eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد محمدرضا مبین ۱) عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 از همان روز اولی که به سازمان پیوستم، همواره سازمان مدعی بود که زندگی خلاف مبارزه است و تمام ظواهر زندگی بایستی طرد شود، از جمله خانواده و آشنایان، همچنین تجرد همه اعضاء تنها راه ماندن در مسیر مبارزه است و اینگونه توجیه می کردند که می بایستی هیچ تماسی با بیرون از مناسبات نیز نداشته باشید، حتی ما اجازه دسترسی به اینترنت و اخبار آزاد را نداشتیم، تمام منفذ مناسبات به اخبار بیرون تنها یک نشریه فرمایشی دیواری بود که کلی فیلتر و محدودیت خبری داشت، سازمان هر خبری را دوست داشت و مطابق مناسبات فرقه اش بود، انعکاس می داد، رادیو و تلویزیون آزاد هم در دسترس نبود و همه گویا در غار زندگی می کردیم. صحبت با دوستان هم ممنوع بود، هیچ کس حق نداشت در مورد اخبار آزاد و گذشته با کسی صحبت کند، اسم این صحبت های دوستانه را نیز “محفل” نامیده بودند و اینکه محفل دوستانه زدن، تاسیس شعبه سپاه پاسداران در مناسبات است، همه را نیز تبدیل به خبرچین کرده بودند و هر حرکتی از سوی “جمع” در اولین فرصت بصورت کتبی و یا در نشست های تفتیش عقاید موسوم به عملیات جاری، طرح می گردید و جمع حاضر روی آن فرد مجبور به موضع گیری می شدند، اگر هم زورشان نمی رسید، نشست های بدتر و شدیدتری معروف به “دیگ” ، که از چند ساعت تا چند روز ادامه پیدا می کرد، شروع می شد و فرد را تعیین تکلیف می کردند، تعیین تکلیف هم به معنای خرد کردن کامل شخصیتی نفر می شد. از صبح که بیدار می شدیم، همه از همه جهات، یکدیگر را رصد می کردند و این جاسوسی را به یک ارزش تشکیلاتی! بدل کرده بودند. هر کس هم به دیگری انتقادی می کرد، خودش از زیر بار فشارها آزاد می شد و برای نجات خود هم که شده، در نشست ها به یکدیگر انتقاد می کردیم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
یاد باد ... آن خاطرات جبهه‌ها گویِ سبقت را ربودند آن سبکبالان مست ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آیا می دانید : دومین جنبه رویا‌رویی اعضاء سازمان ‌منافقین با می‌گردد به عمر از دست رفته‌ای که در محیط زندان‌گونه سازمان، به دور از ابتدایی‌ترین امکانات و سخت‌ترین شرایط زندگی برایشان ایجاد شده و این در حالی است که تصور می‌کرده‌اند عمر خود را برای آزادی و نجات ایران صرف می‌کنند! در شرایطی که اعضای سازمان در محیط پادگانی نه حق ازدواج، فرزند آوری، هرگونه تفریح، برنامه‌ریزی برای زندگی، آزادی، تحصیل و... را نداشتند، هم‌نسلان آنها و نسل‌های بعدی در ایران در آرامش و امنیت برای پیشرفت آینده خود و ایران تلاش کرده‌اند و نتیجه نیز تبدیل شدن ایران به قدرت‌مندترین کشور منطقه و یکی از کشورهای تأثیرگذار دنیا بوده است. گاهی برای آنان این پرسش پیش می‌آید که واقعا ما برای چه چیزی می‌جنگیم و عمر خود را تلف می کنیم؟ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 هله هوله اسارت عباسعلی مومن«نجار» هله هوله واقعی که نداشتیم ولی چقدر چای اضافی خوشمزه‌ای بود که می‌شد اون را یک جور هله هوله حساب کرد. هر شب، بعد از تقسیم چای بین همه افراد آسایشگاه، کمی چای اضافه می‌ماند و برای اینکه عدالت رعایت شود هر شب یک گروه ده نفره به نوبت چای اضافی می‌گرفتند و این چای اضافه چون هر چه شکر بود ته سطل انباشته می‌شد چنان چای شیرینی می‌شد که کیف می‌کردیم و مزه اون هنوز زیر زبان ما باقیمانده است. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۴۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ عرق سر و صورتم را خیس کرده بود. نفسم با صدا بیرون می‌زد. لب‌هایم خشک شده بودند‌ یکهو با ترس از این که امام در نجف نباشد، قلبم با صدا کوبید. انگار کوبه در چوبی ای را می‌کوبیدند. صدایش سنگین و آزاردهنده بود. گوش‌هایم درد گرفته بودند. فشار قاتی هیجانم شده بود. احساس می‌کردم یک لحظه دیگر از پا در می‌آیم جلو در خانه ایستادم. در نیمه باز بود. سرک کشیدم. سنگ‌فرش حیاط را انگار روغن مالیده بودند. برق می‌زد. دستم را مشت کردم و کوبیدم رو در. صدای بم در خفه بود. پا به پا شدم و دسته کاغذ را دست به دست کردم. حس عجیبی داشتم. مثل پسر بچه ای که به در خانه استادش رفته باشد. نمی‌دانم از ابهت خانه حقیر بود یا از دیدار امام. زانوهایم به لرزه افتاده بود. کسی جواب نداد. نگاهم را به دور و بر و بعد به حیاط انداختم. هیچ کس نبود. - مگر می‌شود خانه آیت‌الله خمینی خالی باشد. جماعت اهل بحث همیشه دور ایشان جمع هستند. باد در را تاب داد. حیاط خلوت گم و پیدا شد. چشم تیز کردم. می‌خواستم یک نظر خانه را ببینم. نتوانستم. پیرمردی عباپوش جلو در ظاهر شد. چنان خاموش نگاهم می‌کرد که انگار زبان ندارد. لب باز کردم چیزی بگویم؛ با دست اشاره کرد: می‌توانی داخل شوی. پیرمرد در حالی که در را پشت سر می‌بست نگاه دیگری به من انداخت. تا آن روز امام خمینی (ره) را ندیده بودم. با آن حال، ارادت خاصی نسبت به ایشان در وجودم بود. تو فکرهایم همیشه او را مرد بزرگی دیده بودم. وقتی اعلامیه کاپیتولاسیونش را ترجمه و چاپ کردیم او را بزرگتر از همه دیدم. شجاعت یک روحانی را از خط خط اعلامیه می‌شد دید. همه را بهت زده کرده بود. سلطنت طلب‌ها، سنگینی اعلامیه خردشان کرده بود. نگاهم به پای پیرمرد بود. گیوه‌هایش را لخ‌لخ رو سنگفرش می‌کشید و شانه‌های افتاده‌اش را به چپ و راست تاب می‌داد. خانه از سکوت پر بود. هوا بوی خاصی می‌داد. انگار بوی عطر گل محمدی یا گلاب و عود. از حیاط خلوتی گذشتیم و داخل حیاط اول شدیم. بعد حیاط دوم را پشت سر گذاشتیم. چند اتاق با در و پنجره های چوبی و پرده های افتاده تو چشم می‌زد. پیرمرد جلو در چوبی دو لنگه پنجره دار یکی از اتاق‌ها ایستاد. فهمیدم باید داخل شوم. دست به سینه از کنارش گذشتم. دست‌های چروک و لرزانش را به سینه گذاشت و سر خم کرد. چند لحظه همان جور ماندیم. سر چرخاندم طرف اتاق. امام ایستاده نگاهم می کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نجف اشرف، امام خمینی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران 🔹 گاه نبرد آمده دلاوران بسیج برای حفظ شرف پیش به سوی خلیج شعر: محمدعلی مردانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد محمدرضا مبین ۲) عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 همه چیز آرام بود و شستشوی مغزی خیلی روان و رند، پیش می رفت، تا اینکه پای اولین خانواده به پادگان اشرف باز شد، مسعود رجوی هم که سعی می کرد طبق معمول این تهدید تشکیلاتی را به فرصت تبدیل کند، دستور داد خانواده ها به اشرف وارد شده و ضمن اجازه ملاقات دادن، سعی شود که خانواده را به نفع سازمان مصادره کنند، اما او از این مسئله غافل بود که فضای شستشوی مغزی درون تشکیلاتی فقط در فضای بسته مناسبات جواب می داد و هر کس از حصارهای فیزیکی قرارگاه خارج می شد، تمام ضدارزش های سازمان مجاهدین هم در ذهن و ضمیر او فرو می ریخت. هر خانواده که از فضای باز و عادی بیرون، وارد مناسبات می شد، به روشنی، به تمام محدودیت ها و مناسبات خشک تشکیلاتی رجوی، اعتراض می کرد. خانواده من هم در سال 1382 همراه با برخی خانواده های دیگر که بصورت انفرادی به اشرف مراجعه کرده بودند، وارد ساختمان های اسکان، معروف به هتل ایران شدند. ملاقات با حضور دو مسئول بالای تشکیلاتی شکل گرفت، خانواده من روی اولین چیزی که انگشت گذاشت، چرائی تجرد ما و اینکه چرا باید لباس فرم نظامی بپوشیم، متمرکز شدند. سئوال دیگر این بود که این سیم خاردارها و حصارهای دور اشرف برای چیست؟ مگر شما زندانی هستید؟ همچنین از نوع کار ما سئوال می کردند که در درون این سیم خاردارها مشغول چه کاری هستیم؟ من بخوبی می دانستم که هر حرکت اشتباهی خودم و خانواده ام را دچار دردسرهای شدیدی خواهد کرد، بنابراین از جواب دادن صریح طفره می رفتم، روز اول سعی کردم آنها را در داخل قرارگاه به گردش ببرم، آنها را اول از همه ( بنا به دستور تشکیلات) سر مزار بردم! مزار به گورستانی می گفتیم که کشته های ما را آنجا دفن می کردند، عکس العمل خانواده بسیار منفی و تند بود، گفتند چرا ما را به گورستان آوردی؟ مگر قرار است برایت اتفاقی بیافتد؟ من هم که نمی توانستم بگویم این دستور تشکیلات است، جواب دادم اینجا یکی از محل هائی که دوستانمان آنجا دفن است، برایمان خیلی ارزش دارد! که ابدا برایشان قانع کننده نبود. همچنین سران تشکیلات خانواده ها را رصد می کردند که در چه وضعیتی هستند، اگر فضایشان مثبت بود، آنها را به شام جمعی قرارگاه می بردند و کلی برایشان برنامه های هنری و … اجرا می کردند، اما خانواده من را به میان جمع نبردند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نسل مبارز ۱) سیده لیلا حسینی نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 شب اول جنگ برای دیدن انفجار و بمباران بالای پشت بام ها رفتیم. فکر می‌کردیم که اینها جدی نیست. در صورتی که از اوایل سال ۵۹ درگیری بود و ما خبر نداشتیم. اول مهر شد و ما به مدرسه رفتیم. اما در آنجا خبری از درس و مشق و اینجور چیزها نبود. همه مدارس تعطیل بودند. در شهر فقط آمبولانس بود که مرتباً از یک طرف شهر به طرف جنت آباد (گلزار شهدای خرمشهر) می رفت. ما هم برای کمک به جنت آباد رفتیم. در آنجا جنازه های زیادی بود. زنان را یک طرف و مردان را یک طرف گذاشته بودند. من از مرده وحشت داشتم. الان هم وحشت دارم. اما روزهای اول جنگ، دیدن این همه جنازه برای همه ما عادی شده بود. در آنجا خانواده‌های حسینی و حیدر حیدری را دیدم که بی قراری می کردند. کار ما همین شده بود که هر روز به جنت آباد برویم تا کمک کوچکی بکنیم. به این کار علاقه مند شدیم. البته پدرم قبول نمی‌کرد که به آنجا برویم. بنابر این روزها می‌رفتیم و شب‌ها به خانه باز می گشتیم. تقریباً شهر را تخلیه کرده بودند و آنهایی که مانده بودند در حسینیه ها و مساجد زندگی می کردند. چون خانه امن نبود و مردم می ترسیدند که عراقی ها حمله کنند. روز اول پدر به خانه سر می‌زد و می رفت. اما بعدها کمتر می آمد. روزهای بعد فقط سه بار او را دیدم آن هم در جنت آباد. یک روز داشت در کندن قبل به مردم کمک می‌کرد و یک روز هم او را دیدم که می‌گفت بنی صدر دارد به ملت خیانت می‌کند و محکم با مشت به تابلو روی دیوار زد. بار سوم او را دیدم که داشت به مردم نصیحت می کرد که مراقب همدیگر باشند. ادامه در قسمت بعد •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نسل مبارز ۲) سیده لیلا حسینی نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 روز چهارم دیگر فاصله زیادی با عراقی‌ها نداشتیم. فاصله جنت آباد با پادگان دژ زیاد نبود و به وضوح عراقی ها را می دیدیم چطور تردد می‌کنند. مردمی را که در خرمشهر به شهادت می رسیدند در جنت آباد دفن می کردند. یک روز بعد از بمباران شدید عده زیادی از مردم به خاک و خون کشیده شده بودند. امدادگران قبر را کنده و چهار پنج تا از نوزادان کوچک را در آن، جای دادند. آنها در کفن پیچیده شده بودند و جای زیادی را نمی‌گرفتند. بعضی ها دختر بودند ولی بعضی از آنها مشخص نبودند و فقط تکه هایی از گوشت دست یا پا بودند. جسد یکی از آنها هم به‌طور وحشتناکی ورم کرده بود. من مرتباً در نظرم این آیه از قرآن می آمد که "به ای ذنب قتلت" این‌ها چه گناهی مرتکب شدند که به این صورت کشته شده اند؟ در جایی دیگر خبر دادند که خانواده‌ای زیر آوار مانده اند. همگی به آنجا رفتیم تا کمک کنیم. بچه ها سر سفره صبحانه بودند که با بمباران بعثی ها به شهادت رسیدند. دقیقا یادم نمی آید که کجای خرمشهر بود. شاید سمت چهارراه نقدی فلکه آتش نشانی بود، نمی‌دانم. پدرم بیشتر با ارتشی‌ها بود. خیلی علاقه داشت با آنها باشد. بعد از ظهر روز سوم جنگ به خانه آمد و از من سراغ مادرم را گرفت. گفتم: به حسینیه رفته. گفت: من دارم می‌رم خط مقدم. من به مادرم چیزی نگفتم. صبح روز بعد که مادر سراغ پدرم را از من گرفت گفتم خیالت راحت باشد، جایش امن است. با ارتشی ها است. ادامه در قسمت بعد •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۴۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ چند لحظه همان جور ماندیم. سر چرخاندم طرف اتاق. امام ایستاده نگاهم می‌کرد. شاید چهره جوانم باعث تعجبش شده بود. هول سلام کردم. با لبخند جواب داد. دستش را که به طرفم دراز شده بود فشردم. با دست اشاره کرد بنشینم. رو زانو نشستم زیر لب گفتم‌ - از آلمان شهر گیسن خدمتتان می‌رسم ... از بچه های انجمن اسلامی شهر گیسن هستم. - درستان را تمام کرده‌اید؟ - بله ... با اجازه برمی‌گردم ایران - خوب کاری می‌کنید ... آن جا بیشتر به شما احتیاج است ... دست از فعالیت برندارید. خداوند تبارک و تعالی پشت و پناهتان است. بسته کاغذها را گذاشتم رو میز کوچکی که روبه روی امام بود. امام بسته را باز کرد و به گزارش چشم دوخت. چشم چرخاندم تو اتاق. تاقچه بالای اتاق خالی بود از کتاب. پیرمرد سینی به دست داخل شد. همان طور که چشمم به امام بود استکان چای را برداشتم. چهره امام آرام بود و دقت فروخورده‌ای داشت. به کسی می‌ماند که به چند موضوع در یک لحظه فکر می‌کرد. فکر کردم چه انسان پیچیده ای است. - بفرمایید برادر عزیز، بفرمایید چایتان را میل کنید. - چشم، ممنونم .. قند را به دهان گذاشتم و باز به تاقچه خالی از کتاب و زیلوی کف اتاق نگاه کردم. دلم می‌خواست تا ابد در آن‌جا بمانم. عجیب سبک شده بودم. صدای باز شدن در حیاط آمد. به در حیاط نگاه انداختم. نیمه باز بود و کسی داخل نشده بود. فقط صدای بلند و کوتاه چند مرد به گوش می‌رسید. زمزمه امام را شنیدم. چیزی به نماز مغرب نمانده ... دوباره به حیاط نگاه کردم. از آفتاب بی‌جان موقع آمدنم چیزی نمانده بود. باد خنکی تو زد. با بلند شدن امام از جایش از جایم کنده شدم. دلم می‌خواست نماز را با ایشان بخوانم. جلو در چند شیخ ایرانی در انتظار ایستاده بودند. با دیدن امام دوره اش کردند. بی آن که بدانم کجا می‌رویم به دنبالشان راه افتادم. صدای قرآن از بلندگویی به گوش می‌رسید. زن‌ها و مردها را می‌دیدم که از خم کوچه ها به طرف حرم آقا امیرالمؤمنین علی علیه السلام پا تند کرده بودند. آفتاب غروب کرده بود. هوا گرگ و میشی شده بود. چراغ‌های نزدیک حرم آقا امیرالمؤمنین علیه السلام چشم را می‌زد. امام تو صحن رو به حرم ایستاد و چند دقیقه بعد خم شد و بعد راست ایستاد و برگشت. زیارتی کوتاه و پر از معنی. الان که به آن فکر میکنم؛ آن را نکته‌ای از درس‌های امام می‌بینم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه خاطره انگیز حاج صادق آهنگران در جمع پاسداران اهواز سال۱۳۶۰ همراه با اجرای نوحه سربازسرافراز خمینی بدنت کو؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد محمدرضا مبین ۳) عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 آمد و رفت خانواده مرا به‌کلی دگرگون کرد، خیلی به زندگی و نجات خودم امیدوارتر شدم، این نتیجه گیری را در جمع بندی که مسئولین نیز بصورت روزانه انجام می دادند، بدان رسیدند و همه چیز خیلی زود عوض شد. دیگر ورود خانواده ها کم رنگ شد. نهایتا مسعود رجوی دستور داد، دیگر به دلایل امنیتی ، ورود خانواده ها ممنوع است و صراحتا خانواده ها را دشمن سازمان، نامید. خانواده های دیگری نیز شروع به آمدن به اشرف کردند، اما راه دیگر بسته شده بود. دیگر به احدی اجازه ورود به قرارگاه را نمی دادند و همه خانواده ها در پشت سیم خاردارها منتظر می ماندند. در نشست های تشکیلاتی بحث های خانواده شروع شد. خانواده را مسعود رجوی ( با عرض معذرت) الدنگ نامید. دربهای فرقه مجددا بسته شد، در ادامه مسعود رجوی پا را فراتر گذاشت و دستور سنگ پرانی به سمت خانواده ها را صادر کرد. مسعود رجوی سلاح خالی در دست، به همه سو شلیک می کرد، غافل از اینکه خشاب اسلحه اش خالی است و شلیک هایش در اوج ، شلیک مشقی است که فقط سر و صدا دارد و مصرف درون تشکیلاتی دارد. اما زندگی و حیات جریان داشت، تکامل نیز ادامه داشت، خانواده ها در پشت سیاج ها، شهرکی تشکیل دادند و ماندگار شدند. این جریان تکامل ادامه داشت و عاقبت آن اشرفی که مسعود رجوی آنجا را کوه های استوار و مستحکم می نامید، فرو ریخت و اشرف سرنگون شد. سران و اعضای سازمان به لیبرتی هدایت شدند و در نهایت هم با فضاحت از کشور عراق اخراج شدند، این اولین و مهم ترین نبرد رو در روی مسعود رجوی با خانواده ها بود که به شکست وی انجامید. برای همین است که رجوی ها از اسم خانواده ها و جداشده ها ، وحشت دارند و همواره زندگی را ضد ارزش می نامند . . . ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ پایان این قسمت @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آیا می دانید : مشاهده واقعیت جامعه ایران در ابتدا برای اعضای سازمان شوک آور است، اما در طولانی مدت به زاویه‌دار شدن آنها با سرکردگان سازمان منجر می‌گردد. "حسن حیرانی" از اعضای جداشده گروهک منافقین در سال ۱۳۹۷ که آخرین اتفاقات مربوط به تناقضات پیش آمده از یگان سایبری را از نزدیک مشاهده کرده است، می‌گوید: «حتی نفرات ایدئولوژیکی وجود داشتند که وقتی شب‌ها در نشست‌های عملیات جاری (برای بیان تناقضات ذهنی) که گفته می‌شده است، تناقضاتتان را بگویید، می‌گفتند وقتی وارد سایت شدم و چند فیلم از جشن در شهرم در ایران و از همشهریانم دیدم، دختر و پسرهای جوان و لباس پوشیدن آنها را دیدم، احساس عقب‌ماندگی به من دست داد. زیرا سران سازمان، اعضا را به‌روز نکرده بودند، برای همین آدم‌ها در درون خودشان دچار یک عقب ماندگی می‌شدند. زیرا سران سازمان یک نگاه مربوط به دهه شصت را برای سه دهه در درون اعضای سازمان نگه داشته بودند.» @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نسل مبارز ۳) سیده لیلا حسینی نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 روزهای بعد، بازهم برای کمک به جنت آباد می‌رفتیم. ماشین مخصوص نوشابه را خالی کرده بودند و از آن برای حمل جنازه استفاده می‌کردند. کمک می‌کردیم تا جنازه ها را پایین بیاورند. آن روز سه شهید را آوردند. ما کمک کردیم و آنها را پایین آوردیم. چون مرد بودند آنها را پشت در مرده‌شوی‌خانه گذاشتیم و رفتیم. اولی را غسل دادند، دومی را که خواستن غسل دهند مرا صدا زدند تا آن را شناسایی کنم. من وقتی او را دیدم تحت تأثیر قرار گرفتم و بیرون آمدم. یکی از مرده‌شوی‌ها وقتی مرا دید گفت این دخترِ آقاست. در آنجا روی حساب این‌که پدرم سید بود او را آقا صدا می‌کرد. همه از من پرسیدند چه شده؟ گفتم: پدرم شهید شده. آنها هم شروع به گریه کردند و مرا دلداری دادند. وقتی کمی حالم جا آمد با یکی از خانم ها به نام مریم رفتم تا خبر شهادت پدرم را به خانواده‌ام بدهم. مریم خانم مسنی بود‌. در راه به ننه رضا (یکی از همسایه ها) گفتم، همراه من بیاید تا این خبر را به مادرم بدهیم. مادرم از دور ما را دید و به طرف من آمد. به او گفتم می‌خواهم خبری به تو بدهم. ادامه در قسمت بعد •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نسل مبارز ۴) سیده لیلا حسینی نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 مادرم همان موقع در حسینیه بود. وقتی ننه رضا عکس العمل نشان داد و توی صورت زد مادرم فهمید که اتفاق مهمی افتاده است. از او قول گرفتم که داد و بی‌داد نکند و به او گفتم که پدر شهید شده. همه با او همدردی کردند. بعد از چند دقیقه با هم به جنت آباد رفتیم. پدر را کفن کرده و به مسجد آورده بودند. سربازان زیادی آنجا بودند. به مادرم گفتم ببین اینها نه مادر دارند و خانواده و اینجا بی کس و کارند. اگر تو گریه و شیون کنی در روحیه آنها تاثیر می گذارد. ظهر شده بود. مادرم را به داخل مسجد بردم و او را تنها گذاشتم تا راحت از پدرم حلالیت بطلبد. بعد از چند دقیقه او را بیرون آوردم. سپس به همراه مردمی که مانده بودند و چند تا از همسایه ها و بچه های دیگر، مثل حسین عیدی و عبد، برادر یونس محمدی و دختر های دیگر مثل الهه الهام و صباح، پدرم را به خاک سپردیم و دوباره به حسینیه بازگشتیم. تمام شد •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا