eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یازده / ۷۶ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹شیعه مظلوم در زندان الرشید یکی دو روز بعد، ما را به زندان الرشید بردند. دم درب سلول ما را نگه داشتند و افسرنگهبان خودش وارد سلول شد و شروع به بازرسی سلول و دیوارهای آن کرد. معمولاً اسرا روی دیوارهای زندان اطلاعات و پیام هایی می نوشتند. افسر نگهبان هر چه پیام به زبان فارسی روی دیوارها نوشته شده بود را پاک کرد. یکی از نگهبان ها که قبلاً مسئول نگهبان چند نفر از بچه ها بود و آن ها را می شناخت برایمان بیسکویت و پتو و غذا آورد. سرمای هوا تا مغز استخوان آدم می رفت. تعداد پتوها هم خیلی کم بود. مجبور شدیم یکی دو تا از پتوها را زیرمان بیندازیم و مابقی پتوها را رویمان. چسبیده به هم خوابیدیم تا کمی گرم شویم. در کمال تعجب سلول یک حمام داشت و عجیب تر اینکه آب حمام گرم بود. بچه ها هم که بیش از یک سال می شد حمام درست و حسابی ندیده بودند. از فرصت استفاده کردند و به حمام رفتند. آنها با بدن خیس تا صبح لرزیدند و حسابی سرما خوردند. صدای قهقهه زنان و مردانی که نگهبانی سلول را به عهده داشتند تا صبح آزارمان می داد. روز بعد ما را به سوله ای که تعداد زیادی سلول داشت منتقل کردند و هر کسی را داخل یک سلول جا دادند. اینجا همان زندان معروف الرشيد بود. اوصاف زندان الرشید را از بچه ها شنیده بودم. آنجا کارها را زندانیان عراقی انجام می دادند. مسئول سلول ما هم خودش زندانی عراقی بود. من طبق عادتی که در تكريت ۱۱ به نگهبانها "سیدی" می‌گفتم او را سیدی خطاب کردم. آن عراقی برآشفت و گفت: سید همه ما على ابن ابى طالب عليه السلام است. آن زندان‌بان شیعه عراقی گفت: از این به بعد منو به اسم کوچیک صدا کن. از این جمله اش آنقدر لذت بردم که احساس کردم در ایران هستم. آنها بیشتر زندانی های عراقی شیعه و مخالف صدام و حکومت بعث بودند. آنها یا از جبهه فرار کرده بودند و یا به خاطر نرفتن به خدمت سربازی زندانی شده بودند. بعضی هایشان هم جرمهای سیاسی داشتند و اکثراً اعدامی بودند. بعضی چون مدتها بود آفتاب ندیده بودند و پوستشان سفید شده بود. یکی از آنها زندان بان داخلی ما بود. او ظاهری بسیار مهربان داشت و می گفت که شیعه و اهل بصره است . می‌گفت که دو تا از بچه هایش توی جنگ کشته شده اند. ولی جمهوری اسلامی را مسئول قتل فرزندانش نمی دانست. مهدی یکی دیگر از زندانی های عراقی بود که چهره ای جذاب و زیبایی داشت. او همراه نگهبان می‌آمد و بدون حتی یک کلمه حرف زدن ظرف های ما را برای شستن می برد. معلوم بود حسابی مغضوب بعثی هاست که او را مجبور به نوکری اسرای ایرانی کرده بودند. این قضیه برای ما خیلی ناراحت کننده بود. مظلومیت از سر و روی این بنده خدا می‌بارید و چهره معصوم و زیبایش بر این مظلومیت می افزود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عملیات غرور آفرین والفجر ۸ سرمای بهمن ماه، گرمائی گرفته با لاله های سرخ، زیبائی گرفته تا صحبت از دریادلان گویم، دل من در ساحل اروند، مأوائی گرفته با رمز یا زهرا دلم مهمان فاو است این روزها یادآور والفجر هشت است صدها صدف را موج دریا بُرد با خود مادر! پسرها را چه زیبا برد با خود سربندهای سبز، رویِ آب می‌رفت پشت سر هم عکسها در قاب می‌رفت با چشم‌گریان دیدمش خنده به‌لب داشت وقتی رفیقم دیدنِ ارباب می رفت با این همه مشکل ولی بی بی مدد کرد فریاد فتحِ فاو از اروند آمد ┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بنیاد پهلوی و فساد دربار محمد حسنین هیکل ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅ 🔹 هیکل در کتاب خود به معرفی مختصری از این بنیاد پهلوی و فعالیت‌ها و نقش آن در اقتصاد ایران پرداخته است، این بنیاد در سال ۱۳۳۶ تأسیس شد. در ظاهر یک سازمان خیریه بود که از فروش زمینهای سلطنتی به مستأجرین، تأمین مالی می گردید و درآمد خود را صرف پیشبرد کارهای مستحقین می کرد. حسینن هیکل اذعان دارد که این بنیاد دست به کارهایی می زد، به عنوان مثال از کلینیک ها و باشگاههای جوانان حمایت می کرد و هزاران دانشجو را برای تحصیل به خارج می فرستاد، اما در پشت این امور، نفوذ این بنیاد در حیات اقتصادی کشور به حدی گسترش یافت که از هر نظر تبدیل به یک امپراطوری اقتصادی در کشور شد. تا سال ۱۳۵۷ موجودی‌های این بنیاد به حدود ۳ میلیارد دلار بالغ گردید، خانواده سلطنتی و بنیاد پهلوی، کنترل ۸۰ درصد صنعت سیمان ایران، ۷۰ درصد امور هتل‌ها و جهانگردی، ۶۲ درصد امور بانکی و بیمه، ۴۰ درصد صنعت پارچه، ۳۵ درصد صنعت موتور و غیره را در دست خود داشتند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
چشم تان روز بد نبیند، با یک جیغ بنفش توالت از دست مان رها شد و هرچهار نفر از ترس نیم متر پریدیم هوا! یک بنده خدا روی چال توالت چندک زده و در عالم خودش بود! خودتان را جای آن بنده خدا بگذارید. رفته اید توالت و در سکوت و تاریکی مشغول قضای حاجت هستید که ناگهان توالت بالا می رود و دورتان چهار گردن کلفت را می بینید که در چهار طرفتان قرار گرفته اند! اگر رستم هم باشد آن جیغ بنفش را می کشد؛ چه برسد به معاون فرمانده لشکر! معاون فرمانده لشکر که توسط ما غافلگیر شده بود (یا ما توسط معاون فرمانده لشکر غافلگیر شده بودیم!) در تاریکی ما را نشناخت، اما ما شناختیمش! ذوالفقار فریاد زد: «الفرار!» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطرات مقام معظم رهبری از اولین اعزام به جبهه / ۱ ┄┅═✼✿‍✵✵✿‍✼═┅┄ 🔹 ..خب، حالا [ساعت] شد ده و پنج دقیقه. خاطره‌ هم چه بگوییم؟ این خاطره اوّل جنگ را بگوییم. اوّلی که جنگ شد، همان ساعت اوّل، بنده نزدیک فرودگاه بودم. در آن کارخانه سخنرانی داشتم. نشسته بودیم داخل اتاق منتظرِ وقتِ سخنرانی، و منظره فرودگاه دیده می‌شد از داخل اتاق -پنجره بود- که دیدم سروصدا است و یک‌وقتی دیدیم بله، هواپیماها آمدند. اوّل نفهمیدیم چیست؛ بعد گفتند که حمله است و خب فرودگاه مهرآباد را زدند. بنده رفتم در آن جلسه‌ای که تشکیل شده بود و کارگرها منتظر بودند که من بروم سخنرانی کنم. یک چند دقیقه‌ای به‌قدرِ چهار پنج دقیقه صحبت کردم و گفتم من کار دارم و باید بروم؛ به ما حمله شده.  آمدم ستاد مشترک، آنجا همه جمع بودند؛ مرحوم شهید رجایی بود و شهید بهشتی بود، آقای بنی‌صدر بود، همه بودند دیگر. ما رفتیم آنجا و مشغول گفتگو شدیم که حالا چه‌کار باید بکنیم، گفتند که -شاید خود بنده پیشنهاد کردم- اوّل باید با مردم حرف بزنیم، [چون] مردم نمی‌دانند چه خبر شده. هنوز هم از ابعاد قضیّه درست مطّلع نبودیم که چند شهر را زده‌اند؛ [فقط] می‌دانستیم غیر از تهران، جاهای دیگر را هم زده‌اند. بنده پیشنهاد کردم که ما یک اعلامیّه‌ بدهیم؛ این مال ساعت مثلاً دو و سه بعدازظهر و قبل از پیام امام (رضوان ‌الله‌ علیه) است. به من گفتند خودت برو بنویس. من رفتم آن طرف و یک چیزی نوشتم و از رادیو آمدند [و آن پیام] با صدای من پخش شد -که البتّه قاعدتاً در آرشیو صداوسیما هست- ادامه 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطرات مقام معظم رهبری از اولین اعزام به جبهه / ۲ ┄┅═✼✿‍✵✵✿‍✼═┅┄ 🔹 بالاخره چند روز ما اینجا بودیم؛ چهار پنج روز، پنج شش روز -همان حول‌و‌حوش- بودیم. بنده غالباً خانه هم نمی‌رفتم؛ حالا گاهی یک ساعتی، دو ساعتی می‌رفتم منزل [امّا] غالباً شب و روز آنجا بودیم.  از دزفول و از اهواز و مانند اینها مرتّب تلفن می‌زدند به همان مرکز و اظهار می‌کردند که کمبود دارند؛ کمبود نیرو، کمبود مهمّات، کمبود امکانات. بحث نیرو که شد، بنده به ذهنم رسید که من یک کار می‌توانم بکنم و آن این‌که بروم دزفول، آنجا بنشینم و اطّلاعیّه بدهم و پخش کنم اینجا و آنجا و درخواست کنم که جوانها بیایند؛ یک چیزِ این‌جوری به ذهن من رسید. خب لازم بود از امام اجازه بگیریم؛ بدون اجازه ایشان که نمی‌شد من بروم؛ رفتم جماران. احتمال می‌دادم که امام مخالفت کنند، [چون] گاهی اوقات با بعضی از اقدامات این‌جوریِ ما امام با تردید برخورد می‌کردند. به مرحوم حاج ‌احمدآقا گفتم من می‌خواهم بروم به امام این را بگویم و درخواست کنم که اجازه بدهند من بروم جبهه -بروم دزفول- و شما کمک کن که امام به من اجازه بدهد. حاج ‌احمدآقا هم قبول کرد، گفت باشد. آمدیم داخل اتاق. داخل اتاق دیدم چند نفر هستند، مرحوم چمران هم نشسته بود. من به امام گفتم به نظر من رسیده که اگر بروم منطقه جنگی، وجودم مؤثّرتر است تا که اینجا بمانم؛ شما اجازه بدهید من بروم. امام بدون تأمّل گفتند: بله، بله، شما بروید! یعنی برخلاف آنچه ما خیال می‌کردیم امام می‌گویند نه، بدون هیچ ملاحظه گفتند بله بله شما بروید. ادامه 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطرات مقام معظم رهبری از اولین اعزام به جبهه / ۳ ┄┅═✼✿‍✵✵✿‍✼═┅┄ 🔹وقتی‌که به من گفتند شما بروید -که من خیلی خوشحال شدم- مرحوم چمران گفت: آقا! پس اجازه بدهید من هم بروم. گفتند: شما هم بروید. بعد من دیگر رو کردم به مرحوم چمران، گفتم پا شو دیگر، معطّل چه هستی؟ بلند شویم برویم. آمدیم بیرون، قبل از ظهر بود. قصد من این بود که همان‌وقت حرکت کنیم، ایشان گفت که نه، صبر کنیم تا عصر. چون من تنها بودم، [یعنی] من با کسی نمیخواستم بروم، تنها میخواستم بروم، ایشان یک عِدّه و عُدّه‌ای داشت -که بعد که رفتیم، [دیدیم] حدود شصت هفتاد نفر، ایشان افرادی را داشت- که آماده بودند و با ایشان تمرین کرده بودند، کار کرده بودند و ایشان میخواست با خودش بیاورد اینها را و اینها را باید جمع میکرد. به من گفت شما تا عصر صبر کن، و به جای دزفول هم میرویم اهواز، اهواز بهتر از دزفول است؛ گفتم باشد. خب ایشان از ما واردتر بود، بلدتر بود، من قبول کردم. آمدم منزل و با خانواده خداحافظی کردم. شش هفت نفر محافظ هم ما داشتیم؛ به محافظین گفتم که شماها مرخصید، من دارم میروم میدان جنگ، شما دُور من هستید که من کشته نشوم، من دارم میروم طرف میدان جنگ، [آنجا] دیگر محافظ معنی ندارد! این طفلکها گریه‌شان گرفت که نمیشود و از این حرفها. گفتم نه، من شماها را نمیبرم. گفتند خیلی خب، پس به‌عنوان محافظ نه، امّا به‌عنوان همراه، ما هم بیاییم؛ ما هم میخواهیم برویم جبهه، ما را این‌جوری ببرید؛ گفتیم باشد، که با من به آن منطقه‌ای که رفتیم آمدند؛ تا آخر دیگر با ما بودند. ادامه 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطرات مقام معظم رهبری از اولین اعزام به جبهه / ۴ ┄┅═✼✿‍✵✵✿‍✼═┅┄ 🔹 عصر راه افتادیم با مرحوم چمران، سوار یک سی۱۳۰ شدیم و آمدیم طرف اهواز. اهواز تاریک محض بود! در تاریکی رفتیم به پادگان لشکر ۹۲ و آنجا بودیم و بعد هم رفتیم استانداری و دیگر [آنجا] بودیم. همان شب اوّلی که رسیدیم، مرحوم چمران، آن جماعتِ خودش را جمع کرد و گفت می‌رویم عملیّات؛ گفتیم چه عملیّاتی؟ گفت می‌رویم شکار تانک. بنده هم یک کلاشینکف داشتم، مال خودم بود -کلاشینکف شخصی داشتم که همراهم بود- گفتم من هم بیایم؟ گفت بله، چه عیب دارد، شما هم بیایید. من هم عمامه و عبا و قبا را گذاشتم کنار و یک دست لباس سربازی گَله‌گشادِ منحوس به ما دادند پوشیدیم و شبانه با اینها رفتیم؛ درحالی‌که بنده نه تمرین نظامی دیده بودم و نه سلاح مناسب داشتم، یعنی برای شکار تانک کسی با کلاشینکف نمی‌رفت. البتّه آنها هم آرپی‌جی و مانند اینها نداشتند؛ آنها هم همین‌طور با همین سلاح و مانند اینها [بودند]. رفتیم و (با لبخند) شکار تانک هم نکردیم و برگشتیم! والسّلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
به‌شب سلام که بی‌تو رفیق راه من‌است سیاه چادرش امشب، پناهگاه من‌است   به شب که آینه غربت مکدر من به‌شب که نیمه تنهایی سیاه من است   همین نه من درِ شب را به یاوری زده‌ام که‌وقت حادثه شب نیز در پناه من‌است   نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا پرنده‌ای که قُرق را شکسته آه من‌است   رسید هرکس و برقی به‌خرمنم زد و رفت هرآنچه مانده ز خاکسترم گواه من‌است   در این کشاکش توفانی بهار و خزان گلی که میشکند، عشق بیگناه من است   چرا نمی‌دری این پرده را؟ شب! ای شب من! که در محاق تو دیری‌است تا که‌ماه من است.   http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 مدت ها بود یک چهره عراقی غیر وحشی ندیده بودیم. در تمام این مدت ما حق صحبت با او را نداشتیم. یک روز او را در حال گریه کردن دیدم. زندان‌بان او را دلداری می‌داد. خیلی دلم برایش سوخت دنبال فرصتی بودم تا با او صحبت کنم، تا اینکه او را توی دست شویی دیدم که دارد ظرفها را می‌شوید. با او سلام علیک و احوال پرسی کردم. از اینکه می‌توانم عربی صحبت کنم تعجب کرد و گفت: من فکر می‌کردم ایران عرب نداره! از او پرسیدم که جرمش چیست و چرا آن روز گریه می کرد. با ترس و لرز و تند تند گفت: اسمم مهدی و شیعه ابالحسن علی علیه السلام و اهل نجف هستم. جرمم اینه که چند روز دیر خودم رو به یگان نظام وظیفه معرفی کردم. حکم اعدام رمی بالرصاص است که ۵ ماه پیش برام بریدند ولی هنوز اجرا نشده. از لحنش به بدبختی و مظلومیت ملت عراق پی بردم. لحن او در هنگام گفتن حکمش آن قدر عادی بود که انگار ابداً این احکام برای آنها تازگی ندارد و تو گویی این سرنوشت محتوم شیعیان در حکومت صدام است برای اطمینان بیشتر از او پرسیدم: «گفتی حکمت چی بود؟ مجدداً با آرامش گفت: «اعدام رمی بالرصاص». در هنگام جواب دادن به این سؤال، تکراری حتی آن تردید اولیه هم دیده نمی شد. پرسیدم یعنی هیچ راهی نداره که حکم عوض بشه؟ گفت: «چرا! البته اگه اهل بغداد باشی شیعه هم نباشی و یک فرمانده تیپ یا لشکر هم ضمانتت رو بکنه که تا آخر جنگ بدون مرخصی توی جبهه بمونی و فرار نکنی اون وقت ممکنه تخفيف بدند. ولی برای ما شیعه ها که بدون بهونه می‌کشنمون، اونهم الان که بهانه هم دستشون اومده، هیچ راهی نیست. از او علت گریه آن روزش را پرسیدم. او گفت که آن روز یک یا چند نفر از دوستانش را برای اعدام برده بودند و او از فراق آنها گریه می‌کرد. برای نجات او از صدام دعا کردم هر لحظه ممکن بود سر و کله یک نگهبان پیدا شود. لذا سریع به سلولم برگشتم. از اینکه ایرانی بودم و حکم اعدام برایم نبریده بودند خدا را شکر می‌کردم. روی دیوار سلول جملاتی به عنوان یادگاری نوشته شده بود از جمله فردی به نام باسم محسن امعبدی الشمری، چند جمله ای با مادرش درد دل کرده و نوشته بود "لاتبکین يا أماه هذه اراده الله" یعنی ای مادر گریه نکن این اراده الهی است. نمی دانم شاید چند روز قبل از اعدامش این جملات را نوشته بود با خودم گفتم: بالاخره یه جا تو عراق، ایرانی بودن هم به کار خورد. البته اگر صلیب سرخ نامت را ثبت کرده باشد. چون تا آن موقع به خاطر ایرانی بودن فقط کتک می‌خوردیم. آن لحظات سخت گذشت و من از دیدار مهدی با دلی غمگین به سلول بازگشتم. سقف زندان خیلی بلند بود. گاهی به سقف نگاه می‌کردم و توی دلم نقشه فرار می کشیدم و پنبه دانه را گهی لپ لپ میخوردم و گه دانه دانه!!. این اولین جرقه فرار بود که در ذهنم شکل می‌گرفت. سلول به خاطر اختلاف عقیده با هم سلولی ها برایم جهنم در جهنم شده بود. این اختلاف عقیده تا حدی بود که بعدها چهار نفرشان به منافقین پیوستند. آن سلول برایم شکنجه گاهی شده بود. آنجا، بعثی ها جسمم را و بعضی از هم سلولی ها روحم را آزار و شکنجه می دادند. در حقیقت هم اسیر بعثی ها در الرشید بودم و هم اسیر منافقین. یک روز از داخل سلولهای اطراف از ما خواستند که خودمان را معرفی کنیم. ما که به همدیگر اطمینان نداشتیم، جرأت نکردیم جواب بدهیم. بعد از چند بار تکرار یکی از بچه ها جواب داد. او از وضعیت ما چند تا سوال پرسید که دست و پا شکسته جواب شنید و کمی بعد ساکت شد. یک روز هم سلول بغلی که عراقی بودند، از ما سیگار خواستند که یکی از بچه های سیگاری به آنها سیگار داد. یک روز نگهبان عراقی ما با یک نفر آمد، جوانی خوش رو که تسبیح به دست در حال ذکر گفتن بود. او مقداری لباس برایمان آورد و گفت: «اگر پرسیدن که این لباسها رو از کجا آوردید بگید همین جا پیدا کردیم. آن بنده خدا فکر می کرد همگی افراد این سلول ایرانی و مؤمن به نظام ایران هستند. اما بعدها هم سلولی ها از او با ناراحتی یاد می‌کردند که زندان بان ما بدتر از حزب اللهی های ایران است. جداً قضیه برعکس شده بود؛ چون در آنجا برخی از عراقی ها ایمان شان به اسلام و انقلاب ایران از برخی از هم سلولی هایم بیشتر بود. کم کم باورمان شده بود که ما را هم برای اعدام به این جا آورده اند. چون اکثر افرادی که در آنجا بودند یا محکوم به اعدام بودند و یا امیدی به خروج شان از آنجا نبود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 جشنهای ۲۵۰۰ ساله / ۱ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅ 🔹 اسراف و ولخرجی گوشه دیگری از حیف و میل‌های رژیم شاه، مربوط به اسراف و ولخرجی در کارهای بیهوده و تبلیغاتی بود، برگزاری مراسم و جشنها و صحنه سازیهای تبلیغاتی رژیم پهلوی از این گونه است که عمده جهت جبران کمبودها و نقص های اساسی سلطنت و نیز جبران احساس بی اعتمادی و ناامنی درونی خود شاه برگزار می گردید. این جشنها و مراسم بی محتوا که مردم را سرگرم می ساخت، موجب اسراف و ولخرجی زیادی می شد. اوج این مراسم در جشنها بین سالهای ۴۵-۵۵ است که دهه جشنهای شاه نام گرفت. سال ۱۳۴۵ جشن بیست و پنجمین سال سلطنت شاه. سال بعد، جشن تاجگذاری و سال ۱۳۵۰، جشنهای دو هزار و پانصدمین سال شاهنشاهی با آن همه مخارج و هزینه های هنگفت برگزار شد. طی مدت بیش از چهار سال، قسمت اعظم کار سازمانهای دولتی، اختصاص به آمادگی مقدمات این جشنها داشت، سال ۱۳۵۰، سال کوروش نام گرفت و یک سال تمام آرم این جشنها در همه جا و روی همه چیز وجود داشت. حسنین هیکل در مورد این مراسم و جشنها می نویسد: شاه با عهده گرفتن نقش یک فرمانروای مطلق و مستبد در سرزمین تقدیر، دچار یک جنون عظمت شده بود. اولین نشانه سمبلیک این شکوه و جلال جدید، مراسم تاجگذاری او بود. این مراسم چنان باشکوه بود که هیچ یک از تاج‌های خزانه سلطنتی ارزش این مراسم را نداشت و لذا شاه دستور داد که تاجهایی توسط جواهر سازی «کارتیه» ساخته شود. حدود ۳۳۸۰ جواهر در تاج شاه و مقدار کمتری نیز در تاجهای فرح و ولیعهد به کار رفته بود. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 اقرار به سرسپردگی تعیین نخست وزیر شاه توسط آمریکا! فریدون هویدا سفیر و نماینده دائم شاه در سازمان ملل متحد در کتاب خود مینویسد: موقع ورود شاه به آمریکا در نوامبر 1977 خبرنگار مجله نیوزویک با وی مصاحبه ای ترتیب داد و طی آن از شاه پرسید:دولت ایران در هفته پیش اعلام داشت که پرزیدنت کندی در سال 1961 پرداخت مبلغ ۳۵ میلیون دلار کمک آمریکا به ایران را منوط به انتصاب دکتر علی امینی به نخست وزیری کرده بود، آیا شما این ادعای دولت را تایید می‌کنید؟ و شاه پاسخ داد:این البته یک مساله کهنه است ولی حقیقت دارد. منبع: کتاب سقوط شاه نوشته فریدون هویدا/ص ۵۳ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 آیا می‌دانید؟ ارتش در دوره دفاع مقدس به دلیل افزایش تعداد اسرای عراقی مبادرت به سازمان دهی و تشکیل اردوگاه ها در نقاط مختلف کشور کرد که بیشتر آنان در نقاط خوش آب و هوا و مراکز استان ها قرار داشتند. اسرای عراقی نخست در یگان های خط مقدم که اسیر شده بودند، بازجویی می شدند. در آنجا اخبار و اطلاعاتی که دارای قابلیت استفاده فوری برای یگان های درگیر بود، از آنها اخذ می شد و سپس به واحدهای بعدی که لشگر یا قرارگاه های ارتش بود، منتقل می شدند تا در آنجا مورد بازجویی مجدد و تکمیلی قرار گیرند. بعد از بازجویی نهایی به شهرها و استان های مرکزی اعزام می شدند تا از آنان نگهداری شود. مسئولیت نگهداری و اداره این اسیران به یگان دژبان ارتش واگذار شده بود و نخست اردوگاه های حشمتیه و پرندک صرفاٌ برای نگهداری اسیران در نظر گرفته شد اما بعد به دلیل افزایش تعداد اسرای عراقی، مکان های دیگری نیز برای نگهداری آنها در نظر گرفته شد.   بنابراین از  ۱۳۵۹ خورشیدی عملاً تمام مسئولیت های اسکان، نگهداری و پشتیبانی اسیران جنگی بر عهده ارتش بود و این روند به مدت ۲۴ سال و تا آزادی کامل اسرا در پایان ۱۳۸۲ خورشیدی ادامه داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۸ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 صفای قفس خودمانی/ دیدار مجدد در آن روزها نمازهایم باحال شده بود. مثل کسی که آخرین ساعات زندگی اش را می گذراند. تصور این که شاید این نماز، آخرین نماز عمرم باشد، حال و هوای ویژه ای به راز و نیاز و نمازم می‌داد. یک روز آمدند و حتی مهلت جمع کردن لباسهایمان را هم ندادند. چشمان مان را با همان لباسهای اهدایی نگهبان عراقی بستند. طبق معمول یکی جلو راه افتاد و بقیه خودمان را به او آویزان کرده بودیم و دنبالش می‌رفتیم. سوار اتوبوس مان کردند و راه افتادند. چند ساعتی را در راه بودیم تا اینکه اتوبوس ایستاد. بعد از چند دقیقه اتوبوس دوباره آرام آرام راه افتاد و ظاهراً وارد جایی شد. دوباره اتوبوس ایستاد. نگهبان اتوبوس چشمانمان را باز کرد. از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه کردم. آنجا آشنا بود، آشنایی در غربت آری. ما را به تکریت ۱۱ برگردانده بودند. در آن لحظه جهنم تکریت ۱۱ برای مان حکم بهشت را داشت. چه خوش گفت گوینده ای که می گفت: «جهنم در کنارت بهشت عدن است و بهشت بی تو جهنمی سوزان». آن سرای آشنا در غربت نوید دیدار مجدد یاران و دوستانمان را می داد. ورود دوباره مان را به خودمان تبریک گفتیم و منتظر خیر مقدم بعثی ها شدیم. این بار خبری از تونل مرگ نبود. نایب عريف عبدالکریم آمد دم در اتوبوس. قبل از او امجد سوار اتوبوس شد و با ما دست داد. موقع پیاده شدن مجتبی که توی نجاری کار می‌کرد آمد و با ما روبوسی کرد. بچه ها توی آسایشگاه‌ها بودند. به طرف آسایشگاه دو بندِ یک حرکت کردم. با هر قدم که بر می داشتم شوق دیدار دوستانم بیشتر می‌شد. از این هم نگران بودم که شاید در این مدت کسی شهید شده باشد. بالأخره وارد آسایشگاه ۲ شدم. همه بچه ها نگاهم می کردند. رو به بچه ها کردم و گفتم: «سلام» بچه ها با صدای بلند جواب دادند: «علیکم السلام». نائب عريف عبدالکریم از این ابراز علاقه بچه ها تعجب کرد. همه منتظر بودیم که او برود. او مانده بود اوضاع را برانداز کند. بچه ها هم که متوجه گافشان شده بودند در حضور او کاری نکردند. بالأخره مجبور شد برود. وقتی رفت پریدم بین جمع بچه ها، مثل اسیری که تازه آزاد شده و خانواده اش را دیده باشد، دوستان و یاران را در سینه گرم فشردم و چاق سلامتی درست و حسابی کردیم. رفتم حمام و طبق معمول مجبور بودم صورتم را بتراشم. نماز عصر را خواندم و شب هم نتوانستم شام بخورم. به همه بچه ها یا بهتر بگویم به اکثر آنها عشق می ورزیدم. البته چهره مهدی کلاهی و علیرضا قناد و علیرضا عبادی از همه مهربان تر و دوست داشتنی تر به نظرم می‌رسید. در کنار مهدی کلاهی و علی طباطبایی، سرباز خوب لشکر ۲۱ که مصطفی عراقی بهش می‌گفت "ونه طب طبایی؟» جای گرفتم. بچه ها وسایلم را جمع کرده بودند. جدیداً تشک هم به بچه ها داده بودند که برای نجات از رطوبت زمین خیلی کمک می‌کرد. البته چون جای کافی برای تشک‌ها نبود، هر سه نفر روی دو تا تشک می خوابیدند. این دوران برای من زیباترین دوران در اسارت بود. دورانی که شکنجه ها خیلی کم تر شده بود. جو عمومی تغییر کرده بود و بچه های بسیجی و مذهبی در این مدت آن قدر روی سایرین کار فرهنگی کرده بودند که یک محیط باصفای الهی و البته غریبانه در اسارت درست شده بود. نام این دوران را، دوران تحول درونی و بیرونی می گذارم. بیشتر بچه ها روزه می‌گرفتند، همه نمازخوان شده بودند و خبری از جاسوس و جاسوس پروری عراقی ها هم نبود. این موضوع باعث شده بود بین بچه ها روابط خیلی دوستانه ای بوجود بیاید. حاج محمود هادی اهل اصفهان هم به عنوان پیر و مرشد آسایشگاه ملجأ و پناه اسرا در هنگامه سختیها بود. پایه دوستی محکم من و برخی از بچه ها در همین ایام ریخته شد. از جمله علی طباطبایی مهدی ،کلاهی علیرضا عبادی، علیرضا قناد و چند نفر دیگر که در یک گروه غذایی قرار داشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست در من طلوع آبی آن چشم روشن یاد آور صبح خیال انگیز دریاست ایرانم! ای از خونِ یاران، لاله‌زاران! ای لاله‌زارِ بی‌خزان از خونِ یاران! ایرانم! ای معشوقِ ناب! ای نابِ نایاب! وی عاشقانت بی‌شمارِ بی‌شماران! 🍂
یادش بخیر همان اتاق، همان دیوار، همان نقشه، همان چراغ، و همان فضای روحانی، اما، بدون یاران و همرهان، بدون شور روزهای وصل و صدای امواج بیسیم‌های متصل به جبهه‌ها ••• من قصّه سرگذشت خود می خوانم ز آینده و از گذشت خود می دانم با حسرت و درد بگذرانم ایّام می میرم و بعد مرگِ خود می مانم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 جشنهای ۲۵۰۰ ساله / ۲ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅ 🔹 اسراف و ولخرجی اوج شکوه و جلال سمبلیک شاه، در جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی متجلی شد، این مراسم گسترده، پرخرج و باشکوه که به منظور پیوند دادن هر چه بیشتر تاریخ ایران با دوران باستان بر پا شد، نشان دهنده طرز تفکر شاه در این برهه است. در این جشن‌ها، ۹ پادشاه، ۵ ملکه، ۲۱ نخست وزیر و پرنس و تعدادی از رؤسای جمهوری و معاونان رئیس جمهور و نخست وزیر، از کشورهای مختلف جهان حضور داشتند. علاوه بر این عده‌ای از صاحبان امتیاز و سردبیران روزنامه ها، تاجران اسلحه و سرمایه داران هم از سوی شاه دعوت شده بودند. به منظور برگزاری این جشنها، شهری با گرانبهاترین تزیینات در کنار تخت جمشید بنا شد، حسنین هیکل که گویا آغاز مراسم را درک کرده، اعتراف می کند که از جهت زشتی و وقاحت تقریبا مضحک بود. جلال الدین مدنی از آن به عنوان یکی از مضحک ترین اقدامهای قرن و منوچهر محمدی آن را به عنوان بزرگترین نمایش عصر نام می برند. آن گونه که هیکل می نویسد، تهیه غذا و آذوقه این مراسم به عهده رستوران ماکسیم گذاشته شده بود و کوههای خاویار و دیگر غذاهای لذیذ به مصرف می رسید. تجهیزات مورد نیاز برای تهیه و ادامه این خوشگذرانی فوق تصور بود، نیروگاههای متعدد برق برای تأمین برق یخچالها و واحدهای تهویه مطبوع، تلفنها، تلویزیونها، وسایل حمل و نقل وغیره در بیابان بر پا شده بود. میزان هزینه این جشنها هیچ گاه معلوم نشد، ولی عمده بودجه مملکت، ظرف چند سال در این راه به کار رفت و بسیاری از امور عادی کشور معوق ماند. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂