه ها به خیال اینکه هواپیمای خودی است گفتند: ناز شستش، ببین چه قدر پایین آمده! درباره اینکه هواپیمای خودی بود یا عراقی بحث بالا گرفت و من از آنها خواستم حواس شان به کار باشد و موضوع هواپیما را فراموش کنند. ظهر که از آب بیرون آمدیم، طبق معمول به سختی لباس های غواصی را از تن بیرون کردیم، خودمان و لباس ها را در آب رودخانه شستیم و لباس های خاکی را پوشیدیم و آماده نماز جماعت شدیم. تعدادی هنوز از آب دل نکنده بودند. نماز شکسته مان را خواندیم و هرکس به چادر خودش رفت تا بعد از کمی استراحت دوباره برای صرف ناهار به نماز خانه برگردد. هر وعده سفره ای دراز توسط شهردارها انداخته می شد. آنها غذا را می کشیدند، ظرف ها را جمع می کردند و می شستند تا وعده و روز بعد که نوبت شهردارهای بعدی می شد. هنوز پایم را داخل چادر نگذاشته بودم که بچه ها داد زدند: ای والله، فانتوم ها آمدند، ماشاءالله! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سالروز شهادت امام سجاد(ع) زین‌العابدین را تسلیت عرض میکنیم مداح حاج محمود کریمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 5⃣  محمد صابری ابوالخيری  برنامه آمارگيری هر روز سه بار و در برخی روزها چهار مرتبه توسط عراقی ها انجام مي‌شد. اين برنامه بدين شيوه بود كه يكی از افسران  ابتدا در سوت مخصوصی مي‌دميد و اسرا مجبور بودند با شنيدن سوت اول در هر جايی كه ايستاده بودند، روی زمين ميخكوب شده و تكان نخورند و با دميدن سوت دوم به سمت آسايشگاه خود بدوند و با سوت سوم كه ظرف چند ثانيه بعد دميده مي‌شد، مقابل آسايشگاه خود در صفوف پنج نفره نشسته تا افسر بعثی از اسرا آمار بگيرند. اگر اسيری پس از دميده شدن سوت سوم در صف آمار حاضر نشده بود، به شدت با كابل مورد ضرب و شتم واقع مي‌گرديد. 1- برادر آزاده آقای اصغر عبدالهی اهل محلات ۲- نام او جاسم بود با چشم‌های زاغ و سبيل كلفت. ۳-برادر آزاده حجت الاسلام حاج آقا جمشيدی ۴- برادر آزاده حجت الاسلام  حاج آقا صالح آبادی ۵- برادر آزاده آقای علی بلال‌زاده اهل آغاجاری ۶-برادر آزاده آقای مرتضی سلطان محمد اهل تهران ۷- برادر آزاده آقای بهروز رئيسی اهل اصفهان آقاي جسّاس اهل شهرستان دزفول، در نوشتن خط رقعی مهارت كامل داشت. او قبل از انتقال به بغداد، به صورت مخفيانه و به دور از ديد سربازان عراقی برای برادران اسير كلاس خط ترتيب مي‌داد و استقبال خوبی هم از كلاس درس او می‌شد.  در يكی از روزها بطور اتفاقی نگهبان عراقی از ما سؤال كرد: آيا شما در كارهای هنری مهارتی داريد كه بتوانيد كار زيبا و جذّاب ارائه کنيد؟ يكی از برادران آقای جسّاس را معرفی كرد. نگهبان عراقی به آقای جسّاس گفت: من دوست دارم يك تابلو زيبا برايم درست كنی - اگر وسائل مورد نياز را تهيه كنی من تابلو زيبا حاوی آية شريفة «وَ اِنْ يَكادُ الَّذينَ كَفَرُوا لِيُزْلِقُونَكَ بِاَبْصارِهِمْ لَمّاسَمِعُوا الذِّكْر … » را برايت ميینويسم. - چه وسايلی بايد تهيه كنم؟ - يك عدد چسب مايع، يك برگ زر ورق و تابلو. - فردا می‌آورم فردای آن روز نگهبان عراقی وسايل مورد نياز را آورد و آقای جسّاس ظرف يكی دو روز  تابلوی زيبای آيه شريفه را آماده كرد و در اختيار نگهبان گذارد. نگهبان با ديدن تابلو، بسيار خوشحال شد و در ازای آن مبلغ ۲ يا ۳ دينار پرداخت كرد و به قصد خروج از زندان از سلّول دور شد. در اين هنگام حسين‌ او را صدا زد. و گفت: ممكنه اين دينارها را بگيری و به جای آن تعدادی ليوان و قاشق برامون بخری ؟ - اشكال نداره. ما قاشق و ليوان در اختيار نداشتيم و مجبور بوديم با دست يا با قاشق‌هايی كه از قوطی‌های حلبی ساخته بوديم، غذا بخوريم و برخی اوقات تيزی آن باعث مي‌شد كه لب و دهانمان زخم شود. نگهبان عراقي نيز نامردی نكرد و تعدادی قاشق برايمان خريد و تحويل داد.  قضيّه ساخت تابلو به اينجا خاتمه نيافت زيرا هنوز مقداری از چسب‌های مايع باقی مانده بود و می شد با اين مقدار چسب كارهای بهتری انجام داد. مانده بوديم كه با اين ته مانده چسب‌ها چكار كنيم كه آقای جوادی گفت: بچه‌ها من يك نقشه خوبی دارم. عليی گفت: چه نقشه‌ای؟ - اگه گفتی؟ - خوب بگو ديگه. جونمونون رو به لبمون رسوندی. - اين چسب‌ها را كه داخل قفل سلّول بريزيم تا خشك بشه بعد موقعی که نگهبان می‌خواد در را قفل کنه چسب مايع مانع  بسته شدن کامل قفل می‌شه. - بابا نگهبان هم اينقدرا هم که الاغ نيست زود متوجه می‌شه و بعد دردسر و مكافات پيدا می كنيم. - نه. من قبلا اينكار را كرده‌ام و راه آن را هم خوب بلدم. - اگر واقعاً تو بتونی اين نقشه را درست انجام بدی، بسیاری از مشكلات ما حل می‌شه. زيرا به جای اينكه ما در طول ۲۴ ساعت يا برخی اوقات ۴۸ ساعت،۳۰ دقيقه فرصت دستشويی رفتن داشته باشيم مي‌تونيم بيشتر از اينها از فرصت استفاده كنيم. علاوه بر اين ديگه مجبور نيستيم با بدن آغشته به كف صابون وارد سلّول بشيم. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂