eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 داشتم دوم تجربی را می‌خواندم که عقد کردیم و درسم را رها کردم. یک بار گفتم: - اصلاً چی شد اومدی خواستگاری من؟ گفت: - ای ناقلا... می‌خوای از زیر زبون من حرف بکشی! خندیدم و گفتم: - تو هر چی بپرسی من جواب می‌دم. پرسید: - تو اول بگو چی شد به من جواب دادی؟ گفتم: - من همیشه دوسِت داشتم. لب ورچید: - نا سلامتی پسر عمه تم! - نه، به عنوان پسر عمه، کلی ازت خوشم می اومد. همیشه به خودم می‌گفتم پسر به این، خوبی مؤدبی، با ایمانی، قسمت کی می‌شه! ابروها را بالا داد. گفتم: «حالا تو بگو» - توی نامزدی نسرین، ناهید دوربین رو داد عکسی ازتون بگیرم. در گوشم گفت: «داداشی از توی دوربین زهرا رو نگاه کن. اونجا یه نظر نگات کردم و به دلم نشستی. گفتم: «مگه قبلا نگام نکرده بودی؟» ابرو بالا داد و گفت: «نه اون جور!» •••• چهار سال و نیم بی سروصدا با هم زندگی کردیم. در طول زندگی مشترکمان حتی یک بار حرفمان نشد. بعضی ها می گفتند اصلا اسماعیل نبود که جر و بحث با هم بکنید. اما وقتی بود جز محبت و همدلی، بده و بستانی نداشتیم. همه سختی‌های زندگی را تحمل کرده بودم به امید روزی که جنگ تمام شود و با اسماعیل به خانه مان برویم و زندگی مستقلی داشته باشیم. زمینی در زیبا شهر به ما داده بودند که اسماعیل داشت آنجا خانه می ساخت. زندگی من هم مثل همه زنهای جوان مشکلاتی داشت. اما دلم نمی آمد چند ساعتی که اسماعیل به خانه می آید از سختی ها گله کنم. روایت زهرا امینی 🔹 برگرفته از کتاب "بی آرام" ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ یک آیفای زمان هیتلر با چند تا سرباز جلو صف‌ای که کشیده بودیم ترمز کرد. با دیدن آیفا ذهنم رفت به آلمان و شرکت آمریکایی ای که با شروع تعطیلات تابستانی در آن کار می‌کردم. راننده شرکت بودم. از خود آمریکایی‌ها گواهینامه گرفتم. در همان اولین روز امتحان چه قدر ذوق کرده بودم. دستمزد خوبی بابت کارم می‌گرفتم. نصف دستمزدم را حواله می‌کردم تهران، برای خانواده ام. باید یک جوری خوبی‌های خانم خانما و داداش عباس را تلافی می‌کردم. افسرها هل‌مان دادند طرف آیفا. سربازها از همانجا که ایستاده بودند کشیدندمان بالا. کوبیده شدم به حفاظ آیفا. درد امانم را برید. عینک‌ام سُر خورد رو نوک دماغ ام. دستپاچه هل‌اش دادم سر جایش. رسیده نرسیده سربازها دست و چشم‌هایمان را بستند. انگار می‌ترسیدند از آن بالا تمام منطقه را شناسایی کنیم. فشار عینک و دستمال آزارم می داد. بازوهایم را چنان کشیده بودند که داشت دو شقه می‌شد. یواش یواش پا کشیدم به طرف دیواره آهنی. پشت چسباندم به آن تا تعادل ام را از دست دهم. با صدای دیگی که وسط آیفا بود سر جا خشکم زد. دیگ‌ها پر بودند از غذا. بوی غذاها آب دهانمان را راه انداخته بود. جرأت جلو رفتن نداشتیم. سعی می‌کردم فکرم را به مقر ستاد و فرماندهانش بکشم. باد بوی غذا را لوله می‌کرد تو دماغ ام. به عمرم شکنجه ای با آن همه زجر نچشیده بودم. دست اندازهای جاده آسفالته می‌کوبیدمان به دیواره آهنی و میله ها. سربازها با دست پسمان می‌زدند. صدای چلپ و چلپ خورشت از تو دیگ بیرون می‌ریخت. سربازها هوار می‌کشیدند سر راننده. راننده لحظه ای آرام می‌کرد و بعد دوباره پا می‌گذاشت رو گاز. دل و روده خشک شده مان گره می خورد به هم. وسط‌های راه احساس کردم یکی از سربازها سیخ ایستاده روبه رویم. نفس‌های خیس‌اش پخش می‌شد رو صورتم. بوی گند معده اش جای بوی غذا را گرفته بود. گردن شکاندم رو سینه ام. چانه ام را گرفت و کشید بالا. خنده ای کرد و دست مالید رو صورتم. مانده بودم چه کار می‌خواهد بکند که چنگ انداخت رو چشم بند و عینک ام. صدای خرد شدن عینک و ترک شیشه هایش دلم را لرزاند. نگاه کردم به دست سرباز. عینک را تو مشت گنده اش می‌فشرد. دهان باز کردم چیزی بگویم که پرتاش کرد تو جاده. چشم‌هایم را محکم بستم تا چشمبند را رویشان گره بزند. بعد هر چه فحش از روزهای نوجوانی‌ام بلد بودم تو دلم نثارش کردم. دلم خنک نشد. مشت سرباز کوبیده شد به چانه ام. لب‌هایم را به هم دوختم. صدای در دیگ می‌آمد و صدای ملچ ملچ دهان سربازها. از زیر چشم بند زور زدم تا خوردن آنها را تماشا کنم. با حرص مشت‌های پر از غذایشان را می‌تپاندند تو دهانشان. راننده با مشت می‌کوبید به سقف. سربازها با دهان پر می‌زدند زیر خنده. راننده فحش‌های چارواداری حواله شان می کرد. سربازها رو در دیگ‌ها می‌کوبیدند. عروسی ننه شان بود، انگار. با تمام قوا خودم را سرپا نگاه داشتم. تازه اول کار بود. احساس کردم ارتباط معده ام برای لحظه ای با مغزم قطع شد. آب دهانم را قورت دادم و خدا را شکر کردم. یکهو بویی تمام وجودم را پر کرد. بوی برنج تازه پخته شده. دهانم را باز کردم تا نفس عمیقی بکشم. مشتی برنج خمیر ریخته شد تو دهانم. برای لحظه ای آرواره هایم خشکید. برنج تو دهانم خیس خورد و باد کرد یکهو دندانهایم را فشردم رویشان. مزه‌اش تا مغز استخوانم فرو رفت. گلو و مغز و دلم داغ شد. حال آدم دیوانه را پیدا کرده بودم. صدای جویدن از همه طرف به گوش می‌رسید. دلم می‌خواست خدا را فریاد بکشم. از پله ها هل‌مان دادند بالا. داخل ساختمان به بخاری می‌ماند. گرم و آرام بخش. تو راهرو صف کشیدیم و کنار دیوار نشستیم. چشم بندها را باز کردند. دور تا دورمان اتاق بود. دو اتاق سمت چپ به کاروانسرا می‌ماند. از آدم خالی و پر می‌شد. قیافه هیچ کدامشان بهتر از ما نبود. خستگی و بیخوابی خمیرشان کرده بود. تازه جا خوش کرده بودم که از جا کنده شدم تا به خود بیایم. تو یکی از اتاق‌های سمت چپ ساختمان بودم. در و دیوار و رو میز بزرگ وسط اتاق پر بود از نقشه‌های جورواجور. روی خیلی‌هاشان ماژیک شیشه ای کشیده شده بود. زرد و قرمز و آبی. سربازها ول‌ام کردند وسط اتاق و رفتند. در را چنان به هم کوبیدند که صدایش تو اتاق منفجر شد. احساس کردم دو بامبی کوبیدند تو سرم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ "مسیر عشق" نماهنگی بسیار زیبا تقدیم به همه دلباختگان حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام •••• شهادت حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه السلام تسلیت باد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمی گذرم! ¤ از وصیت شهید امیر حاج امینی به زنان و مردان ایران اسلامی ┄┄┄┄ 🌹 ┄┄┄┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 عهدی که مرحوم ابوترابی با امام رضا (ع) بست سید علی اکبر ابوترابی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 در دوره جوانی وقتی تحصیلات دبیرستان ام را تمام کردم، پدرمان گفت: «از تو می خواهم درس حوزه را شروع کنی.» با چند نفر از دوستان که با هم حشر و نشر داشتیم، صحبت کردیم که به زیارت امام رضا(ع) برویم و در آن جا عهد و پیمانی با امام رضا ببندیم و آن گاه درس حوزه را شروع کنیم. به مشهد مقدس رفتیم و در حرم عرض کردیم: «ای امام رضا! ما در این جا تعهد می‌دهیم که زندگی خودمان را وقف شما و راه و آیین شما بکنیم. در مقابل از شما یک خواسته داریم و آن این که در شداید و سختی‌ها و تنگنای زندگی ما را رها نکنی.»آ طلبه شدم و ازدواج کردم. یکی از روزهایی که تازه ازدواج کرده بودم تمام دارایی من پنج تومان بود. یک شب، شخصی در خانه ما را زد و با حالتی مضطرب گفت: «من در تهران دچار مشکلی شده‌ام و به ۱۰۰۰ تومان پول نیاز دارم.» با وجود این که تمام دارایی من پنج تومان بود، اما نخواستم دست رد به سینه او بزنم. گفتم: «تا فردا به من مهلت بده! ببینم چه کار می‌توانم بکنم.» هنگام سحر، قبل از نماز صبح به حرم حضرت معصومه (س) رفتم. آنجا متوسل شدم و عرض کردم که «یا فاطمۀ معصومه! من به برادر بزگوارت تعهدی سپردم و خواسته اجابت بشود و یک مضطر را از تنگنا نجات بدهی.» نماز صبح را خواندم و داشتم تعقیبات می‌خواندم. حرم شلوغ بود. ناگهان از پشت سر کسی دستی به کتف من زد و گفت: «آقای ابوترابی این پاکت مال شماست» و مهلت هم نداد که من عکس‌العملی نشان دهم و تشکر بکنم. پاکت را به من داد. وقتی به خود آمدم، برگشتم که ببینم چه کسی بود اما اثری از آن شخص ندیدم. پاکت را باز کردم. دیدم هزار تومان پول در آن گذاشته شده. منزل آمدم و آن شخص هم طبق قرار، دوباره به سراغم آمد. پول را که به او دادم از فرط شوق از خود بی‌خود شد. باید در عرض ادب کردن به پیشگاه مقدس معصومین (ع) با دنیایی دلگرمی و اطمینان پیش برویم. «اشهد انک تسمع کلامی و ترد سلامی» من شهادت می‌دهم که شما من را می‌بینید و صدایم را می‌شنوید. آنها جواب ما را در حدی که شایستگی و لیاقت ماست،به ما بر می‌گردانند. منبع: خبرگزاری ایسنا ┄┅═✦═┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یکی از بزرگ‌ترین فوائد این جنگ هشت ساله و دفاع هشت‌ساله، حفظ و تقویت روحیه‌ی انقلاب و حرکت، در نسل جوان ما و در جامعه‌ی ما بود.۱۳۹۶/۰۳/۰۳ بیانات در مراسم شب خاطره ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت دوم روی پله های خونه‌ی آل خمیس اینا نشستم، هنوز بوی روغن داغ و زولبیا بامیه و باقلاوایی که عمو رمضون و فضل الله شاگردش می‌پختن از مغازه‌ی بغلی به مشام می‌رسه. یه سیگار از جیبم در آوردم و روشن کردم، پک اول را که بیرون دادم لابلای دود سیگار؛ حسین کمالی و سیامک و کوروش در حال جر و بحث با آقای تکلیف همسایه تو کوچه مسجد فاطمیه هستن. آقای تکلیف به سروصدای بچه هایی که فوتبال بازی میکنن اعتراض داره، حاج مجید خادم مسجد فاطمیه پادرمیونی میکنه. اون سرکوچه، کریم دایی شاطر نانوایی مش حداد خسته و کوفته از کار اومده و با محمد دبستانی و حمزه و مجید یازعی بگو و بخند میکنه. نعمت مرادزاده و فاضل قیطانی و ناصر و عزیز یازعی دارن برای بازی فردا با بچه های محله ی میدون پهلوی برنامه ریزی میکنن. عبد چومبه و محمد یازع هم چهارتا از بچه ها را دور خودش جمع کردن و دارن درباره آخرین تمرینات بوکسشون حرف میزنن. اوهوی ی ی ی ی، چی شد؟ سرو صدای عزیز طرف نعمتی به آسمون رفت. همین دیروز یه پیکان جوانان خریده، خونه ی آل خمیس برای تعمیر و ترمیم پشت بومشون مقدار زیادی کاهگل جلوی خونه درست کردن، عزیز نتونست ماشینش را کنترل کنه رفت وسط کاهگلها. عمو یدالله با همون لهجه بهبهانیش از پشت چرخ خیاطی به بچه ها نهیب میزنه کمک کنید ماشین عزیز را از توی کاهگلها بکشید بیرون. جاسم باوی با سوزوکی هزارش تک چرخ زنان وارد کوچه میشه. عجب محله ی شلوغی، عجب کوچه ایی، چقدر پسربچه، چقدر جوان. یه محله ی شلوغ در یه شهر شلوغ، آبودان. پنجشنبه شب ها و جمعه شبها، فلکه فرودگاه و زیرپل خرمشهر و دیری فارم، جیگر خوردن و شنیدن صدای نی همبون و ضرب و تیمپو و تک چرخ زدن و ویراژ دادن با موتورسیکلتهای چهارسیلندر و کراس همه را سرحال و شاد میکرد. بعد از یکهفته کار و تلاش طاقت فرسا لابلای آهنهای سربه فلک کشیده و گازهای مسموم پالایشگاه و پتروشیمی و کلنجار رفتن با غول فولادیه کت کراکر و بنادر صادراتی نفتی یا بازار شلوغ و پر از جاروجنجال، حالا چند ساعت استراحت کنار شط کارون و زیر پل خرمشهر یا لب اروندآبادان یا باشگاههای متعدد شرکت نفت خستگی از تن مردم خارج میشه و دوباره از شنبه با صدای فیدوس پالایشگاه یک هفته ی تازه شروع میشه...... - عزت، عزت ای بابا این کیه صدا میزنه نکنه دوباره بابای شیرخدا داره صدای زنش میکنه؟ اسم مادر شیرخدا هم عزته هر وقت شوهرش صداش میکنه، بچه ها به تمسخر میگن عزت ظرفها را نشستی شوهرت عصبانی شده. اینهمه اسم تو دنیا هست نمیدونم چرا بابام این اسمو روی من گذاشته. - نه این صدا از عالم خیال نیست؛ عزت کا اینجا چکار میکنی؟ چرا اینجوری کف پیاده رو ولو شدی؟ حسون همسایه روبروئیمونه، بعد از جنگ یه نیسان آبی گرفته و حمل بار میکنه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂