eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 توصیه‌های بختیار به صدام: ایران را از پای درآورید، عیب ندارد که یک یا دو میلیون ایرانی بمیرند! ‏🔹بخشی از پیام صوتی بختیار، نخست وزیر پهلوی، در خصوص همکاری با صدام در جنگ با ایران 🔸 جالب اینکه👇 چاهزاده به مناسبت سالگرد بختیار بیانیه داده و از این قاتل تجلیل کرده. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مردان کوچک سرزمینم ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸شهریور ۵۹ وقتی شایعه حمله عراق به خرمشهر رنگ واقعیت به خودش گرفت مردان خانواده‌ها ماندند و زن ها و بچه‌ها را به شهر دیگر فرستادند. خانواده بهنام محمدی هم جزو همان خیلی‌ها بودند اما بهنام ۱۲ ساله می‌خواست بماند. از مادر اصرار به رفتن و از بهنام اصرار به ماندن. مادر می‌گفت مگه تو چند سالته که می خوای بمونی خرمشهر وسط توپ و تانک! اما مرغ بهنام یک پا داشت و می‌گفت:"مثلاً پسر کشتی گیر داری ها!‌" بهنام ماند. آن اوایل و شب‌های بمباران که خرمشهر در تاریکی فرو می‌رفت، مسئولیت تقسیم فانوس‌ها را به او دادند و کمی که گذشت دیدند این پسر بچه با آن قد و قواره، یلی هست برای خودش. بهنام زبر و زرنگ بود. از طرفی هم ریزه میزه بود و اصلاً بهش نمی‌خورد که بخواهد رزمنده باشد. مدافعان خرمشهر از این ویژگی بهنام استفاده کردند و اینطور شد که او شد مأمور شناسایی. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کتاب "ساجی" شامل خاطرات نسرین باقرزاده، دختر خرمشهری است که در آستانه سوم خردادماه در قالبی جدید به چاپ پنجم خود رسیده است. "ساجی" دربردارنده خاطرات نسرین باقرزاده است؛ دختری خرمشهری که همراه با همسرش بهمن باقری زندگی خوبی در شهرش داشته و هرگز فکر نمی‌کرده جنگ وارد خانه‌اش شود، اما به ناگاه با شروع جنگ معادله‌هایش به هم می‌ریزد. باقرزاده روزهای ابتدایی جنگ را در خرمشهر سپری می‌کند، سپس مجبور به ترک خرمشهر می‌شود و همراه دیگر زنان خانواده به شیراز می‌رود، ولی مردها در خرمشهر می‌مانند و از شهر حفاظت می‌کنند. این کتاب از پیش از آغاز جنگ و سال‌های کودکی راوی آغاز می‌شود و با آغاز جنگ اوج می‌گیرد و روایتی تازه و زنده از مقاومت در خرمشهر و دفاع مقدس پیش روی مخاطب می‌گذارد. توصیح: ضرابی‌زاده، نویسنده این‌کتاب، پیش‌تر آثاری چون "دختر شینا" و "گلستان یازدهم" را در کارنامه ثبت کرده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شهرهای آبادان و خرمشهر همیشه جذاب، دیدنی و پرجریان بوده اند. چه قبل، و چه بعد از انقلاب. چه زمانی که به‌واسطه پالایشگاه و بندر آبی خود پذیرای کارشناسان نفت و تجارت و نیز ارتش‌های تجاوزگری بوده و چه زمانی که در جنگی ۸ ساله ایستاد و خم به ابرو نیاورد. بی شک شنیدن داستان کودکان این سرزمین و خاستگاه جوانان مقاوم و حماسه بزرگشان که در برابر ارتش جهانی صدام ایستادند و باج ندادند، شنیدنی‌ست. خاطراتی که در ادامه می‌آید سرگذشت یکی از مردان آن خطه است که اهل قلم است و اهل نوشتن و بعنوان نماینده‌ای از آن همه جوان زندگی خود را روایت می‌کند تا ما تعمیم دهیم به همه آنها. ..و حکایتی دارد از آن محیط و آن شرایط و آن بچه‌ها. جناب عزت الله نصاری نویسنده خاطرات "نبض یک خمپاره" و "ققنوس‌های اروند" که قبلا در همین کانال به اشتراک گذاشته شدند. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 پیش گفتار با سلام داستانی که در ادامه میخونید، داستان زندگی من از تولد تا شروع جنگ تحمیلی در شهر آبادان است. بنابه اینکه هدفم معرفی کردن زادگاه عزیزم آبادان و محله کفیشه است، تلاش کردم لابلای داستان زندگی خودم، در مورد شهر و محله ام هم بنویسم. این داستان شرح مختصری از زندگی و تلاش و کوشش مردمی خونگرم و مهربان و سختکوشی است که از چهارگوشه کشور ایران به جزیره ایی گرمسیری بنام آبادان مهاجرت کردن و با مدیریت صحیح و زحماتی طاقت فرسا از جزیره ایی که مملو از نخلستان و شوره زار بود شهری مدرن و با امکانات و رفاه فراوان بسازن. این داستان را تقدیم می‌کنم به تمامی مردمان آبادان که از سال ۱۲۹۱ با امکاناتی اندک و همتی بلند این شهر را ساختن، خصوصا اهالی با وفای محله کفیشه. 🔻 قسمت اول اوسا مکانیک گفت من نمی‌تونم ماشینت را تعمیر کنم برو کفیشه پیش اوس کریم. چاره کارت دستِ اونه. : اوسا، ماشینم که روشن نمیشه بگذارش پیش خودت میرم کفیشه، اگه اوس کریم قبول کرد میام بوکسلش می‌کنم می‌برمش. پریدم روی موتورم و بسمت کفیشه راه افتادم. با وجودی که آخرین روز شهریور است هوا هنوز گرم و شرجی بیداد میکنه. آب و هوای آبودان همینجوریه، حالا دیگه خرماها رسیدن و بوی خوش نخلها با بوی گیس (گاز) پالایشگاه مخلوط با رطوبت شرجی توی ریه هامون فرو میره. سرچهارراه "اروسیه" و "تانکی ابوالحسن" بتازگی چراغ راهنما گذاشتن، چراغ قرمزه و مجبورم توقف کنم. سن و سالی ازم گذشته و مثل جوونی‌ها نمی‌شه با موتور ویراژ بدم و از چراغ قرمز عبور کنم، البته موتورم هم یه هوندا ۷۰ فکسنیه. تیپ و لباسم آبودانیه، عینک ریبون که واجبه! بجای تک پوش‌های مانتی گول و رانگلر که قدیما جزو البسه آبودانی‌ها بود یه تک پوش شیک ایرانی و شلوار جین، ولی خب سن و سال را که نمیشه با لباس و عینک قایم کرد. از درمانگاه اقبال بطرف مدرسه مهر پیچیدم، اوس کریم.... اوس کریم، چقدر این اسم تو ذهنم ورجه وورجه میکنه!!! آهان اوس کریم، مکانیکی سرکوچه مون، ماشین‌های آمریکایی تعمیر می‌کرد. یه اوساکار خیلی حرفه ایی به اسم اوسا کاظم هم داشت. هر دوتاشون عرب بودن، تخصص شون تعمیر ماشینهای امریکایی بود. ولی یه چیزی، مگه میشه؟ اون زمانی که من کلاس پنجم بودم اوس کریم حدود ۵۰ سالش بود مگه میشه هنوز هم کار کنه؟ پیچیدم تو کوچه ۳ فرعی، روبروی درب خونه پلاک ۲۱ ایستادم، خونه قدیمیمون، خونه ایی که ۵۰ سال پیش توش بدنیا اومدم. مکانیکی اوس کریم تعطیله، سالهاست که درش بسته است. ای وای، سالهاست که توی این کوچه و توی این محله نیومدم، کفیشه، کفیشه کوچه ۳ فرعی. محله ایی شلوغ و پر جنب و جوش، محله ایی که توش رشد کردم و بزرگ شدم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 داشتم دوم تجربی را می‌خواندم که عقد کردیم و درسم را رها کردم. یک بار گفتم: - اصلاً چی شد اومدی خواستگاری من؟ گفت: - ای ناقلا... می‌خوای از زیر زبون من حرف بکشی! خندیدم و گفتم: - تو هر چی بپرسی من جواب می‌دم. پرسید: - تو اول بگو چی شد به من جواب دادی؟ گفتم: - من همیشه دوسِت داشتم. لب ورچید: - نا سلامتی پسر عمه تم! - نه، به عنوان پسر عمه، کلی ازت خوشم می اومد. همیشه به خودم می‌گفتم پسر به این، خوبی مؤدبی، با ایمانی، قسمت کی می‌شه! ابروها را بالا داد. گفتم: «حالا تو بگو» - توی نامزدی نسرین، ناهید دوربین رو داد عکسی ازتون بگیرم. در گوشم گفت: «داداشی از توی دوربین زهرا رو نگاه کن. اونجا یه نظر نگات کردم و به دلم نشستی. گفتم: «مگه قبلا نگام نکرده بودی؟» ابرو بالا داد و گفت: «نه اون جور!» •••• چهار سال و نیم بی سروصدا با هم زندگی کردیم. در طول زندگی مشترکمان حتی یک بار حرفمان نشد. بعضی ها می گفتند اصلا اسماعیل نبود که جر و بحث با هم بکنید. اما وقتی بود جز محبت و همدلی، بده و بستانی نداشتیم. همه سختی‌های زندگی را تحمل کرده بودم به امید روزی که جنگ تمام شود و با اسماعیل به خانه مان برویم و زندگی مستقلی داشته باشیم. زمینی در زیبا شهر به ما داده بودند که اسماعیل داشت آنجا خانه می ساخت. زندگی من هم مثل همه زنهای جوان مشکلاتی داشت. اما دلم نمی آمد چند ساعتی که اسماعیل به خانه می آید از سختی ها گله کنم. روایت زهرا امینی 🔹 برگرفته از کتاب "بی آرام" ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ یک آیفای زمان هیتلر با چند تا سرباز جلو صف‌ای که کشیده بودیم ترمز کرد. با دیدن آیفا ذهنم رفت به آلمان و شرکت آمریکایی ای که با شروع تعطیلات تابستانی در آن کار می‌کردم. راننده شرکت بودم. از خود آمریکایی‌ها گواهینامه گرفتم. در همان اولین روز امتحان چه قدر ذوق کرده بودم. دستمزد خوبی بابت کارم می‌گرفتم. نصف دستمزدم را حواله می‌کردم تهران، برای خانواده ام. باید یک جوری خوبی‌های خانم خانما و داداش عباس را تلافی می‌کردم. افسرها هل‌مان دادند طرف آیفا. سربازها از همانجا که ایستاده بودند کشیدندمان بالا. کوبیده شدم به حفاظ آیفا. درد امانم را برید. عینک‌ام سُر خورد رو نوک دماغ ام. دستپاچه هل‌اش دادم سر جایش. رسیده نرسیده سربازها دست و چشم‌هایمان را بستند. انگار می‌ترسیدند از آن بالا تمام منطقه را شناسایی کنیم. فشار عینک و دستمال آزارم می داد. بازوهایم را چنان کشیده بودند که داشت دو شقه می‌شد. یواش یواش پا کشیدم به طرف دیواره آهنی. پشت چسباندم به آن تا تعادل ام را از دست دهم. با صدای دیگی که وسط آیفا بود سر جا خشکم زد. دیگ‌ها پر بودند از غذا. بوی غذاها آب دهانمان را راه انداخته بود. جرأت جلو رفتن نداشتیم. سعی می‌کردم فکرم را به مقر ستاد و فرماندهانش بکشم. باد بوی غذا را لوله می‌کرد تو دماغ ام. به عمرم شکنجه ای با آن همه زجر نچشیده بودم. دست اندازهای جاده آسفالته می‌کوبیدمان به دیواره آهنی و میله ها. سربازها با دست پسمان می‌زدند. صدای چلپ و چلپ خورشت از تو دیگ بیرون می‌ریخت. سربازها هوار می‌کشیدند سر راننده. راننده لحظه ای آرام می‌کرد و بعد دوباره پا می‌گذاشت رو گاز. دل و روده خشک شده مان گره می خورد به هم. وسط‌های راه احساس کردم یکی از سربازها سیخ ایستاده روبه رویم. نفس‌های خیس‌اش پخش می‌شد رو صورتم. بوی گند معده اش جای بوی غذا را گرفته بود. گردن شکاندم رو سینه ام. چانه ام را گرفت و کشید بالا. خنده ای کرد و دست مالید رو صورتم. مانده بودم چه کار می‌خواهد بکند که چنگ انداخت رو چشم بند و عینک ام. صدای خرد شدن عینک و ترک شیشه هایش دلم را لرزاند. نگاه کردم به دست سرباز. عینک را تو مشت گنده اش می‌فشرد. دهان باز کردم چیزی بگویم که پرتاش کرد تو جاده. چشم‌هایم را محکم بستم تا چشمبند را رویشان گره بزند. بعد هر چه فحش از روزهای نوجوانی‌ام بلد بودم تو دلم نثارش کردم. دلم خنک نشد. مشت سرباز کوبیده شد به چانه ام. لب‌هایم را به هم دوختم. صدای در دیگ می‌آمد و صدای ملچ ملچ دهان سربازها. از زیر چشم بند زور زدم تا خوردن آنها را تماشا کنم. با حرص مشت‌های پر از غذایشان را می‌تپاندند تو دهانشان. راننده با مشت می‌کوبید به سقف. سربازها با دهان پر می‌زدند زیر خنده. راننده فحش‌های چارواداری حواله شان می کرد. سربازها رو در دیگ‌ها می‌کوبیدند. عروسی ننه شان بود، انگار. با تمام قوا خودم را سرپا نگاه داشتم. تازه اول کار بود. احساس کردم ارتباط معده ام برای لحظه ای با مغزم قطع شد. آب دهانم را قورت دادم و خدا را شکر کردم. یکهو بویی تمام وجودم را پر کرد. بوی برنج تازه پخته شده. دهانم را باز کردم تا نفس عمیقی بکشم. مشتی برنج خمیر ریخته شد تو دهانم. برای لحظه ای آرواره هایم خشکید. برنج تو دهانم خیس خورد و باد کرد یکهو دندانهایم را فشردم رویشان. مزه‌اش تا مغز استخوانم فرو رفت. گلو و مغز و دلم داغ شد. حال آدم دیوانه را پیدا کرده بودم. صدای جویدن از همه طرف به گوش می‌رسید. دلم می‌خواست خدا را فریاد بکشم. از پله ها هل‌مان دادند بالا. داخل ساختمان به بخاری می‌ماند. گرم و آرام بخش. تو راهرو صف کشیدیم و کنار دیوار نشستیم. چشم بندها را باز کردند. دور تا دورمان اتاق بود. دو اتاق سمت چپ به کاروانسرا می‌ماند. از آدم خالی و پر می‌شد. قیافه هیچ کدامشان بهتر از ما نبود. خستگی و بیخوابی خمیرشان کرده بود. تازه جا خوش کرده بودم که از جا کنده شدم تا به خود بیایم. تو یکی از اتاق‌های سمت چپ ساختمان بودم. در و دیوار و رو میز بزرگ وسط اتاق پر بود از نقشه‌های جورواجور. روی خیلی‌هاشان ماژیک شیشه ای کشیده شده بود. زرد و قرمز و آبی. سربازها ول‌ام کردند وسط اتاق و رفتند. در را چنان به هم کوبیدند که صدایش تو اتاق منفجر شد. احساس کردم دو بامبی کوبیدند تو سرم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ "مسیر عشق" نماهنگی بسیار زیبا تقدیم به همه دلباختگان حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام •••• شهادت حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه السلام تسلیت باد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمی گذرم! ¤ از وصیت شهید امیر حاج امینی به زنان و مردان ایران اسلامی ┄┄┄┄ 🌹 ┄┄┄┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 عهدی که مرحوم ابوترابی با امام رضا (ع) بست سید علی اکبر ابوترابی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 در دوره جوانی وقتی تحصیلات دبیرستان ام را تمام کردم، پدرمان گفت: «از تو می خواهم درس حوزه را شروع کنی.» با چند نفر از دوستان که با هم حشر و نشر داشتیم، صحبت کردیم که به زیارت امام رضا(ع) برویم و در آن جا عهد و پیمانی با امام رضا ببندیم و آن گاه درس حوزه را شروع کنیم. به مشهد مقدس رفتیم و در حرم عرض کردیم: «ای امام رضا! ما در این جا تعهد می‌دهیم که زندگی خودمان را وقف شما و راه و آیین شما بکنیم. در مقابل از شما یک خواسته داریم و آن این که در شداید و سختی‌ها و تنگنای زندگی ما را رها نکنی.»آ طلبه شدم و ازدواج کردم. یکی از روزهایی که تازه ازدواج کرده بودم تمام دارایی من پنج تومان بود. یک شب، شخصی در خانه ما را زد و با حالتی مضطرب گفت: «من در تهران دچار مشکلی شده‌ام و به ۱۰۰۰ تومان پول نیاز دارم.» با وجود این که تمام دارایی من پنج تومان بود، اما نخواستم دست رد به سینه او بزنم. گفتم: «تا فردا به من مهلت بده! ببینم چه کار می‌توانم بکنم.» هنگام سحر، قبل از نماز صبح به حرم حضرت معصومه (س) رفتم. آنجا متوسل شدم و عرض کردم که «یا فاطمۀ معصومه! من به برادر بزگوارت تعهدی سپردم و خواسته اجابت بشود و یک مضطر را از تنگنا نجات بدهی.» نماز صبح را خواندم و داشتم تعقیبات می‌خواندم. حرم شلوغ بود. ناگهان از پشت سر کسی دستی به کتف من زد و گفت: «آقای ابوترابی این پاکت مال شماست» و مهلت هم نداد که من عکس‌العملی نشان دهم و تشکر بکنم. پاکت را به من داد. وقتی به خود آمدم، برگشتم که ببینم چه کسی بود اما اثری از آن شخص ندیدم. پاکت را باز کردم. دیدم هزار تومان پول در آن گذاشته شده. منزل آمدم و آن شخص هم طبق قرار، دوباره به سراغم آمد. پول را که به او دادم از فرط شوق از خود بی‌خود شد. باید در عرض ادب کردن به پیشگاه مقدس معصومین (ع) با دنیایی دلگرمی و اطمینان پیش برویم. «اشهد انک تسمع کلامی و ترد سلامی» من شهادت می‌دهم که شما من را می‌بینید و صدایم را می‌شنوید. آنها جواب ما را در حدی که شایستگی و لیاقت ماست،به ما بر می‌گردانند. منبع: خبرگزاری ایسنا ┄┅═✦═┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یکی از بزرگ‌ترین فوائد این جنگ هشت ساله و دفاع هشت‌ساله، حفظ و تقویت روحیه‌ی انقلاب و حرکت، در نسل جوان ما و در جامعه‌ی ما بود.۱۳۹۶/۰۳/۰۳ بیانات در مراسم شب خاطره ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت دوم روی پله های خونه‌ی آل خمیس اینا نشستم، هنوز بوی روغن داغ و زولبیا بامیه و باقلاوایی که عمو رمضون و فضل الله شاگردش می‌پختن از مغازه‌ی بغلی به مشام می‌رسه. یه سیگار از جیبم در آوردم و روشن کردم، پک اول را که بیرون دادم لابلای دود سیگار؛ حسین کمالی و سیامک و کوروش در حال جر و بحث با آقای تکلیف همسایه تو کوچه مسجد فاطمیه هستن. آقای تکلیف به سروصدای بچه هایی که فوتبال بازی میکنن اعتراض داره، حاج مجید خادم مسجد فاطمیه پادرمیونی میکنه. اون سرکوچه، کریم دایی شاطر نانوایی مش حداد خسته و کوفته از کار اومده و با محمد دبستانی و حمزه و مجید یازعی بگو و بخند میکنه. نعمت مرادزاده و فاضل قیطانی و ناصر و عزیز یازعی دارن برای بازی فردا با بچه های محله ی میدون پهلوی برنامه ریزی میکنن. عبد چومبه و محمد یازع هم چهارتا از بچه ها را دور خودش جمع کردن و دارن درباره آخرین تمرینات بوکسشون حرف میزنن. اوهوی ی ی ی ی، چی شد؟ سرو صدای عزیز طرف نعمتی به آسمون رفت. همین دیروز یه پیکان جوانان خریده، خونه ی آل خمیس برای تعمیر و ترمیم پشت بومشون مقدار زیادی کاهگل جلوی خونه درست کردن، عزیز نتونست ماشینش را کنترل کنه رفت وسط کاهگلها. عمو یدالله با همون لهجه بهبهانیش از پشت چرخ خیاطی به بچه ها نهیب میزنه کمک کنید ماشین عزیز را از توی کاهگلها بکشید بیرون. جاسم باوی با سوزوکی هزارش تک چرخ زنان وارد کوچه میشه. عجب محله ی شلوغی، عجب کوچه ایی، چقدر پسربچه، چقدر جوان. یه محله ی شلوغ در یه شهر شلوغ، آبودان. پنجشنبه شب ها و جمعه شبها، فلکه فرودگاه و زیرپل خرمشهر و دیری فارم، جیگر خوردن و شنیدن صدای نی همبون و ضرب و تیمپو و تک چرخ زدن و ویراژ دادن با موتورسیکلتهای چهارسیلندر و کراس همه را سرحال و شاد میکرد. بعد از یکهفته کار و تلاش طاقت فرسا لابلای آهنهای سربه فلک کشیده و گازهای مسموم پالایشگاه و پتروشیمی و کلنجار رفتن با غول فولادیه کت کراکر و بنادر صادراتی نفتی یا بازار شلوغ و پر از جاروجنجال، حالا چند ساعت استراحت کنار شط کارون و زیر پل خرمشهر یا لب اروندآبادان یا باشگاههای متعدد شرکت نفت خستگی از تن مردم خارج میشه و دوباره از شنبه با صدای فیدوس پالایشگاه یک هفته ی تازه شروع میشه...... - عزت، عزت ای بابا این کیه صدا میزنه نکنه دوباره بابای شیرخدا داره صدای زنش میکنه؟ اسم مادر شیرخدا هم عزته هر وقت شوهرش صداش میکنه، بچه ها به تمسخر میگن عزت ظرفها را نشستی شوهرت عصبانی شده. اینهمه اسم تو دنیا هست نمیدونم چرا بابام این اسمو روی من گذاشته. - نه این صدا از عالم خیال نیست؛ عزت کا اینجا چکار میکنی؟ چرا اینجوری کف پیاده رو ولو شدی؟ حسون همسایه روبروئیمونه، بعد از جنگ یه نیسان آبی گرفته و حمل بار میکنه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 روز اولی در وادی شهیدان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 روز اولی که رفتم تفحص، یکی گفت، شهدا برای روز اولی ها معمولا هدیه میدن، اینو گفت و رفت پی کار خودش، و من تو فکر گفتم، که اگر این اتفاق برام نیافته یعنی شهیدا دلشون نمی خواد تو اینجا باشی،😔 فکر و خیال امانم را بریده بود که شهیدی رونمایی کرد، بچه ها گفتند فلانی بیا تو شهید را از دل خاک بیرون بیار، وارد گودال که اون شهید عزیز داخلش دفن شده بود شدم، با راهنمایی بچه ها اول از همه دنبال پلاک بگرد که یه وقت اگر شهید پلاک داشت لابه لای خاک گم نشه، دست بردم سمت یقه لباس، شکر خدا پلاک داشت، الان بعد پیدا شدن پلاک باید کل خاک از روی شهید برداشته بشه، خاکها را کاملا برداشتم، کل پیکر نمایان شد،، دست گذاشتم داخل جیب شلوارش که ببینم مدارک هم داره یا نه ، دستم خورد به پارچه ای که داخل جیب شهید بود، کل پارچه ها را کشیدم بیرون ،، یا حسین ، دیدم کلی پیشانی بند داخل جیبش بود ،، و همش هم خونی شده ،، اون رفیق ما که اول بهم خبر هدیه شهید رو گفت ، آمد کنارم گفت بیا اینم هدیه برای روز اولی، اونجا بود که اشک شوق از چشمام سرازیر شد ، و خدا را شکر کردم که شهدا اجازه ادامه کار و بهم دادن،، در حریم کوی دوست شرمنده مانده ام، شرمنده مانده ام که چرا زنده مانده ام تخریب چی جا مانده ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈شوید عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حمام سه ماهه ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 با نخ و سوزن لباس‌هایش را دوخت و کوچک کرد. صبح بچه ها با تعجب نگاهش کردند. چطور شده که لباس تو اندازه است اما لباس‌های ما اینقدر بزرگه؟ با خنده گفت از شوق خوابم نمی برد. دیشب وقتی شما خوابیدید، اونها رو کوچک کردم. ◇◇◇ 🔸 اولین بار بود که این کار را می کرد. مردد بود. کمی احساس گناه می‌کرد اما چاره ای نبود. آهسته کیف مادرش را باز کرد و ۱۰ تومان برداشت. - مامان من از توی کیفت کمی پول برداشتم. ساکم را بده می‌خوام برم حموم. سه ماه گذشت. ساک به دست وارد خانه شد. آهسته به مادرش نگاه کرد. مادر لبخندی زد و گفت: - عافیت باشه! ◇◇◇ 🔸 اتوبوس را گذاشته بودند روی سرشان؛ هنوز بچه بودند و پر جنب و جوش. تو نگاه اول شاید خیال می‌کردی سرویس مدرسه است. بیشتر از ۱۴، ۱۵ سال نداشتند. رسیدند به پادگان دزفول؛ این قدر توی راه خوش گذشته بود که اصلاً متوجه طولانی بودن راه نشده بودند. •┈••✾○✾••┈• از کتاب، وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ چشم چرخاندم تو اتاق. سه افسر و یک سرباز ایستاده و نشسته زل زده بودند به من. فرمانده شان رو صندلی پشت میز خودش را تاب می‌داد. صدای پایه‌های آهنی صندلی خط می کشید تو سکوت اتاق. دلم ریش ریش می‌شد. خاک و عرق را از رو پیشانی‌ام پاک کردم. چشم‌هایم بدون عینک آب انداخته بود. اولین کسی که دهان باز کرد سرباز بود. مترجم فرمانده و افسرهای دیگر. - اسم؟ اسد الله . - اسم پدر؟ حبیب الله - نام خانوادگی؟ - خالدی - شغل؟ کشاورز - سن؟ - ۵۱ سال در کجا اسیر شدی؟ - در نخلستان شلمچه - شغل سازمانی‌ات در جبهه؟ - امدادگر. اولین سیاستم همین بود. اگر می‌گفتم رزمنده یا بسیجی، حسابم با کرام الکاتبین بود. آمد جلو و دست کشید رو ریش‌ام. شاید می‌خواست ‌بگوید خر خودت هستی. محاسن‌ات به آخوندها می‌ماند. بی حرکت ایستادم. انتهای ریش‌ام را گرفت و کشید. درد هجوم برد تو صورتم. - وضعیت نخلستان چگونه بود؟ - برای ما بسیار بد بود. خیلی از بچه های ما شهید شدند. - خفه شو... کی گفته آن ها شهید هستند؟... آیا منتظر نیروی کمکی بودید؟ - بله ... یک گردان .... ولی به علت شدت آتش شما نتوانستند. نیش سرباز و بقیه افسرها باز شد. برای آن که رودل نکنند ادامه دادم. - نیروهای زیادی آماده حمله سراسری هستند، منتظر دستور.. فرمانده کل قوا هستند. - آیا صدای هواپیماهای ما را می‌شنیدید؟ - خیلی زیاد ... هر دقیقه. دلم می‌خواست تعداد سقوط هواپیماها را بگویم. هفتاد و پنج تا هواپیما کم نبود. ترسیدم همان لحظه به گلوله ببندندم. - از طرف بصره به طرف شما آتش می‌بارید؟ - به شدت ... ولی همه گلوله‌ها کوبیده می‌شد تو تن نخل‌ها. - دروغ می‌گویی؟ - دروغ ام چه است. از بقیه بپرسید. لب کبودش را زیر دندان گرفت و فشرد. بعد نگاه کرد به فرمانده. فرمانده همچنان تاب می‌خورد و زل‌زل من را نگاه می‌کرد. - شب‌ها صدای هواپیماهای ما را می‌شنیدید؟ چترهای منور را چی؟ - خیر. صدایی در کار نبود ... ولی تا دلتان بخواهد چتر منور می‌بارید. - نیروهای شما کجا مستقر هستند. مات نگاهش کردم. دو قدم کوتاه به طرف من برداشت. احساس کردم قصد دارد نوازش‌ام کند. سرم را کشیدم عقب. کف دست‌هایش را مالید به هم. صدای خشکی تو فضای دود گرفته اتاق پر شد. انگار کسی سمباده می‌کشید. رو دیوار حواسم به صدای خشک کف دست‌های سرباز رفت که کشیده محکمی بیخ گوشم خوابید. تلوتلو خوردم و رو زانو کوبیده شدم رو زمین. بین نشستن و بلند شدن بودم که افسر دومین کشیده اش را چسباند رو جای اولی. گوشم شروع کرد به سوت کشیدن. درد رو یک طرف صورتم چنگ انداخته بود. آب چشم‌هایم شره کرده بود رو صورتم، می‌سوزاند و پایین می‌رفت. سوالش را یک بار دیگر تکرار کرد. شمرده و بلند - نیروهای شما کجا مستقر هستند؟ - من ... مدتها است که تو نخلستان هستم هیچ خبری ندارم. از یک امدادگر چه انتظاری دارید؟! ولی همان طور که گفتم رادیو، خبر سراسری حمله ای را داد. - خفه شو ... خفه دروغگو، بیرون ... نفر بعد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 روزی که امام خندید .... شورآفرینی مرحوم حاج بخشی پیر دلاور جبهه ها 🔹 روزی رزمنده ها خدمت امام رفته بودند، و در جمع آنها حاجی بخشی نیز حضور داشت. حسینیه جماران مملو از جمعیت بود، امام که وارد حسینیه شد، همه ایستاده شعار می‌دادند و امام هم دستش را برای رزمنده ها تکان می‌داد. وقتی روی صندلی نشست، قبل از اینکه صحبت هایشان را شروع کند، حاجی بخشی از جا بلند شد و شروع کرد شعار دادن: - ماشاءالله ...حزب الله - بسیجیها ...حزب الله - سپاهیا ...حزب الله - ارتشی ها ...حزب الله همه حسینیه به وجد آمد و امام عزیز هم از آن بالا به جمعیت نگاه می‌کرد. حاجی بخشی گفت: - کجا میرید ... همه گفتند: کربلا حاجی گفت: باکی میرید ...همه گفتند: حاجی گفت: ما را هم ببرید همه یکصدا گفتند ... جا نداریم..😂 اینجا بود که امام بزرگوار شروع کردند خندیدند و حاجی بخشی هم رو به امام کرد و در حالی‌که دست به محاسن سفیدش می کشید. گفت: آقاجان: ببینید، این جوونها من پیرمرد رو اذیت می کنند.😊 شادی روحش صلوات        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂