eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ دستگیره با صدای خشکی چرخید. نظامی‌ای پله ها را یکی کرد و پرید داخل راهرو. از جا بلند شدم. با دهان باز زل زدم به صورتش. چشم‌هایش برق می‌زدند. به بازجوها می‌ماند. - شماها پاسدار خمینی هستید؟ - نه سیدی با این جوابم یک قدم جلو برداشت. راست گفته بودم. ما که پاسدار نبودیم. - پس بسیجی هستید؟ - بله سیدی. با این جواب صورت سیاهش مچاله شد تو هم. رگ‌های گردنش زدند بیرون. مثل حیوانی وحشی و زخم خورده یکهو با صدای بلند خندید و گفت: - اینها لشکریان خمینی هستند؟ می‌خواهند با سربازهای صدام حسین بجنگند ... عجب .... دست انداخت به پیراهنم و کشید طرف در. عمو رجب هم دنبالم کشیده شد. بیرون که رفتیم نظامی‌ها زدند زیر خنده. انگار حرف‌های بازجو را شنیده بودند. دستمان انداختند و مسخره مان کردند. فهمیدم باید از تونل رد شویم. نگاه کردم به تونل. به تونل وحشت می‌ماند. هلم دادند جلو. پاهایم سنگین شده بود. انگار بهشان وزنه بسته بودند. پا تو تونل گذاشته بودم که کابل کشیده شد رو پشتم. شروع کردم به دویدن. چوب و میلگرد کوبیده شد به بازوهایم. سعی کردم جا خالی بدهم. پا انداختند لای پاهایم. کوبیده شدم رو زمین. کابل و چماق و میلگرد با هم رو تن‌ام نشست. هوار کشیدم و از جا کنده شدم. بارش کابل و میلگرد دوباره شروع شد. پا گذاشتم به دویدن. با پشت پای یکی از نظامی‌ها خیز برداشتم رو زمین. کف دست و زانوهایم کشیده شد رو سیمان. نگاه انداختم به ته تونل. به در ساختمانی ختم می‌شد. با هر بدبختی ای بود خودم را انداختم داخل ساختمان. سینه به زمین نداده بودم که از زمین کنده شدم. کشاندنم داخل اتاق بزرگ با چهار پنجره که میله جوش داده بودند جلویشان. پخش شدم رو زمین. به نعش سنگین شده ای می‌ماندم. بچه ها دوره‌ام کردند. فقط صدایشان را می شنیدم. نمی توانستم نگاهشان کنم. آه و ناله دلخراش بچه ها بلند بود. یک ساعتی همان طور ماندم. تکان می‌خوردم. دادم بلند می‌شد. بد جوری کوبیده شده بودم. دست و پاهایم ورم کرده بود. خون لخته شده بود زیر پوستم. صدای گریه غریبه‌ای بلند شد. سر چرخاندم به طرف صدا. نگهبان عراقی بود. با صدای کابل که به در آهنی آسایشگاه کوبیده می‌شد از خواب پریدم. بلند شدم به نماز. دور و برم را نگاه کردم. سطل پر بود از ادرار، سر ریز شده بود رو زمین سیمانی. سرم پر شد از بوی گند. خودم را کشیدم طرف دیوار. فریادم بلند شد. به یاد شب گذشته افتادم. کتک و بعد هم لقمه ای نان و جرعه ای آب. معده ام پر شده بود از درد. چشمم افتاد به پنجره ها. صبح شده بود. فریاد نگهبان بلند شد. - خدایا... چی می‌شد صبح را نمی‌دیدم؟... این صبح چه قدر سیاه است... - آمار ... آمار . با کابلی که به بدن‌های مجروحمان کوبیده می‌شد به صف شدیم تو حیاط. هوا سوز داشت. سرما تا مغز استخوانم فرو می رفت. رعشه گرفته بودم. دندان‌هایم را فشار دادم رو هم. با شنیدن اسمم نالیدم - نعم .... نگاه کردم به محوطه جلو در. ساختمان پر بود از چماق‌های خرد شده. نگهبان فریاد کشید و پا تند کرد طرفم. سرم را انداختم پایین. این قانون اسارت بود. چنان به آن عادت کردم که حتی روز آزادی هم سرم پایین بود. یکهو آسمان ترکید. رعد و برق چنگ انداخت به جانش. قطره‌های درشت باران ریختند رو سرمان. در یک چشم بهم زدن خیس شدیم. دستور دادند لخت شویم. بعد راهی‌مان کردند طرف حمام. نگاهم به آسمان و رعد و برق اش بود. می توانست جزغاله مان کند. به یاد سفری که با خانواده ام به سوریه و لبنان رفته بودیم افتادم. همین باران سیل آسا را در آن جا دیده بودیم. داخل حمام‌ها شدیم. لخت مادرزاد زیر دوش ایستادیم. آب یخ سرازیر شد رو سر و بدنمان. ضربه کابل هم همراهش بود. برای چند لحظه نفس‌ام بند آمد. خون تو رگه‌ایم منجمد شد. کشیدنم بیرون. پنج نفر بعدی رفتند زیر دوش. لباس پوشیده نشاندمان وسط محوطه. بعد یکجا بردنمان به طرف آسایشگاه جدید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 " من هوانیروزی‌ام " 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران از زمین تا آسمان ها مرز جولان من است ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتنگـم برای هور ... برای کمین هایش ... برای غربتش ... برای خلوصش ... برای یک وضوی دیگـــــر در آبهایش    صبح‌تان بخیر 👋 روزتان به عطر خداوند، معطر 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
، 🍂 معبری از جنس خودگذشتگی ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 رسيديم به جايی که دشمن سيم خاردار کشيده بود. فرصت نبود که سيم خاردارها را باز کنيم.مانده بوديم که چکار کنيم.  يه لحظه احساس کردم اتفاقی افتاد. نگاه کردم ديدم يکی از رزمنده ها خودش رو انداخته روی سيم خاردار و بچه ها را قسم مي‌ده که از روی بدنش رد بشن و برن جلو تا عمليات به تعويق نيفته. بچه ها با اصرار او رد شدند و گوشت و پوست اين رزمنده دلاور به سيم خاردار دوخته شد. •┈••✾○✾••┈• کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی 🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بعثی ها مدام پالایشگاه و تانک فارم ‌های پالایشگاه را می‌زدند. (به مخازن بزرگ ذخیره نفت تانک فارم می‌گفتند.) بواسطه موشکباران پالایشگاه، کل شهر را دود و سیاهی فراگرفته بود. همانطور که گفتم، پالایشگاه تعطیل شده بود و پدر من هم کارگر پالایشگاه بود. وی دائما به ما اصرار می‌کرد که از آبادان بروید تا ما با خیال آسوده به کارهای پشتیبانی برسیم. پدرم می‌گفت شما زن و دختر هستید، اگر خدانکرده پای دشمن به شهر و خانه‌ ما برسد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ برادرم هم حرف‌های پدر را تکرار می‌کرد و می‌گفت تا زمانی که شما اینجا هستید ما خیال‌مان آسوده نیست و نمی‌توانیم کار پشتیبانی را انجام دهیم. از طرفی ما هم می‌گفتیم خب ما هم می‌توانیم کمک کنیم. مادرم می گفت: ما بدون شما کجا برویم؟ من و خواهر کوچکم به پدرم می‌گفتیم ما می‌خواهیم برویم در جهاد سازندگی آموزش کمک‌های اولیه ببینیم تا در اینجا خدمت کنیم. حدود دو ماه مقاومت کردیم. هر بار که جایی منفجر می‌شد پدر و برادرم به خانه سر می‌زدند تا از احوال ما مطلع شوند. آن وقت تلفن هم نداشتیم و مجبور بودند برای اطلاع از احوال ما حضوری به خانه بیایند و سر بزنند. حوالی ۵۰۰ متری خانه ما را هم زده بودند. خاطرم هست یک روز داشتیم صبحانه می‌خوردیم که محله اطراف خانه ما را بمباران کردند. من نتوانستم طاقت بیاورم. سریع لباس‌هایم را پوشیدم و به محلی که انفجار رخ داده بود رفتم. حفره عمیقی بر اثر انفجار در کف خیابان ایجاد شده بود. خانه‌ها از بین رفته بود، اجزای بدن شهدا کف خیابان پخش شده بود. وضعیت بسیار بدی بود. در این لحظه طاقت پدر و برادرم به سر آمد و گفتند شما با ماندنتان در اینجا ما را اذیت می‌کنید. ما قبول نمی‌کردیم که از آبادان خارج شویم و دوست داشتیم در آنجا بمانیم. خانه ما سر خیابان اصلی بود. جلوی درب خانه می‌ایستادیم و می‌دیدیم که مردم از سر ناچاری، با اضطراب و ترس وسایل خود را جمع کرده‌اند و از آبادان می‌روند. هر کس با هر وسیله ای که داشت به سمت ایستگاه هفت راه افتاده بود. یک عده سوار با دوچرخه، عده‌ای دیگر با موتور و آنهایی هم که وانت و ماشین داشتند با اندک وسیله مایحتاج به ناچار در حال ترک شهر بودند. ایستگاه هفت یکی از راه‌های خروجی به سمت آبادان بود که به ماهشهر منتهی می‌شد و اکثرا از این نقطه خارج می‌شدند. از دیدن این صحنه‌ها بسیار ناراحت بودیم و با خود می‌گفتیم اینها کجا می‌روند؟ اگر این‌ها بروند پس چه کسی می‌خواهد از شهر دفاع کند؟ همگی نگران این مسئله بودیم. پدر و برادر به ما می‌گفتند: ببینید این افراد از شهر می‌روند، شما هم بیایید و همراهشان بروید. باز هم ما زیر بار نمی‌رفتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا