eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۱ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 ورود مقام معظم رهبری به اهواز و آمدن شهید دکتر چمران به این شهر، وضعیت بلاتکلیفی را دگرگون کرد. دکتر چمران به همراه خود رزمندگانی آورده بود و بعضی از این رزمندگان جنگهای زیادی با دشمن صهیونیستی داشتند و از توانایی برخوردار بودند. بعضی از افراد و افسران آماده جنگ از نیروی هوایی به شهید چمران ملحق شده بودند و افراد دیگری به نیروهای جنگهای نامنظم پیوستند و در کل، تمام نیروهایی که دور شهید چمران جمع شده بودند، از توانایی بالایی برخوردار بودند. از طرفی محورهای نفوذی دشمن دب حردان، ملاشیه، جنوب کارخانه نورد، منطقه طراح و حمیدیه بود که دکتر شهید جبهه و جنگ، نیروهایش را در همان مناطق متمرکز کرده بود و من بارها در دانشگاه شهید چمران با او ملاقات هایی داشتم و توصیه های ایشان را در فراخواندن مردم به مقاومت به کار می بردم. به یاد دارم که او سخنان با ارزشی می گفتند. او در این سخنان یاد آور می شد که ما یک خدا داریم، یک قرآن و یک وطن. بایستی از این وطن اسلامی که دشمنان آمده اند تا آن را از ما بگیرند دفاع کنیم... شهید چمران مرد بزرگوار و مخلص انقلاب و اسلام بود و با ابتکاراتش که آب را علیه دشمن به کار گرفته بود بعثی ها را بدجور گرفتار کرده بود. ما در آن روزها که دشمن در حال حمله بود و ما تلاش می‌کردیم فقط دفاع کنیم کشاندن آب به صحنه نبرد، در حقیقت کار چند لشکر کار آزموده را انجام داد و مطمئناً شک نکنیم اگر دشمن با آن مقاومت مردمی و منسجم نیروهای جنگ‌های نامنظم و دیگر نیروها برخورد نمی کرد امکان داشت، بعثی ها به شهر اهواز و مناطق نفتی آن دسترسی پیدا می کردند و بر کشور و انقلاب اسلامی لطمه حیثیتی وارد می شد ولی خوشبختانه این کار برای ارتش بعثی که انگیزه جنگیدن جدی هم نداشتند ممکن نشده بود. باید به چمران و شهدای نامدار جنگهای نامنظم و دیگر شهداء ملت مسلمان درود فرستاد که در اوج بحران و سختی ها توانستند با صبر و شکیبایی، بایستند و با خون خویش عزت انقلاب اسلامی و حفظ سرزمین اسلامی را بنویسند و ملت بزرگ را از خطری که کشور و انقلاب را تهدید می کرد حفظ کنند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وقتی مهتاب گم شد حمید حسام       ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ “ماه رمضان بود. همه اعضای خانواده برای سحر بلند شدند و من بعد از اذان صبح ساکم را برداشتم و حرکت کردم. خانواده های رزمندگان شنیده بودند که بچه هایشان از سر پل ذهاب به همدان آمده اند ولی فرصت دیدار همان یک شب را هم پیدا نکرده اند، لذا فردا صبح برای بدرقه فرزندانشان جلوی پادگان قدس صف کشیده بودند. در مسیر پیچ رادیو باز بود و مارش عملیات می زد. فهمیدم که ما برای همین عملیات می رویم. تا به جنوب برسیم، توی سر و کول هم می زدیم و دم دمای غروب به اهواز رسیدیم و به اردوگاهی متعلق به تیپ ثاراالله کرمان در جاده خرمشهر. شب، شب دعا بود و مناجات و استغفار و وصیت نامه نویسی، مثل شب های عملیات بیت المقدس. هیچ کس نمی دانست خط کجاست. حتی عده ای نمی دانستند خاکریز چیست. آن ها جنگ را در کوهستان های غرب تجربه کرده اند و این اولین بار بود که به دشت های ترک خورده و صاف جنوب می آمدند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 زینب‌گونه‌ها ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حضورت، اشارتی است زینب‌گونه شاید دردمندی به دستان تو دخیل بسته باشد ... در دوارن دفاع‌ مقدس، زمانی که رزمندگان مجروح می‌شدند و به عقبه در بیمارستان‌های صحرایی اهواز، اندیمشک، خرمشهر و کرمانشاه اعزام می‌‌شدند ؛ به دلیل اینکه خانواده و یا خویشاوند رزمندگان، تا چند روز اول در بیمارستان حضور نداشتند. "پرستاران" در آن روزها، حکم پدر و مادر رزمندگان را پیدا می‌کردند..! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 نفراتی از تیپ لشکر و دیگر واحدها، مناطق اطراف در منطقه ممنوعه را مورد شناسایی قرار می دادند و به محض مشاهده حرکتی، موارد را به واحد های مربوطه گزارش می دادند. روزی معاون فرمانده به مرخصی کوتاه مدتی رفت و غیر از من افسر دیگری در قرارگاه نبود. ناگزیر شب به جای او کشیک دادم. نیمه شب با تمامی گروهانها تماس گرفتم و از آنها خواستم گوش به زنگ باشند. حدود ساعت یک شب یکی از سربازان واحد مخابرات با من تماس گرفت و خبر داد که دیده بانهای تیپ ۵ پیاده مستقر در جنوب، منطقه حرکت ده ها دستگاه خودرو را در منطقه ممنوعه مشاهده کرده اند. از او خواستم بین من و دیده بانهای خط مقدم گردان ارتباط برقرار سازد. از آنها سؤال کردم که آیا به مورد غیر طبیعی برخورد کرده اند و آنها در پاسخ گفتند که وضع عادی است. هنگامی که اطلاعات رسیده از تیپ ۵ را با آنها در میان گذاشتم خبر را تکذیب کردند. حرف آنها عاقلانه بود. آنها که میتوانند حتی یک دستگاه جیب کوچک را مورد شناسایی قرار دهند چطور متوجه حرکت دهها دستگاه خودرو نشده بودند؟! به پاسخ های آنها اکتفا کردم و خواستم که مراقب اوضاع باشند و موردی برای بیدار کردن فرمانده یگان ندیدم. صبح فردا، هنگامی که از خواب بیدار شدم هیاهویی از بیرون پناهگاه شنیدم. از سنگر بیرون آمدم. عده ای دور فرمانده را احاطه کرده و اتفاقی را که شب گذشته رخ داده بود به اطلاع وی می‌رساندند. فرمانده نگاه سرزنش آلودی به من کرد و پرسید که چرا خبری را که دیشب تیپ ۵ مخابره کرده بود به اطلاع وی نرسانده ام. با صراحت به وی گفتم که دیده بان تیپ ۵ اشتباهی به موردی برخورد کرده بودند. خوشبختانه آن شب بدون وقوع اتفاقی سپری گردید. با نزدیک شدن پایان یازدهمین ماه، مقرر گردید یک گروه گشتی برای انجام مأموریتی به نزدیکترین نقطه مواضع استقرار تانکها اعزام شود تا در مورد وضعیت و تعداد نیروهای ایرانی اخباری کسب کند. این مأموریت برای مأموران اجرا بسیار مهم و خطرناک بود. گشتی‌ها باید با تاریک شدن هوا راه می‌افتادند و قبل از طلوع فجر به پایگاه های خود بر می‌گشتند. همه شب را با نگرانی به صبح رساندند. این مأموریت به فرماندهی یک افسر جوان به اجرا درآمد. وی وارد سنگر معاون شد و اطلاعات ضد و نقیضی در اختیار او گذاشت. معاون بارها تکرار کرد که فرمانده لشکر منتظر شنیدن پاسخ شخصی در مورد تعداد نفرات ایرانی مستقر در نزدیکی مواضع تانکهاست. فرمانده گروه شناسایی با خود کلنجار می‌رفت، گویی که جرئت پیدا نکرده بود با نیروهای تحت فرمانش تا نزدیکی محل استقرار نیروهای ایرانی پیشروی کند. از طرف دیگر قادر نبود گزارش مشخصی در این موضوع ارائه کند به این ترتیب مأموریت گشتی‌ها ناموفق تلقی شد. بعد از آنها نیز هیچ نیروی گشتی شناسایی جرئت پیشروی به سمت آن هدف را پیدا نکرد. به ناچار فرماندهان پرچمی رنگی در اختیار فرمانده نیروهای گشتی گذاشتند تا با نصب آن بر روی هدف، معلوم شود به آنجا رسیده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جنایتکار جنگی عراق فیلمی کوتاهی از حضور صدام در بین سربازان عراقی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 علی آقا بعد از شهادت امیر خیلی تغییر کرد. راهکار اشک هم به خصوصیات جدیدش اضافه شد. بیشتر توی خودش بود. کم حرف و محجوب شده بود. دیگر از آن سروصداها و بگو بخندها و شیطنت‌ها خبری نبود. کم خوراک و لاغر شده بود؛ اما مهربان و دلسوزتر. اغلب قطره های اشک توی چشم‌هایش دو دو می‌زد. شب‌هایش به نماز و دعا و گریه می‌گذشت. روز به روز کم خواب تر می شد. بعد از برگزاری مراسم چهلم امیر، برای اینکه روحیه منصوره خانم و آقا ناصر تغییر کند با چند نفر از دوستانش سفر زیارتی به مشهد ترتیب دادند. در آن سفر چند نفر از خانواده های شهدا هم بودند. خانواده ای به نام ترنجیان با منصوره خانم و آقا ناصر هم صحبت شده بودند و سعی می‌کردند روحیه آنها را تغییر بدهند. همین که برگشتیم علی آقا به منطقه رفت. منصوره خانم طاقت تنهایی را نداشت. بنابراین به خانه حاج صادق رفت. به ناچار من هم با آنها رفتم. شهریورماه سال ۱۳۶۶ مصادف بود با محرم. علی آقا، به قول خودش، بعد از هفت سال، دهه اول محرم آمده بود به همدان. هر شب برای عزاداری جایی می‌رفت و بعد از نیمه شب برمی‌گشت. من و مادر و خواهرها سال‌های قبل به سپاه می‌رفتیم. سپاه هیئت خوبی داشت و برنامه های عزاداری اش از جاهای دیگر بهتر بود. یک شب علی آقا گفت: «فرشته من میخوام برم سپاه، می آی؟» به یاد خاطرات سالهای قبل و نشاط معنوی ای که از آن عزاداری ها در خاطرم باقی مانده بود، با خوشحالی قبول کردم. آن سال هوای همدان از اواسط شهریورماه سرد شده بود. شبها سردتر هم می‌شد، چون جای مشخصی برای زندگی نداشتیم، نمی دانستم لباسهای گرمم را کجا گذاشته ام. منیره خانم ژاکت مشکی ضخیمی داشت، داد و تنم کردم. سوار ماشین شدیم و با علی آقا رفتیم. شهر سیاه پوش بود. پرچم ها و پارچه های سیاه و سرخ از در و دیوار آویزان بود. علی آقا جایی نزدیک میدان آرامگاه باباطاهر ماشین را پارک کرد. مثل همیشه قبل از پیاده شدن جای قرارمان را برای برگشت گذاشتیم، چون هنوز توی همدان با هم راه نمی‌رفتیم. مخصوصاً اینکه داشتیم می‌رفتیم سپاه و خیلی دوست و آشنا توی مسیرمان بود. قبل از پیاده شدن، علی آقا گفت: «فرشته، برام دعا کن.» گفتم: «من همیشه تو رو دعا می‌کنم.» گفت: «نه. دعا نکن صحیح و سالم باشم. دعا کن زودتر شهید بشم.» با اخم نگاهش کردم. با غم گفت تو الان داری میری مجلس امام حسين. من از اول جنگ به سیدالشهدا اقتدا کردم و رفتم جبهه. امشب میخوام براتم رو بگیرم. آمدم ازش بخوام لیاقت شهادت به من بده. اما میدانم اگه تو دلت با من یکی نشه و دعا نکنی به جایی نمی‌رسم. فرشته، گلم، دعام کن.» سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. خیلی طبیعی بود که در آن لحظات این حرفها را جدی نگیرم. هرچند، هر وقت حرف شهادت پیش می‌آمد دلم می‌لرزید. علی آقا با حالتی خاص و بسیار عجیب گفت: «فرشته خانم، یادته گفتی راضی به رضای خدا باش، من راضی شدم تو برام دعا كن، خدا هم از من راضی باشه اگه خدا از زحمات ما راضی نباشه و جهاد ما رو قبول نکنه خیلی ضرر کرده یم. نمیدانم اصلا پیش خدا روسفید می‌شیم یا نه اما دیگه از این دنیا که مثل قفسه خسته شده‌م امشب از امام حسین برام بخواه، مثل تمام شهدا که قفس دنیا رو شکستن و رفتن کمک کنه تا منم این قفس رو بشکنم. مثل مجیدی، مثل امیر مثل خود امام حسین. من امشب میرم که دوباره به آقا ابا عبدالله لبیک بگم و حسین گونه تا آخرین لحظه عمرم زندگی کنم. به قول تو بقیه‌ش با خداست. راضی ام به رضای او.» بعد از اینکه حرفهایش تمام شد، نفس عمیقی کشید. از ماشین پیاده شدیم. در ماشین را قفل کرد. انگار پرواز می‌کرد. خیلی زود جلو افتاد هر چقدر تند می‌کردم به او نمی‌رسیدم. باد سردی می‌وزید. علی آقا جلو بود، خیلی جلو. مردم زیادی توی پیاده رو بودند. اما بین آن همه من علی آقا را می دیدم که با پیراهن مشکی و شانه هایی قوی جلو می‌رفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه شهید علی چیت سازیان در منطقه عمومی فاو، عملیات والفجر ۸ شهیدی که صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
از نوشخند گرم تو آفـاق تازه گشت صبح بهــــــــار ، این لب خندان نداشته است ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا