eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی 🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آن روزها که در آبادان بودید، یعنی اوایل جنگ آیا با نیروهای بعثی هم مواجهه داشتید؟ خیر. آن زمان که آنها از ذوالفقاری وارد شدند، ما را از منطقه جنگی بیرون برده بودند. یکی از سلاح‌هایی که بعثی‌ها بکار می‌بردند «خمسه، خمسه» نام داشت. این سلاح به صورت سامانه بود که همزمان پنج گلوله را شلیک می‌کرد. ما وقتی بالای پشت بام می‌رفتیم از آنجا شلیک «خمسه، خمسه» را می‌دیدیم. از آن طرف هم شلیک‌های رزمندگان خودی را مشاهده می‌کردیم. حضور نظامی رزمندگان‌ما همراه با تانک و ادوات نظامی را در شهر می‌دیدیم ولی نیروهای بعثی را ندیدم. غیورمردان ما نگذاشتند کار به آنجا بکشد. 🔸 تمام خانم‌ها از آبادان خارج شده بودند؟ تعداد کمی از خانم‌ها مثل زن عموی من در آبادان ماندند. زن‌عموی من تا آخرین لحظه در آبادان حضور داشت و آنجا را ترک نکرد. او یک روز برای ما تعریف می‌کرد: «وقتی دیدیم کاری از دست‌مان بر نمی آید برای رزمندگان غذا درست می‌کردیم و با وانت برای رزمندگان می فرستادیم. یک روز در مسیر حرکت وانت حمل غذا خمپاره‌ای منفجر شد. ترکش خمپاره به ماشین اصابت کرد و تمام غذاها ریخت. مجددا سریع برگشتیم و تخم مرغ و سیب زمینی آب پز برای رزمندگان درست کردیم.» خلاصه خانم‌هایی بودند که زورشان به مردانشان رسید و یا اینکه شجاعت‌شان از ما بیشتر بود، ایستادند و در این دفاع مقدس مشارکت کردند. خاطرم هست که خود ما هم تا زمانی که از آبادان خارج نشده بودیم در فعالیت‌های پشتیبانی مشارکت می‌کردیم. من برای اینکه تنها از خانه خارج نشوم به همراه خواهر کوچکم به جهاد سازندگی می‌رفتم و در آنجا کیسه شن پر می‌کردیم. کیسه‌های پر شده را برای سنگربندی استفاده می‌کردند. همزمان به هلال احمر هم می‌رفتیم تا آموزش‌های امداد ببینیم. هرکاری که از دستمان بر می‌آمد انجام می‌دادیم تا ما هم به نوعی در دفاع از وطن مشارکت داشته باشیم. در همان دو ماه خاطرم هست با کمک برادرم به منازل مردم می‌رفتیم تا مشکلات ابتدایی درمانی خانواده هایی که تنها بودند را برطرف کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
🍂 داماد گریز پای ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 هر چقدر دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. اتاق پر از مهمان بود. پدر و مادر با نگرانی به هم نگاه می‌کردند. اما پیش مهمانها حرفی نمی زدند. زنگ تلفن هر دو نفر را به سمت تلفن کشید. پدر تلفن را برداشت. - سلام بابا! تو کجایی پسر، اتاق پر از مهمونه. همه میگن آقا داماد کو؟ - من خیلی کار داشتم. باید بر می‌گشتم جبهه. از طرف من از همه معذرت خواهی کنید. - آخه پسر! تو فقط یه شب از ازدواجت گذشته، لااقل چند روز می موندی. اتاق پر از مهمانهایی بود که منتظر داماد بودند. ◇◇◇ 🔸 بچه های بسیج گریه می‌کردند. نگران شدم. خیال کردم اتفاقی افتاده. چی شده بچه ها... چرا گریه می‌کنید؟ می خواستید چی بشه؟ دو تا از گروهانها رفتند جلو. این که گریه نداره... خب شما هم می‌رید! اونها رفتند جنگ و ما موندیم اینجا بخور و بخواب! همه ساکت نگاهم می‌کردند قول داده بودم اگر گریه نکنند، خبر خوبی بهشان بدهم. خب حالا که پسرهای خوبی شدید، بهتون بگم که... فردا قراره بریم جلو. صدای تکبیر بچه ها بلند شد . •┈••✾○✾••┈• از کتاب، وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت نوزدهم عصری بردمون ساختمان ۱۸ طبقه پلاسکو. اون روزها این ساختمان جدیدترین و مرتفع ترین ساختمان ایران بود. اولین بار بود که پله برقی و آسانسور می‌دیدم. با کنجکاوی همه چیز را برانداز می‌کردم. طبقه ۱۸ یا طبقه ای دیگه، رستورانش بود. برای شام سفارش زرشک پلو با مرغ داد. از پنجره به خیابان نگاه می‌کردم و کوچکی ماشین‌ها برام جالب بود. روز بعد رفتیم خیابان لاله زار، توضیح داد که این خیابون یکی از شلوغترین خیابونهای تهرانه و دلیل شلوغیش اینه که تعداد زیادی تولیدی کفش و لباس و همچنین تعداد زیادی کاباره که محل آواز خوانی خوانندگان است و همچنین تعداد بسیار زیادی کافه و عرق فروشی. چندتا کاباره را دیدم، عکس‌های بزرگ از خوانندگان اون روز را سردرشون نصب کرده بودن. وارد یه مغازه بزرگ شدیم و به اصرار آقام یه کت خریدم. از کت خوشم نمیومد ولی آقام اصرار داشت که باید بپوشی، در آینده که دکتر یا مهندس شدی، هم کت و هم کراوات واجبه. روز بعد رفتیم خونه دوستش، اسمش غضنفر بود و توی کارخونه سیمان کار میکرد. مدتی آفریقای جنوبی کار کرده بود. خونه شون یه آپارتمان کوچک تو خیابون سیدخندان بود. خیلی اصرار داشت که آقام با خانواده به تهران مهاجرت کنه. آقام از خونه آپارتمانی اظهار تنفر کرد. غضنفر بهش قول داد که اگه بیاد تهران مغازه دایر کنه بعد از مدتی چنان وضعش خوب میشه که خونه مستقل میخره. یه آرزوئی تو دلم جوونه زد، زندگی در تهران، پایتخت ایران با اینننننهمه امکانات. بعد از قبولی درکلاس پنجم برای ثبت نام در مدرسه راهنمایی گرفتار مشکل شدیم. مدرسه راهنمایی پسرانه ایی که نزدیک کفیشه بود، مرکز بچه های شیطون به معنای واقعی کلمه بود. یه مدرسه بسیار بزرگ بنام قاضی نوری. بچه ها براش شعر ساخته بودن؛ قاضی گدا با دله اش خدا زده تو کله اش یه حیاط داشت تقریبا به وسعت زمین فوتبال، البته آسفالت بود. از هر پایه ۱۵ کلاس داشت. کلاس اول راهنمایی ۱۵ تا دوم ۱۵ تا سوم هم ۱۵ تا. دیوار به دیوار مدرسه ما، هنرستان صنعتی بود و بعد از هنرستان دبیرستان دخترونه سپهر که اونها هم خیلی بزرگ بود‌ن. روبروی مدرسه ما، دبیرستان دخترونه بهار. توی یه محدوده ۱۲-۱۰ تا دبستان و راهنمایی و دبیرستان دخترونه و پسرونه کنار هم، زنگ آخر را که میزدن یه فستیوال تمام عیار برپا میشد. دبیرستان جاوید و سپهر و دکتر فلاح و سینا و هنرستان و فارابی و قاضی نوری و چندتای دیگه که فراموش کردم. روز اول و بقول اون روزها کلاس بندی بخیال اینکه حالا دیگه بزرگ شدم، با یه پیراهن سفید و شلوارک مشکی و کفش ورنی براق(لباس فرم دبستان کسری)و سامسونتی که همه کتابها و دفترهام را توش گذاشته بودم، وارد حیاط مدرسه شدم. به محض ورود به حیاط و رودر رو شدن با دانش آموزان متوجه شدم تیپ و لباسم هیچ سنخیتی با همکلاسها و بروبچه ها نداره. صف بستیم و بعلت کوتاهی قد، مثل همیشه نفر اول صف ایستادم. سامسونت را کنار پام گذاشته بودم و نفر پشت سری چند مرتبه با نوک پا سامسونتم را سرنگون کرد!! •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 آزادگان! خوش آمدید مادر!   ...این عکس پسر منه !! شما اونو ندیدید؛ نمی‌دونید کی میاد....!؟ ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍...مادر سال‌هاست هر روز صبح کوچه‌های خاکی را آب و جارو می‌کند، خانه را مرتب نگه می‌‌دارد، غذای مورد علاقه فرزندش را درست می‌کند و چشم را به جاده می‌دوزد تا عزیز سفر کرده‌اش، بازگردد. ...ناله‌هایش بوی انتظار می‌دهد و قلبش در تپش دیدار است؛ گاهی به جگر گوشه‌اش التماس می‌کند که فقط یک بار به خوابش بیاید و جای خود را نشان دهد، برایش حنابندان می‌گیرد، وقتی شهدای گمنام را می‌آورند به استقبالشان می‌رود، در حالی که قاب عکسی در دست دارد، سراغ فرزندش را از شهدای گمنام می‌گیرد. گاهی به تل زینبیه کربلای ایران می‌رود تا بوییدن عطر فرزندش دل تنگش را آرام کند، می‌رود، مدتی آرام است، دوباره که به خانه برمی‌گردد دلش هوای کربلا را می‌کند، این راهها توان را از زانوانش گرفته اما دریغ از یک نشان... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا