🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت هشتم
کتک خوری ملس
از زیر ضربات کابل و چوب فرار کردم و جاخالی دادم و داخل شدم، عراقیها از این که به داخل محل اسکان ما بیایند اکراه داشتند چون میدانستند ممکن است بلایی سرشان بیاید. برای همین دیگر از کتک زدن و از دنبال کردن من منصرف شدند. جالب است بدانید که این عراقیها هنگام کتک زدن اسرای ایرانی مشروب میخوردند و دیگر متوجه چیزی نمیشدند و انسانیتشان از بین میرفت.
بعد از چند لحظه در اردوگاه سکوت مطلق حاکم شد. صبح ما را به حمام بردند. بسیار سرد بود و حتی در برخی از قسمتهایی که آب میچکید قندیل مشاهده کردیم. مقدار کمی آب از لولهها میآمد همین که صابون را کمی به بدنمان مالیدیم و مقداری کف کردند گفتند که باید بیرون بیایید.
بسیار زود با کفهای ماسیده به بدن که نیمه شسته بودند بیرون آمدیم در آنجا به ما حوله، دمپایی و یک پتو دادند البته این موارد به همه بچهها نرسید بعد از آن حتی به ما مقداری حقوق هم میدادند که متوجه شدیم بابت این مقدار اعتباری که در اختیار ما میگذارند چندین برابر از صلیب سرخ پول میگیرند.
درون اردوگاه با آقای «کریمزاده» آشنا شدم. او هم از ناحیه ران مجروح بود و از نبود بهداشت و آلودگی، زخمش «کِرم» زده بود. من و جعفر زمردیان کنار او میخوابیدیم. یادم میآید وقتی ماده ضد عفونی کننده را که همچون سرنگ بزرگ بود به یک سمت زخمش میزدیم از سمت دیگر کرمها از بدنش خارج میشدند. بوی عفونت بیشتر آسایشگاه را گرفته بود.
روزهای سخت را گذراندیم سهم ما از آسایشگاه شماره ۳ فقط دو وجب و چهار انگشت بود. کتک هم جزو سهمیههای ما بود. تلخترین لحظههای اسارت مربوط به شنیدن خبر فوت امام خمینی (ره) بود. تمامی اسرا ناراحت بودند.
در آسایشگاه یک تلویزیون داشتیم که عراقیها برایمان آهنگ یا فیلم پخش میکردند. در همان شب که امام فوت کرد آمدند و تلویزیون را روشن کردند و من آن را خاموش کردم افسر عراقی دلیل کار مرا پرسید و من گفتم که رهبرمان از دنیا رفته است و نمیخواهیم تلویزیون تماشا کنیم. افسر عراقی بار دیگر آن را روشن کرد و من آن را خاموش کردم و آخر تلویزیون خاموش ماند اما قبل از رفتن، افسر عراقی من را تهدید کرد که فردا به حسابت میرسم.
روز بعد به درون آسایشگاه آمدند و اسم «مسعود» را صدا کردند. ما در آسایشگاه سه نفر به نام مسعود داشتیم. همه سرمان پایین بود. نفر اول سرش را بالا کرد و ایستاد. افسر عراقی گفت: «تو نه» دیگری را هم این چنین کرد و به او گفت: بشین. افسر عراقی گفت: خودش میداند کدام مسعود را میگویم تا اینکه من بلند شدم من را بیرون بردند و در راهروی بسیار کوچکی ۶ نفری روی سرم ریختند و تا جا داشت زدن.
اصلا صدایم در نیامد و همین موجب آزار اذیت عراقیها میشد و با عصبانیت بیشتر میزدند. هنگامی که به درون آسایشگاه آمدم دوستانم میگفتند: «ما صدای کتک زدن میشنیدیم اما از تو آخی بلند نشد. معلوم است که کتک خورت مَلسه.»
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یادش بخیر ...!😊
ترابری ویژه
✍ یه روزایی پیش میومد که دیگه ماشین و موتور و حتی هلیکوپتر هم به کار نمیومد و اصلا" کارایی نداشت و چشم ما به همون #ترابری_ویژه امیدوار بود
گاهی نوک قله گیر افتاده بودن و جیره غذایی تمام می شد و کاری جز لبخند زدن و منتظر #ترابری_ویژه ماندن نداشتن.😁✋
گاهی بالای ارتفاعی پر از برف مونده بودند و مهمات هم بهشون نمی رسید و باز تنها امید به #ترابری_ویژه بود که از دور بهم نشونش میدادن و...👈😍
تو شب عملیات هم که می خواستن تا نقطه رهایی برن و دوشکا با خودشون ببرن، باز نگاهها به همان #ترابری_ویژه بود و بس.😳✋
آقاحتی اونایی که برای عملیاتی استشهادی تا عمق کرکوک و سلیمانیه عراق میرفتن، جز #ترابری_ویژه چارهای نداشتن😳✋
همون که بهوقت انتقال شهدا و زخمیها از قلهها، آمبولانس بودن..
بهوقت جابجایی کمپرسی میشدن..
بهوقت انتقال سوخت، سوخترسان میشدن..
و بهوقت نیاز، تدارکاتچی
🍃آقا نگید روزی که سیم خاردار نمیدادن چطور این یکی رو می دادن تازه تویوتا وانت کالسکه ای و استیشن مدل قدیمی و پانکی هم نبوده که... 😳💖✋
🍃 #ترابری_ویژه یکی از ده ها و صدها اصطلاح رایج دستور زبان بسیجیها بود که فقط خودشون بکار می بردن و عیار و ارزشش رو فقط خودشون میدونستند.
🌸 بازم یادش بخیر💖😊✋
✅ قاطرهای زبان بستهای که بی مزد و مواجب و کم مصرف هم کار لندکروز می کردند و هم هلیکوپتر رو
✍ نبی زاده
#یادش_بخیر
کانال رزمندگان و آزادگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
... آن روز، من و چند تا از دوستانم ناهار مهمان کاکرسول بودیم. کاکرسول در همان دره لمنج، یک خانهٔ کاهگلی ساخته بود و با خانم و بچههایش آنجا زندگی میکرد. من قبل از فعالیت حزبیام، او و همسرش را میشناختم و روابط خانوادگی داشتیم. خانمش از عشایر منگور بود و من هم از همان عشیره هستم. آن روز خانم کاکرسول آبگوشت پخته بود. سفره را پهن کرده و غذا را کشیده بود. قبل از اینکه ناهار را شروع کنیم، یکدفعه صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. ما پریدیم بیرون. آسمان را نگاه کردیم و دیدیم یک هواپیمای جنگی در هوا منفجر شده و در حال سقوط است. چند لحظه بعد، یک چیزی مثل یک چمدان، از هواپیما بیرون پرید. کمی که آمد پایین و چترش باز شد، فهمیدیم خلبان است. اولینبار بود که میدیدم یک خلبان با چتر از هواپیما بیرون میپرد.»
#تابستان_۱۳۶۹
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 طنز جبهه
🔹 نماز جماعت
•┈••✾💧✾••┈•
همیشــه موقع نماز جماعت، یــه مشكل بــزرگ داشـتيم.
در ركعت اول، بعضی ها بـه موقـع نمی رسـيدند و بـا گفتن يـا االله امـام جماعـت را تـوی ركـوع نگـه میداشتند.
فریبرز، يك روز دير آمد. امام جماعت توی ركوع اول بود كـه فریــبرز رسيد، تا خواست بگويد يا الله، امام جماعت از ركوع بلند شد و ركعت اول را از دسـت داد.
توی ركعت دوم بوديم كه صداش را میشنيديم، گفـت: عجـب آدميه! حالا اگه يه ثانيه صبر مـی كـردی تـا برسم، زمین به آسمون می رسيد يـا آسمون به زمین؟
آره جون خودتون، بـا ايـن نمـازتون بـرين بهشت! به همین خيال باشید.
تا امام جماعت سلام نـماز را داد، همـه شـروع كردن به خنديدن...
#ماجراهای_آقافریبرز
تألیف: #ناصرکاوه
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 شلیک کن
روزهای اول جنگ
تعطیلات تابستان سال ۱۳۵۹ شیرینی خاصی داشت. هم توانسته بودم امتحانات نهایی سوم راهنمایی را با نمره عالی قبول شوم و هم اینکه در آزمون ورودی هنرستان صنعت نفت پذیرفته شدم آن هم از بین تعداد زیادی متقاضی ادامه تحصیل در این هنرستان. ذوق و شوق زیادی برای آغاز سال تحصیلی جدید داشتم، خیلی اهل کتاب خواندن نبودم و بیشتر از کارهای عملی خوشم می آمد، به همین خاطر هم هنرستان را انتخاب کردم.
از کلاس دوم راهنمائی که معلم حرفه و فن آقای خواجه نژاد از ما خواست یک کار فنی تحویل دهیم و من یک کلید یک پل ساختم و با موفقیت آزمایش کرد، عاشق رشته برق بودم. اواخر تابستان، شبها هوای اهواز خنک بود و به همین خاطر بیشتر وقت ها بالای پشت بام میخوابیدم. صبحها با صدای مادرم که می گفت: "اگعد طلعت الشمس" بیدار میشدم و به سرعت میآمدم پایین تا نماز صبحم قضا نشود.
سی و یکم شهریورماه ۱۳۵۹ اولین روز سال تحصیلی جدید بود. هنوز آفتاب درخشان اهواز همه حیاط خانه را نگرفته بود که طبق معمول، مادرم بساط صبحانه را در گوشه ای که هنوز سایه بود پهن کرد همه اهل خانواده دور سفره بودیم که ناگهان صدای غرش هواپیمایی سکوت خانه را شکست و به دنبالش هواپیماهای دیگری که در ارتفاع پایین پرواز میکردند، از راه رسیدند. چند لحظه بعد صدای انفجار مهیبی شهر را لرزاند. نمیدانستیم چه کار باید بکنیم به جای پناه گرفتن رفتیم بالای پشت بام تا ببینیم چه خبر شده!
البته شبهای قبل وقتی با برادرانم روی پشت بام خانه میخوابیدیم و به دنبال دب اکبر و دب اصغر در آسمان پرستاره میگشتیم. گاهی گلوله های ضدهوایی را به نقاط نورانی در فاصله ای دور در آسمان میدیدیم که به سمت هدفی تاریک در حرکت بودند و پس از مدتی با یک فورانی نورانی در آسمان ناپدید می شدند.
بازار حرف و حدیث گرم شده بود میگفتند عراق از مرز شلمچه و چذابه عبور کرده و به سمت اهواز در حرکت است از پشت بام خانه یک طبقهمان به راحتی می شد تا فاصله دور را مشاهده کرد. دود غلیظی از سمت ۲۴ متری و پل معلق به آسمان بلند بود. حدس زدم احتمالاً پل معلق را زده باشند؛ خوشبختانه حدسم غلط بود و فقط اطراف میدان ۲۴ متری را بمباران کرده بودند. رادیو اعلام کرد مدارس شهر اهواز و حومه تعطیل هستند .
اولین روزی بود که میخواستم به هنرستان بروم. برای اولین بار از شنیدن خبر تعطیلی مدرسه حالم گرفته شد دفتر و کتاب هایم را در کمدم جا دادم. نمی دانستم در این موقعیت جدید جایگاهم چیست و باید اصلاً از کجا شروع کنم من که جنگیدن بلد نبودم و فقط ۱۴ سال داشتم. تنها ملجاء ما هم در آن زمان مسجد محل بود. به طرف مسجد حرکت کردم مسجد پر بود از جمعیتی که بیشترشان جوان و نوجوان بودند بسیاری از آنها را نمیشناختم گویا آنها در آسمان شناخته تر از زمین بودند. تعدادی از آنها را در جلسه قرآنی که قبل از انقلاب در مسجد تشکیل می شد و روحانی جوانی با ترکهای در دست آن جلسه را اداره می کرد دیده بودم. با اینکه آن ترکه هرگز با بدن هیچ یک از شاگردان آشنا نشد ولی از آن ترکه خیلی می ترسیدم با این توصیف نمیدانم چه جذبهای مرا به کلاس قرآنش میکشاند. گرد و غبار شدیدی فضای مسجد را گرفته بود برای اولین بار بوی تند باروت به مشامم میرسید گلوله توپ دشمن به مسجد خورده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت نهم
از عبدالباسط تا مسعود ماستی
یکی دیگر از خاطرات من این است که همانطور که گفتم صدای خوبی داشتم برای همین در اردوگاه قرآن میخواندم و بچهها به من «عبدالباسط» میگفتند. حتی خود عراقیها نیز گاهی من را به این اسم صدا میکردند اما بعد از فوت امام و آن موضوعی که پیش آمده بود عراقیها با من بر سر دنده لج افتاده بودند.
در دوران اسارت یکی از همرزمانم به نام دکتر «چلداوی» فرار ناموفق از اردوگاه داشت. عراقیها او و همراهانش را گرفته بودند و شکنجهشان داده بودند.
برای ما شکنجه آنها بسیار ناگوار بود و باید هر طور که میشد بعد از شکنجه تقویتشان میکردیم. تنها چیزی که به ما میدادند مقداری شیر خشک «نیدو» و «گیگُز» بود. در سال هم مقداری بسیار کمی ماست در اختیارمان بود. ما این ماستها را به جای آنکه بخوریم، نگه میداشتیم به گونهای حتی گاهی اوقات این ماست خشک میشد.
تصمیم گرفتم تا همه شیرخشک ها را جمع کنم. مقداری آب وِلرم آماده کردم و ماست و خشکیده ماستها را درون این شیر خشک ریختم و بعد چند پتو دورش پیچیدم و سه روز کنارش ماندم تا تمام این شیر به ماست تبدیل شود. خوشبختانه ماست بسیار عالی شد و ما این ماست را به دکتر چلداوی خوراندیم تا اینکه تقویت شد. از آن پس به بعد به «مسعود ماستی» معروف شدم.
ما قدر برخی از چیزها را به دلیل اینکه بدون سختی در اختیار داریم نمیدانیم. مثلا یکی از بهترین نوشیدنی های ما چای بود. در دوران اسارت چای برای ما بسیار خوشحال کننده بود اما عراقیها معمولا چای را ظهر میدادند و ما برای آنکه بتوانیم شب از آن استفاده کنیم مجبور بودیم آن را نگه داریم و باید در جایی آن را نگه میداشتیم تا شب قابل خوردن باشد. البته کمی سرد میشد.
دوران اسارت روزهای شاد و خوبی هم داشت. به عنوان مثال ۲۲ بهمن یا عید نوروز عراقیها کمتر سخت می گرفتند اما بعد از آن دمار از روزگارمان در میآوردند.
برای مناسبتهای این چنینی آب نبات های رنگی را خرد میکردیم و در مقداری آب ولرم آن را هم میزدیم تا اینکه قوام بیاید. بعد از آن از باقیمانده نانهایی که داشتیم در آن میریختیم و نوعی شیرینی را که خودمان آن را اختراع کردیم درست میکردیم و با برشهای کوچک در میان بچهها توزیع میکردیم.
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 کاری که ما برخلاف همه اردوگاه های نگهداری اسرا انجام می دادیم، فراهم کردن زمینه دیدار خانواده اسیران با آن ها بود.
یکی از اسرا که ایزدی بود، شیعه شده بود و هنگام دیدار با مادرش به جای در آغوش کشیدن او، قبل از هر چیز گفت مادر از من دور بایست من شیعه شده ام و تو باید این را بدانی! این اتفاق عجیبی بود. این که اعتقادات را به احساسات ترجیح دهی واقعا منقلب کننده است.
حاج آقا صادق خاکساری
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 مسابقه پینگ پنگ
با اسیر عراقی
بازی پینگ پنگ را خوب بلد بودم و بین عراقی ها یکی بود که ادعا می کرد همه را می برد. قرار شد با هم مسابقه بدهیم. او گفت اگر من ببازم می روم زیر آفتاب داغ، روی بتن های سنگی، دو ساعت بدون لباس می خوابم.
مسابقه شروع شد. از این طرف ما حس ایرانی بودنمان گل کرده بود و از آن طرف عراقی ها تعصب نژادی شان. بالاخره من برنده شدم و او لحظه ای که باخت به سرعت لباسش را درآورد و رفت زیر آفتاب داغ دراز کشید؛ هر چه گفتم بلند شو! می گفت:« لا لا... انت الفائز» یعنی «نه نه ...تو برنده ای!»
حاج آقا صادق خاکسار
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
یک ساعت بعد دوباره آتش بعثیها خاموش شد. ما از چندین موقعیت میتوانستیم خاکریز دشمن را نگاه کنیم. لحظاتی بعد بچهها دیدند تعدادی بعثی با برانکارد برای انتقال مجروحان خودشان از خاکریزهای ب شکل جلو آمدند. یکی از بچهها که تیراندازی خوبی داشت نشانهگیری کرد و ... بنکدار فریاد زد: نزنید، کسی حق تیراندازی ندارد، مگر ما مثل آنها خبیث هستیم. هر وقت برای جنگ جلو آمدند مردانه با آنها میجنگیم. بچهها در عین جوانمردی، گذاشتند تا بعثیها مجروحانشان را جمع کنند و به عقب ببرند و خشم خود را از اینکه چند ساعت قبل، آنها مجروحان ما را تیر خلاص زدند، به دستور فرمانده در خودشان فرو بردند. اما در پشت میدان نبرد، فرمانده گردان کمیل در تاریکی سحرگاه، به سختی خودش را به فرمانده تیپ رساند، او با اشک و التماس از اکبر حاجیپور درخواست نیروی کمکی کرد. اما در جواب خواهش و تمنایش، برادر حاجی پور فقط سکوت کرد و آرامآرام اشک ریخت. از سوی قرارگاه، دستور توقف عملیات صادر شده بود. این یعنی اینکه از دست حاجیپور هم کاری ساخته نبود. حالا باید تا دستور بعدی و اعزام گردانها برای انجام عملیات صبر کرد. از آنسو، بیش از صد نفر از نیروهای کمیل، به همراه معاون گردان در کانال سوم بودند. حدود ۱۲۰ نفر هم در کانال دوم زمینگیر شده بودند. حالا کانال، زیر آتش شدید نیروهای دشمن بود. اگرچه آتش از زمین و هوا میبارید اما شیربچههای گردان کمیل تصمیم گرفته بودند هر طور شده تا رسیدن فرمانده مقاومت کنند...
#راز_کانال_کمیل
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۲
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 شلیک کن
روزهای اول جنگ
..گرد و غبار شدیدی فضای مسجد را گرفته بود برای اولین بار بوی تند باروت به مشامم میرسید گلوله توپ دشمن به مسجد خورده بود.
هرکس مشغول کاری بود. تعدادی به پانسمان و جابه جایی مجروحین مشغول بودند و برخی به کار تجهیز و آموزش. جوانان آن روز در مسجد جوادالائمه علیه السلام پنج نفر شهید شدند دو دختر هم در بین شهدا بودند و تعداد زیادی هم مجروح شده بودند. یک گلوله توپ هم به یکی از خیابانهای پاداد خورده بود و جوانی را در نزدیکی منزلش به شهادت رسانده بود. برایم تعجب آور بود که چگونه می شود گلوله توپ در نقطه ای به زمین بخورد و فردی ده متر آن طرف تر شهید شده باشد. فکر میکردم باید گلوله توپ توی سرکسی بخورد تا او را بکشد!.
چیزی از نحوه عملکرد گلوله توپ و خمپاره نمی دانستم. اوایل انقلاب هم که گاهی اسلحه سرنیزه دار دست سربازان میدیدم فکر میکردم موقع شلیک، سرنیزه را شلیک میکنند و از خودم میپرسیدم با این اسلحه که فقط میشود یک بار شلیک کرد پس بقیه سرنیزه ها را کجا نگه می دارند؟!
همهمه و بهم ریختگی مسجد آدم را به یاد بازار بورس می انداخت. بعضی ها کاری برای انجام دادن داشتند، اما اکثراً بیکار بودند و فقط برای اعلام حضور آمده بودند. دنبال کاری برای انجام دادن میگشتم که یک جوانی از کتابخانه مسجد، که حالا دیگر ستاد فرماندهی شده بود، بیرون آمد و رو به جمعیت گفت: کسی میتونه نگهبانی بده؟
قبلاً آموزش برخی سلاحها را توسط پاسداران کمیته دیده بودم اما هرگز اسلحه ای دست نگرفته بودم برای همین از خدا خواسته گفتم: من میتونم». او هم بلافاصله رفت و با یک اسلحه ی ام۱ برگشت. تفنگ را به همراه دو تا خشاب ۸ تیری به دستم داد. از این که توانسته بودم اسلحه به دست بگیرم خیلی خوشحال بودم اما مشکل اینجا بود که از کار کردن با اسلحه چیزی نمی دانستم. تا غروب آن روز دم در کتابخانه و پشت بام مسجد پست دادم. حتی برای ناهار هم به خانه نرفتم، دلم نمیآمد اسلحه را از در دست بدهم. یکی از بچه ها را فرستادم از خانه برایم ناهار بیاورد اما مادرم ردش کرده بود و گفته بود: «برو بگو خودش بیاد. نیم وجبی هنوز آدم نشده چپ و راست دستور میده!».
آن موقع هنوز رسم نبود برای پایگاه ها غذا بیاورند. حوالی عصر، بالای پشت بام مسجد مشغول نگهبانی بودم که دوباره سروکله هواپیماهای عراقی پیدا شد. داخل سنگر کز کرده بودم که یک دفعه شاپور محمدیان(در والفجر ۸ شهید شد) آمد بالا و گفت: «چرا این جا نشستی؟ نگاهی به چهره لاغر و عینک ته استکانیاش انداختم، قامتی رعنا و هیبت استواری داشت. گفتم: «چیکار باید بكنم؟ من که بلد نیستم . گفت: «مگه اسلحه دستت نیست؟ پاشو هواپیماها رو بزن! حتى بلد نبودم خشاب را در اسلحه جا بزنم، چه رسد به تیراندازی.
اما خجالت میکشیدم این را بگویم چون در آن صورت حتماً اسلحه را از دستم
می گرفت و به جوان دیگری میداد. محمدیان که دید دارم دست دست میکنم، آمد جلو و خشاب را داخل اسلحه گذاشت و ضامن را کشید و داد دستم و گفت: همین جا بشین، وقتی دوباره هواپیماها اومدند بهشون شلیک کن.
در تمام مدت با دقت به کارهایش نگاه میکردم و با رفتن او چند بار کارهایش را تکرار کردم. آن روز خانه ما هم مثل مسجد محل، غوغایی به پا بود. تمام دایی هایم با خانواده هایشان از خرمشهر و آبادان فرار کرده و آمده بودند اهواز. عمه خانم هم که خانه شان نزدیکی لشکر ۹۲ زرهی اهواز بود از ترس حمله هوایی با بچه هایش آمده بودند خانه ما مدتی را در خانه ما ماندند همه غافلگیر شده بودیم و هیچ کس نمی دانست باید چه کار کند. خبرهای ضد و نقیضی به گوش می رسید. می گفتند عراقی ها به دب حردان در ۱۵ کیلومتری اهواز رسیده اند. اگر این خبر صحت می داشت لازم بود خودمان را برای یک جنگ شهری تمام عیار آماده میکردیم. با کمک مردم محل بساط کوکتل مولوتف سازی به راه افتاد. با اینکه بنزین کمیاب بود اما مردم از باک خودروهایشان به ما بنزین میدادند. کوکتل مولوتف ها را داخل مسجد نگهداری میکردیم. اطراف مسجد و نقاط محله زیباشهر و پادادشهر را هم سنگربندی کرده بودیم. آن موقع بعد از خیابان ۱۸ پادادشهر، بهشت آباد بود و بعد از آن هم تقریباً هیچی نبود تا جاده آبادان_اهواز که ، میگفتند دست بعثی هاست به همین خاطر خیابان ۱۸ پاداد حکم خط مقدم را پیدا کرده بود و باید از آن محافظت میکردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یادش بخیر ...!
حال و هوای ماههای اول😭
شهر خلوت شده بود و گاه و بیگاه صدای انفجار خمپارهای از گوشه و کنار شهر بلند می شد و پشتبندش آژیر آمبولانس و..
بوی شهادت نزدیکِ نزدیک شده بود و امکان گناه رو به حداقل رسانده بود.
و به موازات پاکی بچهها، صفا و صداقتی بود که نورانیت رو به چهره ها نشانده بود.
هر چه مخلصتر، جذابتر و دوست داشتنیتر!
خصوصا چهرههای خسته و خاک گرفتهی از جبههی نبرد برگشته
همان تک ستارههایی که حسرت یک بار دیگر دیدنشان، سالهاست بر دل زمینیمان مانده و...😭
🔹 شما چی؟
کسی هست که دیدارش براتون آرزو شده؟!
#یادش_بخیر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تکستارههایی
از جنس نور
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
عضویت در کانال رزمندگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🔻به یاد آن ایام که می افتم مروارید اشک از چشمانم فرو می ریزد .
شبها، غم غربت بیشتر خود نمایی می کرد .
آژیر قرمز و قطعی برق ، صدای گلوله های ضد هوایی و دلهره و اضطراب مادرها.
دلم در طلب مسجد هایی که پایگاه بچه های کوچک و بزرگ بود بی قراری می کند.
کلاس اسلحه شناسی و مربی هایی که به نظر ما کوچکترها، خیلی بزرگ به نظر می رسیدند.
حلقه هایی که دور مربی زده می شد و چشمها از شوق و کنجکاوی از حدقه در می آمد . صدای صلواتهای پی در پی .
صدای گلنگدن های مربی و خیره شدن به قطعات باز شده ژ۳ و ام یک .
و دوستانی که مثل خود ما در حسرت رفتن به خط گاهی در گوشه ای تنها می گریستند . یا مشورت های بی پایان برای رفتن به خط. آه ای کاش زمان برگردد . دلتنگی پایان ندارد .
دیدار شاید در بهشت با رفقا .
ان شاءالله
محمد ابراهیم
🔻 شاهد:
چه روزهای سخت ونفس گیری! روزهای آتش و دود، اضطراب و نگرانی، روزهای همبستگی و تعاون و نوعدوستی، جهاد بر حفظ اسلام ومیهن اسلامی،. و البته روزهای آوارگی و سرگردانی مردم بی دفاع و......
کاش قدر امنیت و استقلال مون رو بدونیم. شهدا مون رو فراموش نکنیم،
روح امام راحل شاد. سلام و درود و صلوات بر ارواح مطهر همه شهدا .
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت دهم
پرسش افسر عراقی درباره پیشانی بنده
با رضا هوشیار، از آزادگان همدانی در نظر گرفتیم تا موضوع قناعت را مطرح کنیم. دو نفرمان تصمیم گرفتیم تا اگر به ما نانی میدهند و اضافه میآید مقداری از آن را در درون ساک بچهها بگذاریم تا آنها هم استفاده کنند. گمان میکردیم که فقط ما به این موضوع توجه داریم اما روزی که این کار را انجام دادیم متوجه شدیم که درون ساک خودمان هم نان قرار دادهاند.
بچهها بدون اینکه کسی متوجه شوند این چنین به یکدیگر کمک میکردند.
روزی یک سرهنگ عراقی به درون آسایشگاه آمد و از ما پرسید که چرا شما پیشانی بند میزنید؟ کسی بلند نشد تا به او جواب بدهد من بلند شدم و گفتم: «برای اینکه نظر تک تیراندازهایتان را جلب کنیم تا مستقیم تیرش را به پیشانی ما بزند.» بچهها منظور من را فهمیده بودند و خندیدند اما افسر عراقی متوجه نشد و سرش را تکان داد بعد به ما گفت که میخواهم کمی به شما آزادی بدهم و پرسید در میان شما چه کسی خط خوبی دارد؟ بچهها که زیاد از عراقیها خوششان نمیآمد باز جوابش را ندادند.
من دستم را بالا بردم و گفتم خط خوبی دارم. مقداری به من مداد و کاغذ داد. چند لحظه بعد پرسید نقاشی چطور، در میان شما کسی نقاشی بلد است؟ باز همان اوضاع بود و فقط من دستم را بالا بردم. مقداری مداد رنگی تراش و مقوا دادند تا نقاشی کنیم. رضا هوشیار نقاشی خوبی داشت او کلمه«الله» را به گونهای روی کاغذ ترسیم کرده بود که هنگامی که از روبرو به آن نگاه میکردیم فقط چند خط نمایان بود اما کاغذ را که با زاویه در مقابل دیدگانمان قرار میدادیم «الله» مشخص میشد. این نوشته نظر سرهنگ عراقی را جلب و او را تحسین کرد.
بعد از چند وقت، مداد و کاغذ در اردوگاه یکی از وسیلههای ارتباطی ما با دیگر آسایشگاهها به شمار میرفت. اطلاعات از میان آسایشگاه «درز» میکرد و از حال همدیگر باخبر میشدیم. اما عراقیها متوجه شدند و آمدند ناگهان همه کاغذها و آنچه به ما داده بودند را جمع کردند. جیب یکی از بچهها پر از کاغذ و خبر بود. همین که عراقیها آمدند آنها را قورت داد یکی از عراقیها متوجه این کار شد و بر سر اسیر ایرانی زد که مگر انسان عاقل کاغذ میخورد.
در میان آسایشگاه یکی از دوستان مان مهندس کشاورزی بود به همین خاطر توانسته بودیم با وسایلی که در اختیارما قرار میدادند یک حوضچه ایجاد کنیم. عراقیها آمدند و گفتند که باید به حمام بروید. آمدیم که به حمام برویم گفتند نیاز نیست.
زمستان بود همه ما را دور حوض جمع کردند مقداری از سطح آب حوض یخ زده بود و گفتند باید درون این حوض بروید. آب بسیار سرد بود ۱۲۰ نفر را میخواستند درون این حوض کوچک جا بدهند مقداری جمعیت که درونش رفت دیگر آب حوض کامل خالی شده بود از طرفی اوایل این دستور هرکس که سرش را از آب بیرون میآورد به سرش میکوبیدند تا زیر آب برود.
اردوگاه تکریت ۱۱ اردوگاه خاصی بود و بیشتر اسرایش از جمع افراد با سواد یا نظامی رده بالا بودند.
من مداحی میکردم و روز بعدش که عراقیها متوجه سینه زنی میشدند همرزمان دیگرم را می بردند.
دیگر بچهها به خود من شک کرده بودند که نکند امشب میخوانی و فردا آمار را میدهی. جالب است بدانید که تا آخر هیچگاه من به دلیل مداحی «لو» نرفتم و بچهها شکنجه را تحمل میکردند اما لب به سخن باز نمی کردند.
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد /۱
نام: محمد صادق
نام خانوادگی: خاکساری
سال تولد: ۱۳۳۸
شهر: مشهد
مسئولیت : مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد
نام لشکر: لشکر ۷۷ ثامن الائمه(ع) گردان تانک/ مدت مسئولیت: ۱۰ سال.
🔹🔸🔹
مسعود که اسیر شد، پایش تیر خورده بود و جراحت های عمیقی نیز بر دل داشت. روزهای آخر کوچش زخم چرکی سر باز کرده و تب شدیدتر شده بود، به همین دلیل عطش داشت اما مداوا و رسیدگی به حال مجروح را کجای مرام نامه بعثی ها نوشته بودند؟ مسعود چشمانش را بسته بود و دست سالار شهیدان را روی پیشانی عرق کرده اش حس می کرد. سرش را به طرف نگهبان چرخاند و کلمات آهسته از زیر لب های خشک و ترک خورده اش بیرون خزید: « ماء »
نگهبان به خواسته زندانی اش تنها خندید و شیشه آبی روبه رویش سر کشید. مسعود و لب های تشنه اش این سو و بعثی قسی القلبی آن سو، چکمه اش را روی زخم می گذاشت و فشار می داد. مسعود ناله می کرد، و او با فشار بیشتر چکمه ها نعره های خوشحالی اش را حواله آسمان می کرد... .
این فقط قسمتی از خاطره یکی از رزمندگان ایرانی اسیر در دست بعثی هاست که از زبان آزادگان بازگشته به وطن بازگو شده است. ولی دفترها می خواهد کتابت ظلم ها و جنایات آن روزها... .
اما روی دیگر سکه چیست؟ روزهای اسارت بر اسرای عراقی در ایران چطور می گذشت؟ به سراغ کسی می رویم که می تواند این حلقه مفقوده و واقعیت پنهانی را که کمتر از آن صحبت شده است بازگو کند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🌹السَّلامُ علیکِ یا تالِی المَعصوم
السَّلام علیکِ یامُمتَحَنَةً فِی تَحَمُّلاتِ المَصائِبِ
السَّلام علیکِ یا زِینَب الکُبری(س)🌹
🌷یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین بشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود.
رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
(( من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد)).
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.🌷
✍سیده فاطمه موسوی
پرستاردوران دفاع مقدس
✨سالروزولادت مظهر علم،شجاعت وحیا
حضرت زینب کبری(س)وروزپرستار
مبارک باد✨