🍂 خاطرات
زندانیان سیاسی مخالف شاه
🔹شهید محمدعلی رجایی
رئیس جمهور وقت
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
سال ۱۳۵۷، به دلیل اینکه هر لحظه امکان میداد، دستگیر شود، تعدادی از کتابهایی که ساواک به آنها حساس بود، به منزل یکی از خواهرانش انتقال داد تا سرنخی به دست آنها نداده باشد.
خواهرزاده او بدون کسب اجازه از شهید رجایی، تعدادی از این کتابها را به دانشگاه میبرد و بین دوستان خود توزیع میکند که یکی از آنها با واسطه به دست ساواک رسید و منجر به دستگیری محسن صدیقی خواهرزاده شهید رجایی و سپس خود رجایی میشود.
وی در طول نزدیک به ۲۰ ماه بازجویی و حبس در سلول انفرادی، کمترین نشانه عجز و سازشی از خود نشان نداد. مدت زندانی شدن او در سلولهای انفرادی وی را در زمره یکی از نادرترین زندانیان سیاسی قبل از انقلاب قرار داده است.
• تا برگشتم مرا دستگیر کردند
عاتقه صدیقی همسر شهید رجایی میگوید: در رابطه با دستگیری اول آقای رجایی که هفت ماه پس از ازدواج ما – در سال ۴۲ - روی داد خود ایشان میگفت: اعلامیههای نهضت آزادی را از تهران به قزوین میبردم. ساواک قزوین متوجه این مساله شده و مرا تحت تعقیب قرار داده بود، ولی مرا نمیشناخت.
یک بار که از ماشین پیاده شدم تا به دبیرستان بروم چند قدم که راه رفتم یک مامور ساواک اسم مرا صدا کرد تا من برگشتم ببینم با من چه کار دارد مرا شناخته و دستگیر کردند.
• در جیب من شعری پیدا کردند
یک بار که از آقای رجایی پرسیدم علت دستگیری و بازداشت شما چه بود (دستگیری سال ۴۲ ایشان در قزوین) گفت: وقتی از تهران به قزوین رسیدم پلیس آمد و مرا تفتیش کرد و از جیب من یک قطعه شعر که بر علیه شاه بود در آورد لذا مرا دستگیر و تحت فشار قرار دادند که بگویم این شعر را چه کسی سروده است.
من هم گفتم خودم سرودهام. در حالی که واقعا شعر مال کس دیگری بود و من نمیخواستم او گرفتار بشود بعد میگفت کمتر از دو ماه زندانی شدم. چون اگر بیشتر از ۶۱ روز در زندان میماندم طبق قانون از کارم اخراج میشدم.
منبع: کتاب سیره شهید محمدعلی رجایی
نوید شاهد
#خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت چهلمویکم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 حقوق ماهانه!
طبق کنوانسیون ژنو! به هر اسیر جنگی بنا بر درجه ای که دارد ماهانه باید حقوق پرداخت شود. عراقی ها هم هر ماه یک دینار و نیم به ما پرداخت می کردند. البته پول نبود بلکه فیش هایی بود که واحد پول عراقی روی آن نوشته شده بود. ما با این پول وسایلی که عراقی ها باید دراختیار ما قرار می دادند و جزء سهمیه روزانه مون بود از محلی به نام حانوت(فروشگاه) می خریدیم. مثلاً قند، چای، شکر و... را با حقوق ماهانه خود می خریدیم. تصمیم گرفتیم که همه پول ها را از بین بچه ها جمع کنیم و به عنوان قرض الحسنه دست یک نفر بدهیم و در واقع او مسئول خرید و نگهداری پول باشد. حقوق ماهانه را یکی برای مایحتاج عمومی و روزانه خود مثل همان چای و شکر و... خرج می کرد و دیگر اینکه حتی به فکر افراد سیگاری هم بودیم و بخشی از پول صندوق را صرف خرید سیگار برای آن ها می کردیم. به هرحال آن ها سیگاری بودند و وقتی که انسان به چیزی اعتیاد یا عادت دارد و نتواند آن را به دست بیاورد، تحت فشار قرار می گیرد و شاید برای تهیه آن دست به کارهای ناشایست بزند. به همین دلیل بچه ها راضی نمی شدند که آن ها به خاطر نیازی که می توان آن را برطرف کرد به سمت عراقی ها کشیده شوند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آمین مارسلن مورخ یونانی:
ایرانیان آنگونه میجنگیدند که گویی تمام ثروتشان همان یک قلعه در خاکشان است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
وطنپرستی جزئی از آیین سنتی مکتب شینتوست؛ چیزی فراتر از علاقه به زادگاه. علاقهای از جنس عشق به مادر. حالا که بزرگتر شده بودم و به کلاس اول میرفتم، از شنیدن اسمم و معنای آن بیشتر لذت میبردم. کونیکو، فرزند وطن. وقتی همکلاسیها صدایم میزدند کونیکو، احساس شیرینی آمیخته با غرور پیدا میکردم. گویی فقط من و دخترانی چون من که اسمشان کونیکوست فرزند وطن هستیم و بقیه غریبهاند. پرچم کشورم را مثل اسمم دوست داشتم. روی میز چوبی هر کلاس یک پرچم گذاشته بودند. معلم کلاس اول میگفت اولین جایی که خورشید در بامداد زودتر از هر جای دیگر در کرهی زمین طلوع میکند و به مردم سلام میدهد، سرزمین ماست: کشور خورشید تابان. و من که به ماهی قرمز و لباس کیمونوی قرمز و شکوفههای قرمز علاقه داشتم، از دیدن دایرهی توپُر و قرمزرنگ پرچم که نماد خورشید است ذوقزده میشدم و شادی میدوید زیر پوستم.
🔹خاطرات کونیکو یامورا،
یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 نهضت ترجمه
بر این شرح حالی که برای این خانم کرمانشاهی -فرنگیس- نوشتهاند، من یک حاشیهای آنجا نوشتم؛ در آن حاشیه نوشتم ما واقعاً نمیدانستیم در روستاهای منطقهی جنگی چه حوادثی اتّفاق افتاده.من بارها این را گفتهام؛ این تابلو، تابلوی زیبایی است امّا از دور دیدهایم این تابلو را؛ هرچه انسان به این تابلو نزدیکتر بشود، ریزهکاریهای این تابلو را ببیند، بیشتر شگفتزده میشود. این حوادث نوشته شده، بگذارید مردم دنیا اینها را بدانند. ترجمهی به عربی، ترجمهی به انگلیسی، ترجمهی به فرانسه، ترجمهی به اردو، ترجمهی به زبانهای زندهی دنیا. بگذارید صدها میلیون انسان بفهمند، بدانند که در این منطقه چه گذشته، ما چه میگوییم، ملّت ایران کیست؛ اینها معرّف ملّت ایران است. نهضت ترجمهی کتاب، نهضت صدور فیلمهای خوب؛ ارشاد مسئولیّت دارد، سازمان فرهنگ و ارتباطات مسئولیّت دارد، صداوسیما مسئولیّت دارد، وزارت خارجه مسئولیّت دارد، و دستگاههای گوناگون.
#رهبری
#کتاب
🍂
✍ چیزی در دلم گیر کرده است..
نمیدانم از کیست،
نمیدانم از چیست،
ولی میدانم، فکر میکنم میدانم از غریبی است. درد مشترکی بین من و تو، تو بین من غریبی و من بین خودم.
راه چاره چیست؟! من از تو میخواهم که بین خود و خدایت غریب نیستی مراهم آشنا کنی تا خودم را پیدا و بغض مانده در گلویم را آزاد کنم، یک نفر پیدا شده و مرا از غریبی نجات داده، کسی که خودش غریب نیست، راه آشنایی برای همه، همچو من پیدا میکند.
🍂
شما را باید
بلند دوست داشت
مثل کوه ؛
کوه هایی که
برفِ نوکِ قلّهشان را
هیچ آفتابی آب نمیکند ...
#دفاع_مقدس
#جبهه
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یازده / ۸۲
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 اختلاط با سمیر برایم گران تمام شده بود. تجربه ای شد که هرگز به دشمن اعتماد نکنم.
هر روز حالم بدتر میشد و امیدی به نجات از این مرض نداشتم. یک روز مسعود سفیدگر در ساعت هواخوری در حالی که توی آسایشگاه بستری بودم به عيادتم آمد. مسعود از بچه های قرارگاه نصرت بود که شب عملیات با دسته شان به فرماندهی نادر دشتی پور به گردان ما ملحق شده بودند. با اینکه خیلی بدحال بودم به او گفتم که حالم خوب است و فقط میخواهم برای گرفتن اخبار روز قدس به بیمارستان بروم. او هم خندید و رفت. محمد، خلبان ایرانی هم یک روز به من گفت: «همین طور بمون تا به بیمارستان اعزام کنند اما من که از اعتماد بیش از حد صدمه زیادی خورده بودم در مقابل این حرفش فقط سکوت کردم. بچه ها هر روز موقع هواخوری با پتو من را بیرون می بردند تا کمی هوای تازه بخورم اشتهایم کور شده بود و حالم از دیدن غذا به هم میخورد. حالتی که آدمی دلش میخواست در تمام طول اسارت حفظ می شد؛ چون اساساً به اندازه کافی
غذا برای خوردن نبود و اکثر مواقع گرسنگی میکشیدیم
هوشنگ قلی پور بسیجی قهرمان اهل شمال هم از من پرستاری می کرد و خیلی برایم زحمت میکشید. هوشنگ سرایدار مدرسه ای در جاده آمل بود. او مثل یک مادر، دلسوزانه مراقبم بود. روز اولی که هوشنگ را از بند ۲ به آسایشگاه ۲ آوردند علی ابلیس به من گفت: دیر بالک عليه هذا مله، یعنی «مواظب اون باش او یه آخونده». هوشنگ بسیار آرام و ساکت بود. نمازهایش را با حال و با متانت میخواند. اغلب اوقات در قنوت نمازهایش گریه میکرد و اصلاً به این مطلب توجه نداشت که اگر بعثی ها او را در این حالت ببینند ممکن است برایش گران تمام شود. به خاطر همین هم در اغلب کتک کاریها سهمیهاش چند کابل بیشتر از بقیه بود.
یک شب که حالم خیلی بد بود و تا صبح نتوانستم بخوابم، هوشنگ هم صبح با من بیدار بود و سعی میکرد با گذاشتن حوله خیس روی پاها و بدنم، تبم را پایین بیاورد. هر چه از او خواهش کردم کمی استراحت کند، حاضر نشد. نزدیکی های صبح از فرط خستگی خوابش برد. بعثی ها از اعزام من به بیمارستان واهمه داشتند اما بالأخره با وخامت حالم مجبور شدند من را به بیمارستان اعزام کنند. این دومین باری بود که از اردوگاه خارج میشدم. یک بار برای بازجویی به حسن غول و این بار به خاطر مریضی به بیمارستان.
به محض رسیدن به بیمارستان یکی از اسرا را که حالش از من بدتر بود کمک کردم تا از آمبولانس پیاده شود و به بخش زندانیها یا همان ردهه السجن برود. این بخش سه اتاق برای بستری کردن مریضها داشت که در هر کدام سه چهار تا تخت بیشتر وجود نداشت.
توی اتاق ما دو نفر دیگر هم بستری بودند. یکی از آنها جعفر بود که از بیمارستان ۱۷ تموز میشناختمش. آن موقع یک کیسه به روده اش وصل کرده بودند که مدفوعش وارد آن میشد ولی حالا دیگر کیسه را برداشته و روده هایش را بخیه زده بودند اما مرتب از محل بخیه ها مدفوع و چرک خارج میشد و بنده خدا به شدت معذب بود. در بیمارستان صلاح الدین تکریت روی او عمل جراحی سختی انجام شده بود به طوری که تا نزدیکی شهادت هم رفته بود. بعدها او را به تکریت آورده بودند ولی تا موقع اعزامم به بیمارستان از او بی خبر بودم. تمام مدتی که بیمارستان با هم بودیم ندیدم جعفر خوراکی خشک بخورد و غذایش فقط مایعات و آش بود. پنج روز بستری ام توی بیمارستان برایم خیلی لذت بخش بود. چون از دیدن قیافه نگهبانهای وحشی کلاه قرمز معاف بودم. آنجا برای اولین بار بعد از آخرین باری که در بیمارستان تموز غذای درست و حسابی خورده بودم، موفق به خوردن چند وعده غذای خوب شدم. شاید باورش مشکل باشد اما یک اسیر ایرانی توانست خامه و مربا بخورد. این واقعه به اصطلاح انقلاب خوراکی نام داشت، چون بعد از یک سال و اندی خوردن خامه و مربا و شیر و کره برای معده مان بسیار تعجب آور بود و نمی دانست برای هضم اینها باید چه آنزیم هایی را ترشح کند. نزدیک بود رودل کنیم.
طبق دستور پزشک باید روزانه ۳۴ عدد انواع قرص و کپسول میخوردم. این معالجه تا ۵ روز ادامه یافت اما بهبودی کامل حاصل نشد. شب ها مجبور بودم در همان اتاق قضای حاجت کنم. نگهبانها از این که حالم خوب نمی شد مستأصل شده بودند و ترسیده بودند. آنها فکر میکردند من قرص ها را نمی خورم و قصدم فرار است. این بود که هنگام خوردن قرصها مجبور بودم آنها را صدا کنم و در
حضور آنها دارو را بخورم. خودم هم از طولانی شدن مریضی ام ترسیده بودم. آن ها روز عید فطر برای مان کباب و نان آوردند. این اولین و آخرین کبابی بود
که در اسارت خوردم. البته تا دلتان بخواهد کباب شدیم اما کباب نخوردیم. بعد از پنج روز بستری بدون گرفتن نتیجه خاصی، من را از ترس فرار، به اردوگاه برگرداندند. هم نگهبانهای اردوگاه ۱۱ و هم بچه ها از این که بی نتیجه برگشته ام متعجب بودند. برای ادامه درمان چند
تا قرص از شجاع، نگهبان شیعه اهل العماره گرفتم و خوردم تا بحمد الله و به طور معجزه آسایی حالم رو به بهبودی گذاشت. البته عوارض آن بیماری هیچگاه از بین نرفت و ظاهراً با من همیشگی شده است.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂