eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۶ ) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 روزی حوالی ساعت ۱ عصر بود و فرمانده گردان در اطراف تخت ها پرسه می‌زد و از افراد می‌خواست که آماده شوند و با هم دسته جمعی به‌سمت سالن غذا خوری برای ناهار برویم. فرمانده گردان به‌سمت تخت آن دوست خوش مشرب ” ب م “ ما رسید و گفت فلانی بلند شو بریم ناهار . “ب.م” با خونسردی و نگاه عاقل اندر سفیه با لبخندی تمسخر آمیز به فرمانده نگاهی کرد و گفت : برادر منصور اندرون از طعام خالی دار که در آن نور معرفت بینی ! منصور که ظاهرا می‌دانست “ب .م ” احوالات خوبی ندارد. با حالت شوخی تلاش کرد تا او را همراه کند اما صریح گفت اصلا میلی به غذا ندارم شما بروید. و زیر لب گفت شما بی درد هستید و یا خودتان را به اون راه می‌زنید. بعد ها با این فرد رفیق صمیمی شدم و خیلی با هم ارتباط دوستی و بقول سازمان رابطه محفلی داشتیم و به خیلی از اشتباهات رجوی و سران تشکیلات معترض بود و هم نظر بودیم. البته من هم ظاهرا بدلیل ناهمخوانی ایدئولوژیک و اینکه از ابتدا گفته و نوشته بودم که مجاهد نیستم و ایدئولوژی سازمان را قبول ندارم بطور اتوماتیک در تقابل بودم و ذهنم همواره در پی تناقضات بین گفتار و کردار و عملکرد سازمان بود. بطور ذاتی نیز نمی‌توانستم دستورات و فرامین ایدئولوژیک مجاهدین را بپذیرم. روزانه در گفتار و کردار و بحث های مجاهدین نیز به اندازه کافی برای ذهن من تناقضات ایجاد می‌شد که سعی می‌کردم از بسیاری از آنها که مغایرت های ایدئولوژیک نبود بگذرم و صرفا به مسائل دیدگاهی توجه کنم و یا اعتراض و انتقاد کنم . یکی از همان روزهای اولی که تازه وارد قرارگاه مجاهدین خلق شده بودیم، فعالیت و تمرینات نظامی سنگینی داشتیم و حسابی خسته شده بودیم. غروب رفتیم سالن غذاخوری شام خوردیم و زود به سمت آسایشگاه آمدیم ، کارهای فردی را انجام دادیم و برای رفع خستگی به محوطه جلوی آسایشگاه آمدیم . آنجا مجموعه برادران بود و حوضی وجود داشت که با درختان نسبتا کوتاه احاطه شده بود که محوطه برادران را مقداری از محوطه عمومی جدا می‌کرد. یگان ما موسوم به لشکر ۴۰ بود با فرماندهی مهوش سپهری ( نسرین ). با تعدادی از هم یگانی ها که چند نفر از آنها نیز همشهری من بودند. اطراف حوض نشسته بودیم و با هم در حال صحبت و تعریف خاطرات بودیم. من متوجه نشدم که با دمپایی و بدون جوراب آنجا نشسته بودم و البته به نظر خودم هیچ ایرادی نداشت چون اکثرا با دمپایی بودند اما ظاهرا فقط من جوراب نداشتم. البته آنجا محل تردد عمومی زنان نیز نبود و فقط مردان یگان خودمان آنجا تردد داشتند. نگو که یک نفر گزارش داده بود که این جدید الورودها که از اردوگاه آمدند در حال محفل زدن هستند و تعدادی از بچه های قدیمی هم کنار آنها نشسته اند و به اسم من نیز اشاره شده بود که اولا لقب لیدر آن گروه را به من داده بودند. ثانیا به پای بدون جوراب من اعتراض داشتند! نیم ساعتی گذشت دیدم دو زن از اعضای سازمان از پشت درخت ها صدا زدند و گفتند با من کار دارند. سراسیمه رفتم ، دست و پایم را گم کرده بودم . مهوش سپهری( نسرین ) فرمانده لشکر بود. با برخورد بسیار گرم و صمیمی و شوخی و خنده از من دعوت کرد به دفترش بروم. ترس و دلهره تمام وجودم را گرفته بود. مدام افکار مختلف در سرم می چرخید. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 «حسن عراقی» عملیات بیت المقدس بود، آزاد سازی خرمشهر. حسن تک تیرانداز بود من هم تیربارچی. اولین روز سقوط شهر بود که وارد خرمشهر شدیم. تک و توک درگیری توی شهر بود. هلیکوپترهای عراقی هم که دیگر محل نیروهای خودشان را نمی دانستن، مرتب در حال گشت بودند. حسن گفت: مجید من برم تو این سنگر ببینم چه خبره. ربع ساعتی گذشت که دیدم، یک عراقی از در سنگر آمد بیرون، تا آمدم ببندمش به رگبار، گفت: نزن بابا، حسنم! خودش بود، یک دست لباس نو عراقی پوشیده بود. قیافه سبزه اش هم کمک کرده بود تا بشود یک عراقی تمام عیار! به سنگر لجستیک عراقی ها تک زده بود. چند دقیقه بعد سر و کله یه هلیکوپتر عراقی پیدا شد, من پناه گرفتم, اما حسن ایستاد و چشم دوخت به هلیکوپتر. چند لحظه بعد یک بسته بزرگ از هلیکوپتر جلو حسن افتاد. تا هلیکوپتر چرخید هر دو بستیمش به رگبار. هلیکوپتر که فرار کرد، رفتیم سراغ بسته. بازش کردیم، پر آب میوه خنک بود. در آن گرمای خرداد چقدر چسبید.  حسن دیگر آن لباس را بیرون نیاورد و بین بچه ها معروف شد به حسن عراقی! ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
28.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ای شهر خرمشهر ای خاک گوهر خیز با اجرای: کویتی پور ارسالی برادر شیرعلی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پنجاه‌ویکم چند دقیقه بعد سرپرستار مهربون اومد، : آقای نصاری چکار کردی؟ باهاش دعوا کردی؟ ؛ نه بابا غلط کنم دعواش کنم. چی شده؟ : رفته تو اتاق پرستارها و داره زار زار گریه می‌کنه. ؛ والا قضیه از این قراره، فال قهوه گرفتم وووو........از تعجب هاج و واج شد. : خدا نکشدت، می‌دونستم آبادانی ها شیطنت دارن ولی این مدلی شو ندیده بودم. باید برای شوهرم تعریف کنم شما آبادانی‌ها چه آتیشپاره هایی هستین مطمئنم حسابی خوشش میاد، شوهرم بعد از چندین سال هنوز هم به یاد آبادان و مردم خونگرم آبادانه. ؛ آره خانم مگه نشنیدی آبودانی‌ها بندگان خاص خدا هستن، اینهم یکی از موهبت‌هایی است که خدا بهمون داده!!! : ولی کار خوبی نکردی دلش را شکستی. ؛ به خدا حقیقت را گفتم. نمی‌دونم خانواده ام با ازدواج با ایشون رضایت می‌دهند یانه؟ نمی‌دونم چند روز بعد از ازدواج برمی‌گردم جبهه. نمی‌دونم چند روز یا چند ماه دیگه جنگ تموم می‌شه و آیا زنده می‌مانم یا نه؟ چرا الکی دلش را خوش کنم. : حالا بیا یه جوری از دلش در بیار آروم بشه. ؛ بگذار یکمی گریه کنه خودش آروم می‌شه. سرپرستار راست می‌گفت، ناهید خانم اینقدر دلخور شده که بر خلاف هر روز که وقت مرخص شدنش میامد و خداحافظی می‌کرد، بدون خداحافظی رفت. خوب شد، انگاری پُلُتیکِ من گرفت و دلش را از من برداشته. هم خوشحالم هم غمگین. صبح روز بعد، پدر سیدمحمد حسین هم مرخص شد. آقا سید بعنوان تشکر، برای پرستارها هدیه خریده. ناهید خانم نیستش، از صبح تا حالا نیومده توی اتاقِ من، ظاهرا مصمم شده مرا فراموش کنه. سید محمد حسین، هدیه ناهید خانم را به من تحویل داد تا بدستش برسونم. خداحافظی گرمی کرد، آدرس و شماره تلفنش را برام نوشت و بوسیدم و رفت. وقت صرف ناهار شد و ناهید خانم اومد!!! کنارم نشست، اجازه ندادم دست به غذا بزنه. خودم قاشق را برداشتم و فورا شروع به غذا خوردن کردم. همینطوری که کنارم نشسته، یه چیزهایی زمزمه می‌کنه. ؛ داری با من صحبت می‌کنی؟ : نه دارم با خودم درددل می‌کنم!!! ؛ دوست داری من بشنوم؟ : نه. ؛ خب پس داری اذیتم می‌کنی؟ انگاری می‌خواد یه جورایی یه چیزایی بهم بفهمونه. بنده خدا نمی‌دونه گوش‌های من مشکل داره و زمزمه هاش را نمی‌شنوم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
آنها رفتند تا ما بمانیم و اقتدار را ببینیم ... دهلران ۱۳۶۰ تپه‌های منطقه دالپری پیاده‌روی گردان امام‌ حسین(ع) به فرماندهی شهید رضا قانع از لشکر۱۴ امام حسین ‌علیه‌السلام آمادهٔ اعزام برای عملیات فتح‌ المبین عکاس: حسین ارکدستانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۳۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 در همان لحظه مردی که کنارم ایستاده بود و یک سر سیم بکسل رو شانه های پهنش انداخته بود نگاهی به سرتاپایم انداخت. گالش‌های شاباجی و کمربندم که تا سوراخ آخر کشیده بودمش توجه اش را جلب کرد. - تو از همه قبراق تر هستی ... می‌توانی از مجسمه بالا بکشی؟ در جواب مرد فقط سر تکان دادم. بعد قبل از این که نظر مرد عوض شود پا رو قلابی که گرفته بودند گذاشتم و با یک خیز رو پایه سنگی مجسمه پریدم. جمعیت از هیجان فریاد کشیدند. بی اختیار فریاد کشیدم. غرور خاصی بهم دست داده بود. سر سیم بکسل را رو شانه‌ام انداختم. سنگینی سیم بکسل تعادلم را بهم زد. چنگ انداختم به چکمه های رضا شاه کبیر. - عجب قرص و محکم ایستاده. در آن لحظه به جز انداختن سیم بکسل به گردن مجسمه رضا شاه به چیز دیگری فکر نمی کردم. - فکر نکردی اگر می‌گرفتندت چه بلایی سرت می‌آوردند؟ - چه بلایی سرم می‌آوردند؟ - کله ات کار نمی‌کند دیگر .... هنوز باد دارد ... شانزده سال که سنی نیست ... بچه تو سیم بکسل را انداخته‌ای به گردن شاه مملکت - شاه مملکت کجا بود ... انداختم به گردن مجسمه اش - چه فرقی می‌کند ... این کار یعنی مخالفت .... یعنی ضد شاه ... - خب مگر من غیر از این هستم - تو مخالف شاه و دولت هستی؟ - خب بله مگر ایرادی دارد - چه غلط ها ... پاشو ... پاشو از جلو چشمم گمشو خدا خدا کن داداش‌هایت نفهمند. بفهمند .... - با من یکی به دو می‌کنی؟ - نه به جان خانم خانما ناگهان سیم بکسل سر خورد و تا پایه سنگی پایین رفت. دست انداختم و تو هوا گرفتمش. جمعیت هورا کشیدند. از آن بالا به جمعیت نگاه کردم. میدان و خیابانهای اطرافش را سیاه کرده بودند. سیم بکسل را دور گردنم انداختند تا راحت تر از هیکل سنگی بالا بکشم. بعد نگاه کردم به قد و بالای رضا شاه سنگی. عجب قُلتشنی است این رضا شاه کبیر. به یاد کتاب تاریخ و تعریف‌هایی که از قزاقی که یک شب راه صد ساله را پیموده بود افتادم. بی خود نیست برایش مجسمه یادبود ساخته اند. کی تا حالا توانسته یک شبه ره صد ساله را برود. مردم شعار می‌دادند ... پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت .... کسی فریاد کشید: - نمی توانی بیا پایین تا خودم بروم. سر چرخاندم به طرف صاحب صدا. تو جمعیت گم شده بود. زیر لبی گفتم - هنوز داش اسدالله ات را نشناخته ای ... تو یک چشم به هم زدن تا نوک بلندترین درخت شهر بالا می‌رود و همان جا لانه می سازد. چه فکر کردی! پا گذاشتم رو زانوهای مبارک رضا شاه کبیر که مثل تنه گره خورده درختی از بقیه هیکل‌اش بیرون زده بود. بعد دست انداختم به دور کمر پر از کمربنداش : - نچ نچ این یارو خیلی کلفت است ناگهان دست‌هایم بر اثر عرق زیاد از کمر رضا شاه جدا شدند. هول خودم را به سینه مجسمه چسباندم و از این حرکت خنده ام گرفت. - چه‌ات است داش اسدالله؟ چرا خیط می‌کاری؟ نکند از آن همه نگاه به وهم افتاده باشی؟ - چه وهمی.... دست هایم از گرما و داغی مجسمه خیس عرق شده‌اند. عصبی رگ انگشت‌هایم را می‌شکنم. پاهایم را از زانوها بر می‌دارم و با احتیاط در فرورفتگی کمر می‌گذارم. لحظه ای همان طور می‌مانم و بعد رو نوک گالش‌های شاباجی می ایستم تا دستم به بالای سر کلاه پوش رضا شاه کبیر برسد. حلقه سیم بکسل را با یک حرکت دور گردن کلفت اش می‌اندازم. فریاد پیروز باد ملت تو دل آسمان داغ مردادماه می‌ترکد. همراه مردم از همانجا فریاد می کشم. جمعیت هجوم می‌برد به طرف سیم بکسل. شعار را نیم گفته رها می‌کنم و با چشمان ترس زده به مردم نگاه می‌کنم. ترس از سقوط همراه با مجسمه رضا شاه در وجودم چنگ می‌اندازد. یکهو تمام هیکل استخوانی ام خیس از عرق می‌شود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نسل ماندگار خرمشهر پایدار و آثاری برای سال‌ها پیوند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران 🔹 فاستقم کما امرت هی روان سوی حسین ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به یاد سال‌های عاشقی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۷ ) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 دو زن از اعضای سازمان از پشت درخت ها مرا صدا زدند و گفتند با من کار دارند. سراسیمه رفتم ، دست و پایم را گم کرده بودم . مهوش سپهری( نسرین ) فرمانده لشکر بود. با برخورد بسیار گرم و صمیمی و شوخی و خنده از من دعوت کرد به دفترش بروم. برای اولین بار بود که احساس کردم از اسارت اردوگاههای عراقی نجات یافته ام اما در سازمان مخوفی گرفتار شده ام. ترس عجیبی سر تا پایم را فرا گرفت. نمی‌دانستم این دو زن بخصوص مهوش سپهری که به خواهر نسرین معروف بود با من چکار دارند؟! با ترکیبی از ترس و اضطراب به سمتشان رفتم. اما خودم را دلداری می‌دادم که مگر چکار کرده ام؟ خلاصه با آنها در فاصله چند ده متری نزدیک حوض مقابل آسایشگاه برادران روبرو شدم و سلام و احوالپرسی کردم و نسرین با روی گشاده و خندان و خوش برخورد گفت: علی مرادی چکار می‌کنی؟ خوش می‌گذره؟ جواب دادم سلامتی، بله خوبم . گفت می‌تونی ساعتی دیگر بیایی دفتر من؟ گفتم چشم می آیم . حال موضوع حساس تر شد و مقداری به فکر فرو رفتم. مشکل اینجا بود که اصلا نمی‌توانستم حدس بزنم که برای چه کاری از من خواستند که به دفتر نسرین بروم . در هر حال خیلی با خودم فکر کردم و در ذهنم سیستم دفاعی مهیا کردم که در مقابل حرفهایشان چه جوابی بدهم. ساعت بعد فرا رسید و به دفتر نسرین رفتم، دیدم فضلی که ظاهرا معاون نسرین بود نیز در اتاق نشسته بود. و بعدا متوجه شدم که این ترکیب مرسوم است. هروقت مردی برای برخورد به اتاق مسئولین زن فراخوانده می شوند که ایدئولوژیک و تشکیلاتی نیستند و ممکن است از چهار چوب خارج شوند حتما برادران مسئول نیز در جلسه شرکت می‌کنند. مقدمات اولیه شوخی و خنده و احوالپرسی ها شروع شد تا ذهنم را آماده کنند . نسرین گفت: خودت می‌دونی اینجا مناسبات خواهر و برادری هست و یک محل مختلط است که خواهران نیز در کنار برادران اسکان دارند و مبارزه می‌کنند و شما البته تازه وارد هستی و قطعا اطلاع نداشتی وگرنه این‌کار را نمی‌کردی !!موضوع حساس شد و در ذهنم گفتم چه کرده ام؟ نکند کسی گزارش خلافی داده! تهمتی به من نزنند! رنگ چهره‌ام تغییر کرده بود. صبرم تمام شد و گفتم خواهر نسرین زودتر لطف کنید بگویید چکار کردم؟ دارم سکته می‌کنم. نسرین گفت - نه اینقدر مهم نیست کمی جرات انتقاد و حسابرسی بالاتری داشته باش. - آخه من فقط چند روز است که وارد این تشکیلات شده ام هنوز خستگی اردوگاه از تنم خارج نشده، چه خطایی کرده ام؟! نسرین: هیچی، بچه ها گفته اند با دمپایی بدون جوراب کنار حوض لشکر ۴۰ نشسته ای و با بچه ها دور هم جمع شده بودید که هم بدون جورابش اشکال دارد و هم چند نفری با هم نشستن اشکال دارد. چون محفل محسوب می‌شود. بشدت بهم ریختم و هیچ انگیزه‌ای برای صبر و تحمل نداشتم. با حالت عصبانیت گفتم: شما مرا به ارتش آزادیبخش دعوت کرده‌اید؟ حداقل به این نام که آزادیبخش است پایبند باشید. شما به جوراب من گیر داده اید؟ ضمنا چند نفر همشهری با هم از خاطرات شهرمان صحبت کنیم محفل است؟ محفل یعنی چه؟ مقداری ترمز بریده بودم و بعدا متوجه شدم که اینکار در تشکیلات مجاهدین ضد ارزش است و باید انتقاد پذیر باشی و هرچه گفتند بلافاصله قبول کنی و خودت هم مقداری به خودت تهمت بزنی تا بیشتر مورد قبول واقع شوی. خلاصه آن شب کوتاه نیامدم و ذهنیتی که داشتم به هم ریخت و این عبارت در ذهنم نقش بست : وای بر من کجا گیر افتاده ام !! ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وقتی جایی موشک می خورد، همه جا صاف می شد. آن‌وقت خانه را که قبلش با چشم بسته پیدا می‌کردی، نمی شد پیدا کرد. دوست ها و فامیل همه می‌آمدند کمک، شاید بشود زودتر پیدا کرد. ▪︎ این جور وقت‌ها دلت تنگ می‌شد برای گل‌های باغچه، گچ‌بری‌های روی سقف یا هر تیر و تخته آشنای دیگری. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آرامشی چنین میان میدانم آرزوست ... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌دوم ساعت حدودا ۱۱ شب است. صدای زنگ تلفن بخش بگوش می‌رسه. پرستاری که گوشی را برداشته می‌گه، عزت الله نصاری؟ بله، همین بخش بستریه، اجازه بده ببینم بیداره. این وقت شب چه کسی سراغ مرا می‌گیره؟ روی تخت نشستم. پرستار اومد توی اتاق، : بیداری، تلفن با شما کار داره، انگاری از شهرستانه!!! از شهرستان؟ کسی نمی‌دونه من اینجا بستری هستم. یعنی کی می‌تونه باشه؟ به‌سرعت خودم را به میز پرستاری رسوندم و گوشی را برداشتم، ؛ الو : عززززززززتتتتتتت. صدای خواهر بزرگمه، چنان جیغی زد که صداش توی بخش پیچید. ؛ الو، الو، الو، اونطرف خط صدای دامادمون شنیده می‌شه. یه چیزهایی داره می‌گه. خواهرم غش کرده و دارند تلاش می‌کنند از کابین تلفن ببرندش بیرون. من هم مداوم الو الو می‌گم. : الو عزت، ننه زنده ای؟ خودتی؟ راستش را بگو چه اتفاقی برات افتاده، چرا نیومدی شیراز بستری بشی؟ صدای مادرم است. بغض تو گلوم پیچیده، نمی‌تونم درست حرف بزنم. تا اومدم به خودم مسلط بشم و جواب بدم دوباره صدای خواهرم اومد. : عزت، ارواح خاک بچه ها((برادرهام)) راستش را بگو، پات قطع شده، دستت، چشمت، راست بگو چه اتفاقی افتاده که نیومدی شیراز؟ ؛ به خدا هیچیم نیست فقط پام شکسته. : پس چرا مرخصت نمی‌کنند؟ آدرس بیمارستان را بده ما میاییم تهران خودمون مرخصت می‌کنیم. ؛ نمی‌خواد شما بیایید، خودم میام. باشه چشم خودم میام. مادرم با دعوا و داد وبیداد گوشی را از دست خواهرم درمیاره، : ننه توراخدا، جان ننه راستش را بگو، چرا اینهمه مدت بستری هستی؟ می‌گن از عید تا حالا توی بیمارستانی، نکنه جاییت را قطع کردن. ؛ نه بخدا، به جون ننه راست می‌گم. پاهام سالمه دست‌هام سالمه هیچیم نشده فقط یکی از پاهام شکسته. صدای گریه و شیون خواهر و مادرم منقلبم کرد. بدون توجه به اینکه خانم پرستار داره نگاهم می‌کنه، مثل ابر بهار اشک می‌ریزم. خیلی دلم برای مادرم تنگ شده، دوست نداشتم بفهمه مجروح شدم حالا که فهمیده خیلی بد شده. مطمئنم از همین الان قلیون پشت قلیون تا صبح قلیون می‌کشه. خیلی تلاش می‌کنم دلداریش بدم هر چند که خودم هم حال خوشی ندارم. از غصه مادرم تا صبح خواب به چشمم نیومد. بعد از نماز صبح خوابیدم. صبحانه آوردن، ناهید خانم کمتر میاد سروقتم، این خیلی خوبه. ۳ تا از بچه ها از آبادان اومدن. انتظامات بیمارستان هم پشت سرشون وارد شد و بگو مگو می‌کنند. خانم سرپرستار هم اضافه شد. اونها می‌گن وقت ملاقات نیست باید بروید بیرون. اینها می‌گن ما از آبادان اومدیم، الان هم فقط یکساعت می‌بینیمش و می‌ریم. سعید یازع (( یکی از قدیمیترین دوست‌هام. از کلاس چهارم دبستان با هم دوست شدیم. همسایه هستیم. بعد از شروع جنگ هم تقریبا همه جا با هم بودیم. سال ۶۲ با خواهرم ازدواج کرد)) جاسم بنی رشید، همونی که دقایق اول مرا بغل کرد و سوار آمبولانس کرد. مهدی یازع، یه جوان خیلی خوب و دوست داشتنی با یه ویژگی بسیار بد. کنترل دست و پاش را نداره، همینجوری بی‌هوا دستش را تکون می‌ده، قدم برمی‌داره ووو اصلا حواسش نیست که ممکنه دستش به چیزی یا جایی بخوره یا اینکه کسی را لگد کنه یا..... در این مورد خاطرات زیادی برامون درست کرده. به سرپرستار اصرار کردم لااقل اجازه بده یکی شون بعنوان همراه کنارم باشه، قبول کرد. حالا که سرپرستار و مامور انتظامات قبول کردن، این سه تا، سر اینکه کدومشون کنارم بمونن باهم دعواشون شده. بهشون پیشنهاد کردم، اول سعید بمونه و اون دونفر بروند اطراف بیمارستان قدم بزنند بعد شیفت عوض کنند. سعید کنارم نشست و شروع به گزارش کرد. اینجوری که می‌گه، وقتی بابام رفته بوده آبادان، خبر مجروحیت مرا می‌شنوه و آدرس بیمارستان را از بنیاد شهید می‌گیره. کوله پشتیِ مرا برمی‌داره و برمی‌گرده شیراز و از شیراز میاد تهران. بعد از اینکه مرا می‌بینه برمی‌گرده شیراز، همین رفت و برگشت و اینکه کوله پشتی ام را دیده بودن باعث شکِ مادرم می‌شه، همون‌موقع هم سعید میاد شیراز. مادرم وقتی می‌بینه سعید تنها اومده بیشتر مشکوک می‌شه و سئوال پیچ شون می‌کنه سعید هم طاقت نمیاره و لو میده که عزت زخمی شده. همون شبی که به من تلفن زدن تازه خبر مجروحیت مرا شنیده بودن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 "جنگ در کلام سربازان عراقی" ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔹 سرهنگ ثامر احمد الفلوجی، در آن شب سرلشکر ستاد اسماعیل تایه النعیمی درباره آینده و آنچه در دل رهبری می‌گذشت، سخن می‌گفت. او چنین آغاز کرد: برادران عزیز! امروز در ایران انقلاب واقع شده است. این انقلاب به کشور ما هم سرایت کرده، شما می‌دانید که ۷۰ درصد از جمعیت عراق را شیعیان تشکیل می‌دهند و آنها بدون شک و به شکل واقعی به این انقلاب علاقه‌مند هستند. شیعیان به طور محرمانه به رادیوهای ایران گوش فرا می‌دهند و آنها می‌خواهند نظام حکومتی ما را سرنگون کنند. برادران! ما دارای ارتش بزرگی هستیم، با زرادخانه‌ای عظیم. ما نظر مساعد غرب به ویژه آمریکا را درباره ضرورت اقدام و سرنگون کردن نظام جدید (امام) خمینی جلب کرده‌ایم. اگر دست روی دست بگذاریم، حکومت ما باید همیشه در حالت انتظار و احتضار به سر برد. چه بسا در کشور ما انقلاب خمینی جدیدی رخ دهد که او را به عنوان رهبر خود انتخاب کند. وزیر دفاع به سخنان خود ادامه می‌داد و همه به دقت گوش فرا داده بودند. یکی از آنها آنچنان مات و مبهوت به وزیر دفاع خیره شده بود که باعث شک و تردید وی شد و پرسید: آیا چیز خاصی است عمیر صلاح؟ نامبرده در جواب گفت: خیر سرورم. مسئله‌ای وجود ندارد. ما دشمنان را زیر پا لگدمال خواهیم کرد تا پند و عبرتی جاودان برای نسل‌های آینده باشد. وزیر دفاع اضافه کرد: بله، درس و عبرتی جاودان برای نسل‌های آینده باشد و آن را به خاطر بسپارند. ... ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۳۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 بی اختیار چهار چنگولی چسبیدم به گردن مجسمه انگار می‌خواستم به تنهایی جلو سقوطش را بگیرم. یکهو سیم بکسل کشیده شد مجسمه تکانی تند خورد و دوباره سرجایش ایستاد. دهان باز کردم فریاد بکشم، گلویم خشک شده بود. زبانم را دور لب‌های قاچ خورده ام چرخاندم و به زور آبی تو دهانم جمع کردم و قورتش دادم. با خیس شدن گلویم با تمام وجود هوار کشیدم چنان بلند که نزدیک بود تارهای صوتی ام تکه پاره شوند، آهاااای ی ی ... آهاااای ی ی .... نکشید ... من هنوز این بالا هستم.... نکشید ... نکشید... - خاک تو سر ترسوات! کجا رفته آن همه دل و جرات؟ مثل گربه از در و دیوار و بالای درخت با یک خیز رو زمین بودی. خوب بچه های محله این جا نیستند؛ و گرنه پاک آبرویت رفته بود. - د بیا پایین ... داری چی با خودت بلغور می‌کنی ... زود باش . - آمدم ... همین الان ... آمدم ... چه به من گذشت خدا عالم است. آرام و با احتیاط راهی را که رفته بودم برگشتم. ترسم ریخته بود و دوباره دل و جرات پیدا کرده بودم. جلوتر از همه سر سیم بکسل را گرفته بودم، چنان محکم که انگار می‌خواستند از دستم ..بقاپند. جمعیت چسبیده به هم تو یک صف دراز آماده کشیدن سیم بکسل شدند. کسی فریاد کشید - با یک دو سه سیم بکسل را بکشید. انگار که کسی مردم را رهبری کند هماهنگ فریاد کشیدند یک، دو، سه ... پیروز باد ملت لحظه ای بعد رضا شاه کبیر با سر مبارک رو پایه سنگی کوبیده شد. صدای خرد شدن سر سنگی مجسمه به صدای خردشدن جمجمه آدم زنده ای می‌ماند. جمعیت به آن سقوط راضی نبودند. با یک حرکت دیگر مجسمه را با تمام هیکل رو چمن کوبیدیم. - باید مجسمه را تو خیابان بکشانیم. این را یک نفر با صدای نخراشیده اش گفت. جمعیت با فریاد حرف مرد را تأیید کردند. با همان قدرت مجسمه روی زمین کشیده شد. ناگهان چشمم به نرده های آهنی دور تا دور میدان افتاد. لحظه ای سرجایم میخکوب شدم. نگاهی به سر مجسمه که با شکم من مماس بود انداختم. می‌دانستم به محض رسیدن به نرده ها دل و روده ام بیرون خواهد ریخت. سعی کردم سیم بکسل را رها کنم و از میان جمعیت فشرده خودم را بیرون بکشم .نتوانستم. هراسان به دور و برم نگاه کردم. دیواری از دست و پا و هیکل‌های بلند و کوتاه بود؛ که با خشم در حرکت بودند. مانده بودم چگونه می‌شود آن همه پا را از حرکت انداخت. ناگهان در آخرین لحظه داد زدم - آهااااییی ... من الان له می‌شوم ... یکی به دادم برسد. جمعیت از حرکت ایستاد. کسی دست انداخت و من را کنار کشید. نفس عمیقی کشیدم و به دنبال جمعیت دویدم. نمی‌دانم چه طور شد که مردم مجسمه را رو نرده‌ها کله معلق رها کردند و به طرف خیابان دویدند. همراه دسته تظاهرات کننده تو خیابان آیزنهاور به راه افتادم. از این که در آن اعتراض سهمی داشتم در پوست خود نمی گنجیدم. غرور و مردانگی وجودم را در بر گرفته بود. احساس سربازی را می کردم که به طرف جبهه و جنگ در حرکت است. مردم همان طور پیش می‌رفتند. جلو هر مغازه ای می ایستادند و عکس رضا شاه و پسرش محمدرضا شاه را از رو دیوار پایین می‌کشیدند و زیر پا می‌انداختند. از پنجره بعضی از خانه ها نیز عکسها بیرون انداخته می‌شد. حتی از خانه‌های اعیان و شاه دوست. ما انقلاب کرده بودیم. این برای من هیجان انگیز بود. من مجسمه رضاخان را پایین کشیده بودم. من داش اسدالله .. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 فروردین ۱۳۶۱ ایلام ، دشت عباس منطقه عملیاتی فتح المبین انهدام نفربر عراقی ... عکاس: علی فریدونی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نبرد با تانک ها! 🔸«بچه ها متواضعانه و بی غرور می دانند که نهایت تکامل انسان این است که وجود خود را وقف تحقق اراده الهی کنند.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا