🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت بیستوچهارم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 كيسه خواب ابتكاری!
سرمای زمستان منطقه، گرم و خشک نسبت به منطقه کوهستانی شدت بیشتری دارد. در زمستان های رمادی ما بودیم و یک پتو که از ابتدای اسارت تا لحظه آزادی آن را یدک می کشیدیم. هیچ وسیله گرم کننده ای در اردوگاه وجود نداشت. حتی زمانی هم که داخل آسایشگاه بودیم.
وقتی بچه ها صحبت می کردند بخار دهان شان کاملاً مشخص بود. زمستان ۶۴ که وارد اردوگاه شدیم توقعی از عراقی ها برای دادن لوازم مورد نیاز نمی رفت. اما زمستان ۶۵ و اوایل زمستان ۶۶ را هم ما با همان یک لا پتو سر کردیم که آن هم فایده چندانی نداشت. هر شب، از نیمه شب به آن طرف و هرچه به سپیده صبح نزدیک می شدیم سوز سرما بیشتر می شد و به خود می لرزیدیم. خودمان را زیر پتو مچاله می کردیم و پتو را کاملاً روی صورتمان می کشیدیم و پشت سر می بردیم و از پایین هم زیر پاهای مان می گذاشتیم. کناره های آن را هم زیر خودمان می دادیم. در طول شب بارها به خاطر اینکه پتو از روی مان کنار می رفت و سرما تا عمق استخوان رسوخ می کرد از خواب می پریدیم. به همین خاطر بعد از اینکه صلیب سرخ به اردوگاه آمد و نام ما را در لیست اسرای جنگی ثبت کرد فکری به سرمان زد و تعدادی شروع کردیم به دوختن پتوها. تا قبل از آن جرئت نداشتیم در وسایلی که عراقی ها داده اند دست ببریم و دردسر درست کنیم؛ ولی با آمدن نمایندگان صلیب سرخ اوضاع کمی آرام تر شد و دیگر عراقی ها جرئت نداشتند با هر بهانه واهی به جان ما بیفتند. پتوها را از وسط تا می کردیم و دورشان را می دوختیم و فقط سر آن را باز می گذاشتیم. دقیقاً مثل کیسه خواب می شد و به این شکل نسبت به قبل گرمای بیشتری داشت.
زمستان ها این طور می گذشت. اما امان از تابستان رمادی؛ گرد و غبار همیشگی عراق که دراین منطقه شدت بیشتری داشت، شرجی بودن و دمای بالا عواملی بود که فصل گرمای رمادی را تحمل ناپذیر می کرد. داخل هر آسایشگاه چهار تا پنکه از سقف آویزان بود که فقط دو تای آن کار می کرد. آن هم باد گرم می زد و تقریباً بی تأثیر بود. بچه ها با کارتون های چای و گوشت و پاکت تاید که از آشپزخانه می آورند باد بزن درست می کردند و افرادی که مجروح بودند یا کسانی که سن شان بالا بود و شرایط زود روی آن ها تأثیر می گذاشت و بیحال می شدند را با بادبزن های دست ساز باد می زدند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
لِنگ ظهر، صدای بوقدار مشرجب از سنگرِ گرم و دَمگرفتۀ شلمچه بیرونم میکشاند. پشتبندش، بقیۀ بر و بچههای دسته یکم هم از سنگرهایشان بیرون میخزند.
سر سهسوت، کوچک و بزرگ، دور مشرجب و دیگ بزرگ دوغ حلقه میزنند. گوش شیطان کر، مشرجب، مسئول تدارکات گردان، دست به خیرات زده است. خودم را میرسانم به دیگ. مشرجب، پشت دیگ بزرگ رویی قیافه برای خلق الله گرفته و پارچ قرمزرنگ پلاستیکی را توی دست میچرخاند. پارچ را هی توی دیگ میکند و دوغ را به هم میزند. گاه پارچ را بالا میآورد و دوباره میریزد توی دیگ.
اوهووی خارخاسکها بیاین دوغ خنک!
داوود میزند روی ران مشرجب و میگوید: «بابابزرگ، چشم بصیرت داشته باشی من رو زیر پات میبینی!»
مشرجب چپچپکی داوود را نگاه میکند و میگوید: «فسقلی... شب بود ندیدم.»
پس دقت کن بابابزرگ توی شب هم ببینی.
خارخاسک، انگار خدا جای قد و بالا، شصت متر زبون بهت داده. انشاءالله توی جبهه هم بالغ بشی و هم عاقل!
میروم کنار مشرجب و میگویم: «آفتاب از کدوم طرف دراومده؟!!»
برمیگردد و زُل میزند توی صورتم.
قندعلی، میدونی آدمِ فضول زود پیر میشه؟
خُردخُرد بقیهٔ بچههای دسته یکم هم با ظرف و ظروف میآیند و دیگ بزرگ دوغ را محاصره میکنند.
مشتی آبِ گچ نباشه؟!
#گزیده_کتاب
#تویوتای_خرگوشی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1
🍂
🍂 کنار قبری که سنگی ساده داشت نشست، روی آن دست کشید و گفت اگر شهید شدم سنگ قبرم مثل این سبک و ساده باشد!
با هم رفتیم بودیم اهواز حمام، شروع کردم به کیسه کشیدن پشتش. از دهنم پرید و گفتم: یوسف! دوهفته دیگه شهید میشی و خودم غسلت میدم!
دوهفته بعد در قدس۳ شهید شد، خودم غسلش دادم!
به وصیتش سنگ قبرش سبک بود و ساده.
هدیه به شهید
یوسف راسخ صلوات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1
🍂
🍂
🔻 یازده / ۵۵
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 میر غضبهای جهنم
روزهای اول نُقل محفل بچه ها قصه سنگ دلی نگهبانها بود. و این که کدامشان بی رحم تر است و شیوه مخصوصش برای شکنجه چیست.
بچه ها به من می گفتند: خدا بهتون رحم کرد که شب اول ورودتون عدنان يوسف مرخصی بود. البته اون به زودی برمیگرده و احتمالاً قضای کتک های نزده به شما رو به جا می آره. عدنان به دلیل قساوت خاصش و این که به زبان فارسی مسلط بود در بین بچه ها و حتى بعثی ها معروف بود. او توانسته بود در دل همه بچه ها رعب و وحشت وصف ناپذیری ایجاد کند. عدنان آدم عجیبی بود و هنگام شکنجه با وقار خاصی رفتار می کرد به گونه ای که انگار کشتن برای او اصلاً مهم نیست. بالاخره او آمد و با آمدنش شکنجه ها تشدید شد. البته شانس آوردیم که گیر اختصاصی به تازه واردها نداد. بعثی ها هر از چندگاهی برای عبرت بقیه یکی را زیر ضربات کابل به شهادت میرساندند.
جو حاکم بر اردوگاه تا اواخر اسارت جو رعب و وحشت بود. با هر فعالیت یا خطای کوچکی که از یکی از اسرا سر میزد همه آسایشگاه و گاهی تمام افراد بند را تنبیه میکردند. این موضوع باعث میشد که اگر کسی می خواست در خفا هم فعالیتی بکند، مثلاً با دوستانش گعده ای داشته باشد یا به آنها درس بدهد، همه اطرافیان حتی دوستان صمیمی اش او را منع میکردند. تکیه کلام اسرا در این مواقع این بود که: «می خوای یک بند رو به کتک بدی؟!». بعثی ها جو جاسوسی و جاسوس پروری را شایع کرده بودند. جوری بود که جاسوسها با عنوان خیرخواهی برای بچه ها و مثلاً برای این که یک بند کتک نخورد کارشان را توجیه می کردند. حتی در بعضی مواقع اگر از کسی چیزی میدیدند برای خبر ندادن به بعثی ها از او باج خواهی میکردند. عراقی ها گاهی حتی بدون هیچ دلیلی مسئولین آسایشگاه ها را تنبیه می کردند تا اگر هر حرکتی در آسایشگاهش می بیند، سریع گزارش دهد. خلاصه رعب و وحشت به حدی بود که به اصطلاح از سایه خودت هم می ترسیدی و به نزدیک ترین دوستانت هم اعتماد نداشتی؛ چون ممکن بود بی دلیل آن قدر شکنجه اش بکنند که برای فرار از شکنجه مجبور به همکاری با عراقی ها بشود.
یک روز گروهبان عبدالکریم یاسین بچه ها را جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد و گفت: «شما مفقود هستین، هیچکی حتی مسئولین کشورتون هم از شما خبر ندارن و فکر میکنن شما مردید. سعی کنید مخالفتی نکنید تا زنده بمونید. بدونید که هر کاری انجام میدید زیر نظر ماست. تصور کنید؛ هر کاری که انجام میدید حتی اگه یه نفر هم اون رو ببینه همون یه نفر ممکنه خبرش رو به ما برسونه.
مسئله در اوایل آن قدر سخت بود که عراقیها گاهی به مسئولین آسایشگاه ها گیر می دادند که مثلاً چرا مدتی است کسی را تحویل نداده ای و باید هر روز یک نفر را برای شکنجه تحویل دهی وگرنه خودت شکنجه میشوی. البته اکثر مسئولین آسایشگاهها تن به این ذلت نمیدادند و خودشان شکنجه می شدند، اما تعداد اندکی هم از ترس جان مجبور بودند با بعثی ها همکاری کنند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
23.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 فرماندهان قرارگاه کربلا در نفربر زرهی در حال مشورت و هماهنگی عملیات کربلای ۵ - زمستان ۱۳۶۵
احمد غلامپور، بی سیم در دست،
شهید احمد سیاف زاده، توجیه افراد بر روی کاغذ، غلامرضا محرابی در حال یادداشت کردن.
#کلیپ
#نماهنگ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
پایگاه شهید سید مصطفی خمینی(ره)
مسجد حضرت فاطمه الزهرا(س)
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت بیستوپنجم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹آپانديس، عامل شهادت!
وقتی که آمار عصر را می گرفتند و سوت داخل باش می زدند دیگر تا صبح در آسایشگاه ها باز نمی شد. بعضی از سربازها هم از اردوگاه خارج می شدند و تعداد نگهبان های شب کمتر از روز بود. اگرمسئله ای پیش می آمد و مجبور می شدیم که آن ها را صدا بزنیم معمولا ً جوابی نمی شنیدیم؛ یکی به این دلیل که شب بود و ما حق نداشتیم با آن ها کاری داشته باشیم و دیگر اینکه کلاً اهمیتی به خواسته های ما نمی دادند.
اواسط شب بود که صدای آه و ناله یکی از بچه ها همه را بیدار کرد. او از درد به خود می پیچید و ناله می کرد. پهلویش را گرفته بود و با لهجه شیرین مشهدی پشت سر هم می گفت مُردُم، خدا مُردُم!. چند نفراز بچه ها پشت میله های در آسایشگاه رفتند و شروع کردند به صدا زدن نگهبان شب. اما هرچه بچه ها سیدی سیدی می گفتند هیچ کس نمی آمد. به نظر می رسید که آپاندیس داشته باشد. او تا سپیده صبح درد کشید و بچه ها هم پا به پای او بیدار ماندند و دلداری اش می دادند. هنوز نماز صبح را نخوانده بودیم که تنش یخ کرد و ناله اش خاموش شد.
در موارد دیگر هم که پیش می آمد و مجبور می شدیم در طول شب به خاطر بیماری بچه ها نگهبان را صدا کنیم، حتی اگر هم می آمد در را باز نمی کرد. ازپزشک هم خبری نبود و فقط با یکسری مسکن که خودشان تجویز می کردند جواب ما را می دادند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
پانزده خرداد سال ۱۳۴۲، ما دانشجوی سال اول بودیم. ورامین و تهران شلوغ شد. آماده باش دادند. به ما هم گفتند: "دانشجویان بروند تفنگ تحویل بگیرند و آماده باشند." عرض کردم که من بچه هیئتی و مذهبی بودم. گفتم: "تفنگ بگیریم، برویم سینهزن امام حسین (ع) را بکشیم؟! " سر همین حرف مرا گرفتند و پیش تیمسار خزایی فرمانده دانشکده بردند.
پدر من با تیمسار خزایی از زمانی که توپخانه بود آشنایی داشت. آنجا پدر من در مرکز توپخانه سخنرانی کرده بود. تیمسار خزایی به ایشان گفته بود: "تو هم پیرو امامعلی (ع) بودی و من نمیدانستم؟!" چون تیمسار خزایی، خودش هم آدم مؤمنی بود. تا مرا خدمت ایشان بردند، خودم را معرفی کردم. ایشان فوراً مرا شناخت و پس از چند لحظه (که برای من خیلی طولانی بود) گفت: "این دانشجو اصلاً لیاقت اسلحه دست گرفتن ندارد. بفرستید برود و به او کاغذ بدهید که منشی و رابط شود." همان روز هم آماده باش تمام شد و تفنگها را تحویل دادند. ده روز بعد تیمسار خزایی مرا صدا کرد و گفت: "پسر! تو چطور این حرفها را اینجا میزنی؟ اینجا دانشکده افسری است، یا اخراج میشوی یا دستگیرت میکنند." خاطره این فرمانده بردبار دانشکده افسری را هیچوقت فراموش نمیکنم.
ببینید! خیلی مهم است. فرمانده دانشکده افسری زمان شاه، این قضیه را چنان با لیاقت، درایت و تعهد مدیریت کرد که هم برای من پاپوش و دردسر درست نشد، هم مسئولیتپذیر بودن خودش را نشان داد و زیر سؤال هم نرفت.
🔹 مجموعه خاطرات
سرتیپ دوم خلبان سید محمود آذین
#مشاور_خلبان
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf