eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 نوروز جبهه از عهده سفره هفت سین در جبهه برآمدن کار هر کسی نبود! بعضی‌ها که حال بیشتری داشتند و به دنبال تغییر روحیه دیگران بودند پیش‌دستی کرده و بی سر و صدا در صدد کاری بر می‌آمدند. سیر و سرکه و سمنو هم که نه در دسترس بود، نه همخوان با فضای آنروزها داشت. پس به شکل ابتکاری هر آنچه "سین"، اول نامش بود و با جنگ مرتبط بود شانس نشستن بر سفره عید رزمندگان یا همان چفیه پر رمز و راز را به بدست می‌آورد. از سر نیزه و سمینوف (نوعی اسلحه) و سنبه و مین سوسکی و سیم خاردار گرفته تا سرسبزی طبیعی بیشتر مناطق که در بهار، بکرترین مناطق را در دشت و دمن به‌خود می‌گرفتند. و چه پر مفهوم می‌شد، وقتی «سین» هفت‌سین، بهانه‌ای می‌شد برای رسیدن به «شین» شهادت، در نیت‌های عاشقانه‌شان. همان سفره‌های ساده و بدون ادعای نوروز رزمندگان که مملو بود از عشق، اخلاص و ایثار که همه را از دعاهای این سفره سیراب می‌کردند. شاید معنوی‌ترین لحظات، هنگام تحویل سال بود و زمانی که همه دست‌ها بسوی درگاه الهی بلند می‌شد و دعای «یا مقلب القلوب و الابصار» با همه وجود روی لب‌ها جاری، و فرج حضرت صاحب‌الامر را طلب می‌کردند. و پس از آن، گوش سپردن به پیام نوروزی حضرت امام و رئیس جمهور مکتبی و نیز پپام همرزمان و جانبازان که در دوران دفاع مقدس کاری معمول و لازم بود. گاها سکه و پول و سربندهایی که به دست امام متبرک شده بود بعنوان هدیه بسیار دوست‌داشتنی توسط نمایندگان و یا روحانیون به رزمندگان داده می‌شد و برای حفظ و نگهداری آنها بسیار توجه می‌شد. تدارکاتچی‌ها هم که از روزها قبل حواسشان به این روز بود، با تهیه میوه و شیرینی و بعضی سالها با انداختن سفره ناهار وحدت، یک گردان ۳۰۰ ، ۴۰۰ نفره را کنار هم غذا می‌دادند و روحیه برادری را ترویج و محکم می‌کردند.. ..واما در روزهای دلتنگی، حواسمان باشد، باز هم با بهره بردن از فرهنگ غنی آن سالها، قبل از دیر شدن به دیدارخانواده های معظم شهدا برویم و بگوئیم که هنوز ما هستیم و این فرهنگ پابرجاست. آنهم در دورانی که کوچه، پس کوچه های شهرمان با نام شهیدان محل آذین شده اما در برخی محلات، خانواده این شهدا به خصوص پدران و مادران را نمی شناسند. همت کنیم و نوروز امسال به منزل آن‌ها برویم و پای ناگفته ها و خاطراتشان بنشینیم. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔹 ناگفته‌های عملیات بدر (۳۲)       محسن حسینی نهوجی مسئول دفتر وقت سردار صفوی                      ✺✺✺✺✺✺  به اتّفاق برادر علی عبداللهی، که خانواده هایمان در دو اتاق همجوار هتل فجر (پارس) یا ( کنتیانتال سابق) واقع در ساحل کارون، سکونت داشتند، راهی اهواز شدیم و با عبور از پل مجاور وارد هتل شده، به محض پشت سر گذاشتن در ورودی، با ممانعت غیر مترقّبه مسئول لابی و نگهبان مواجه شدیم. در واکنش به ابراز تعجّبم از برخوردشان به جای رفتار مودبانه معمول، نگهبان با برانداز کردن استهزا آمیز سر تا پایم، بدون مقدّمه و گستاخانه گفت آقای ژان وال ژان، آدرس را اشتباه آمده اید. به لباس کثیف و آلوده، سر و وضع آشفته، بر و روی آغشته به گل و لای و خاک و ترکیبی از دوده های گوناگون و بوئی که شامه هایمان را خنثی کرده بود، نظری انداخته، تازه متوجه دلیل ممانعت آنان شدیم. بر خلاف سر و وضع ظاهرمان که مشابهتی به انسان اهلی و عاقل نداشت، به شیوه مودبانه و رعایت آداب سعی کردیم توضیح دهیم که ساکن همین هتل هستیم و حین کار و تلاش چند روزه در بیابان، سر و وضع و لباسمان، به این روز افتاده است. امّا اصلا حاضر به شنیدن توضیحات نبوده، اخراج فوری ما را وظیفه خود می دانستند. خلاصه وار شماره اتاقمان را باصدای بلند بر زبان آوردیم و گفتم زنگ بزنید تا همسرم، مرا تایید کند. وقتی افراد دیگری، هم تیپ ما را در حال ورود به هتل مشاهده کردند، با ناباوری، به اتاق مورد اشاره زنگ زد و با عذرخواهی به همسرم گفت فرد مشکوکی با مراجعه به لابی اظهار می‌دارد از بستگان شماست. گوشی را از دستش قاپیدم و خلاصه وار همسرم را توجیه نموده، گفتم مراقب باش فرزندمان مهدی قبل از استحمام و تعویض لباس مرا نبیند. مهدی دوساله بود. همسرم که در باره هویّتم ابهام نداشت، مرا برای ورود به اتاق مان تایید کرد. علیرغم توضیحات روشنگرانه و تماس تلفنی، نگهبان برای کسب اطمینان تا پشت در اتاق، ما را بدرقه کرد... پیگیر باشید حماسه جنوب - خاطرات @defae_moghadas 🍂
🍂 مهندس خالدی 🔸 علی زابلی (خواجه‌علی) خداوند مهندس خالدی را با شهدا محشور کند؛ بنده چند صباحی را با ایشون و حاج حمید رضایی هم خرج بودم. همیشه از تفسیر قرآن برامون صحبت می‌کرد. یکروز گفت: ۳ نفر بودیم که در ایران با هم شروع کردیم به تفسیر قرآن که یه کم کار کردیم که‌ اسارت نصیبم شد. بعضی از نگهبانان خیلی دنبالش بودند تا توضیح دهد صداها را چگونه تشخیص می‌دهند؛ مثلا این صوت که از درون کوه شنیده می‌شود مربوط به چه حدیثی است؟خیلی با حوصله و با دقت براشون توضیح می‌داد و این اواخر اکثر نگهبانان شیفته او شده بودند. حاج حمید رضایی و مهندس خالدی به اتفاق تعدادی از دوستان که به بیگاری می‌رفتند آثار به یاد ماندنی خوبی از خود به جای گذاشتند. حاج حمید رضایی علاوه بر کار بنایی شعرهای خوبی برای بعضی نگهبانان در نیمه‌های شب روی دفتر می‌نوشت و بوسیله سرودن همین شعرها و نقل احادیث ناصر و لک را یک گوشمالی حسابی دادند، چون هرچه نصیحت کردند به گوش ناصر فرو نمی‌رفت. 🔹آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۱۳ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ افسر بعثی رو کرد به من و گفت "به علی بفهمون اگه حاضر به توهین به خمینی نکنه کشته می‌شه و این شکنجه روزانه براش تکرار می‌شه" من هم به علی گفتم اما او حاضر نبود کلمه ای بگوید. به هر حال من را به آسایشگاه بازگرداندند و به شکنجه علی که نه به شکنجه خودشان ادامه دادند. روزهای بعد نیز شکنجه علی ادامه داشت. البته دیگر علی پیش ما نبود و به آسایشگاه دیگری منتقل شده بود. او را ممنوع الملاقات کرده بودند. اما بچه ها توجهی به دستور بعثی ها نداشتند و مرتباً با او در تماس بودند و کارهای او را انجام می‌دادند. اوضاع قلعه کم کم آرام می‌شد و من هم دوباره به عنوان برق کار معروف شده بودم. چند مورد برق کاریهای داخل قلعه و تعویض لامپ‌های فلورسنت را هم انجام داده بودم. این لامپ های فلورسنت به قدری اذیتم کردند که تا مدتها از هر چی لامپ فلورسنت بود حالم به هم میخورد. وقتی می‌دیدم طبق اصولی که در مهندسی برق خوانده ام همه چیز درست است اما لامپها روشن نمی شوند اعصابم به هم می ریخت. هنوز هم که هنوز است از نصب لامپهای فلورسنت اکراه دارم. در آن زمان می توانستم به راحتی به محل فیوزهای برق بروم بدون آن که جاسوسان و یا عراقی ها متوجه مورد غیر عادی در مورد من بشوند؛ چون بلافاصله می‌گفتم مشکلی برای سیستم برق فلان آسایشگاه به وجود آمده که باید حل کنم. یادم می آید یک روز که ویدئو و یک فیلم مستهجن برای نمایش به یک آسایشگاه آورده بودند، تصمیم گرفتم برق آن آسایشگاه را قطع کنم. بلافاصله به طرف جعبه فیوزهای برق رفتم و فیوزی را که مربوط به آن آسایشگاه بود قطع کردم و بلافاصله از محل فیوزها دور شدم. در همان لحظه فکر می‌کنم سعید راستی بود که پیشم آمدد و گفت چه کردی؟ بچه ها توی حمام یخ زدند. من تازه فهمیدم که فیوز حمام با آن آسایشگاه مشترک است. طبق معمول به خاطر تعداد زیاد اسراء آب گرم حمام ها جواب گو نبود و معمولاً بر اثر استفاده زیاد المنت، آب گرم کن های برقی مرتباً می سوخت. چند بار مجبور شدم این المنت ها را تعمیر کنم، ولی چون قطعات یدکی برای تعويض نداشتم مجبور می‌شدم قسمت سوخته شده را جدا کرده و از مابقی المنت استفاده کنم. برای جدا کردن قسمت سوخته مجبور بودم روکش المنت ها را باز کنم و این کار باعث می شد موقع گرم شدن آب، مقداری برق به آب منتقل شود و از طریق آب هم به بدن بچه هایی که در حال حمام بودند. حالا شیرهای آب حمامها و دست شویی ها هم برقدار شده بود. البته شدت برق این قدر نبود که خطری ایجاد کند و فقط کمی آنها را می لرزاند. با این آب و برق قاتی شده، هر بار که بچه ها زیر دوش آب می رفتند، یک فیزیوتراپی مجانی هم می‌شدند. گاهی اوضاع به قدری بد می شد که بچه ها مجبور می‌شدند برای باز کردن شیر آب از چوب استفاده کنند که خودش صحنه خنده داری شده بود و به من می‌گفتند: «احمد! واقعاً آب و برق رو قاتی کردی! من هم می‌گفتم که چاره ای نیست چون عراقی ها المنت برای حمام ها تهیه نمی کنند و مجبورید یا با آب سرد در دی ماه و بهمن ماه حمام کنید یا با آب قاطی با برق بسازید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لحظه سال تحویل در جبهه 🔹 یا مقلّب الْقلوب و الْأبْصار یا مدبّر اللّیْل و النّهار یا محوّل الْحوْل و الْأحْوال حوّلْ حالنا إلی أحْسن الْحال @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها‌هجری و شمسی همه بی‌خورشیدند سیر تقویم جلالی به‌جمال تو خوش‌ست فصلها را همه با فاصله‌ات سنجیدند تو بیایی همه‌ی ساعتها، ثانیه ها از همین روز، همین لحظه، همین دم، عیدند ─┅═༅𖣔"✾✾"𖣔༅═┅─ به یاد بی‌بدیل‌ترین انسان‌هایی که دلهایمان این روزها بیشتر برایشان پر می‌زند... ایام‌تان پر از آرامش، لبخندتان، خوشبختی، حال خوب، با نشاط، با توکل، با مهربانی، با گذشت و در پناه خداوند متعال برقرار باشید، / سال نو مبارک @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 حماسه دولاب 3⃣ ▪︎محمدرحیم حمه‌ویسی ┄❅✾❅┄ 🔸 میکائیل ۱۲ قبضه اسلحه به ما داد و با پای پیاده مسیر روستای نشور تا دولاب را در برف سنگینی که تا کمر می‌آمد طی کردیم. شب مردم روستا را در مسجد جمع کردیم و گفتیم ما ۲۵ نفر هم‌پیمان شدیم که در مقابل گروهک‌های ضد انقلاب مسلح شویم اگر با ما همکاری می‌کنید اعلام کنید اگر هم همکاری نمی‌کنید باز هم اعلام کنید که ما تکلیف خود را بدانیم خوشبختانه کل مردم روستا که دل خوشی از ضد انقلاب و جنایات آنها نداشتند اعلام همکاری کردند و حدود ۵۰ نفر از جوانان روستا داوطلبانه با ما همراه شدند صبح قبل از اذان برای گرفتن تسلیحات به سنندج رفتیم آنجا ابتدا به ما اطمینان نداشتند و شایعه ساخته بودند که مردم روستای دولاب اسلحه را برای ضد انقلاب نه برای دفاع از روستا می‌خواهد. لذا تسلیحات و مهمات کمی به ما دادند و گفتند از این ۵۰ نفر حتما باید ۲۵ نفرتان به دوره آموزشی بروید هرچند گفتیم که مطمئنا در یکی از این شب‌ها ضد انقلاب به ما حمله می‌کند پس دوره را عقب بیندازید و کل این ۵۰ نفر را مسلح کنید اما قبول نکردند لذا ۲۵ نفر از نیروهای ما که اکثرا هم جوان بودند به دوره آموزشی رفتند و بقیه هم با اسلحه‌ و مهماتی که به ما داده بودند عازم دولاب شدیم چون برف سنگینی باریده بود و جاده دولاب بسته شده بود مجبور بودیم مهمات را روی دوش خود بگذاریم و با پای پیاده مسیری ۳ الی ۴ ساعتی را طی کنیم. • وقتی کومله خبردار شد.. وقتی کومله خبردار شده بود که تعداد زیادی از نیروهای ما به دوره آموزشی رفتند و نفرات ما کم است از فرصت استفاده کردند و ساعت ۴ صبح به روستای دولاب حمله کردند. تمام مردان روستا که در روستا حضور داشتند اسلحه به دست گرفتند و اطراف روستا را گرفتند، درگیری شدیدی شروع شد. صدای تیر و تفنگ، رگبار و ... از هر طرف روستا به گوش می‌رسید، رعب و وحشتی کل روستا را فرا گرفته بود. از ترس ضدانقلاب سالخوردگان، بچه‌ها و زنان در آغول حیوانات خود را پنهان داده بودند. آنهایی هم که توانایی جنگیدن داشتند اسلحه دست گرفته و در نقاط مهم روستا مستقر شدند. ┄❅✾❅┄ پیگیر باشد • جهاد تبیین 👈 نشر مطالب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 طنز جبهه «شوخ طبعی‌ها» •┈••✾✾••┈• 🔹شهردار گاهی می‌شد که آهی در بساط نداشتیم، حتی قند برای چای خوردن. شب پنیر،‌ صبح پنیر، ظهر چند خرما... در چنین شرایطی طبع شوخی بچه‌ها گل می‌کرد و هر کس چیزی نثار شهر دارِِِِِِِِ ِ آن روز می‌کرد. اتفاقا یک روز که من شهردار بودم و گرسنگی به آنها فشار آورده بود، یکی گفت: «ای که دستت می‌رسد کاری بکن!» من هم بی درنگ مثل خودشان جواب دادم: «می رسد دستم ولیکن نیست کار... کف دست که مو ندارد، اگه خودمو می‌خورید بار بندازم!» 🔸 التماس دعا بر خلاف همه اشخاص که موقع نماز و دعا، اگر می‌گفتی: «التماس دعا» جواب می‌شنیدی: «محتاجیم به دعا» به بعضی از بچه‌های حاضر جواب که می‌گفتی جواب‌های دیگری می‌گفتند. یکبار به یکی گفتم: «فلانی ما را هم دعا بفرما» فورا گفت: «شرمنده سرم شلوغه. ولی باشه،‌ چشم. سعی خودمو می‌کنم. اگه رسیدم رو چشام!» 🔹 سنگر یا سنگک؟ همیشه خدا توی تدارکات خدمت می‌کرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه می‌کرد. یک روز عصر، که از سنگر تدارکات می‌آمدیم، عراقی‌ها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ راه می‌رفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و می‌گفت: «چی؟ سنگک؟» من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!» سوت خمپاره‌ای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد می‌گوید: «سنگک؟» زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنی‌هایش را می‌فهمید. •┈••✾💧✾••┈• نشر دهنده باشیم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 ناگفته‌های عملیات بدر (۳۳)       محسن حسینی نهوجی مسئول دفتر وقت سردار صفوی                      ✺✺✺✺✺✺  🔹 لیلی‌ها و مجنون‌های مکتب خمینی در هتل پارس نگهبان هتل، وقتی دید در اتاق باز شد و همسرم به من خیرمقدم گفت، با تعجب، آنجا را ترک کرد. پس از استحمام و تعویض لباس، ضمن بازی با فرزند دو ساله ام مهدی به سرعت خلاصه ماجرای گذشته و تصمیم فرماندهان برای نبرد عاشورائی را برای همسرم سلمی تعریف کردم. با اینکه به دلیل موقعیت کاری ام معمولا چند ماه قبل از هر عملیاتی، از منطقه و سازمان رزم آن مطلع بودم، نزد همسر راز دارم نیز هرگز سخنی از عملیات بر زبان نمی آوردم.  این نخستین باری بود که پیش از عملیات، در مورد آن و وصیتنامه ام برایش توضیح دادم. بعضی از غیرنظامیان، شهر اهواز را ترک کرده بودند، امّا خانواده عناصر قرارگاه خاتم، علیرغم تهدید رادیو بغداد مبنی بر موشکباران هتل پارس، از پدر، مادر، خواهر، برادر، فامیل، بستگان، زادگاه و مسکن خود جدا شده، درغربت اهواز و عزلت هتل پارس ایام سپری می کردند. به همسرم توصیه کردم اگر تا ۲ روز دیگر خبر زنده بودن ما را دریافت نکردی، صلاح نیست در اهواز بمانید. همسرم که همیشه موقع رفتنم می گفت مواظب خودت باش، این بار از عدم حضورش در عرصه نبرد، غبطه می خورد. از فرزندم مهدی و همسرم سلمی خداحافظی کردم و در سر پیچ راهرو، برای هر دو دست تکان دادم. در راهرو هتل، زنان جوان بسیاری را دیدم که بسیار برتر از قهرمانان اسطوره هائی چون لیلی و مجنون، ویس و رامین، شیرین و فرهاد، بیژن و منیژه، یوسف و زلیخا و وامق عذرا، دوری از دلداده خود را، به خاطر باورهای متعالی شان به سادگی تحمّل می کردند. پیگیر باشید حماسه جنوب - خاطرات @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حماسه سرایی حاج صادق آهنگران در منطقه عملیاتی بدر اسفند ماه ۱۳۶۳ 🔹 رزمنده های بی باک و نترس، بدون توجه به بمباران ها و شلیک توپ های دشمن، گِرد صادق آهنگران (نغمه سرای جبهه ها) جمع شده و به سینه زنی می پردازند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 حماسه دولاب 4⃣ ▪︎محمدرحیم حمه‌ویسی ┄❅✾❅┄ 🔸 تعداد نیروهای کومله زیاد بود. یکی یکی نیروهای ما شهید می‌شدند و جوی خون در کوچه پس‌کوچه‌های روستای دولاب جاری شده بود، در این درگیری که از ساعت ۴ صبح تا ۷ شب ادامه داشت ۱۸ نفر از اهالی روستای دولاب و ۲ نفر بسیجی به شهادت رسیدند. حتی مردم روستا فرصت نداشتند که جنازه‌ها را از داخل کوچه‌ها جمع کنند. دیگر کاری از دستمان برنمی‌آمد، ضدانقلاب بخشی از روستا را گرفته بود و اگر اقدامی نمی‌کردیم مطمئنا کل روستا را می‌گرفت. وقتی که هوا تاریک شد به همراه یکی دیگر از اهالی روستا باید خود را به نشور می‌رساندیم و درخواست کمک کنیم لذا از مسیری سخت و برف‌گیر که اولین و آخرین باری بود که از آن مسیر عبور کردم، خود را به روبروی روستا رساندیم. نگاه کردیم کومله دو خانه را به آتش کشیده است. جگر ما هم آتیش گرفت، وقتی دوربین انداختم مشاهده کردم که اعضای کومله بالای روستا آتش روشن کردند و دور آن جمع شده‌اند. خیالشان راحت شده بود که نیرویی نمانده که مقابله کند به همین خاطر با رزمنده‌ای که همراهم بود شروع کردیم به رگبار بستن آنها و با ایجاد سر و صدا نشان دادیم که تعداد ما زیاد است و نیروی کمکی رسیده است. بعد از این کار به راه خود به سمت نشور ادامه دادیم با مشقت و سختی فراوان در آن برف سنگین خود را به حاجی میکائیل رساندیم و درخواست نیرو و مهمات کردیم گفت من تعدادی نیرو فرستادم حتما در راه هستند و به روستا نرسیدند... ┄❅✾❅┄ پیگیر باشد • جهاد تبیین 👈 نشر مطالب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂