🍂
🔻 یازده / ۶۱
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 فیتامین عراقی
یک روز فرمانده اردوگاه که یک سرهنگ بعثی به نام سرهنگ ماضی بود آمد و نگهبانها بچه ها را به خط کردند. افسر عراقی با طمطراق خاصی سخنرانی میکرد و من هم ترجمه میکردم. او گفت:"هر چی که می خواهید آزادانه درخواست کنید، من قول میدم که در امانید".
بچه ها درخواست حضور صلیب سرخ کردند، از کمبود غذا شکایت کردند و حرفهای زیادی زدند از جمله محمد از بچه های مشهدی گفت: "غذای ما ويتامين كم داره، لطفاً سبزیجات و مواد غذایی پروتئین دار و ویتامین دار برای ما تهیه
بشه."
سرهنگ ماضی هم از نگهبانها خواست فیتامین غذای ما را بیشتر کنند. درخواست ویتامین همان و یک کتک مفصل خوردن به خاطر آن، همان.
از آن به بعد بعثی ها به وی لقب محمد فیتامین دادند و هر بار که کتک دسته جمعی میخوردیم صدا می کردند "ونه محمد فیتامین" و چند تا کابل ویتامینی بیشتر به او می زدند تا کمبود ویتامین بدنش جبران شود. یکی نبود به محمد فیتامین بگوید بابا نانت نبود آبت نبود درخواست فیتامینت چه بود.
🔹 کارگاههای بیگاری
از همان روزهای اول، کارگاه آهنگری و کارگاه نجاری راه اندازی شد. نادر علیپور سرباز تهرانی به عنوان آهنگر و عباس مومن، سرباز مشهدی هم به عنوان نجار شروع به کار کردند. اوایل کارگاه آهنگری نادر رونق بیشتری داشت چون کار ساخت درب اصلی اردوگاه را او و مسعود حداد عراقی انجام میدادند اما بعدها، نجاری رونق بیشتری گرفت و عباس مؤمن سرباز مشهدی، چون اکثراً مشغول ساخت تزئینات چوبی از قبیل مجسمه بود به عنوان معروفترین کارگر جای خود را باز کرد. من نیز با او در ساخت یک ماکت چوبی همکاری کردم.
بعثی ها از بین بچه ها چند نفر را به عنوان امربَر انتخاب کردند که کارهایشان را انجام بدهند. توی بند ما مجتبی بسیجی همدانی را انتخاب کردند و او را در کارگاه نجاری گماشتند. بعثی ها کاملاً به وی اعتماد داشتند و همین هم باعث شده بود که او بتواند اخبار محرمانه بعثی ها را برایمان بیاورد. حتی در بعضی موارد نقشه های آنها را برملا میکرد. من هم به عنوان برقکار بند مشغول شدم و هر وقت مشکل برقی پیدا میشد من را صدا میزدند ولی بعدها با آمدن شعبان همه فن حریف که با هم خیلی رفیق شدیم تقریباً کار ما کمرنگتر شد. ولی باز هم جسته و گریخته کارهایی انجام میدادم.
یک بار برقکار بعثی ها به نام تحسین کا که به ظاهر انسان خوبی میآمد از من پرسید روزی چند بار چای میخورید؟ گفتم هفته ای یه بار گفت: «من به اون ها میگم که هر روز بهتون چای بدند. با خودم فکر کردم که بلوف میزند. تا آن موقع برنامه صبحانه نداشتیم و فقط ناهار و شام می دادند. ولی بعد از چند روز برنامه صبحانه و چای راه افتاد. شاید به خاطر پیگیری های تحسین بود. به هر جهت این خبر تا مدتها پر سر و صداترین خبر اردوگاه ۱۱ بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شرط فرماندهی
در کلام سردار دلها
#کلیپ
#سلیمانی
#سردار_دلها
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
@defae_moghadas
@defae_moghadas
🍂
ما چند صد هزار رزمنده داشتیم و هر کدام از اینها یک مجموعه خاطرهاند. هر کدام از اینها افرادی دوست و رفیق و خانواده و پدر و مادر و همسر و مانند اینها داشتند که هر کدام از آنها راجع به این رزمنده یک صندوقچه خاطرهاند. بعضی از این صندوقچهها متأسّفانه در این سی سال، سی و چند سال، ناگشوده زیر خاک رفته، از دسترس ما خارج شده؛ حیف! حیف! این کسانی که به فکر میافتند -امروز به فکر میافتند، دیروز به فکر افتادند- که خاطره خودشان را بنویسند یا کسانی به فکر افتادند بروند از پدرها، مادرها، همسرها خاطره بگیرند، اینها دارند در واقع جلوی یک ضایعات مهم و خسارتبار را میگیرند و نمیگذارند ضایع بشود؛ دارند احیا میکنند این گنجینههای پُرارزش را، گنجینههای بیبدیل را. اینها سرمایه ملّتند؛ هم آدمهایشان سرمایه ملّت بودند، همینهایی که ماندهاند -از جانباز و آزاده و رزمنده سابق و مانند اینها- هم خاطراتشان سرمایههای مردم هستند.
#رهبری
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت سیویکم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 دعا و مناجات…
تقویم درست کرده بودیم و برای هر روز هفته به ویژه مناسبت هایی مثل اعیاد مذهبی، شهادت ائمه معصومین، دهه فجر و... برنامه ریزی می کردیم و یک مراسم گروهی تدارک می دیدیم. همیشه پنجشنبه شب ها مراسم دعای کمیل داشتیم و هیچ سه شنبه ای دعای توسل مان ترک نمی شد.
البته همه این کارها مخفیانه و به دور از چشم عراقی ها انجام می شد. بیشتر برنامه ها را شب برگزار می کردیم چون تعداد سربازهای داخل اردوگاه نسبت به روزکمتر بود و کم پیش می آمد که داخل راهرو کشیک بدهند. معمولاً وقتی دعایی خوانده می شود یا ذکر مصیبتی می شود اینکه سیم آدم وصل شود به عوامل مختلفی بستگی دارد؛ نفس و صدای تأثیرگذار مداح، حس و حال خود شخص، شرایط اطراف و... بعضی مواقع به خصوص زمانی که دعای کمیل داشتیم پیش می آمد که نگهبان برای سركشي می آمد و چندین مرتبه به آسایشگاه سر می زد. بچه ها حال خوشی داشتند و همه در حال مناجات و گریه و دعا بودند که نگهبان خودی وضعیت قرمز اعلام می کرد و بچه هایی که چنین غرق در دعا بودند با اینکه هر کسی سر جای خودش نشسته بود سریع تغییر حالت می دادند و سعی می کردند که وضعیت را طبیعی نشان دهند؛ یکی با بغل دستی اش صحبت می کرد، یکی بلند می شد و می رفت آب می خورد، دیگری دراز می کشید و... طوری که سرباز هیچ بویی نمی برد و نگاهی به داخل می انداخت و رد می شد و دوباره بچه ها به حالت قبل برمی گشتند؛ همان شور و حال و مناجات و دعا. خیلی جای تعجب داشت.
شاید این قضیه در هر دعای کمیل ده مرتبه اتفاق می افتاد اما انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و مراسم به همان شکل ادامه پیدا می کرد. مداح، مداحی می کرد و بچه ها آرام بر سر و سینه خود می زد ند و اشک می ریختند. نماز جماعت ها را هم که در طول روز می خواندیم چند نفر از بچه ها نگهبانی می دادند تا اگر سرباز عراقی آمد سریع به کسانی که به طور صوری داخل صف ها و به خصوص صف اول و در کنار امام جماعت ایستاده بود خبر بدهند و آن ها آرایش صف ها را به هم بریزند. به این شکل که یکی در میان بنشینند یا بایستند و به حالات مختلف باشند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
خدا را شکر. توانستم مرخصى بگیرم. آمادهباش لغو نشده؛ ولى براى مرخصى شهرى سخت نمىگیرند. نمىدانم وضع شما چهطورى است؛ ولى اینجا ما خیلى نگران مردم عراق و شهرهاى مرزى خودمان هستیم. دوباره یک جنگ دیگر. خدا نکند. با هر عِز و التماسى که بود توانستم دو ساعت مرخصى بگیرم. خانه را بهراحتى پیدا کردم. نمىدانید چه احساس عجیبى داشتم. حمیرا خودش در را بهرویم باز کرد. منتظرم بودند. گفتم اوضاع و احوال ارتش چگونه است. گفتم سرباز اختیارش دست خودش نیست. تعارف کرد بروم توى خانه. توى ایوان خانهشان نشستیم. هر چه گفتند برویم تو اتاق، قبول نکردم. تختى زده بودند کنار حوض. همانجا روى تخت نشستیم. فلاسک چایى آوردند و خرماى تازه. مىخواستند رسم مهماننوازى را بهجا بیاورند؛ ولى آن اخمى که در نگاه مادره بود اجازه نمىداد که صحبت ما گل بیندازد.
نمىدانم بهخاطر این بود که مردى توى خانه نداشتند یا از عمد با من اینقدر سرد برخورد مىکردند. اگر علت دیگرى داشت من نفهمیدم. احساسم به من مىگفت دارند چیزى را از من پنهان مىکنند. توى حیاط چند دقیقهاى درباره شما حرف زدیم. مادره اصرار داشت که عکسى از شما براىشان ببرم. حمیرا هر چند لحظه یکبار مىگفت لازم نکرده. ولى مادره اصرار مىکرد که حتماً دفعه بعد با عکس بروم دیدنشان. وقتى مىخواستم از خانهشان بیرون بیایم، مادره گفت براى آقاصابر هدیهاى داریم. گفتم شما که هدیه او را قبول نکردید، او چهطور هدیه شما را قبول کند؟ مادره گفت اگر آقاصابر هدیه ما را ببیند حتماً قبول مىکند.
#دیگر_اسمت_را_عوض_نکن
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂مِنَ المُجرِمینَ مُنتَقِمُون
بایست، کوه صلابت میان دوران ها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفان ها!
اگرچه دفتری از داغ بر جبین ها هست
نترس در دل تاریخ بیش از این ها هست
دریغ و درد که جان از میان پیکر رفت
ز دشت ما صد و هفتاد تا کبوتر رفت
دلا بسوز، بسوز و همیشه روشن باش
به سوگواری فرزندهای میهن باش
به مرثیه صد و هفتاد مثنوی داریم
نترس باید از امروز دلْ قوی داریم
بدان که دشمن این خاک، فکر جنجال است
اگرچه ظاهر غمگین گرفته خوشحال است
اگرچه هیچ مجال نفس کشیدن نیست
وظیفه من و تو پای پس کشیدن نیست
ببین رفیق که در جبهۀ مقابل کیست
مبر ز یاد که در این میانه، قاتل کیست
به وعده های الهی، رفیق شک نکنی
به گوشه گیری خود ظلم را کمک نکنی
برای ما و تو بی امتحان نبوده شبی
ز دامنت بتکان گرد عافیت طلبی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۶۲
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 برای سرگرم کردن خودم تصمیم گرفتم ماکتی از محله مان در اهواز بسازم. این بود که تعداد زیادی کبریت از عراقیها گرفتم. گوگردهایشان را جدا کردم و چوب هایش را داخل روغن سرخ کردم تا قهوه ای رنگ شوند. از این چوب کبریت ها به عنوان آجرهای دیوار استفاده میکردم و آنها را با دقت روی یک دیوار چوبی می چسباندم. یک روز عدنان آمد و دید دارم چوب کبریت سرخ میکنم. بهانه ای برای کتک زدن نداشت، خواست زخم زبان بزند، گفت: اگه الان مادرت بفهمه داری چوب کبریت سرخ میکنی بهت افتخار نمیکنه! این حرفش برایم دشنام سختی بود، اما جرأت نکردم جوابش را بدهم.
نادر دشتی پور معاون شهید حاج اسماعیل که در تمام مدت اسارت اسمش را "صادق" گذاشته بود تا شناسایی نشود و رحیم قمیشی هر دو توی بند ۲ بودند.
آنجا کاظم بعثی معروف به عدنان بند ۲ بود. کاظم هیکلی چاق و بدقواره داشت. قدش هم کوتاه بود. اصلاً دیدنش کفاره داشت. او بدجنسی و شقاوت را از عدنان به ارث برده بود. یک روز بچه های بند ۲ را در حالی که ما از بند ۱ نگاهشان می کردیم به خط کرد. یکی یکی اسم بچه ها را میخواندند و او با کابل آن فرد را به باد کتک می گرفت و دنبال میکرد، تا وقتی که توی صف سرجایش بنشیند. این نگهبان وحشی یک بار هم بچه هایی را که به راه رو بند ۱ پناه آورده بودند، به بهانه این که چرا اینجا نشسته اید به باد کتک گرفت. بعثی ها به تجربه فهمیده بودند که نباید اجازه دهند بسیجی ها توی یک آسایشگاه جمع شوند و یا حتی از هم باخبر باشند. شکستن چنین جوی قابل تصور هم نبود. اصلاً بلایی سر بچه ها آورده بودند که کسی از فرط گرسنگی و از ترس شکنجه حتى تصور مخالفت به سرش نمی زد.
اوضاع به همین منوال میگذشت و هر روز اسرای جدیدی به خصوص از کربلای ۵ در شلمچه و کربلای ۶ در سومار به اردوگاه می آوردند. کمبود جا، وضع بهداشتی و غذایی را بدتر کرده بود. علاوه بر آن بعثی ها برای این که از تازه واردها زهر چشم بگیرند بر شدت شکنجه ها اضافه میکردند. هر بار که اسرای جدیدی به ما افزوده میشد، عذاب ما دوباره شروع میشد. بعثی ها علاوه بر برای آنها تونل مرگ تشکیل میدادند و حسابی شکنجه شان میکردند، روز بعدش پدر ما را هم در می آوردند. وقتی که این اسرای جدید زیر شکنجه های تونل مرگ قرار می گرفتند ما را مجبور میکردند همه توی آسایشگاهها بخوابیم و از جایمان تکان نخوریم. ما زیر پتوها از شنیدن ضجّههای دردناک دوستانمان زجر میکشیدیم و برای به سلامت رد شدن آنها از تونل مرگ دعا میکردیم.
تمرین الکترومغناطیس
و میدانها و امواج در تکریت ۱۱
می دانستم اگر درسهایم را مرور نکنم از یادم خواهند رفت. روزهای اول دور از چشم عراقی ها روی زمین مطالب درسی را مرور میکردم. مثلاً روابط درس میدانها و امواج را با سنگ یا چوب روی زمین می نوشتم و یا تابع گاما را که در ریاضی مهندسی خوانده بودیم، تمرین میکردم. یک روز توی کارگاه نجاری با استفاده از مداد عباس، روی کاغذ مقوا شروع کردم به محاسبه میدان و پتانسیل برای چند نوع توزیع بار مختلف، که علی ابلیس سر رسید و گفت: «چیکار می کنی؟» خیلی مشکوک شده بود فکر میکرد دارم نقشه فرار میکشم. تصمیم گرفتم راستش را بگویم گفتم دارم» فیزیک و ریاضی کار میکنم خوشبختانه گیر نداد و فقط گفت: «حالا وقت ریاضی کار کردنه؟» و رفت یک بار هم ،عید، مرا در حال محاسبه پتانسیل ناشی از یک توزیع بار روی زمین دید و با دیدن خطوط ترسیم شده روی زمین گفت: ها... نقشه فرار میکشی؟ قلبم گرفت آخر در اردوگاهی که داشتن قلم و کاغذ بزرگ محسوب میشد احتمالاً کشیدن نقشه فرار عقوبت مرگ جرم داشت باز هم توکل بر خدا کردم و گفتم: نه سیدی! من فقط داشتم معادلات ماکسول را روی زمین حل میکردم در کمال تعجب خنده ای کرد و رفت. و من به عینه رد شدن مرگ از بیخ گوشم را دیدم من هم بعد از این دو اتفاق برای حفظ جانم که البته از علم واجب تر بود قید مرور درس هایم را زدم. همین موضوع باعث شد بعد از چند ماه بیشتر درسها کاملاً از ذهنم برود به جز ریاضیات و چند مطلب ساده از فیزیک الکتریسیته آن هم بخش الکترواستاتیکش که گویا با
وجود من عجین شده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر
روزهای اعزام
بیتکلف و بیریا و تنها با ندایی از بلندگوهای مساجد، گرد میآمدند و بسیجی میشدند.... به همین راحتی!
و صف هایی که با عشق میبستند و با صدایی که خود را شبیه به ارتشیها میکرد، با تمام توان سر میداد..
- از جلووووووو، نظااااااام
- خبَبَببَببَببَبر، دار
دست را با لبخندی روی شانه جلویی میگذاشتند و خود را با چپ و راست هماهنگ میکردند.
ولی..
یکی بلندتر بود و یکی کوتاهتر
یکی چاق بود و دیگری لاغر
یکی پیر بود و یکی جوان
یکی با کلاه و دیگری با چفیه
یکی با لباس خاکی، یکی پلنگی
و تنها اشتراکشان،
قلبهایی بود پر از عشق
عشقهایی پر از اراده
و ارادههایی پر از امید
نه در قید لباسهای بی قواره
نه در قید پوتینهای نداشته
نه در قید کارت و پلاک
و نه در قید تاکتیک و تکنیک
و نه در قید جان و مال
فقط آمده بودند تا نگذارند ناموسشان، شهرشان، انقلابشان و دینشان دستخوش غارت شود.
و چه خوب، از آزمون مردانگی و غیرت بهدرآمدند و بر تارک تاریخ جا باز کردند و ماندگار شدند.
... و در کوچه پسکوچههای روزهای آرامش، آرام گرفتند و ناپدید شدند.
🔹 شیر مردان آبادان در دفاع مقدس در حال آمادهشدن برای اعزام به جبهه
#نماهنگ
#کلیپ
#یادش_بخیر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت سیودوم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 مناسبت ها
همیشه اگر قرار بود به مناسبتی برنامه یا مراسمی داشته باشیم از یکی، دو ماه قبل برای آن برنامه ریزی می کردیم و کارهای مربوط به آن را انجام می دادیم. مثلا ً برای گرامیداشت دهه فجر گروه سرود تشکیل می دادیم و سرودهای انقلابی و در رأس همه آن ها سرود جمهوری اسلامی ایران را با ریتم خاص آن تمرین می کردیم تا روز مراسم در حضور همه بچه ها اجرا شود. یا یکی دو ماه قبل از مراسم خمیرهای داخل نان را جمع میکردیم و هر روز مقداری از جیره روغن و شکر بچه ها را کنار می گذاشتیم و در روز مراسم با آن ها شیرینی و حلوا می پختیم و بین همه بچه ها پخش می کردیم.
در هر آسایشگاه فقط یک جلد قرآن وجود داشت و آن هم بیست و چهار ساعته برنامه ریزی شده بود و به نوبت بین بچه ها می چرخید. با اینکه در هر آسایشگاه حدود هفتاد و دو نفر بودیم و فقط یک قرآن داشتیم اما خیلی از اسرا حافظ و قاری قرآن شدند. مراسم ختم قرآن داشتیم و حتی مسابقات مختلف حفظ، قرائت، تفسیر و... برگزار می کردیم و از جیره خودمان یا وسایل دست ساز بچه ها به عنوان جوایز در نظر میگرفتیم و به برندگان اهدا می کردیم. از عزیزانی که در مدت کمی حدود شش - هفت ماه حافظ قرآن شدند سیدعلی مهاجرانی و سعید زندی بودند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 ارتش، قبل و بعد از انقلاب
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅
🔹 حسنی سعدی:
تمامی ارتشیان [در برابر دستور] می گفتند: «پس ما برای چه انقلاب کردیم؟» حقیقتا، کسی نمی داند که این ارتش چطور شکل گرفت و چه خون دلهایی خورده شد، به محض اینکه برای برقراری انضباط، فرد بی انضباطی تنبیه می شد، همه جمع می شدند که چرا چنین دستوری دادید و فورا، به شوراها مراجعه می کردند، حتی فرمانده لشکر هم با چنین وضعیتی روبه رو بود که چرا چنین گفتی که برای آموزش بروند؟ چرا می گویند برنامه سین بدین ترتیب اجرا بشود؟ به هر حال، آن روزها، با سختی و دشواری پشت سر گذاشته شد. هنگامی که مرا به عنوان فرمانده گردان به آنها معرفی کردند، به عنوان رهبر معرفی کردند، نگفتند فرمانده، بلکه گفتند جناب بی جناب، درجه بی درجه.
به هر حال، اوضاع به همین ترتیب گذشت تا محاصره پاوه پدید آمد که دکتر چمران در آن محاصره قرار گرفته بود و در آن لحظات، حضرت امام (ره) فرمان قاطع تری در مورد ارتش صادر کردند، در واقع، فرمان دادند که ارتش باید ظرف ۴۸ ساعت، محاصره پاوه را بشکند و اگر نشکند فرماندهان مسئول هستند و به اصطلاح، به ارتش تشر زدند.
البته، این تشر به ارتش نبود، بلکه بر پیکره آن و برای برقراری نظم و انضباط بود، یعنی آنهایی که دنبال بی نظمی و بی انضباطی بودند، با این فرمان واقعا، دست و پای خود را جمع کردند و فرماندهان هم کمی قوت گرفتند تا بتوانند فرماندهی کنند.
این فرمان روحی بود که در جان سیستم فرماندهی دمیده شد تا بتوانند فرماندهی کنند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۶۳
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 یکی از کارهای من ثبت اسم و آدرس اسرا بود. مترجم بند ۳ و ۴، بچه های پاسدار وظیفه را تحت عنوان "حرس مكلف" معرفی کرده بودند. چون بعثی ها به شدت از کلمه حرس (پاسدار) نفرت داشتند به دنبال ترجمه معادلی بودم که کم تر حساسیت برانگیز باشد. لذا ترجمه "جندى مكلف بسیج" را جا انداختم و این عنوان در بندهای ۱ و ۲ به جای "حرس مكلف" رایج شد. این ترجمه خیلی کار بچه ها را ساده میکرد چون پاسدار وظیفه ها میگفتند ما جندی مکلف هستیم که به بسیج مأمور شده ایم و این خیلی با حرس مکلف متفاوت بود.
یک بار هم یکی از بسیج مأموران عراقی بندهای ۳ و ۴ به بند ۱ آمد و با خواندن رتبه ج.م. ب روی لباسم نیش خندی زد و گفت:"تو حرس مکلف هستی؟" گفتم: «خير، من سربازی هستم که به بسیج مأمور شده ام» معلوم بود که مترجم بند ۳ و ۴ همه قضایا را برای آن نگهبانها توضیح داده است.
حدود یک ماه از آمدنمان به تکریت ۱۱ میگذشت که دمپایی و کفش و سطل و آفتابه و تشت برایمان آوردند. چون هوا کم کم داشت گرم می شد، بعد از مدتی حوله و لباس زیر هم برایمان آوردند. به هر نفر یک بالش و یک کیسه انفرادی و یک پتوی جدید هم دادند. از این که بساط اسارت داشت تکمیل میشد به شدت ناراحت بودم؛ چون رشته های امید به آزادی را مبدل به یأس می کرد. به بهروز، افسر ارتشی که با بیشتر نیروهای گروهانش در عملیات کربلای ۶ سومار اسیر شده بودند گفتم تا قبل از تحویل این وسایل احساس میکردم موندنمون توی اسارت بعثی ها موقتیه اما با اومدن این وسایل امیدم به آزادی کم رنگ شده. او گفت: شاید دارند مقدمات اومدن صلیب رو فراهم میکنن، ولی هیچ وقت از صلیب سرخ خبری نشد.
نوروز در اسارت
بهار سال ۱۳۶۶ از راه رسید با کوله باری از غم و غصه شهداء و غربت تکریت ۱۱،
سال جديد تحویل شد. این اولین عید ما در اسارت بود. تا قبل از این عید نوروز تداعی تعطیلی و شادمانی و خوشحالی بود اما این عید برایم تداعی غربت و غصه بود. وحشی گری و شکنجه بعثی ها تازه گل کرده بود. گویا می دانستند که نوروز برای ما ایام جشن و شادی است و میخواستند که شادی و جشن برای ما جایش را به زجر و غم و اندوه بدهد.
بهار سال ۱۳۶۶ هم رو به پایان بود. روزهایی تکراری با وقایعی تکراری که به سختی میگذشتند. وقتی خورشید بالا میآمد انتظارمان برای پایین رفتنش و رهایی از دست بعثی ها طولانی میشد.
گویی خورشید آن بالای آسمان، ویارش گرفته بود که ساعت ها به تماشای مظلومیت بهترین بندگان خدا بنشیند. اگر خورشید رضایت می داد و زودتر می رفت افسر نگهبان میآمد و آمار میگرفت و درها را قفل میکرد، آن وقت تا صبح روز بعد خیال مان از گیر دادنهای عراقیها راحت بود؛ چون کلیدها را با خودش می برد و تا صبح که دوباره برمیگشت کسی دستش به ما نمی رسید. حتی اگر کسی سکته می کرد، باید تا صبح صبر میکردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بازدید خانوادههای معزز شهدا از مناطق بمباران شده آبادان
بعداز عملیات پیروزمندانه ثامن الائمه (ع) که منجر به شکست محاصره آبادان شد.
#عکس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂