فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیایید تا کمی به جاماندگی خود گریه کنیم. اینها رفتند و ما...
🍂 مجاهدین خلق
منافقینی در چهره دین ۲
حجتالاسلام جعفر شجونی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
🔹 تفسیر قرآن به روش منافقین
تفسیر قرآن آنها عجیب بود. چه طور میشود كه دو، سه تا دختر چادری نمازخوان و با حجاب و دعای كمیلخوان، به مدت شش ماه با ده، بیست ، سی تا پسر جوان، در یك خانه تیمی زندگی كنند، هم بستر بشوند و برایشان مشكلی هم پیش نیاید؟!
اینها این آیه را به خورد این دخترها میدادند كه «ولایبدین زینتهن الا لبعولتهن» ما میگوییم مواضع زینت را، كه بالای گردن و بالای دستها باشد، نباید جز به شوهرهایشان نشان بدهند؛ اما اینها جور دیگر معنا میكردند و میگفتند: از زانو تا شكم مواضع زینت است. "بعولتهن" را به معنای "شوهر" نمیگرفتند بلكه به معنای "همسنگر" میدانستند و میگفتند زنها نباید مواضع زینتشان را كه از شكم تا زانوست، به كسی نشان بدهند مگر به هم سنگرها. اینها جزء كشفیاتی بود كه در زندان جسته گریخته دستگیر ما میشد. آنها آیات قرآن را این طوری معنا میكردند.
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت چهلموسوم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹كاربرد دشداشه!
و لباسهای چهل تیکه
وقتی که به اردوگاه رفتیم همه لباس هایی که تن مان بود گرفتند و به جرم اینکه به قول خودشان لباس های (امام) خمینی بود، آن ها را آتش زدند و به هر نفر یک دست لباس نظامی خاکی رنگ و یک دشداشه دادند. ما از دشداشه ها در فصل تابستان و از لباس های نظامی در زمستان استفاده می کردیم. دشداشه ها کاربرد دیگری هم داشت. به ما لباس زیر نداده بودند و ما دشداشه ها را که می پوشیدیم پایین آن را یا گره می زدیم یا بعضی از بچه ها آن را می دوختند و فقط دو تا حفره برای رد کردن پاهای شان خالی می گذاشتند. فقط اجازه داشتیم که آن ها را داخل آسایشگاه بپوشیم، نه در ساعات هواخوری و داخل حیاط.
لباس بعضی از بچه ها آنقدر وصله خورده که مثل توپ چهل تیکه شده بود و برای دلخوشی خودمان می گفتیم که لباس های مان مدل دار است و از سادگی درآمده! برای وصله زدن از جیب های شلوار و بلوزها استفاده می کردیم و وقتی که دیگر جیبی برای وصله زدن نمی ماند از قد شلوار و آستین لباس ها کوتاه می کردیم و وصله می زدیم.
آنجا نه از نخ خبری بود و نه سوزن. نخ های لبه لباس را که سردوزی شده بود، می شکافتیم. استخوان مرغ را خُرد می کردیم و با ساییدن روی زمین آن را کوچک و تیز کرده و ته آن را هم سوراخ ، و از آن به عنوان سوزن استفاده می کردیم.
یکبار ناخودآگاه شروع کردم به شمردن وصله های شلوارم. گفتم اینکه لقب چهل تیکه را دارد ببینم واقعاً چهل تیکه هست یا نه. اما هنوز دوازده تیکه دیگر تا کامل شدن جا داشت!
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 عرض سلام و عصربخیر
نزدیک بودن تاریخ عملیاتهای دفاع مقدس در ماههای دی، بهمن و اسفند باعث شده تا فرصت کافی برای پرداختن به هر کدام، به شکلی که حق مطلب تا حدودی ادا شود، مهیا نشده و طبیعتا زیبایی و جذابیت هر موضوع بستگی به بیان آن در جای خود دارد.
با این توضیح، بر آنیم تا در خصوص عملیات بدر، جبران مافات کنیم و جریاناتی در سطح کلان فرماندهان ارتش و سپاه و اختلافاتی که در تقسیم کار بوجود آمده بود و نیز مقاومت جانانه ای که هنوز قسمت هایی ناگفته در خود دارد را از بیان جناب آقای محسن حسینی نهوجی، آجودان سردار رحیم صفوی در دوران جنگ تحمیلی تقدیم حضور کنیم.
در ادامه خاطرات قسمتی از فیلم صحنه های جلسات سری نیز نشر داده خواهد شد.
همراه باشید و نظرات خود را بفرستید
🍂
🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (1)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
عملیات بدر حساس ترین مقطع جنگ بود. غروب ۲۶ اسفند ۶۳ در بدترین و تلخ ترین شرایط، نیروهای اسلام مجبور به عقب نشینی شدند.
عوامل مختلفی در این عقب نشینی دخیل بود. در قسمتی از فیلم منتشر نشده به وضوح پیداست که یکی از یگانها با وضع نامناسب، اقدام به عقب نشینی کنترل نشده کرد که بلبشو و بازگشت برنامه ریزی نشده تداعی کننده حالت فرار، در تخریب روحیه و سازمان یگان های مجاور تاثیر بسزائی داشت.
از آن طرف برادر مهدی باکری هر چه در توان داشت دریغ نکرد و جان خود و دو فرمانده گردان دلاورش را تقدیم کرد تا مانع رخنه و پیشروی صدها تانک و نفربر دشمن از سمت العزیر و جناح راست منطقه گردد.
ادامه دارد, پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (۲)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
این منطقه گلوگاه مهمی چون گلوگاه حساس جنگ احد بود و مهدی با درک نقش تعیین کننده آن، همه توان لشکر را بکار گرفت و برای تضمین موفقیت از نیرو هایش جدا نشد.
وقتی تمامی نفرات تیم تخریب اول به شهادت رسیدند، مهدی تیم دوم را پای کار آورد و خودش با قایق به سختی تلاش می کرد تا ملزومات انفجار پل اتوبان عماره، بصره را برای بستن معبر یگانهای پاتک کننده دشمن، پای کار بیاورد.
سه شب بود که مهدی جمعا بیش از چند ساعت آرام نگرفته و خواب به جسم خسته اش راه نیافته بود، اما همچنان بی قراری می کرد و در تکاپو بود. او می دانست اگر دشمن از شمال سرازیر شود، از سمت پائین یعنی جناح چپ نیز دهها یگان زرهی مکانیزه، با نفر برها و تانک های صفر کیلومتر، منطقه را دور زده، تلفات وسیعی را به یگانهای خودی تحمیل نموده، نفرات زیادی را به اسارت در می آورد. مهدی و یارانش ناچار شدند برای غلبه بر شرایط نا متقارن آرپی جی بردوش، خود را به ۵۰ و ۲۰ متری تانک دشمن برسانند تا آرپی جی با اصابت به زره تی ۷۲ کارایی داشته باشد. آقا مهدی از پشت بیسیم اصغر قصاب فرمانده گردان دلاورش را صدا کرد تا وضعیت را جویا شود. اصغر در مصاف نا برابر چند قبضه آرپی جی با انبوهی از تانکهای مدرن ابر قدرتها، به فیض شهادت رسیده بود.
پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂 صحبتهای جالب رهبر معظم انقلاب درباره همسرشان
باید به صبر و شکیبایی فراوان او (همسرم)، در تحمل سختی و مشقت زندگی در دوران پیش از انقلاب و اصرار او بر ساده زیستی، در دوران پس از انقلاب اشاره کنم.
بحمدالله خانه ما همواره تاکنون از زوائد زندگی و زرق و برقهای دنیوی، که حتی در خانههای معمولی مردم یافت میشود به دور مانده است و همسرم در این امر بالاترین سهم و مهمترین نقش را داشته است. درست است که من زندگیام را به همین شکل آغاز کردم و همسرم را نیز در این مسیر هدایت کردم و این روحیه را در او زنده کردم، اما صادقانه میگویم که او در این زمینه بسیار از من پیشی گرفته است.
من درباره زهد و پارسایی این بانوی صالحه تصویرهای بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آنها خوب نیست. از جمله مواردی که میتوانم بگویم این است که: هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده است، بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یادآور میشد و خود میرفت و میخرید.
هیچ وقت برای خود زیورآلات نخرید. مقداری زیورآلات داشت که از خانه پدری آورده بود و یا هدیه برخی بستگان بود. همه آنها را فروخته و پول آنها را در راه خدا صرف کرد. او اینک حتی یک قطعه زر و زیور و حتی یک انگشتر معمولی هم ندارد.
#خون_دلی_که_لعل_شد
#گزیده_کتاب
این کتاب حاوی خاطرات خودگفتۀ رهبر معظم انقلاب از تولد تا پیروزی انقلاب اسلامی است. این اثر که در پانزده فصل گردآوری شده است خاطراتی بدیع و ناگفته از مبارزات رهبر انقلاب با سلطنت پهلویها را در بر دارد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۸۵
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 تصمیم برای فرار
اردوگاه ۱۱ از زندانهای مخفی عراق بود و صلیب سرخ هیچ اطلاعی از این زندان نداشت و ما همیشه این دغدغه را داشتیم که به هر نحو ممکن مشخصات اردوگاه و اسامی بچه ها را به ایران برسانیم. مهدی کلاهی از بچه های خوب مشهدی، یک نقشه فرار از اردوگاه ریخته بود. متأسفانه مهدی یکی از چشمانش را به خاطر ورود یک تکه کوچک فلزی در حین بیگاری از دست داد. او نقشه فرار را با من در میان گذاشت و چون به زبان عربی مسلط بودم از من خواست که با او همکاری کنم. من هم پذیرفتم. استحکامات اطراف اردوگاه خیلی زیاد بود. مثلاً پهنای سیم خاردار در بعضی جاها به ۲۰ متر می رسید و یک ردیف سیم خاردار برق دار هم در وسط آن بود. و به همین خاطر عبور از آنها غیر ممکن بود. لذا نقشه این بود که خودمان را به مریضی بزنیم و با آمبولانس که هر چند روز یک بار به بیمارستان اعزام می شد، اقدام به فرار کنیم. برای این کار لازم بود برنامه ای ریخته شود تا تیم فرار همگی و به طور هم زمان به بیمارستان اعزام شوند. چون بیماران به صورت نوبتی و دو سه نفری به همراه چند نفر که دندان درد داشتند به بیمارستان اعزام می شدند، قرار شد وقتی نوبت بند ماست همه اعضاء تیم، فرار یا مریض باشند یا دندان درد داشته باشند و خودشان را به دکتر معرفی کنند اما وجود سایر بیماران مشکل بزرگ ما بود چون امکان داشت دکتر یکی دو نفر از بچه های تیم فرار را برای اعزام انتخاب کند و بقیه جا بمانند. چون من مترجم بودم گفتم من این مشکل را حل میکنم و طوری ترجمه می کنم که دکتر حتماً بچه های طرح را برای اعزام به بیمارستان انتخاب بکند. البته برای این کار لازم بود اسامی تیم فرار را بشناسم. مهدی که از کارهای اطلاعاتی مطلع بود اصرار داشت که اسامی تیم فرار تا موعد مشخص محرمانه بماند و فقط او به عنوان رابط عمل کند ولی بالاخره راضی شد که بچه های طرح را به من معرفی کند. از جمله این بچه ها علی طباطبایی، هاشم انتظاری، و فکر میکنم حسین پیراینده بود. مهدی قبلا چند تا از میلههای اتاق اسرا در بیمارستان تکریت را با اره قطع کرده بود و مسیر را هم تا حدودی شناسائی کرده بود. فرمانده عملیات هم مهدی بود. همه چیز برای اجرای نقشه فرار آماده بود، فقط کافی بود خودمان را به بیمارستان برسانیم
با حاج محمود اصفهانی هم که پیرمرد مهربان و مورد اعتماد آسایشگاه بود مسئله را مطرح کردیم و او گفت برید خدا به همراه تون، هرچند ما رو بعد از شما خیلی شکنجه میکنند ولی همین که شما به ایران برسید و اسامی بچه ها رو به مسئولین برسونید ما راضی هستیم.
اخلاص او ما را در رسیدن به هدف و ادامه طرح مصمم تر کرد. استخاره هم کردم خیلی خوب آمد. این بود که تمام مقدمات را برنامه ریزی کردیم. کمی پول عراقی و چند شیء برنده را هم مهدی کلاهی نمی دانم از کجا تهیه کرده بود. لیست اسامی اسرای اردوگاه ۱۱ هم تهیه شده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بوسه پدر شهید عباس بابایی بر پاهای فرزند شهیدش
🔹وقتی برای خاکسپاریِ شهید خلبان عباس بابایی رفتیم، امیر نادری [کابین عقب شهید بابایی] برایم تعریف کرد: ما رفتیم خاک عراق. بمبها را رها کرده بودیم و داشتیم برمیگشتیم داخل خاک خودمان. به منطقه سردشت رسیدیم.
🔹بابایی با لهجه قزوینی به من گفت: نادری! پایین را نگاه کن، مثل بهشت است! الله اکبر، الله اکبر. ناگهان یک چیزی گفت «تق» [و] ایشان ساکت شد.
🔹حس کردم یک چیزی به هواپیما خورد. احتمال دادم گلوله خورده. گلوله سمت چپ گردنش خورده بود. درست روز عید قربان بود.
🔹[بعد] امیر دادپی تعریف کرد که وقتی به ما گفتند: بابایی شهید شده، فکر کردیم در عربستان درگیری شده و شهید شده، چون من ایشان را روز عرفه ضمن دعای عرفه دیدم. گفتم چطور؟
🔹گفت: به جان سه تا بچههام، در عرفه دیدم ایشان چند صف جلوتر از من با لباس احرام اشک میریزد و دعا میخواند. من فکر کردم دیر آمده، نشسته دعا میخواند.
خاطرات امیر سرتیپ خلبان،
صفحات ۴۳۴ تا ۴۳۶
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
@Isaar_Mag
🍂
🍂 مجاهدین خلق
منافقینی در چهره دین ۳
حجتالاسلام جعفر شجونی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
🔹 فساد و فحشای منافقین فقط مسئله دختر و پسر نبود. برای اینها در اسلام همه چیز مباح بود. هیچ كس باور نمیكرد كه اینها فساد اخلاقی دارند؛ دخترشان دختر نیست؛ برای زنشان، شوهر و غیر شوهر ندارد؛ به دستور آن طلاق میگیرند و به دستور این ازدواج میكنند. بعدها دیدید كه نمونه ازدواج مریم عضدانلو با رئیس منافقین. این ازدواج كجا با روش "عده" اسلام موافقت داشت.
"ابوذر ورداسبی" كه در مرصاد به درك واصل شد جزو ایدئولوگهای منافقین بود. چند روز در زندان با ابوذر ورداسبی بودیم. گاهی اوقات در حیاط با هم صحبت میكردیم. او میگفت: گذشت آن زمانی كه آدم بیاید قرآن را این جور معنا كند كه مثلا آیه ارث میگوید، پسر دو برابر دختر ارث ببرد. من میگفتم: آقا، حلال اسلام تا قیامت، حلال است و حرام آن، تا قیامت حرام. اسلام اینها، اسلام امام صادق(ع) نبود. اینها مهمل میگفتند. گاهی میگفتند: امام(ره)، آقای طالقانی و دیگران، هیچ كدام، قرآن و نهجالبلاغه را نمیفهمند. برای این كه ماركسیست را نمیفهمند. در اتاق زندان شماره شش، رجوی این مسئله را به آیتالله انواری گفته بود و او گفته بود: عجب! پس امام صادق(ع) و امام عسگری(ع) و امام رضا(ع)، هیچ كدام از اینها هم قرآن و نهجالبلاغه را نفهمیدند، برای این كه آن زمان ماركسیست نبوده است.
به هر حال، شكنجه در شكنجه بود؛ هم فیزیكی هم روحی؛ هم منافقین هم چپیها.
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت چهلوچهارم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 كارهای روزانه!
برای انجام کارهای روزانه، وظایف را بین بچه ها تقسیم می کردیم. مثلاً به گروه های ده نفره تقسیم می شدیم و به صورت گردشی هر روز نوبت یک گروه بود که غذای آسایشگاه را تحویل بگیرد.
چهار نفر دیگر باید داخل آسایشگاه را نظافت می کردند. دو نفر باید محوطه بیرون را تمیز می کردند و... بچه ها هیچ بحثی روی مسئولیتی که به آنها سپرده می شد نداشتند و هیچوقت کسی اعتراض نکرد.
آنقدر خالصانه خدمت می کردند که حتی برای کارهایی که بعضی ها لحظه ای حاضر به انجام آن [در شرایط عادی] نمی شوند، آنها داوطلب و پیشقدم می شدند.
عصر به بعد که دیگر اجازه بیرون رفتن از آسایشگاه را نداشتیم برای قضای حاجت یک پیت حلبی گوشه آسایشگاه گذاشته و دور آن را گونی پیچیده بودیم و در طول شب از آن به عنوان توالت استفاده می کردیم. هر روز صبح یک نفر مسئول خالی کردن آن بود. بچه هایی بودند که اصرار می کردند همیشه آن ها این کار را انجام دهند و می گفتند شاید بچه های دیگر به اجبار این کار را انجام دهند و راضی نباشند و. ...
حتی شب ها که می خوابیدیم بخاطر اینکه فضا محدود بود، بچه هایی بودند که چسبیده به در آسایشگاه یا کنار پیت [ظرف] گوشه دیوار میخوابیدند. آن ها خودشان آن جا را انتخاب می کردند که بقیه راحت باشند و اذیت نشوند. چندین مرتبه هم پیش آمد که پیت سرریز شده یا به خاطر اسیدی بودن، سوراخ شده و ریخته بود روی لباس و وسایل بچه هایی که آن جا خوابیده بودند. اما آن ها خم به ابرو نمی آوردند و باز هم همان جا می خوابیدند. حالا بوی بد آن و مزاحمتی که وقت و بی وقت داشت و بچه ها باید از روی آنها رد می شدند و می رفتند، بماند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (۳)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
صدای خوش آهنگ محمد تجلائی استاد نخبه دانشکده فرماندهی و ستاد سپاه، بگوش رسید که مخلصانه گفت: آقا مهدی گوش به فرمانم. مهدی باکری، تجلائی و سایر دلاور مردان آذری، حماسه نامه نبرد تن با تانک را به نام خود رقم زدند و با تقدیم جان، حجّت را تمام کردند، که ایمان، نیّت خالص و شور و شجاعت رزمندگان از نقش موثر اعدّوالهم ما استطعتم نمی کاهد و طبق سنت الهی پشتیبانی موثر و تهیه سلاح، شرط لازم نصرت خدا و پیروزی عملیات است.
در پی وضعیت سخت عملیات بدر، فرماندهان سپاه که بر جنگ انقلابی و رزم غافلگیرانه در شب تاکید می ورزیدند، به این نتیجه رسیدند که با برادران ارتش که با سازمان و آموزش خود بر رزم زرهی کلاسیک در روز تکیه داشتند، نمی توانند به طرحریزی و عملیات مشترک دست یازند. افشای این دوگانگی، جبهه و جنگ را درگیر انشقاق و شکاف بزرگی میکرد که تبعات خسارت باری را در بر داشت.
پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (۴)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
ایکاش شهید برونسی ما را هم شفاعت کند. آدم عجیبی بود. در ۲۰ اسفند ۶۳ طبق طرح عملیاتی «حیدر» قرارگاه عملیات مشترک خاتم الانبیا(ص) ماموریت داشت با عبور از دجله مواضع دشمن در غرب دجله را تصرف نموده، اتوبان عماره بصره را تحت کنترل قرار دهد.
فرماندهان لشکرها پس از جمع آوری اطلاعات دشمن، به قرارگاه خاتم آمده بودند، تا به نوبت راهکار پیشنهادی و نیازمندی و کمبود لشکر را بیان کنند و در زمان مقرر قرارگاه ها سناریوی اجرائی خود را به انضمام کالک، کروکی تفصیلی برای فرماندهی ارسال کنند تا پس از شور ستادی فرماندهان ارشد، تدبیر نهائی فرماندهی ابلاغ شود.
حدود ۱۰ روز مانده به عملیات، فرمانده قرارگاه خاتم به اتفاق عناصر عملیات، اطلاعات، توپخانه، پشتیبانی و ستاد، به محل استقرار لشکرها می رفتند و این بار فرماندهان رده سوم یعنی فرماندهان گردان های هر لشکر جزئیات و شیوه اجرای طرح را از روی نقشه به صورت کنفرانس تبیین می کردند.
پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔹سلول الرشید
فرهاد سعیدی
حدوداً ۴۵ روز در سلول های الرشید بغداد بودیم ، سلول اولی به ابعاد ۳×۳/۵بود و بصورت متعارف برای استراحت چهار تا شش نفر کافی بود ، عراقی ها هنگام غروب برای اینکه خیالشون از فرار اسرا راحت باشه درب سلول ها رو قفل میکردند ، وقتی برای بستن درب می آمدند دقیقا ۵۰ نفر بزور توی سلول جا میدادند طوری که وقتی میخواستند درب سلول رو ببندند می بایست با فشار و زحمت درب رو قفل کنند.
همه مون شبها مثل گوشت چرخ کرده در هم قفل بودیم. یکی از بچههای خوب تهرون بنام حسین آقا که بعداز ورود به اردوگاه دیگه ندیدمش ، اون گوشه دیوار طی این ۴۵ شب ایستاده میخوابید. تعجب نکنید ، حسین آقا فقط جای پاهاش بود، ولی عوضش صبح که درب ها باز میشد ، میرفت داخل راهرو دراز میکشید و خستگی در میکرد.
#آزاده_تکریت_۱۱
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
مادر شهید:
علی تازه به مدرسه میرفت. دوستانش آمدند و به من گفتند: مامان علی، دیگه به علی پول نده چون او همه پولها را به فقیرهای سر راهش میدهد. به علی گفتم: علی برای خودت خوراکی بخر، چرا این کار را میکنی؟ فقط لبخند می زد و مظلومانه نگاه میکرد و میگفت: مادر ما نباید دلبسته دنیا باشیم.
علی عاشق حضرت فاطمه زهرا)س( بود و همیشه به خواهرانش میگفت نام زهرا را برای دختران خود انتخاب کنید.
🔹 خلیل شیخان زاده، همرزم شهید:
یک شب شهید علی بهزادی و دوستم علی داشتند هندوانه میخوردند که بنده
به ایشان پیوستم.
علی به شهید بهزادی گفت: به نظرت خلیل هم بامون میاد؟ شهید علی
بهزادی گفت: فکر نکنم.
همیشه برایم این سئوال بود که چرا علی این حرف زد تا این که بعد از شهادت هر دو شهید متوجه حرفش شدم.
و تا عمر دارم حسرت میخورم که چرا لیاقت رفتن با آنها را نداشتم.
#گزیده_کتاب
#بلاگردان
شهید علی حساموند
@defae_moghadas
🍂
4_6039771191332309630.pdf
8.66M
🍂
🔻 یازده / ۸۶
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 یک شب که بچه ها اخبار فارسی تلویزیون عراق را نگاه میکردند یک دفعه دیدم بچه ها به هوا پریدند و شادی کردند. به طرف تلویزیون که رفتم دیدم بله! ایران قطعنامه را پذیرفته است. بلافاصله رفتم پیش مهدی و گفتم: «بهتره فعلاً برنامه فرار رو کنسل کنیم تا ببینیم قضیه قطعنامه چی میشه» او هم پذیرفت. ما پیش بینی میکردیم که با پذیرش قطعنامه و آتش بس چند روزی را بیشتر مهمان عراقیها نباشیم و به زودی آزادمان کنند. بعد از پخش این خبر از تلویزیون عماد، سرباز عراقی آمد پشت پنجره و مرا صدا کرد و گفت: «فردا صبح ساعت ۸ آتش بس اعلام میشه ولی به کسی نگو و گفت: تا چند روز دیگه اتوبوسها برای انتقال تون میاند به اردوگاه. من که از شدت خوشحالی داشتم بال در می آوردم. حیفم آمد این خبر را به بچه ها ندهم. رفتم و قضیه آتش بس و آمدن اتوبوسها را به چند نفر گفتم. البته فردای آن روز معلوم شد همه آن حرفهای عماد خالی بندی و سرکاری بود. شب بعد از پذیرش قطعنامه تلویزیون عراق برنامهی به قول بچه ها "قال خمینی" را پخش کرد. در این برنامه مرتباً صحبتهای امام قدس سره الشریف را به صورت نوشته پخش میکرد که ما توانستیم بخشی از پیام ایشان را بفهمیم. وقتی تلویزیون آن بخش فرمایشات حضرت امام قدس سره الشريف، که از نوشیدن جام زهر می فرمودند را پخش میکرد همه بچه ها و حتی نگهبانهای عراقی چهارچشمی زل زده بودند به تلویزیون و گوش میدادند. اما وقتی تلویزیون لابه لای این نوشته ها حرفهای صدام را پخش میکرد. ما مشغول کار خودمان می شدیم و حتی نگهبان عراقی هم توجه اش را از تلویزیون برمیداشت و به قدم زدن میپرداخت. انتظار داشتیم بعد از پذیرش قطعنامه صدام بلافاصله اعلام آتش بس کند؟
چون با این کار، همه دنیای استکبار هم صدا با صدام، ایران را عامل ادامه جنگ معرفی میکردند. ولی صدام بعد از پذیرش قطعنامه از جانب ایران ناگهان عمليات توكلنا على الله را شروع کرد و در غفلت ما ضمن بازپس گیری جزایر مجنون به داخل خاک ایران نفوذ کرد و حتی مثل اول جنگ تا نزدیکی های اهواز هم پیش آمد و دوباره جاده اهواز خرمشهر را تهدید کرد. عراق اعلام کرد ابتدا باید نشستی در سازمان ملل صورت گیرد و بعد آتش بس اعلام شود، ولی ایران می گفت که ابتدا و قبل از هر مذاکره ای باید آتش بس اعلام شود. در همین عملیات سردار علی هاشمی فرمانده قرارگاه سری نصرت و فرمانده سپاه ششم امام صادق عليه السلام مفقود الجسد شد. یادم هست مدتها بعد هم که ما را به اردوگاه ۱۸ تبعید کردند عراقیها بارها و بارها در بین اسرای جدید به دنبال فردی به نام علی هاشمی یا کسی که از او اطلاعاتی داشته باشد میگشتند. من آن موقع این سردار بزرگ را نمیشناختم اما چون عراقی ها خیلی به دنبالش بودند، متوجه شدم باید فرد مهمی باشد. از طرفی اگر علی هاشمی در بین اسرا بود حتماً می فهمیدیم. بنابر این دو مقدمه، به سادگی می شد نتیجه گرفت که به احتمال زیاد علی هاشمی به شهادت رسیده و مفقود الجسد شده است.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂