eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلتنگـم برای هور ... برای کمین هایش ... برای غربتش ... برای خلوصش ... برای یک وضوی دیگـــــر در آبهایش    صبح‌تان بخیر 👋 روزتان به عطر خداوند، معطر 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
، 🍂 معبری از جنس خودگذشتگی ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 رسيديم به جايی که دشمن سيم خاردار کشيده بود. فرصت نبود که سيم خاردارها را باز کنيم.مانده بوديم که چکار کنيم.  يه لحظه احساس کردم اتفاقی افتاد. نگاه کردم ديدم يکی از رزمنده ها خودش رو انداخته روی سيم خاردار و بچه ها را قسم مي‌ده که از روی بدنش رد بشن و برن جلو تا عمليات به تعويق نيفته. بچه ها با اصرار او رد شدند و گوشت و پوست اين رزمنده دلاور به سيم خاردار دوخته شد. •┈••✾○✾••┈• کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی 🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بعثی ها مدام پالایشگاه و تانک فارم ‌های پالایشگاه را می‌زدند. (به مخازن بزرگ ذخیره نفت تانک فارم می‌گفتند.) بواسطه موشکباران پالایشگاه، کل شهر را دود و سیاهی فراگرفته بود. همانطور که گفتم، پالایشگاه تعطیل شده بود و پدر من هم کارگر پالایشگاه بود. وی دائما به ما اصرار می‌کرد که از آبادان بروید تا ما با خیال آسوده به کارهای پشتیبانی برسیم. پدرم می‌گفت شما زن و دختر هستید، اگر خدانکرده پای دشمن به شهر و خانه‌ ما برسد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ برادرم هم حرف‌های پدر را تکرار می‌کرد و می‌گفت تا زمانی که شما اینجا هستید ما خیال‌مان آسوده نیست و نمی‌توانیم کار پشتیبانی را انجام دهیم. از طرفی ما هم می‌گفتیم خب ما هم می‌توانیم کمک کنیم. مادرم می گفت: ما بدون شما کجا برویم؟ من و خواهر کوچکم به پدرم می‌گفتیم ما می‌خواهیم برویم در جهاد سازندگی آموزش کمک‌های اولیه ببینیم تا در اینجا خدمت کنیم. حدود دو ماه مقاومت کردیم. هر بار که جایی منفجر می‌شد پدر و برادرم به خانه سر می‌زدند تا از احوال ما مطلع شوند. آن وقت تلفن هم نداشتیم و مجبور بودند برای اطلاع از احوال ما حضوری به خانه بیایند و سر بزنند. حوالی ۵۰۰ متری خانه ما را هم زده بودند. خاطرم هست یک روز داشتیم صبحانه می‌خوردیم که محله اطراف خانه ما را بمباران کردند. من نتوانستم طاقت بیاورم. سریع لباس‌هایم را پوشیدم و به محلی که انفجار رخ داده بود رفتم. حفره عمیقی بر اثر انفجار در کف خیابان ایجاد شده بود. خانه‌ها از بین رفته بود، اجزای بدن شهدا کف خیابان پخش شده بود. وضعیت بسیار بدی بود. در این لحظه طاقت پدر و برادرم به سر آمد و گفتند شما با ماندنتان در اینجا ما را اذیت می‌کنید. ما قبول نمی‌کردیم که از آبادان خارج شویم و دوست داشتیم در آنجا بمانیم. خانه ما سر خیابان اصلی بود. جلوی درب خانه می‌ایستادیم و می‌دیدیم که مردم از سر ناچاری، با اضطراب و ترس وسایل خود را جمع کرده‌اند و از آبادان می‌روند. هر کس با هر وسیله ای که داشت به سمت ایستگاه هفت راه افتاده بود. یک عده سوار با دوچرخه، عده‌ای دیگر با موتور و آنهایی هم که وانت و ماشین داشتند با اندک وسیله مایحتاج به ناچار در حال ترک شهر بودند. ایستگاه هفت یکی از راه‌های خروجی به سمت آبادان بود که به ماهشهر منتهی می‌شد و اکثرا از این نقطه خارج می‌شدند. از دیدن این صحنه‌ها بسیار ناراحت بودیم و با خود می‌گفتیم اینها کجا می‌روند؟ اگر این‌ها بروند پس چه کسی می‌خواهد از شهر دفاع کند؟ همگی نگران این مسئله بودیم. پدر و برادر به ما می‌گفتند: ببینید این افراد از شهر می‌روند، شما هم بیایید و همراهشان بروید. باز هم ما زیر بار نمی‌رفتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهاردهم ما بچه ها باید شیطنت می‌کردیم، او هم باید استراحت می‌کرد. بالاخره این وسط گاه و بیگاه درگیری پیش میومد. یه راه گریزی برای مواقع اضطراری پیدا کرده بودم. بشرط اینکه خیلی سریع خودم را به پله ها می‌رسوندم، از پشت بوم می‌رفتم خونه همسایه. شب و روز فرقی نداشت، هر وقت احساس میکردم کتک خوردن حتمیه، می‌رفتم خونه همسایه، بهش می‌گفتیم ننه سهیلا. دوتا هوو توی یه خونه بودن. یه دختر بزرگ داشتن به اسم سهیلا، بعدش علی، بعدش ثریا که همسن من بود بعد هم یه پسره دیگه به اسم دانش. خانواده حاجی زاده اصالتا اهل دوان یکی از روستاهای کازرون هستن، آقای حاجی زاده توی بازار کفیشه مغازه پارچه فروشی داشت. یکی از اعضاء خانواده شون حمید حاجی زاده است، پای چپش از مچ پا مادرزادی اشکال داره ولی با وجود این نقص خیلی خوب فوتبال بازی میکنه و دریبل های قشنگی میزنه. با گونیا و نقاله و پرگار هنرنمایی‌های جالبی میکنه، رسم و هندسه اش واقعا عالیه. اکثریت مردمی که از دوان به آبادان مهاجرت کردن بسیار هنرمند و اهل کار و تلاش هستن. تعداد خیلی زیادی از جوشکارها و کارگرهای فنیِ شرکت نفت، دوانی هستن. گاهی سرسفره می‌رسیدم و اونها هم ناراحت نمی‌شدن. ننه سهیلا اخلاق آقام را خوب می‌شناخت و می‌دونست چرا فرار کردم. حتی گاهی شب‌ها اونجا می‌خوابیدم. (چندین سال بعد از خاتمه جنگ، با پسرم که کلاس سوم راهنمایی بود دم مغازه بودم. یه خانمی اومد و هی جنس‌ها را قیمت می‌کرد، این چنده، اون چنده ووو فرصت نمیداد جواب بدم، حس کردم مزاحمه ولی خانم خیلی مرتب و با کلاسی بود. محترمانه ازش پرسیدم؛ خانم ببخشید قصد اذیت کردن دارید؟ : بله. ؛ چرا؟ : یادت رفته چقدر موهای مرا می‌کشیدی؟ چقدر بهم لگد میزدی؟ پتو را ازم می‌دزدیدی؟ یهویی جا خوردم و جلوی پسرم شرمنده شدم. بهش گفتم خانم فکر نمی‌کنی اشتباه گرفتی؟ : نخیر، مگه تو عزت نیستی؟ ؛ بله عزت هستم ولی شما را نمی‌شناسم و از این غلط‌ها نکردم. : جلوی پسرت ضایع شدی ها؟ نترس من ثریا هستم همبازی بچه گی‌ها. یهویی رفتم به عالم بچگی. از دیدنش خیلی خوشحال شدم) •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
عبدالجلیل همراه با عابد وفایی در مغازه عطاری احتمالا سال ۱۳۴۷ عابد وفایی یکی از عطارهای بسیار خوب و متدین اهل ریزغلوم خواست که امروز به زرین شهر میشناسیم.
🍂 صدام در خاطرات شاه اردن دکتر "الجنابي" محقق عراقی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 صدام به ما گفت که خود برای کنترل عمليات به بصره رفته است. ايرانی‌ها به اندازه‌ای سريع عمل کرده بودند که همه خطوط پدافندی شکسته شده بود. او در آنجا مجبور به اين اعتراف شده بود که اکنون نه تنها گلوی حکومتش بلکه گلوی حکومت بسياری از کشورهای عربی به دست ايرانيان به شدت فشرده شده است." "الجنابی" به نقل از شاه حسین می گوید: در آنجا حسنی مبارک از وعده ارسال سلاح و نيرو و کمک‌های نظامی ارتش مصر در عمل به صدام خبر داد و من نيز سه گردان پشتيبانی را به همراه مهمات کافی در اختيار ارتش عراق گذاشتم و اينها همه در حالی بود که خود شاه حسين نيز به آن اعتراف و آن را به صدام گوشزد می‌کند که نگران پيروز‌ی‌های ايرانيان است. و به اين ترتيب، صدام از همراهی شاه حسين بسيار سپاسگزاری و از اين که اردن با همه امکانات در کنار او و حکومتش است، قدردانی می‌کند و می‌گويد که پس از جنگ جبران خواهد کرد و ادامه داده بود که به نظر من، از هر گونه سلاحی برای پيشروی به ايرانيان بهره برده است. به علاوه حسين اردنی با کوله‌باری از نوکری استعمار اين جهان را ترک کرد. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂