گاه نبرد آمده دلاوران بسیج.mp3
1.36M
🍂 نواهای ماندگار
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
🔹 گاه نبرد آمده دلاوران بسیج
برای حفظ شرف پیش به سوی خلیج
شعر: محمدعلی مردانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
محمدرضا مبین ۲)
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 همه چیز آرام بود و شستشوی مغزی خیلی روان و رند، پیش می رفت، تا اینکه پای اولین خانواده به پادگان اشرف باز شد، مسعود رجوی هم که سعی می کرد طبق معمول این تهدید تشکیلاتی را به فرصت تبدیل کند، دستور داد خانواده ها به اشرف وارد شده و ضمن اجازه ملاقات دادن، سعی شود که خانواده را به نفع سازمان مصادره کنند، اما او از این مسئله غافل بود که فضای شستشوی مغزی درون تشکیلاتی فقط در فضای بسته مناسبات جواب می داد و هر کس از حصارهای فیزیکی قرارگاه خارج می شد، تمام ضدارزش های سازمان مجاهدین هم در ذهن و ضمیر او فرو می ریخت. هر خانواده که از فضای باز و عادی بیرون، وارد مناسبات می شد، به روشنی، به تمام محدودیت ها و مناسبات خشک تشکیلاتی رجوی، اعتراض می کرد.
خانواده من هم در سال 1382 همراه با برخی خانواده های دیگر که بصورت انفرادی به اشرف مراجعه کرده بودند، وارد ساختمان های اسکان، معروف به هتل ایران شدند. ملاقات با حضور دو مسئول بالای تشکیلاتی شکل گرفت، خانواده من روی اولین چیزی که انگشت گذاشت، چرائی تجرد ما و اینکه چرا باید لباس فرم نظامی بپوشیم، متمرکز شدند. سئوال دیگر این بود که این سیم خاردارها و حصارهای دور اشرف برای چیست؟ مگر شما زندانی هستید؟ همچنین از نوع کار ما سئوال می کردند که در درون این سیم خاردارها مشغول چه کاری هستیم؟
من بخوبی می دانستم که هر حرکت اشتباهی خودم و خانواده ام را دچار دردسرهای شدیدی خواهد کرد، بنابراین از جواب دادن صریح طفره می رفتم، روز اول سعی کردم آنها را در داخل قرارگاه به گردش ببرم، آنها را اول از همه ( بنا به دستور تشکیلات) سر مزار بردم! مزار به گورستانی می گفتیم که کشته های ما را آنجا دفن می کردند، عکس العمل خانواده بسیار منفی و تند بود، گفتند چرا ما را به گورستان آوردی؟ مگر قرار است برایت اتفاقی بیافتد؟ من هم که نمی توانستم بگویم این دستور تشکیلات است، جواب دادم اینجا یکی از محل هائی که دوستانمان آنجا دفن است، برایمان خیلی ارزش دارد! که ابدا برایشان قانع کننده نبود.
همچنین سران تشکیلات خانواده ها را رصد می کردند که در چه وضعیتی هستند، اگر فضایشان مثبت بود، آنها را به شام جمعی قرارگاه می بردند و کلی برایشان برنامه های هنری و … اجرا می کردند، اما خانواده من را به میان جمع نبردند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نسل مبارز ۱)
سیده لیلا حسینی
نوشته: رومزی پور
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 شب اول جنگ برای دیدن انفجار و بمباران بالای پشت بام ها رفتیم.
فکر میکردیم که اینها جدی نیست. در صورتی که از اوایل سال ۵۹ درگیری بود و ما خبر نداشتیم. اول مهر شد و ما به مدرسه رفتیم. اما در آنجا خبری از درس و مشق و اینجور چیزها نبود. همه مدارس تعطیل بودند. در شهر فقط آمبولانس بود که مرتباً از یک طرف شهر به طرف جنت آباد (گلزار شهدای خرمشهر) می رفت. ما هم برای کمک به جنت آباد رفتیم. در آنجا جنازه های زیادی بود. زنان را یک طرف و مردان را یک طرف گذاشته بودند. من از مرده وحشت داشتم. الان هم وحشت دارم. اما روزهای اول جنگ، دیدن این همه جنازه برای همه ما عادی شده بود. در آنجا خانوادههای حسینی و حیدر حیدری را دیدم که بی قراری می کردند.
کار ما همین شده بود که هر روز به جنت آباد برویم تا کمک کوچکی بکنیم. به این کار علاقه مند شدیم. البته پدرم قبول نمیکرد که به آنجا برویم. بنابر این روزها میرفتیم و شبها به خانه باز می گشتیم.
تقریباً شهر را تخلیه کرده بودند و آنهایی که مانده بودند در حسینیه ها و مساجد زندگی می کردند. چون خانه امن نبود و مردم می ترسیدند که عراقی ها حمله کنند.
روز اول پدر به خانه سر میزد و می رفت. اما بعدها کمتر می آمد. روزهای بعد فقط سه بار او را دیدم آن هم در جنت آباد. یک روز داشت در کندن قبل به مردم کمک میکرد و یک روز هم او را دیدم که میگفت بنی صدر دارد به ملت خیانت میکند و محکم با مشت به تابلو روی دیوار زد. بار سوم او را دیدم که داشت به مردم نصیحت می کرد که مراقب همدیگر باشند.
ادامه در قسمت بعد
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب شهرم در امان نیست
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نسل مبارز ۲)
سیده لیلا حسینی
نوشته: رومزی پور
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 روز چهارم دیگر فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم. فاصله جنت آباد با پادگان دژ زیاد نبود و به وضوح عراقی ها را می دیدیم چطور تردد میکنند. مردمی را که در خرمشهر به شهادت می رسیدند در جنت آباد دفن می کردند. یک روز بعد از بمباران شدید عده زیادی از مردم به خاک و خون کشیده شده بودند. امدادگران قبر را کنده و چهار پنج تا از نوزادان کوچک را در آن، جای دادند. آنها در کفن پیچیده شده بودند و جای زیادی را نمیگرفتند. بعضی ها دختر بودند ولی بعضی از آنها مشخص نبودند و فقط تکه هایی از گوشت دست یا پا بودند. جسد یکی از آنها هم بهطور وحشتناکی ورم کرده بود. من مرتباً در نظرم این آیه از قرآن می آمد که "به ای ذنب قتلت" اینها چه گناهی مرتکب شدند که به این صورت کشته شده اند؟ در جایی دیگر خبر دادند که خانوادهای زیر آوار مانده اند. همگی به آنجا رفتیم تا کمک کنیم. بچه ها سر سفره صبحانه بودند که با بمباران بعثی ها به شهادت رسیدند. دقیقا یادم نمی آید که کجای خرمشهر بود. شاید سمت چهارراه نقدی فلکه آتش نشانی بود، نمیدانم.
پدرم بیشتر با ارتشیها بود. خیلی علاقه داشت با آنها باشد. بعد از ظهر روز سوم جنگ به خانه آمد و از من سراغ مادرم را گرفت. گفتم: به حسینیه رفته. گفت: من دارم میرم خط مقدم. من به مادرم چیزی نگفتم. صبح روز بعد که مادر سراغ پدرم را از من گرفت گفتم خیالت راحت باشد، جایش امن است. با ارتشی ها است.
ادامه در قسمت بعد
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب شهرم در امان نیست
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۴۹
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
چند لحظه همان جور ماندیم. سر چرخاندم طرف اتاق. امام ایستاده نگاهم میکرد. شاید چهره جوانم باعث تعجبش شده بود. هول سلام کردم. با لبخند جواب داد. دستش را که به طرفم دراز شده بود فشردم. با دست اشاره کرد بنشینم. رو زانو نشستم زیر لب گفتم
- از آلمان شهر گیسن خدمتتان میرسم ... از بچه های انجمن اسلامی شهر گیسن هستم.
- درستان را تمام کردهاید؟
- بله ... با اجازه برمیگردم ایران
- خوب کاری میکنید ... آن جا بیشتر به شما احتیاج است ... دست از فعالیت برندارید. خداوند تبارک و تعالی پشت و پناهتان است.
بسته کاغذها را گذاشتم رو میز کوچکی که روبه روی امام بود. امام بسته را باز کرد و به گزارش چشم دوخت. چشم چرخاندم تو اتاق. تاقچه بالای اتاق خالی بود از کتاب. پیرمرد سینی به دست داخل شد. همان طور که چشمم به امام بود استکان چای را برداشتم. چهره امام آرام بود و دقت فروخوردهای داشت. به کسی میماند که به چند موضوع در یک
لحظه فکر میکرد. فکر کردم چه انسان پیچیده ای است.
- بفرمایید برادر عزیز، بفرمایید چایتان را میل کنید.
- چشم، ممنونم ..
قند را به دهان گذاشتم و باز به تاقچه خالی از کتاب و زیلوی کف اتاق نگاه کردم. دلم میخواست تا ابد در آنجا بمانم. عجیب سبک شده بودم. صدای باز شدن در حیاط آمد. به در حیاط نگاه انداختم. نیمه باز بود و کسی داخل نشده بود. فقط صدای بلند و کوتاه چند مرد به گوش میرسید. زمزمه امام را شنیدم.
چیزی به نماز مغرب نمانده ... دوباره به حیاط نگاه کردم. از آفتاب بیجان موقع آمدنم چیزی نمانده بود. باد خنکی تو زد. با بلند شدن امام از جایش از جایم کنده شدم. دلم میخواست نماز را با ایشان بخوانم.
جلو در چند شیخ ایرانی در انتظار ایستاده بودند. با دیدن امام دوره اش کردند. بی آن که بدانم کجا میرویم به دنبالشان راه افتادم. صدای قرآن از بلندگویی به گوش میرسید. زنها و مردها را میدیدم که از خم کوچه ها به طرف حرم آقا امیرالمؤمنین علی علیه السلام پا تند کرده بودند. آفتاب غروب کرده بود. هوا گرگ و میشی شده بود. چراغهای نزدیک حرم آقا امیرالمؤمنین علیه السلام چشم را میزد. امام تو صحن رو به حرم ایستاد و چند دقیقه بعد خم شد و بعد راست ایستاد و برگشت. زیارتی کوتاه و پر از معنی. الان که به آن فکر میکنم؛ آن را نکتهای از درسهای امام میبینم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه خاطره انگیز
حاج صادق آهنگران
در جمع پاسداران اهواز
سال۱۳۶۰
همراه با اجرای نوحه
سربازسرافراز خمینی بدنت کو؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#زیر_خاکی
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
محمدرضا مبین ۳)
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 آمد و رفت خانواده مرا بهکلی دگرگون کرد، خیلی به زندگی و نجات خودم امیدوارتر شدم، این نتیجه گیری را در جمع بندی که مسئولین نیز بصورت روزانه انجام می دادند، بدان رسیدند و همه چیز خیلی زود عوض شد. دیگر ورود خانواده ها کم رنگ شد.
نهایتا مسعود رجوی دستور داد، دیگر به دلایل امنیتی ، ورود خانواده ها ممنوع است و صراحتا خانواده ها را دشمن سازمان، نامید.
خانواده های دیگری نیز شروع به آمدن به اشرف کردند، اما راه دیگر بسته شده بود. دیگر به احدی اجازه ورود به قرارگاه را نمی دادند و همه خانواده ها در پشت سیم خاردارها منتظر می ماندند.
در نشست های تشکیلاتی بحث های خانواده شروع شد. خانواده را مسعود رجوی ( با عرض معذرت) الدنگ نامید. دربهای فرقه مجددا بسته شد، در ادامه مسعود رجوی پا را فراتر گذاشت و دستور سنگ پرانی به سمت خانواده ها را صادر کرد.
مسعود رجوی سلاح خالی در دست، به همه سو شلیک می کرد، غافل از اینکه خشاب اسلحه اش خالی است و شلیک هایش در اوج ، شلیک مشقی است که فقط سر و صدا دارد و مصرف درون تشکیلاتی دارد.
اما زندگی و حیات جریان داشت، تکامل نیز ادامه داشت، خانواده ها در پشت سیاج ها، شهرکی تشکیل دادند و ماندگار شدند. این جریان تکامل ادامه داشت و عاقبت آن اشرفی که مسعود رجوی آنجا را کوه های استوار و مستحکم می نامید، فرو ریخت و اشرف سرنگون شد. سران و اعضای سازمان به لیبرتی هدایت شدند و در نهایت هم با فضاحت از کشور عراق اخراج شدند، این اولین و مهم ترین نبرد رو در روی مسعود رجوی با خانواده ها بود که به شکست وی انجامید. برای همین است که رجوی ها از اسم خانواده ها و جداشده ها ، وحشت دارند و همواره زندگی را ضد ارزش می نامند . . .
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
پایان این قسمت
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آیا می دانید :
مشاهده واقعیت جامعه ایران در ابتدا برای اعضای سازمان شوک آور است، اما در طولانی مدت به زاویهدار شدن آنها با سرکردگان سازمان منجر میگردد.
"حسن حیرانی" از اعضای جداشده گروهک منافقین در سال ۱۳۹۷ که آخرین اتفاقات مربوط به تناقضات پیش آمده از یگان سایبری را از نزدیک مشاهده کرده است، میگوید: «حتی نفرات ایدئولوژیکی وجود داشتند که وقتی شبها در نشستهای عملیات جاری (برای بیان تناقضات ذهنی) که گفته میشده است، تناقضاتتان را بگویید، میگفتند وقتی وارد سایت شدم و چند فیلم از جشن در شهرم در ایران و از همشهریانم دیدم، دختر و پسرهای جوان و لباس پوشیدن آنها را دیدم، احساس عقبماندگی به من دست داد. زیرا سران سازمان، اعضا را بهروز نکرده بودند، برای همین آدمها در درون خودشان دچار یک عقب ماندگی میشدند. زیرا سران سازمان یک نگاه مربوط به دهه شصت را برای سه دهه در درون اعضای سازمان نگه داشته بودند.»
#آیا_میدانید
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نسل مبارز ۳)
سیده لیلا حسینی
نوشته: رومزی پور
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 روزهای بعد، بازهم برای کمک به جنت آباد میرفتیم. ماشین مخصوص نوشابه را خالی کرده بودند و از آن برای حمل جنازه استفاده میکردند. کمک میکردیم تا جنازه ها را پایین بیاورند. آن روز سه شهید را آوردند. ما کمک کردیم و آنها را پایین آوردیم. چون مرد بودند آنها را پشت در مردهشویخانه گذاشتیم و رفتیم. اولی را غسل دادند، دومی را که خواستن غسل دهند مرا صدا زدند تا آن را شناسایی کنم. من وقتی او را دیدم تحت تأثیر قرار گرفتم و بیرون آمدم. یکی از مردهشویها وقتی مرا دید گفت این دخترِ آقاست. در آنجا روی حساب اینکه پدرم سید بود او را آقا صدا میکرد. همه از من پرسیدند چه شده؟ گفتم: پدرم شهید شده. آنها هم شروع به گریه کردند و مرا دلداری دادند. وقتی کمی حالم جا آمد با یکی از خانم ها به نام مریم رفتم تا خبر شهادت پدرم را به خانوادهام بدهم. مریم خانم مسنی بود. در راه به ننه رضا (یکی از همسایه ها) گفتم، همراه من بیاید تا این خبر را به مادرم بدهیم. مادرم از دور ما را دید و به طرف من آمد. به او گفتم میخواهم خبری به تو بدهم.
ادامه در قسمت بعد
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب شهرم در امان نیست
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نسل مبارز ۴)
سیده لیلا حسینی
نوشته: رومزی پور
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 مادرم همان موقع در حسینیه بود. وقتی ننه رضا عکس العمل نشان داد و توی صورت زد مادرم فهمید که اتفاق مهمی افتاده است. از او قول گرفتم که داد و بیداد نکند و به او گفتم که پدر شهید شده. همه با او همدردی کردند. بعد از چند دقیقه با هم به جنت آباد رفتیم. پدر را کفن کرده و به مسجد آورده بودند. سربازان زیادی آنجا بودند. به مادرم گفتم ببین اینها نه مادر دارند و خانواده و اینجا بی کس و کارند. اگر تو گریه و شیون کنی در روحیه آنها تاثیر می گذارد.
ظهر شده بود. مادرم را به داخل مسجد بردم و او را تنها گذاشتم تا راحت از پدرم حلالیت بطلبد. بعد از چند دقیقه او را بیرون آوردم. سپس به همراه مردمی که مانده بودند و چند تا از همسایه ها و بچه های دیگر، مثل حسین عیدی و عبد، برادر یونس محمدی و دختر های دیگر مثل الهه الهام و صباح، پدرم را به خاک سپردیم و دوباره به حسینیه بازگشتیم.
تمام شد
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب شهرم در امان نیست
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮
🍂 روزشمار سالهای دفاع مقدس
سه شنبــــــــــــــــه
۱۳۶۱ خـــــــرداد ۲۵
۱۴۰۲ شعبـــــــان ۲۲
1982 ژوئـــــن 15
┄❅✾❅┄
در چنین روزی 👇
🔸 ســومین گروه نیروهاى داوطلب ایرانى براى پیوستن به جبهه مقاومت دربرابر هجوم ارتش رژیم صهیونیستى به لبنان، بعدازظهر امروز به سوریه رفت.
به گزارش اداره ســوم (فرماندهى عملیات) ستاد مشترك ارتش جمهورى اسلامى، در ساعت ۲۰:۱۹، یک فروند هواپیماى نیروى هوایى حامل حدود ۵۰۰ تن از نیروهاى داوطلب ســپاهى و بسیجى با بدرقه سرتیپ قاسمعلى ظهیرنژاد رئیس ستاد مشترك ارتش و داود کریمى فرمانده سپاه پاسداران تهران، فرودگاه مهرآباد تهران را به مقصد سوریه ترك کرد و ساعتى بعد در فرودگاه دمشق به زمین نشست. نیروهاى اعزامى مورداستقبال حجتالاسلام علىاکبر محتشمىپور سفیر ایران در سوریه و چند تن از فرماندهان سپاه پاسداران و مقامات نظامى سورى قرار گرفتند و سپس به زینبیه رفتند و پس از اقامه نماز مغرب و عشا و زیارت مرقد مطهر حضرت زینب(س) راهى محل اقامت خود شدند.
#روزشمار
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۵۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
سرفه های خشکی چهار ستون تن استخوانیام را تکان میدهد. باران با ضرب به پنجره بسته میکوبد. صدای باد میآید و صدای خندیدن بچه ها می آید و صدای باران از میان این صداها. صدای تیر تفنگ بادی میشنوم که پیت حلبی روغن را سوراخ سوراخ میکند. از پشت پرده پرپشت باران چهره آیت الله طالقانی را میبینم و خودم را که روبه رویش نشسته ام. روزهای اول ورودم به ایران بود. بعد از پرس وجو پی درپی در محله قلعه وزیر دیدمش. کسب تکلیف کردم. تاب ایستادن نداشتم. مثل باروتی داغ شده در حال انفجار بودم. حضرت
- خب!
- می خواهم فعالیت کنم. ... بر ضد رژیم ... نظر شما را میخواهم ... از کجا باید شروع کنم ... تو آلمان از شهر گیسن شروع کردم .... در اینجا اوضاع فرق میکند.
آیت الله طالقانی آرام شروع کرد. چشمم را از گلهای رنگ و رورفته قالی گرفتم و به آیت الله طالقانی نگاه کردم.
- این طور که پیداست هوای اینجا برایت سنگین است.
آیت الله قرآنی را از رو رحل برداشت و بعد به طرف من گرفت. از یکی از گنده لاتهای محله قلعه وزیر شنیده بودم ساواکی ها هر چند وقت یکبار به خانهاش میریزند و کتابهایش را غارت میکنند و خودش را دست بسته میبرند. دهان باز کردم چیزی بگویم اما مهلتام نمیدهد.
- بهتر است آهسته قدم برداری .... از مسجد و قرآن خوانی شروع کنی. جوانها نیاز به یادگرفتن قرآن دارند ... از این فعالیت مهمتر؟ ...
چند لحظه ای سکوت بینمان حکمفرما میشود. به حرف آیت الله فکر میکنم. عجب راهنماییای! یک فعالیت پایه ای. آیت الله درست میگوید. جوانها را باید به مسجدها کشاند.
حرف زدن آیت الله چنان دوستانه بود که دلم میخواست تا دیروقت در کنارش بمانم ولی آیتالله برای هر دقیقه از روزش برنامهای داشت. دودل خداحافظی کردم. مانده بودم کارم را از کدام مسجد شروع کنم.
دستهایم را مثل پرنده حاضر به پروازی به دو طرف باز کرده بودم.
- آخ خدای بزرگ چه پروازی! چه پرواز زیبایی! دیگر نمی توانم رو زمین دوام بیاورم ... دِ بجمب داش اسدالله! نباید وقت را از دست بدهی.
با چند نفر از دوستان صحبت کردم همه با خنده و شوخی می گفتند
- هنوز از گرد راه نرسیده میخواهی خودی نشان دهی؟ بزرگتراش ماندهاند ... خیلی ها دارند آب خنک میخورند. هر جا که فکرش را بکنی مأمور گذاشته اند. ساواکیها را نمیشود شناخت.
گوشم بدهکار نبود آماده شده بودم افکارم عنان پاره کند و بتازد تا کجا؟ خودم هم نمیدانستم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلام یا مهدی
جبهه مقاومت
صحنههای دلنشین و حال خوبکن از جمع شدن یاران مهدی (عج)
اللهمعجللولیکالفرج
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت
باد بوی آشنا میآورد از مدفنت
زندهای در هر گیاه تازه کز خاکت دمد
گر چه میدانم که ذرّه ذرّه میپوسد تنت
□□
عصر تلخی بود عصر آخرین دیدارمان
آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت
مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
موج میزد در «خدا پشت و پناهت» گفتنت
□□
«آخرین دیدار» گفتم؟ عذر میخواهم عزیز!
آخرین باری که دیدم، غرق خون دیدم منت
با دهان نیم باز انگار میخواندی هنوز
خیره در آفاقِ خونین، چشمِ بازِ روشنت
صبح بود اما هوا دلگیر و بغضآلود بود
آسمان گویی سیه پوشیده بود از مُردنت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#منزوی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂