🍂
🔻 یازده / ۶۴
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 تابستان تکریت خیلی گرم و طاقت فرسا بود. انگار این شهر هرگز روی رحمت به خودش ندیده است. آن چنان که می توانستی روی زمین آب را تا نزدیکهای درجه جوش گرم کنی.
ما که بچه اهواز و اهل گرما بودیم گاهی چنان کلافه میشدیم که نای تکان خوردن نداشتیم. حالا ساعت هواخوری و دستشویی و حمام هر بند که توی زمستان یک ونیم ساعت صبح و یک و نیم ساعت بعد از ظهر بود به دو ساعت افزایش یافته بود. اولین بند از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح و دومین بند از ساعت ۱۰ تا ۱۲ وقت هواخوری داشت. در این شرایط مجبور بودیم زیر آفتاب گرم، تمام ساعت هواخوری صبح را قدم بزنیم که این خودش شکنجه بود و احتمال گرمازدگی را زیاد میکرد. در تابستان آب تانکر خیلی گرم میشد و قابل خوردن نبود. تنها راه خنک کردن آب این بود که مقدار کمی آب را توی درب سطل ها می ریختیم، و آن را در طول شب گوشه ای نگه میداشتیم. به دلیل هوای خنک شب و سطح زیاد تماس آب با هوا، به تدریج از گرمای آب کاسته میشد و نزدیکیهای صبح آبی خنک البته از گرد و خاک و انواع میکروب برای خوردن داشتیم. در تابستان روزهایی که نوبت دوم یعنی ۱۰ تا ۱۲ بیرون می آمدیم به دلیل گرمای شدید دقیقه شماری میکردیم تا هواخوری تمام شود و بتوانیم زیر سایه آسایشگاه نفس راحتی بکشیم. البته روزهایی که نوبت اول یعنی ۸ تا ۱۰ بیرون می رفتیم چون هنوز خورشید خیلی بالا نیامده بود، میشد کمی قدم زد ولی در عوض بعد از ظهرش که نوبت هواخوری مان ساعت ۲ تا ۴ بود، هوا خیلی گرم میشد و گاهی از فرط گرما به سایه کوتاه کنار راه روها پناه میبردیم. برخی نگهبان ها هم گیر میدادند و مجبورمان میکردند زیر آفتاب برگردیم. پیاده روی اجباری زیرا آفتاب شدید پنجاه درجه، شکنجه دیگری بود که در تکریت تجربه اش کردیم.
یکی از روزهای گرم تابستان برق اردوگاه به طور کامل رفت. هوای آسایشگاه حسابی داغ شده بود. گویا برقکار کل پایگاه نیز به مرخصی رفته بود و عراقی ها به شدت کلافه شده بودند، این بود که صدایم کردند و از من خواستند مشکل را حل کنم. چراغ های بیرون اردوگاه روشن بود، لذا حدس زدم خرابی از ترانس فشارقوی داخل اردوگاه باشد. با نائب عريف عبدالکریم رفتیم پشت بند یک. تا آن موقع آن جا را ندیده بودم. از آن جا نگهبانهای بیرون اردوگاه دیده می شدند. آنجا تعداد زیادی پست نگهبانی با مسلسل و تیربار مستقر کرده بودند. به نگهبان گفتم من نباید بدون تجهیزات ایمنی نزدیک این ترانس بشم. او گفت: «حالا برو؛ هر کاری می تونی بکن. کمی جلوتر رفتم و نزدیک ترانس شدم. اولش خیلی ترسیدم ولی با خودم گفتم تنها کاری که میتوانم بکنم چک کردن فیوز قسمت فشار ضعیف است. بهتر است همین کار را بکنم و بیش از این نزدیک آن نشوم. جعبه فیوز را باز کردم و دیدم بله، فیوز سوخته است. یک سیم لخت را با انبردست توی فیوز گذاشتم ولی بلافاصله ذوب شد. احتمالاً یک جایی از سیم کشی آسایشگاه ها اتصالی کرده بود و پیدا کردن آن خیلی مشکل بود. هیچ ابزاری هم به جز یک انبردست و یک فاز متر نداشتم. نگاهی به اطرافم انداختم. روی زمین یک میله فولادی ده پانزده سانتی به قطر حدود یک و نیم سانتی متر پیدا کردم و به جای سیم توی فیوز گذاشتم برق وصل شد. میله بلافاصله سرخ شد اما خوشبختانه قطع نشد. نگهبانهای داخل بند با خوشحالی فریاد زدند: «برق آمد، برق آمد. نگهبان هم با خوشحالی به من گفت: برق آمد، خیلی خوب کار کردی. من هم بادی به غبغب انداختم و گفتم این فقط یک راه حل موقتی بود. باید فیوزش تعویض بشه و برگشتیم. بعد از آن قضیه تا مدتی شکنجه های من کمتر شد ولی دیری نپایید که به قول خودشان، "صديق الملك كراكب الاسد" یعنی "دوستی با پادشاه مثل سوارکاری بر پشت شیر است"و اوضاع به حالت اول بازگشت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت سیوچهارم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 دور افتخار !
ما اسم آن را «زندان در زندان» گذاشته بودیم؛ اما عراقی ها به آن سلول انفرادی می گفتند. اتاقکی که برای رفتن به داخل آن باید تشریفات خاصی را پشت سر می گذاشتی. با آن که ما اسیر و زندانی عراقی ها و محصور در آسایشگاه ها بودیم، باز هم آنها ما را به شکلی دیگر زندانی می کردند. در آنجا هیچ زیرانداز و رواندازی نبود. سه وعده غذایی به یک وعده می رسید و رفتن به دستشویی محدودیت داشت و شکنجه بود و شکنجه بود و شکنجه! یکی از مراسم های خاصی که قبل از رسیدن به سلول انفرادی داشتیم این بود که می گفتند باید انگشت شست دست تان را روی زمین بگذارید و دور خودتان بچرخید. بعد از چند دور چرخیدن، عراقی ها با شیلنگ به جان ما می افتادند و ما باید به سرعت می دویدیم و در این دوی پر سرعت، زمین خوردن بود و دست و پا و سر شکستن، و کمتریناش کنده شدن گوشت کف دست که به شدت به آسفالت حیاط اردوگاه کشیده می شد. یا اینکه در گرمای چهل - پنجاه درجه ظهر تابستان رمادی، باید پشت دیوار آشپزخانه ای که داخل آن ده - پانزده تا اجاق در حال جوشیدن بود، می ایستادی و مستقیم به خورشید زُل می زدی تا بی رمق شوی. گرمای تابستان، حرارت دیوار آشپزخانه، نور سوزنی خورشید که تا عمق سلول های مغزت رسوخ می کرد توانت را می برید و فقط کافی بود که چشمت می پرید یا حتی برای یک لحظه نگاهت به جایی غیر از خورشید می افتاد، باران سیلی، لگد، ضربات شیلنگ و کابل بود که بر تنت می نشست و تا دقایقی ادامه داشت و بعد از آن موفق می شدی که به سلول انفرادی راه پیدا کنی. آن جا با تمام محدودیت هایی که داشت محفلی شده بود برای راز و نیاز بچه ها. شکنجه می شدیم و توسل می کردیم. ختم صلوات می گرفتیم و ضربات کابل را تحمل می کردیم. تنها بودیم و مشغولیات داخل آسایشگاه را نداشتیم. و شاید به همین خاطر بیشتر حضور خدا را حس می کردیم. نماز قضا می خواندیم و مستحبات را بجا می آوردیم. در اصل، این عراقی ها بودند که شکنجه می شدند، نه زندانیان سلول انفرادی! بودن در آن اتاقک تاریک و نمور برای بچه ها حکم یک دوره خودسازی داشت و وقتی زندانی آزاد می شد و به آسایشگاه می آمد بچه ها به استقبالش می رفتند و او را بر دوش خود می گرفتند و دور تا دور آسایشگاه ـ که به "دور افتخار" معروف بود ـ می چرخاندند و اسرای آسایشگاه های دیگر به دیدنش می آمدند و به قول معروف به او سرسلامتی می دادند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
در جشنوارههای غربی، فیلمهای ایرانی را بعضاً میبرند نشان میدهند؛ فیلمهایی که از لحاظ کیفیّتِ حرفهای بمراتب پایینتر از بسیاری از فیلمهایی است که برای دفاع مقدّس یا برای انقلاب ساخته میشود. میروند با بهبه و چهچه آنها را نشان میدهند [امّا] یک دانه فیلمِ دفاعِ مقدّس را اینها نشان نمیدهند؛ چرا؟ معلوم میشود که میترسند. میترسند از اینکه این تصویر افشاگر به اطّلاع مردم دنیا برسد و افکار عمومی دنیا را تحت تأثیر قرار بدهد؛ میترسند. پس این سلاحِ کارآمدی است، این امکانِ بزرگی است در اختیار ما؛ چرا از این امکان استفاده نمیکنیم؟خود ما باید دست به کار بشویم، برای قهرمانهایمان باید فیلم بسازیم. ما قهرمانهایی داریم: همّت قهرمان است، باکری قهرمان است، خرّازی قهرمان است؛ رؤسا و فرماندهان قهرمانند؛ بعضی از این زندهها قهرمانند. اینجور نیست که اخلاص و مجاهدت اینهایی که زنده ماندهاند، کمتر باشد از آن کسانی که رفتهاند؛ نه، خدای متعال اینها را ذخیره کرده، نگه داشته. خدا کار دارد با اینها؛ بسیاریشان اینجوری هستند. این چهرهها باید معرّفی بشوند، باید دنیا این چهرهها را بشناسد، عظمت اینها را بفهمد، بداند.
#رهبری
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آیا می دانید :
شهر سردشت یکی از شهرهای استان آذربایجان غربی است که در تاریخ ۷ تیـــرماه ۱۳۶۶ توسط رژیم بعـث بمباران شیمیایی شد.
در این روز چند فروند هواپیمـای عراقی شهر سردشت را با چهار راکت و حومه آنرا با سه راکت شیمیایی بمباران کرده و بیش از ۱۱۳ نفر از مردم بیگناه شهر را به شهادت رساندند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
بیشتر از یک ماه بود که از آذربایجان به جبهه آمده بودم. همه در انتظار شروع عملیات بودیم. همهی وظایف و تکالیف و امر و نهیها را به جان میخریدیم ولی هنوز در عملیات شرکت نکرده بودیم.
من با کلاش و ژ3 تیراندازی کرده و نارجک نیز پرتاب کرده بودم. آموزشهای رزمی را نیز گذرانده بودم. اسلحه را به پیشنهاد فرمانده گردان زمین گذاشتم؛ جعبهی کمکهای اولیه را برداشته و کمک به مجروحان را نیز یاد گرفتم. از تحرک هم چیزی کم نگذاشته بودم. نشاط و شور و حال کمتر از سن وسالم را نیز به روز داده بودم.
از منطقهی اجاقلو در آبادان سوار میشدیم تا جلوتر برویم. ازتحرکات و جابجاییها و آهنگ فرماندهان براحتی حدث زدم در چند قدمی عملیات هستیم! اتوبوس اولی پر شد. کنار اتوبوس دوم صف گرفتم. جلوی در اتوبوس نام ومشخصات را مینوشتند. پلاکها را هم قبلاً گرفته بودیم و روی سینههایمان بود. فرمانده مقدمهی کوتاهی چیده و گفت: حاجی صادقی اینجا هم خارج ازعملیات نیست این تجهیزات ومهمات نیز محافظت میخواهد شما اینجا بمانید. باسکوتی که نشانه باختن بود برای لحظاتی سرم را پایین انداختم! چندبارحرفش را تکرارکرد.
فرصت برای چون وچرا نبود! باید فورا مسئله را حل میکردم! این محرومیت چیز کوچکی نبود!!!
#حاج_جعفر
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۶۵
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 یک روز در همان تابستان گرم، نائب عريف عبد الکریم یاسین وارد آسایشگاه شد و بچه ها برپا دادند. این رسم برپا فقط در هنگام غذا نقض می شد؛ چون عراقی ها احترام خاصی برای غذا قائل بودند و میگفتند نباید به هیچ وجه از سر سفره بلند شد. او کمی مکث کرد و از آسایشگاه بیرون رفت. طبق قانون، بچه ها می بایست بعد از بیرون رفتن عبدالکریم از آسایشگاه همچنان ایستاده می ماندند تا وقتی که مسئول آسایشگاه از بعثی ها اجازه نشستن بگیرد، اما بعضی بچه ها که با مدد مسئول آسایشگاه راحت بودند بعد از بیرون رفتن عبدالکریم یاسین نشستند. او دوباره به آسایشگاه برگشت و این صحنه را دید. مدتی بود که کتک مان نزده بود و به دنبال بهانه ای میگشت، رو به مدد کرد و گفت: «چرا بشین دادی؟ من که اجازه نداده بودم». مسئول آسایشگاه گفت:«من ندادم خودشون نشستند». گفت: «به به بدون اجازه من میشینید؟ چه جرمی از این بالاتر. الان به شما میگم که چی به چیه!».
رفت و بهانه خوبی را به دست نگهبانها داد. آنها هم هر کدام با هر چیزی که دستشان بود آمدند. ولید که سرباز کوچکی بود چیزی گیرش نیامد، چون هر چه کابل و چوب بود بقیه برده بودند، رفت و شیلنگ آب که طولش ده پانزده متر بود را آورد و آن را چندلا کرد و در دست گرفت. عبدالکریم آمد پشت پنجره و دستور داد همگی لخت شویم و فقط با شورت بیرون بیاییم. اول کمی سخنرانی کرد که ما نمیخواهیم کسی را اذیت کنیم. ما انسانهای معروف به لطف و مهربانی و مهمان نوازی هستیم. اما این شما هستید که با کارهای خلافتان ما را مجبور به اعمالی می کنید که خودمان هم راضی نیستیم. بعد دستور داد که همگی شروع به دویدن در محوطه اردوگاه کنند. بعثی ها هم با چوب و کابل و هر چه داشتند دنبال مان کردند و هر که را دستشان میرسید میزدند. ولید حتی زحمت دویدن را هم به خودش نمی داد و فقط شیلنگ درازی که دستش بود را دور سرش می چرخاند و سر و صورت بچه ها را زخمی میکرد. همه راضی بودیم که شکنجه همین طور دسته جمعی تمام شود و کسی را بیرون نکشند. صحنه عجیبی بود، مثل صحنه قیامت. هیچ کس فکر دیگری نبود همه سعی میکردیم از این ماجرا جان سالم به در ببریم و یا کم تر آسیب ببینیم. همه سعی میکردند توی دویدن عقب نیافتند یا تنها نشوند، که اگر چنین میشد گیر بعثیها می افتادند و معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. همه این شکنجهها فقط به خاطر این بود که بعد از رفتن نائب عریف بی اجازه نشسته بودیم. در این ماجرا به یقین همه بعثی ها دنبالم میگشتند تا با چند تا کابل اضافه پذیرایی مخصوصی برایم داشته باشند و عقده شان را سرم خالی کنند. برای آنها خیلی سخت بود که یک عرب ایرانی از جنس سربازان خمینی را ببینند که حاضر به هیچ گونه همکاری با آنان نبود.
عدنان یوسف شکنجه گر معروف که با من خیلی بد بود، چند بار اسمم را صدا زد. من بین بچه ها میدویدم و توجهی نمیکردم. بعد از چند بار صدا کردن دیدم اگر بیش تر از این بی توجهی کنم بدتر میشود، چون بالاخره پیدا کردنم در بین ۱۶۰ نفر کار سختی نبود. گفتم «نعم» سیدی» گفت: «اطلع بــرا» یعنی؛ بیا بیرون. به محض اینکه به من رسید چند ضربه سنگین کابل به بدنم زد. ضربات آن قدر شدید بود که یاد تونل مرگ افتادم. تازه یادم آمد عدنان شب تونل مرگ من در مرخصی بود و الان داشت تلافی اش را در میآورد. قبلاً بارها مرا تهدید کرده بود که اگر کوچکترین بهانه ای از تو بگیرم تونل مرگ را به یادت می آورم، سعی کردم از دستش فرار کنم، دنبالم کرد با دیدن این صحنه مابقى بعثی ها هم هوس کردند که در ثواب شکنجه عقب نمانند. دیدم قصد کشتنم را دارند. هیچ راه نجاتی نداشتم. فاصله ام با مرگ فقط همان چند متری بود که بعثی ها با من داشتند. اگر به من میرسیدند کارم تمام بود اما چقدر میتوانستم از دست آن ها فرار کنم؟ با خودم گفتم تا کجا میخوای فرار کنی؟ بالاخره بهت میرسند و مرگی که در جبهه و بیمارستان سراغت نیامد رو جلوی چشمات میارند. اگر به من می رسیدند کارم تمام بود. در حین فرار فقط برای لحظاتی از قادر مهربان خواستم نجاتم دهد. فرصت مناجات نداشتم. نگاهی به اطرافم کردم یک نائب ضابط (ستوان یار) چاقی را دیدم که در شکنجه اسرا شرکت نمی کرد. این نائب ضابط مدتی در اردوگاه دور از سایر نگهبانان داخل اتاق ویژه ای کنار آشپزخانه ساکن بود.
تا او را دیدم ناگهان فکری به سرم زد. به سمت او دویدم و پیشش رفتم و از او خواستم من را از دست عدنان و سایر نگهبانها نجات دهد. او نیز با هزاران منت و این که ما از جنس " و يُطعمون الطعامَ عَلى حُبِّهِ مسكيناً و يتيماً و أسيراً " هستیم، من را از شر آنها نجات داد. باورم نمی شد به همین سادگی از شرشان خلاص شده ام. باز هم لطف الهی را در شکل معجزه به چشم میدیدم. گرگانی که به خونم تشنه بودند حالا فقط باید به چشم غره بسنده میکردند. حداقل تا وقتی که نائب ضابط آنجا بود. خلاصه مراسم شکنجه عمومی در حضور اعلی حضرت نائب عريف عبد الكريم یاسین به پایان رسید و ما هم خونین و مالین به آسایشگاه برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مرحله دوم
عملیات بیت المقدس،
آزادسازی خرمشهر
تشریح عملیات توسط شهید باقری در جمع فرماندهان سپاه و ارتش
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 ارتش، قبل و بعد از انقلاب
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅
🔹 حسنی سعدی:
در منطقه کردستان فرماندهان لشکر نمی توانستند فرماندهی کنند و فرماندهی وجود نداشت. برای نمونه، در اول انقلاب، سرهنگ ماشاء الله صفری را که سرگرد بود، به فرماندهی لشکر ۲۸ منصوب کردند که از عهده کار برنیامد و پس از چند روز، او را تعویض کردند، افراد ضدانقلاب، معاون لشکر را گرفتند و وی را به شهادت رساندند. در واقع، مثله اش کردند، وی افسر بسیار متدینی بود و حتی قرآن را با دست نوشته بود.
خود مرحوم ظهير نژاد، فرمانده لشکر ۶۴ خدا رحمتش کند، می گفت: هنگامی که من به مهاباد رفتم، دیدم قاسملو و عزالدین حسینی نشسته بودند و حکومت را در آنجا در دست داشتند، به من گفته شد نرو ، اما من به آنجارفتم و در جلسه شان، سازمانشان را به هم ریختم و با اینکه فقط یکی دو نفر با خود برده بودم، به آنها تشر زدم و گفتم ما پدرتان را در می آوریم».
هرچند در آن منطقه، لشکر ۶۴ حضور داشت، اما دو گردان از لشکر ۲۱ نیز در الواتان و در زیر امر لشکر ۶۴ و گردانهایی هم زیر امر لشکر ۲۸ عمل می کردند. به همین ترتیب، این مناطق را تا بهمن ماه تقویت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۶۶
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 بدن همه اسرا خون آلود شده بود. دستور دادند جهت لطف به اسرا و نشان دادن لطف و رحمت سيد الرئيس القائد صدام حسین همگی به نوبت وارد حوض نزدیک اتاق بعثی ها شویم و عدنان هم که بالای حوض ایستاده بود، هرکس از حوض خارج میشد را با چند ضربه کابل بدرقه میکرد. این ضربات کابل چون به بدن لخت و خیس ما میخورد صدای عجیبی میداد که برای عدنان لذت بخش بود و برای ما درد ناک. دوباره به صف ایستادیم و نائب ضابط و نائب عريف شروع به سخنرانی کردند و من مجبور بودم ترجمه کنم. در حین ترجمه تازه دردسرهای من شروع شد. در حین ترجمه هر از چندگاهی یکی از بعثی ها از پیشم رد میشد فیگوری میگرفت، کابلی بر بدنم می نواخت و می رفت تا مزاحم عملیات بعثی دیگر نباشد. یک بار هم خود نائب غفلتاً چنان ضربه ای با چماق بر کمرم نواخت که انصافاً نفسم تا مدتی بند آمد و نتوانستم ترجمه کنم و تا سالها بعد و زمان نوشتن این خاطرات هنوز جایش بر کمرم بود. نائب عریف بعد از این ضربه رو به من کرد و گفت: «باز هم صحبت از امام زمان میکنی؟» منظورش را فهمیدم. مدتی پیش ولید یکی از نگهبانهای بچه صفت عراقی، پشت پنجره و از اعتقادات ما راجع به امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشریف پرسید من هم جواب دادم. البته کار اشتباهی کرده بودم؛ چون او بچه بود و تمام حرفهایم را برای رئیسش گفته بود. تازه فهمیده بودم چرا آن همه بعثی دنبالم بودند تا من را بزنند. خوشحال بودم که به خاطر امام زمانم کتک خورده بودم. عاقبت به ما گفتند وارد آسایشگاه شویم. در آن لحظه آسایشگاه برای مان مثل بهشت بود. بعد از مدتی حال یکی از بچه ها خراب شد. وقتی او را بیرون آوردند من هم مجبور بودم با اکراه به عنوان مترجم بیرون بیایم. بر شانس بد خودم لعنت فرستادم که ای بابا تازه از شر اینها خلاص شده بودم و اندکی بعد دوباره مجبور بودم جلوی بعثی ها آفتابی شوم. از شانس بد من عدنان نگهبان بود. با خود گفتم کارم تمام است. الان هم نائب ضابط نیست و تلافی چند ساعت قبل را در می آورد. بهیار عراقی را آوردند و گفت از ترس این جور شده و بی اعتنا او را برگرداندند. عدنان با همان تبختر خاصش گفت: «ما که کاری نکردیم اصلاً نگذاشتند کاری بکنیم!» فکر کنم منظورش نائب ضابط بود که نگذاشت خیلی تندروی کنند. عدنان ادامه داد: اصلاً تنبیهی که توش چند نفر از پا در نیاید که نمیشه اسمش رو تنبیه گذاشت. اینا هیچکدومشون طوریش نشده. در این جا اشاره ای هم به من کرد و گفت: «آخه این احمد عربستانی نحیف مردنی نباید زیر شکنجه ها بمیره، چطور زنده بیرون آومده؟! خوشبختانه کار با همین سخنرانی غرا تمام شد و جان سالم به در بردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر
روزهای تمرین و نرمش و ورزش
گرگ و میش هوا،
در سرمای صبح
پوتین به پا، گتر کرده و مرتب
بهصف میشدیم و در جلو چادرهای گرم و نرم، منظم میایستادیم و با چند "از جلو نظام، خبردار"، خواب و خماری از سرمان میافتاد و بطرف میدان صبحگاه حرکت میکردیم.
با روبرو شدن با دیگر گروهانها سلام گروهانی میدادیم و جواب گروهانی میشنیدیم و حالی میکردیم و در جای خود میایستادیم.
یاد گرفته بودیم برای هر حرکت و هر کاری، شعاری داشته باشیم که از آن شعوری برداشت شود و فیضی نصیبمان کند.
شعارِ بعد از هر خبرداری "یارب، قو علی خدمتک جوارحی" بود و "یا حسین" بود و "حسین منی ان من حسین".
شعارهای دویدن، دفتر چهل برگی میشد و با شعار "حیدر، حیدر" شور میگرفتیم و چفیهها را در هوا میچرخانیدیم و جان میگرفتیم.
اشعار شوخ طبیعی و نکته پرانیها جای خود داشت و چنان فضا را تلطیف میکرد که دل کندن را از آن حال سخت مینمود.
چقدر این روزها..
از آن همه شور و شوق جوانی فاصله گرفتهایم و..
»» —–✺✺✺—– ««
ای بوسهات شرابو، از هر شراب خوشتر
ساقی اگر تو باشی، حالم خراب خوشتر
بی تو چه زندگانی؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن، از هر شباب خوش تر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت سیوپنجم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 اعزام نيرو از قُم!
یک روز سرباز عراقی داخل آسایشگاه آمد و گفت: احمد، بیا بیرون. بلند شدم و بیرون رفتم. گفتم: بله! با من کاری دارید؟جوابی نداد. جلو رفت و گفت: بیا. پشت سرش رفتم تا اینکه دیدم چند نفر سرباز که هر کدام در دست شان وسیله ای دارند، وسط حیاط ایستاده اند. وقتی به آنها رسیدم، یکدفعه شروع به زدن کردند. ضربات کابل، باتوم و چوبدستی بود که بر بدنم می نشست. همان جا متوجه شدم که چند روز انفرادی بودن در انتظارم است. وقتی که مراحل شکنجه طی شد و به سلول رفتیم، از سرباز نگهبان پرسیدم: چرا مرا به اینجا آورده اند؟ او گفت: به ما خبر داده اند که تو یگران را تحریک می کنی تا علیه ما تبلیغ کنند. بیراه نمی گفت؛ ما افرادی را که به لحاظ اطلاعات، قدرت سخنرانی و فن بیان در سطح خوبی بودند و از نظر اعتقادات مذهبی و وضعیت روحی قوی داشتند، شناسایی می کردیم و به آسایشگاه ها و حتی اردوگاه های دیگر می فرستادیم. مثلاً با فرمانده ایرانی اردوگاه هماهنگ می کردیم و فرمانده هم او را به عنوان اغتشاشگر و برهمزننده نظم اردوگاه به عراقی ها معرفی می کرد و می گفت: دیگه جای او اینجا نیست و از آن ها می خواست که او را به اردوگاه دیگری تبعید کنند. او نقش مبلّغ را داشت و سعی می کرد در مسائل شرعی و اخلاقی راهنمای دیگران باشد. کم کم عراقی ها بو بردند و کمتر اجازه جابجایی می دادند. چندین مرتبه هم گفتند که شما در اردوگاه یک جمهوری اسلامی راه انداخته اید و حتی اواخر می گفتند که باز هم می خواهید از «قُم» نیرو اعزام کنید!
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
خُب سؤال من این است چرا مردم آلمان و فرانسه ندانند که دولتهایشان در دوران آن هشت سال چه کردند با ملّتی به نام ملّت ایران؟ چرا ندانند؟ الان نمیدانند، و این کوتاهی ما است. الان دنیا این تصویر روشنِ شفّافِ رسواکنندهیِ نظام سلطه را که ما به وجود آوردهایم، در مقابل خودش نمیبیند؛ چرا؟ این کوتاهی ما است و ما باید تلاش کنیم در این زمینه.
ما در ادبیاتمان، در سینمایمان، در تئاترمان، در تلویزیونمان، در روزنامهنگاریمان، در فضای مجازیمان بسیاری از کارها را باید انجام بدهیم دربارهی دفاع مقدّس که انجام ندادهایم؛ هر جا هم که انجام دادیم و متعهّدانه انجام دادیم، ولو در حجم کم و نسبت به مجموع کاری که باید انجام بدهیم، اندک [بوده] امّا تأثیرگذار بوده. همین فیلم اخیر آقای حاتمیکیا در سوریه، در هر جایی که پخش شد، مورد استقبال قرار گرفت؛ چرا در اروپا پخش نشود؟ چرا در کشورهای آسیا پخش نشود؟ چرا مردم اندونزی و مالزی و پاکستان و هندوستان ندانند که چه اتّفاقی در این منطقه افتاده و ما با چه کسی طرف بودیم؟ این تازه مال این قضایای اخیر است؛ اهمّیّت و عمق و گسترش قضایای دوران دفاع مقدّس بمراتب بیشتر از اینهاست.
#رهبری
است.http://eitaa.com/joinchat/77۷2045509634Cf4f57c2edf
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 ارتش، قبل و بعد از انقلاب
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅
🔹 حسنی سعدی:
روز ۱۵ اسفند ماه سال ۱۳۵۷، که حضرت امام (ره) فرمان دادند ارتشیان به پادگان برگردند. تقریبا، بیشتر افسران بالباس شخصی آمدند؛ زیرا، در آن زمان، فرماندهان رده بالا، همه مطرود شده و رفته بودند، یعنی برخی اعدام، برخی دستگیر و تعدادی هم کنار گذاشته شده بودند؛ بنابراین، عناصری که برگشتند غالبا، با لباس شخصی به پادگانها آمدند، یعنی کسی به آن ترتیب درجه نمی زد.
بعد از پیروزی انقلاب، آن آزادی را که می گفتند برای ارتش پدید آمده بود و ارتش از آن فضای پیش از انقلاب، آن فضای آماده باشها، انضباط و آن نظمی که در آن زمان، بر این ارتش حاکم بود و کسی جرئت نفس کشیدن نداشت، نجات پیدا کرده بود و ارتشیان آزاد شدند و بیشتر از ملت، نفس راحتی کشیدند و آزادی واقعی را احساس کردند. هنگامی که آنها به پادگانها برگشتند، انتخاب فرماندهان از سوی شوراهایی در داخل یگانها انجام گرفت، یعنی از رده گردان به بالا شورا تشکیل شد. افراد شورا درجه داران و افسران هر یگان بودند که البته، تعداد درجه داران بیشتر بود.
این شوراها فرماندهان را انتخاب می کردند؛ بنابراین، سیستم و شیرازه فرماندهی در یگانها کلا از هم پاشید، یعنی آنهایی که از پیش فرمانده بودند، طی دوره فرماندهی شان، نظم و انضباطی برقرار یا اگر یک نفر غیبت کرده بود و او را تنبیه کرده بودند، الان باید حساب پس می دادند، یعنی هر کسی که به آنجا می آمد، به محض اینکه فرمانده خود را می دید، يقه او را می گرفت..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۶۷
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 شهادت محمدرضا رضایی
کم کم به رمضان سال ۶۶ نزدیک میشدیم که بعثی ها مدعی شدند یکی از اسرا برای شان خبر آورده که محمدرضا رضایی بسیجی مشهدی توی جبهه سربازان عراقی زیادی را کشته است. محمدرضا را بردند. ما همگی داخل آسایشگاه بودیم و نمی دانستیم چه بلایی دارند سر او میآورند. ظاهراً علی آمریکایی، شکنجه گر اصلی بود. آنها بعد از آنکه تمام بدن محمدرضا را زیر کابل سیاه کردند، او را داخل حمام بردند و آب جوش روی بدنش ریختند، جوری که پوست بدنش کنده شده بود و بعد یک قالب صابون داخل دهانش گذاشته و فشار داده بودند تا خفه شود. مجتبی، بسیجی همدانی میگفت که گوشت بدن محمدرضا بر اثر کشیده شدن به دیوار حمام چسبیده بود. آنها پیکر این شهید بزرگوار را روی سیم خاردارها انداختند و از آن عکس گرفتند تا وانمود کنند حین فرار کشته شده است. مسعود سفیدگر بسیجی قهرمان اهوازی میگفت که ما را بیرون آوردند تا جنازه شهید را به آیفا منتقل کنیم. ما هم جنازه را با احترام و با حالت تشییع به سمت آیفا حرکت دادیم. بعثی ها عصبانی شدند و ما را با کابل میزدند تا جنازه را با بی احترامی ببریم و داخل آیفا پرتاب کنیم. ما تا لحظه آخر با احترام پیکر محمدرضا را به آیفا منتقل کردیم و توجهی به شکنجه های بعثی ها نکردیم. آن اسیری که محمدرضا را متهم کرده بود، تا همین اواخر کتک میخورد و بعثی ها به بهانه های واهی او را کتک می زدند. آری! چوب خدا بود که صدا نداشت.
اولین رمضان ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۶ در تابستان گرم تکریت از راه رسید و با خود حال و هوای خاصی آورد. باورمان نمیشد که بتوانیم بی دردسر روزه بگیریم. ولی در کمال تعجب عراقیها هیچ مخالفتی نکردند و مقداری هم تسهیلات فراهم آوردند. از جمله این که غذای روزه دارها را در یک وعده بعد از ظهرها یکجا می دادند و خودمان غذا را به دو قسمت تقسیم میکردیم. بخشی را در افطار میخوردیم و بخش دیگر را برای سحر نگه میداشتیم. وقت اذان مغرب را از تاریکی هوا حدس می زدیم. اول نماز را اقامه می کردیم و بعد دعای معروف ماه مبارک رمضان را میخواندیم.
... اللهم رد كل غريب، اللهم فك كل اسير
... این دعا حال و هوای خاصی به سفره افطار غریبانه اسارتی ما می داد. حال و هوائی که سالهاست پای سفره های افطار رنگین بعد از اسارت هرگز آن را تجربه
نکرده ام.
على ابلیس هم به ادعای خودش روزه میگرفت یا حداقل تظاهر به روزه داری می کرد. یک روز هم که دسته جمعی بچه ها را شکنجه می کرد با تبختر جاهلانه ای گفت بذار گناه روزه دارها گردنم بیفته». او جلادی بود که در شقاوت بی نظیر بود و عامل اصلی شهادت محمدرضا رضایی هم او بود علاوه بر آن، بچه ها می گفتند که او عامل اصلی شهادت کورش قاسمی هم هست.
عبد الكريم ياسين هم یک روز صبح آمد و با لحنی بچه گانه خودش را لوس کرد و به من گفت: امروز روزه گرفتم. بعد از ظهر دیدم دارد سیگار میکشد. من چیزی نگفتم خودش گفت که نتوانسته ادامه بدهد. نکته مهم این بود که اگر چه نفس روزه گرفتن ممنوعیت قانونی نداشت اما این وسیله ای بود تا بتوانند بچه های مذهبی مقید را شناسایی کنند. اصولاً هر کسی که روزه می گرفت "دجال" یا دوست خمینی معرفی میشد. بعدها هم اگر خلافی ولو کوچک از او می دیدند به شدت تنبیهش میکردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂