🍂 طنز جبهه
«دلبر قرمز»
•┈••✾✾••┈•
🔹 تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت:
سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس بفرستند مجروحین رو ببره
بی سیم زدم
به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم
گفتم: حیدر... حیدر ... رشید!
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد:
- رشید به گوشم
- رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز بفرستید!
- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟
- شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟
- رشید نیست. من در خدمتم
- اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟
- برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
بد جوری گرفتار شده بودم
از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره
از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم
بازم تلاشمو کردم و گفتم:
- رشید جان! از همون ها که چرخ دارند!
- چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟
- بابا از همون ها که سفیده
- هه هه. نکنه ترب می خواهی؟
- بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره
- دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه!
کارد می زدند خونم در نمی اومد
هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم
اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا...
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آنشب آرام
🔸علی زابلی (خواجه علی)
یک روز بعد از تونل وحشت، همه ما را تقسیم بندی کردند و به جهت تقسیم بندی در هوای بارانی که باد و باران و سرمای شدید را بصورت ما می زد تا عصر روی ۲ پا نشسته بودیم و بعد از آن همه از جمله اسرای زخمی با همان بدن ضعیف و زخم هایی که داشتند راهی حمام شدیم و زیر دوش سرد درب هر حمام یک یا ۲ نفر نگهبان با کابل و چوب روی بدنهای نحیف و زخمی کتک می زدند که زود بیرون بیاییم و بعد از گذشت ۴۵روز از اسارت در کربلای ۴ چه صفایی داشت وقتی که آب سرد روی بدنهای ما می ریخت چه بخار قشنگی از روی بدنها بلند میشد و آنجا بیاد این ضرب المثل افتادم که میگویند از آب سرد بخار نمی اید ولی من انجا بخار آب سرد را دیدم و بعد از آن ، هنگام شب، داخل آسایشگاه استراحت کردن با وجود اینکه سرد و یخ زده بود، بعد از مدتها خستگی و کوفتگی و جا نداشتن ،چه لذتی داشت یادم میاد من و مرحوم خالدی و حاج حمید رضایی یک پتو هم ۳ نفری روی هم انداختیم که نیمه شب نگهبان نگذاشت و ببدارمون کرد که پتو را برداریم اصلا بفکرکنک خوردن های صبح نبودیم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خاطرات
#خاطرات_آزادگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۰۹
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 روال ملحق این طور بود که وقتی نگهبان وارد آسایشگاه میشد باید به نشانه احترام پا میکوبیدیم و در هنگام پا کوبیدن میگفتیم " مرگ بر ... ! ما هم بعد از پا کوبیدن همگی یک دست شعار میدادیم "مرد است خمینی!" این در شرایطی بود که حضرت امام رحلت کرده بودند و طبیعتاً نباید اسرا را مجبور به این شعار می کردند. از اینجا میشد نتیجه گرفت انسانهای بزرگی که راه و مرامی دارند تا مادامی که آن راه ادامه دارد و پیروانی آن را می پیمایند زنده اند و نخواهند مرد. از نظر ما و آنها، امام خمینی قدس سره الشريف هرگز نمرده بود وگرنه آدم عاقل برای مرده که آرزوی مرگ نمیکند. اولش عراقیها نمیفهمیدند اما بعد از چند روز یکی از نگهبان ها روبه روی ما ایستاد و دستور احترام و پا کوبیدن را چند بار صادر کرد و دقت می کرد بفهمد ما چه میگوییم. خوب که دقت کرد کلمه "مرد است" برایش نامفهوم نمود. پرسید شنه ؟ یعنی؛ است یعنی چه؟ بالاخره آخرش مقداری تهدید کرد و گفت اگه این کلمه "است" رو در شعارهاتون بشنوم والله العظيم عقوبات شدید...». مسئول آسایشگاه هم از بچه ها خواست کمی از غلظت است بکاهند تا دوباره بعثی ها گیر ندهند. البته در همان ایام تعدادی از بچه ها علناً اعلام کردند حاضر به دادن این شعار نیستند و البته کتک مفصلی هم "خوردند.
🔹 تئاتر غیبت و نقش شیطان
در ملحق اردوگاه ۱۸ یک تئاتر خوب به نام "غیبت" را طراحی کردم من کارگردان این تئاتر بودم و خودم نیز بدترین نقش آن یعنی شیطان را بازی کردم. حقیقتش هیچ کدام از بچه ها حاضر به ایفای این نقش نمی شد. برای اجرای این تئاتر، یک لباس وحشتناک برای شیطان لازم داشتیم که بچه ها با بیلرسوت آن را درست کردند. این تئاتر هنگامی که فرماندهی اردوگاه به مرخصی رفته بود، مخفیانه اجرا شد. داستان تئاتر موضوع آیه کریمه " وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْناً فَكَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُوا اللهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ" بود. در پرده اول چند نفر دور هم نشسته و درباره فرد دیگری صحبت می کردند که یک دفعه شیطان از پشت سرشان وارد صحنه میشد و با حرکاتی یکی از آنها را وسوسه به غیبت می کرد. در پرده بعدی آن فرد خواب میدید که برادرش مرده است و فرشته ای او را مجبور میکند گوشت برادر مرده اش را بخورد. در این لحظه حاج آقا خطیبی آیه فوق را با صدایی زیبا قرائت میکردند و در پرده آخر هم با توبه فرد غیبت کننده تئاتر به پایان میرسید. بچه ها استقبال خوبی از تئاتر کردند و آن را آموزنده دیدند. بعد از پایان تئاتر مرحوم حاج آقا خالدی به من گفت: "عجب! نمی دونستم شما هنرمند هم هستید" در پایان تئاتر کسی نمی دانست چه کسی نقش شیطان را بازی کرده ولی بچه ها از سر انگشتان دستم که خیلی بزرگ بود حدس زده بودند که این شيطان باید من باشم و خیلیها بعداً به من متلک می انداختند که تو خیلی شبیه شیطان شده بودی. در تمام مدت اجرای تئاتر بچه ها پشت پنجره نگهبانی میدادند تا نگهبانها سر و کله شان پیدا نشود که الحمد لله نشد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 دفاع آخر ۱۲)
آبادان در روزهای دفاع
خاطرات سید مسعود حسینی نژاد
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 دو تا عراقی مسلح که فقط کلاه شان پیدا بود داخل گودال بودند. از لباس و حرف زدنشان مطمئن شدم عراقی هستند. سریعا از حالت درازکش به زانو شدم که مرا ببینند.
با صدای بلند دستور ایست دادم.
زبان عربی بلد نبودم ولی با ایما و اشاره گفتم اسلحه شان را به من تحویل بدهند. تفنگها را بالا آوردند، چون دونفر بودند واهمه داشتم نزدیک بشوم. مانده بودم با این دو عراقی چکار کنم، چطور خلع سلاح شان کنم، چطور ببرمشان عقب!
رهایشان کنم بروم جلوتر یا نه؟
در همین افکار بودم که خداوند فرشته نجات را فرستاد.
کنار نهر سمت چپ یکی صدایم میزد؛ مسعود چکار میکنی؟
خدایا چقدر خوشحال شدم بالاخره از بلاتکلیفی خارج شدم.
اکبر علیپور با تعجب به اوضاع من نگاه میکرد. اسیرها را ندیده بود، وقتی به من نزدیک شد، دو نفر عراقی حرکات مشکوکی کردند و مجبور شدیم بهسمت شان شلیک کنیم. در آن لحظات فرصت هیچ کاری نبود، ما غفلتا وسط نیروهای دشمن افتاده بودیم و نمیتوانستیم اسیر بگیریم.
اکبر علیپور متوجه جنازه های عراقی که پشت سر من افتاده بودند شد و گفت اینها رو کی زده؟ گفتم ندیدم منم به جنازه ها و زخمی ها به همین صورت رسیدم.
اکبر به همان سرعتی که آمده بود بهسمت بچه ها رفت. آنقدر سریع رفت که فراموش کردم به او بگم بچه ها را گم کردهام.
اکبر رفت و منهم دوباره سینه خیز به سمت رودخانه راه را ادامه دادم.
یک قبضه آرپی جی ۷ با سه تا گلوله تو مسیرم دیدم که برداشتم. الان یک ژ۳ داشتم با یک خشاب و یک کلاش با چند خشاب و یک آرپی جی و موشکهایش. شده بودم انبار مهمات.
حالا دیگه اگر برادر افشارپور هم بیاید توی ذهنم حتما از دیدن اینهمه اسلحه و مهمات غنیمتی خوشحال میشود.
جوان بودم و احساس سنگینی و خستگی نمیکردم. اما بعلت داشتن سابقه ورم معده از گرسنگی در قسمت معده بشدت احساس درد داشتم. هر چه به ظهر نزدیکتر میشدم گرسنگی و درد بیشتر میشد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#دفاع_آخر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 واقعه بمباران آبادان
از زبان سید مسعود حسینی نژاد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#آبادان
@defae_moghadas
🍂
4_5931689103832645705.mp3
9.88M
🍂 نواهای ماندگار
سالهای دفاع مقدس
🔹با نوای
حاج صادق آهنگران
قافله سالار صلا میدهد
هر که دم از کرب و بلا میزند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#عتیق_بهبهانی
#توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روزِ وصل
برای شهید محمدحسین یوسف الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#سردار_دلها
#سلیمانی
@defae_moghadas
🍂
🍂 نقش غرب
درتطهیر تاریخ «پهلوی» 8⃣
▪︎سلیمی نمین
┄❅✾❅┄
🔸 عوامل متعددی در سقوط پهلوی شناخته میشود که یکی از آنها «فساد» است؛ اما تصور افکار عمومی از واژه فساد به سمت فساد اخلاقی رژیم پهلوی میرود. عوامل دیگر این سقوط و ابعاد دیگر فساد در حکومت پهلوی چه بود؟
بحث فساد سطحیترین نگاهی است که میتوان به پهلویها داشت. رژیم پهلوی خیانتهای بزرگی مرتکب شد که ملت ایران را به این جمع بندی رسانید که باید آنها را از حکومت خارج کنند. قطعاً قاجار هم فساد اخلاقی داشت؛ اما ایرانیان در نهضت مشروطه خواهان ساقط شدن قاجار نبود، چون آنها را خائن به خود نمیدانستند، اگرچه آنها را از لحاظ اخلاقی منحط میشناختند.
اما خیانتهای پهلوی را ببینید؛ «اسدالله علم» در خاطرات سال ۴۹ درباره جدایی بحرین از ایران میگوید: «شاه به من گفت که هرگز تن به جدایی بحرین از ایران نمیدهم چون این خیانت است.» اما بعد که انگلیس به شاه دستور میدهد او تسلیم میشود و "بحرین" را در اختیار آنها قرار میدهد. وقتی مردم این خیانت را فهمیدند دیگر این رژیم برایشان قابل تحمل نبود.
پهلویها در زمینههای مختلف بیهویتی خود را نشان دادند و بدون هیچ جنگی بخشهایی از خاک ایران را آن هم به دستور بیگانگان، به دیگران بخشیدند. همچنین در سیستان و بلوچستان «دشت ناامید» را به دستور آمریکا واگذار کردند، در دوران پهلوی اول نیز، «کوههای آرارات» را به ترکیه بخشیدند. پهلویها در زمینههای مختلف بیهویتی خود را نشان دادند و بدون هیچ جنگی بخشهایی از خاک ایران را آن هم به دستور بیگانگان، به دیگران بخشیدند.
در زمان پهلوی اول انگلیسیها میخواستند یک خط دفاعی در برابر اتحاد جماهیر شوروی ایجاد کنند، اتحادی بین ترکیه، عراق، ایران و افغانستان به وجود آوردند. وقتی انگلیسیها این اتحاد را میخواستند به وجود بیاورند ترکها امتیازی از انگلیسیها میخواستند، چون میخواستند در برابر همسایه شمالی خود قرار بگیرند و از مزایایی محروم شوند.
انگلیس میخواست یک خط دفاعی برای منافع خود ایجاد کند و باید هزینه آن را خودش پرداخت میکرد؛ اما هزینه این کار را ملت ایران پرداخت کردند. به رضاخان دستور دادند که مناطق نفت خانقین را به عراق، ارتفاعات آرارات به ترکیه و دشت ناامید را به افغانستان بدهد تا آنها انگیزهمند بشوند که آن خط دفاعی ایجاد کنند. متأسفانه در دوران پهلوی دوم نیز بخش دیگری از خاک ایران به افغانستان داده شد. حضور ۵۰ هزار مستشار آمریکایی که همه امور کشور دست مستشاران آمریکایی بود. همه این موارد برای ملت ایران تحقیرآمیز و خفت بود.
موارد زیادی وجود دارد که جوانان مطالعه کنند تا بدانند در دوران تسلط آمریکاییها چه وضعیتی بر کشور حاکم بوده است. صرفاً مسئله اخلاقی به میان نبوده است.
┄❅✾❅┄
ادامه دارد
• جهاد تبیین 👈 نشر مطالب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (۲۹)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
درحالی که برای ورود به سنگر فرماندهی پتوی آویخته بر در سنگر را کنار زدم، از خود پرسیدم اگر آقا رحیم بپرسد تا کنون کجا بودی، چگونه بگویم برادر بشر دوست و محمد علی جعفری را در قرارگاه کربلا رها کرده، با برادر محرابی و سیّاف به جزیره بازگشتیم؟ اگر آن دو فرمانده غیوری که برای اجرای منظّم طرح بازگشت و حفظ جان هزاران رزمنده مستقر در منطقه، تا بازگشت آخرین نفر، حاضر به ترک محل ناامن قرارگاه مقدّم نشدند، بازنگردند، تا ابد باید خود را ملامت کرده، گرفتار عذاب وجدان باشم! با دلهره، کمی جلوتر رفتم. دیدم همه فرماندهان سر در گریبان فرو برده، با حالتی که انگار از رو در رو شدن با یکدیگر ابا دارند، بهت زده، در سوگ شهادت مهدی باکری زانوی غم در بغل گرفته بودند.
آقا رحیم در گوشه سنگر، دست بر پیشانی نهاده، با صدای محزون، آیات قرآن را زمزمه می کرد. برادر رشید پتو بر سر کشیده، قرآن تلاوت می کرد و می گریست. آقا محسن با حالتی اندوهگین درگوشه ای غرق در افکارش بود. احمد کاظمی در کنج دیگری نجوا کنان، مهدی را صدا می کرد و می گریست .
فضای سنگر آکنده از غم و اندوهی جانکاه بود. طنین سلام آقای بشر دوست که با برادر عزیز جعفری وارد سنگر شدند، سکوت امید بخشی را بر سنگر را حاکم ساخت. آقا محسن با صدای گرفته و بغض آلود گفت چراغ ها را خاموش کنید و یکی از برادران روضه بخواند. سنگر در تاریکی فرو رفت و غرق در شیون و غوغا شد.
پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂 حوض آب یخ
🔸فرهاد سعیدی
مرحوم مهندس اسدالله خالدی مشاور وزیر دفاع و مفسر قرآن بود برای اینکه جایگاهش لو نره خودش را مهندس کشاورزی معرفی کرده بود؛ عراقیها مرتب از ایشون که خدا رحمتش کنه بیگاری میکشیدند. بین بند سه و چهار؛جلو غرفه نگهبانان عراقی یک حوض بسیار زیبا آنهم با دست خالی و بدون امکانات ساخت؛ یک روز در سرمای شدید که همان حوض یخ زده بود؛ یه بسیجی که صداقت در چهرهاش موج میزد بنام حسن پور یا حسن زاده اهل کرمان را برای تنبیه آوردن کنار حوض؛ بهش گفتند: یا باید به خمینی(امام ره) توهین کنی یا میبایست بپری داخل حوض یخ.
بنده خدا یک دفعه دستش رو به حالت شیرجه گرفت و با سر رفت توی حوض.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خاطرات
#خاطرات_آزادگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 و چگونه میتوان روایت آن همه رنج های به جان خریده را توصیف نمود؟
و چرا با وجود رمز های جاودانگی، در هیاهوی این زندگی گم شده ایم؟...
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 من حمید باکری هستم!
از معدود فیلمهای موجود از شهید حمید باکری، جانشین لشکر ۳۱ عاشورا
🔹 ۶ اسفند ۱۳۶۲ – سالروز شهادت ایشان (عملیات خیبر-مجنون)
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۱۰
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
غذای ملحق توسط چند نفر از اسراء در سوله های کناری ما پخته می شد. بیشتر بچه های این سوله ها ارتشی و بعضی از آنها بیمار بودند. پزشک ها به بیماری آنها TB می گفتند که بعدها در ایران فهمیدم که همان بیماری سل است. من هم که برای ترجمه به این سوله ها رفت وآمد میکردم به این بیماری دچار شدم. یکی از غذاهای رایج در ملحق برنج و آب شلغم بود. به خاطر تلخ بودن شلغمها و ریختن آب شلغم روی برنج، برنج نیز غیر قابل خوردن میشد. ما این موضوع را به نایب عریف، مسئول ملحق گفتیم. او هم آشپز را که یک ارتشی سبیل کلفت بود آورد و ما از او خواستیم حداقل آب شلغمها را دور بریزد تا بشود برنج ها را خورد. در همین ایام بود که تعدادی اسیر جدید آوردند. جالب اینکه مدتها بود از پذیرش قطعنامه میگذشت ولی هنوز اسیر میآوردند. یکی از این اسرا پسربچه کُرد ایرانی بود که بسیار متکبر و مغرور بود. او با یکی دو نفر که سنی مذهب بودند، در آسایشگاه نماز جماعت دو سه نفره به راه انداخته بود و مثل یک مفتی بر آنها حکم فرمایی میکرد. در تعجب بودم که آن دو نفر که حدود ۴۰ سال سن شان بود. دل باخته این جوان حدوداً هیجده ساله بودند.
اسرای مستقر در سوله ها بیشتر سرباز و بعد از قطعنامه اسیر شده بودند. به دلیل ازدحام زیاد در سوله ها اکثراً دچار امراض عجیب و غریب از جمله سل و گال یا همان جرب می شدند. برای معالجه افراد مبتلا به جرب یک آسایشگاه از بند ۱ مخصوص این افراد اختصاص یافت. اینها خیلی به ارتباط با ما علاقه ای نشان نمی دادند. اما چون هم وطن بودند خیلی دوست داشتیم بهانه ای پیدا می کردیم تا آنها را هم جذب میکردیم. مدتی بعد در همین ایام همزمان با هفته بسیج و دهه فاطمیه سلام الله علیها مراسمی با شکوه هر چه تمامتر در جوی آرام و بدون دخالت عراقی ها در بند ۱ برگزار شد و اکثر بچه ها در این مراسم شرکت کردند. به بهانه همین مراسم توانستیم تعداد زیادی از بچه های جربخانه را نیز جذب کنیم و در مراسم ما شرکت میکردند تا این که از طریق یک جاسوس، افسر عراقی از برگزاری این مراسم مطلع شد. ما هر روز در بند یک ملحق، نماز جماعت داشتیم. در یکی از روزها که افسر عالی رتبه عراقی برای بازدید آمده بود متوجه نماز جماعت ما شد. با توجه به گزارش های متعددی که به افسر عراقی رسید این افسر دستور داد که بیشتر بچه های بند یک را به قلعه یا همان قفس۶ تبعید کنند. در بدو ورود به قلعه، یوسف ارمنی نگهبان عراقی به خاطر کینه ای که از بچههای قفس ٧ داشت، خیلی اذیتمان کرد. یوسف در یک نطق تهدید آمیز اعلام کرد که شما مفقودید و مفقود یعنی مرده و ما اجازه داریم از هر صد نفر شما پنج نفر را بکشیم. اوضاع قلعه با اینکه نگهبانهای وحشی مثل یوسف، غباش، ماضی و غیره داشت ولی بازهم خیلی بهتر و راحتتر از ملحق بود. از مزیت های منحصر به فرد قلعه این بود که در زمان هواخوری به راحتی میتوانستیم سراغ دوستانمان را بگیریم و حتی چای برای خودمان درست کنیم. این ویژگی در هیچ یک از اردوگاه های عراق سابقه نداشت. رحیم و نادر با ما به قلعه منتقل شده بودند که وجودشان در تقویت روحیه ما خیلی مؤثر بود نادر هم به عنوان مسئول بند انتخاب شد. از این بهتر نمیشد. با خود گفتم تا باشه از این تبعیدها. آنها من و نادر و علی از بچه های قزوین و چند نفر دیگر که از ۱۵ نفر بیشتر نمی شدیم را داخل اتاقی در ابتدای راه روی سمت چپ قلعه مستقر کردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 دفاع آخر ۱۳)
آبادان در روزهای دفاع
خاطرات سید مسعود حسینی نژاد
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 کم کم بوی نم و صدای خفیف آب رودخانه را میشنیدم و صدای تیربار که از آن سمت رودخانه شلیک میشد به گوش میرسید.
تازه داشتم از رسیدن به بهمنشیر و خارج شدن از آفساید خوشحال میشدم که لباس پلنگی ها را دوباره دیدم.
یادم آمد باید دفاع آخر میبودم و مراقب پشت سر، به دروازه دشمن رسیده بودم و یک پنالتی هم گرفتم!
۶ نفر کماندوی ورزیده و تنومند عراقی که چند نفرشان در حال تیراندازی بهسمت نخلستان و نیروهای ما بودند و چند نفرشان هم برای نیروهای آنطرف بهمنشیر علامت میدادند تا به کمک شان بیایند، دیده میشد.
بدون معطلی آتش رگبار را بسمت آنها روانه کردم و زدمشان.
تازه میفهمیدم آفساید در جنگ با آفساید در میدان فوتبال چقدر تفاوت دارد.
آنجا داور خطا میگرفت و اینجا داور کمکت هم میکرد. باید اقرار کنم که امداد الهی مرا نجات داد والا همان دونفر اولی دخلم را آورده بودند و الان باید در کنار جناب عزرائیل در حال کل کل میبودم.
در همین افکار به کنار رودخانه رسیدم. لحظه ای از پشت دیواره رودخانه سرک کشیدم، آنطرف رودخانه یکی از تانکهای دشمن کنار آب ایستاده بود.
تصمیم گرفتم با آر پی جی که تا حالا شلیک نکرده بودم و فقط طرز کارش را بلد بودم شلیک کنم. بصورت خوابیده مسلحش کردم، نیم خیز شدم که شلیک کنم که صدای بلندی با عصبانیت که با دست به پهلوی راستم میزد گفت شلیک نکن، شلیک نکن.
در وهله اول از شنیدن جملات فارسی که نشان میداد گوینده خودی و هم تیمی ماست خیلی خوشحال شدم ولی از اینکه مانع شلیکم شد دلخور.
یک افسر ارتشی بود، ملبس به لباسهای خاکی ارتش با قپه هایی که روی دوشش میدرخشید. دو نفر دیگر هم همراهش بودند که یکی از انها بیسیمچی او بود.
پرسیدم چرا شلیک نکنم؟ مگر آن تانک عراقی نیست؟ که گفت اگر شلیک کنی موضع ما مشخص میشود.
گفتم خب تمام اینطرف رودخونه موضع ماست! چند متر اینطرف، چندمتر آن طرف چه فرقی می کند. که یادم آمد این مسابقه ملی است و باید با هم تیمی ها برای شکست دشمن همکاری کنم خصوصا اینکه الان یک افسر دارد دستور میدهد. بهخاطر اینکه اختلافی نیفتد و بحث ادامه پیدا نکند آرپی جی را شلیک نکردم و بهخاطر راضی کردن وجدانم فقط با کلاش سمت تانک شلیک کردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#دفاع_آخر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂