eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چه میجویی؟         عشق همینجاست ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در جریان حمله ایرانی‌ها، اجرای آتش همچنان ادامه یافت. حملهٔ وسیعی در حال انجام بود. توپ ها و خمپاره های سنگین ایران بر روی جاده و پشت مواضع ما فرود می آمد و آتشبارهای توپخانه عراق نیز پشتیبانی لازم را از یگانها به عمل می آوردند. لحظات به کندی سپری می‌شد. به همراه یکی از پرستاران واحد سیار پزشکی به سنگر معاون فرماندهی رفتم، سعی می‌کردم به نحوی اوضاع متشنج را پشت سر بگذارم. گاهی گوشی تلفن نظامی را بر می‌داشتم و گفت و گوهایی را که بین گروهانها درباره مسائل منطقه رد و بدل می‌شد و نیز دستوراتی را که فرمانده گردان صادر می‌کرد شنود می‌کردم. موقع عملیاتهای تهاجمی بزرگ تلفنچی خطوط تلفنی گردان را به یکدیگر وصل می‌کرد، به گونه ای که وقتی یک نفر گوشی را بر می داشت صحبتهای دیگران را می‌شنید. گستردگی ارتباطات حکایت از وخامت اوضاع داشت. اما در مورد شکافهای موجود در سمت چپ مواضع ما که ایرانی‌ها توانستند از آنها نفوذ کنند جبهۀ عراق مملو از این شکافها بود. نیروهای عراق به علت کمبود نفرات پراکنده شده بودند، چیزی که با ساده ترین اصول بسیج نظامی تطابق نداشت. گردان ما کنترل یک منطقه کوهستانی به عمق چند کیلومتر را عهده دار بود و بعید به نظر می‌رسید که بتواند نظارت کافی بر اطراف خود داشته باشد. گاهی به علت انتقال یک واحد نظامی از نقطه ای به نقطه دیگر اختلافاتی پدید می آمد. گردان دوم تیپ ما که در ضلع راست تنگه موخوره استقرار یافته بود به کرات درخواست می‌کرد که گروهان تابع این گردان تحت فرماندهی ما انجام وظیفه کند. این از مهمترین و بغرنج ترین مشکلاتی بود که ارتش عراق با آن مواجه بود و بر شکست‌های این ارتش دامن می زد. حساس بودن این مسئله در طول نبردهای جبهه جنوب که در نیمه اول سال ۱۹۸۲ آغاز گردید توضیح داده خواهد شد. قرارگاه گردان ما بر روی کوهپایه واقع شده بود و دره پهناوری که جاده قصر شیرین، گیلان غرب از آن عبور می‌کرد زیر دید ما قرار داشت. با روشن شدن هوا به تدریج دره ظاهر می‌شد. دود غلیظ ناشی از انفجار گلوله ها و توپها با غبار سحرگاهی در هم می آمیخت و ابری از دود را بر فراز دره تشکیل می داد. هوای سرد صبحگاهی بوی دود و باروت صدای شلیک توپها خستگی ناشی از ضعف جسمی بی‌خوابی، تشنج روحی و نگرانی احساس مرگ را به ما نزدیک می‌کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چقدر دلم می‌خواست زودتر خانه دار شویم. خسته شده بودم از این همه زحمتی که به این و آن می‌دادیم. فکر کردم، نه، خسته نیستم اعتراضی هم ندارم اگر علی آقا باشد، حاضرم یک عمر کنارش همین طور زندگی کنم. ظرف ها را خشک کردم و توی کابینت‌ها چیدم. خوابم نمی آمد. نمی خواستم بخوابم. تندتند به ساعت توی آشپزخانه نگاه می‌کردم و دلهره ام بیشتر می‌شد. چادرم را سر کردم. رفتم و ایستادم روی تراس. باد وحشی و تندی می‌وزید. چراغ های خانه های دوروبر خاموش بود. فکر کردم خوش به حال آنهایی که آسوده خوابیده اند. هوا سرد بود خیلی سرد. نتوانستم طاقت بیاورم و به داخل آمدم. توی آشپزخانه هال و پذیرایی قدم می‌زدم و نمی‌دانستم باید چه کار کنم. برگشتم توی اتاق نشستم بالای سرش. چراغ خاموش بود و اتاق تاریک. همین که می‌دانستم توی آن اتاق است و دارد نفس می کشد برایم کافی بود. آرام شدم. دلم می‌خواست در آن حالت زمان متوقف بشود و هرگز جلو نرود، هرگز... اما عقربه های ساعت با من سر لج داشتند. از همیشه تندتر می چرخیدند و می چرخیدند و می چرخیدند. ساعت شد دو و ربع بعد از نیمه شب. دست روی شانه هایش گذاشتم و آرام شانه اش را تکان دادم. علی، علی جان بیدار شو. فوری بیدار شد نشست توی رختخواب و هراسان پرسید: «ساعت چنده؟» آهسته گفتم: «نگران نشو. دو و ربعه.» رفت و وضو گرفت. لباس پوشید. ساکش را دادم دستش. «برات دو تا انار گذاشتم به یاد هر دومون. هر دانه اناری که خوردی یاد من بیفت تو رو خدا. این بار زود بیا.» نگاهم کرد و گفت: «می‌آم. خیلی زود، اما به مامان نگو.» پرسیدم: «مثلاً کی؟» زود، چند روزه بین خودمان باشه نگی به کسی. فوق فوقش خیلی طول بکشه یه هفته. از این حرفش خوشحال شدم. منصوره خانم هم بیدار شد. علی آقا با ناراحتی: «گفت مامان چرا بیدار شدی خودم می‌رفتم.» علی آقا خم شد و صورت منصوره خانم را بوسید. منصوره خانم دست انداخت دور گردن علی آقا، سرش را گذاشت روی سینه اش و گفت علی جان، مادر مواظب خودت باش. برو به امید خدا. علی آقا گفت «مامان خیلی مواظب خودت باش.» آقا ناصر هم بیدار شده بود علی آقا او را هم بوسید و گفت: «آقا تو هم مواظب همه چی باش. سفارشا یادت نره. حواست به مامان باشه.» علی آقا با دست شانه‌های مادرش را نوازش کرد و صورتش را بوسید. بعد به ساعتش نگاه کرد و با عجله بند پوتین هایش را بست. به من و منصوره خانم گفت: «شما برین تو هوا سرده.» اما من و منصوره خانم دنبالش رفتیم. هوای بیرون سرد بود. لباس نازکی تنم بود. می لرزیدم و دندانهایم به هم می‌کوبید. ماشین توی کوچه پارک شده بود. بغض راه گلویم را بسته بود. دلم می‌خواست داد بزنم، فریاد بزنم و بگویم: «علی نرو! علی آقا به خاطر من و بچه ت نرو!...» دلم می‌خواست هوار بزنم و بگویم «آی همسایه ها، بیدار شید. نذارید شوهرم، تمام دلخوشیم بره. تو رو خدا یکی جلوش رو بگیره!» اما به جای این همه با بغض ته گلو مثل همیشه موقع خداحافظی گفتم: «علی جان شفاعت یادت نره. به خاطر...» خجالت کشیدم پیش منصوره خانم از بچه چیزی بگویم. زیر لب گفتم: «زود برگرد.» علی آقا لبخندی زد و نگاهی عمیق به من کرد و گفت: «گلم. فرشته جان حلالم کن منصوره خانم دوباره آغوش باز کرد و علی آقا را محکم در بغل گرفت. ده بار بوسیدش و بوییدش. من ایستاده بودم و آن بوسه ها را نگاه می‌کردم. علی آقا سر مادرش را روی سینه اش گذاشته بود و در گوشش چیزی می‌گفت. اما چشمش به من بود. چشمهایش خیره مانده بود روی شکمم. نگران بود؟ نگران من و بچه اش؟ داشت سفارش ما را می‌کرد؟ نمی‌شنیدم. علی آقا فرز رفت داخل ماشین نشست، استارت زد، ماشین روشن شد، گاز داد. ماشین حرکت کرد. سوار بر آهو رفت. چقدر با آن آهو خاطره داشتیم. آهو می‌رفت و علی آقا برایم دست تکان می‌داد، اما یک دفعه دور زد. از نیمه راه برگشت. آهسته آمد و از کنارمان عبور کرد. شیشه را پایین داد. با نگرانی گفت: «برین تو، هوا سرده.» ایستادیم تا ماشین از پیچ کوچه گذشت. علی آقا را میدیدم که در تاریکی شب برایمان دست تکان می‌داد. با منصوره خانم آمدیم تو چقدر راه حیاط تا ساختمان طولانی شده بود. هیچ کداممان حرفی نزدیم. در سکوتی عمیق، آهسته آهسته و غمگین چراغها را خاموش کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تاریخ شفاهی کربلای چهار / ۱ عملیات کربلای ۴ در ۳ دی ۱۳۶۵ در محور ابوالخصیب در جنوب عراق آغاز شد، ولی به علت کمک اطلاعاتی گسترده آمریکا به صدام این عملیات لو رفت و تعدادی از رزمندگان اسلام به شهادت رسیدند . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ خاطرات آزاده علیرضا معينی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 بالاخره خانواده متوجه شدند که بنده در کجا منتظر اتوبوس جهت اعزام می باشم. به آنجا آمدند و پس از دادن رضایت، با آنها خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم و باتفاق سایر همسفران به میعادگاه عاشقان عازم شدیم. چند روز قبل از عملیات، خود را به خرمشهر رساندیم و به محل استقرار گردان رفتیم. زخم پایم تا شب عملیات بهبود‌ پیدا کرده بود. آماده حرکت به طرف خط مقدم شدیم تا با دستور حرکت، عملیات را شروع کنیم. من در گروهان مسلم و در دسته "غریب علی قائدی،"رفته بودم. درزمانی که به سمت خط می رفتیم متوجه شدیم که شخصی در خارج از خط نیروهای ما، در فاصله ای دورتر، با چراغ قوه در حال دادن علامت به نیروهای عراقی است.ِ چند نفر از ما مامور شدند که بروند و آن شخص خائن را به سزای عمل خودش برسانند. خط بسیار ساکت بود و هیچگونه آتشی حتی به صورت عادی هم از دو طرف شلیک نمی شد، تا اینکه یک خمپاره به سمت نیروهای ما شلیک و چند نفر از عزیزانی که منتظر عملیات بودند مجروح شدند. در این میان یک ترکش ریز هم نصیب بنده شد ولی به دلیل شور و اشتیاق عملیات گفتم که من مشکلی ندارم. در قسمت سینه هم احساس سوزش می کردم. بهرحال دستور عملیات صادر شد و همزمان با شروع عملیات، اروند ساکت، یک‌دفعه با آتش دشمن و منورها که شب تاریک را به روشنایی روز تبدیل کرده بودند و تمام گلوله هایی هم که شلیک می شد رسام بود و مماس با سطح آب به طرف ما می آمد. هنگام سوار شدن به قایق رسیده بود. چند نفر از غواصان فین‌شان گم شد و چند نفر هم مشکلات دیگری داشتند. ما جزو اولین قایق‌هایی بودیم که باید به دل دشمن می زدیم. قایق سنگین شده بود و چند نفر بایستی پیاده می‌شدند. چند نفری ازجمله شهیدان مرتضی شافع، قاسم جوکاران، جعفر جوکاران و بنده از قایق پیاده شدیم و با دیگر قایق‌ها رفتیم. هر قایق مشکلی داشت. شهید حاج کاظم حسینعلی پور به روی اسکله محل سوار شدن نیروها ایستاده بود و قایق‌ها را مدیریت می کرد. من سوار قایق ششم شدم و به یاری خداوند متعال موفق شدم که به آن طرف آب بروم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۵ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 به دستور شهید چمران و با آموزش او و با روند فعالیتها و شناسایی ها که در حین عملیات انجام میدادیم ما تزهای جدیدی برای مقابله با دشمن یاد می گرفتیم. این کار شهید چمران بود! او بر همه حرکات و تحرکاتمان نظاره گر بود و خود او در اغلب شبیخون ها و عملياتها شخصاً شرکت می‌کرد و بسیار فرز و آموزش دیده بود و بچه ها را به نحوی آموزش می داد که در همه محورها حضوری فعال و اثر گذار داشته باشند. و عملیات تقریباً خارق العاده ای را انجام می‌دادند و دشمن را کلافه می کردند. من به خاطر دارم که اول گروه‌های شهید چمران در دسته های یازده نفری بودند. هر دسته یازده نفره برای عملیات و شناسایی می‌رفتیم بعد به محل و سنگر اولیه خودمان برمی گشتیم و ۲۴ ساعت به استراحت و خوردن غذا که اغلب از عراقی‌ها می‌گرفتیم می پرداختیم و بعد از حمام که اجباری بود دوباره به عملیات می‌رفتیم. اولین باری که من به ستاد جنگ های نامنظم پیوستم، آقای وطنی را در دفتر شهید چمران دیده بودم. آنجا دفتر ستاد چمران برای جذب نیرو بود که فتوکپی شناسنامه و یک برگه تأییدیه از سپاه شهر کرد داشتم (یک فرمانده سپاه داشت که ما را کتباً مثل یک نامه رسمی تأیید می‌کرد چون ما را می شناخت چند تا عکس بود و آن موقع من ۱۹ ساله بودم. آمدیم کاخ استانداری که الآن میهمانسرای است. ستاد شهید چمران آنجا بود. برادر شهید چمران مهندس مهدی چمران را پیدا کردم. مدارک و فتوکپی و نامه سپاه شهر کرد و چند قطعه عکس تحویل او دادم و به مدرسه یا اردوگاه مبارزان سعدی رفتم. دو شب آنجا بودم روز سوم با بلند گو مرا صدا زدند. اول به من نمی گفتند:«جمشیدیان» می گفتند: «خرمشهری». گفتند آقای خرمشهری! رفتم دفتر ستاد اردوگاه. گفتند: شما با این برادرها بروید این ا اسلحه و این خشاب. اولین کسی را که دیدم؛ «فرهاد برزگر» بود. با اتوبوس به سوسنگرد رفتیم و از آنجا مقصد «چولانه» رفتیم. با قایق رفتیم و تا آخر غروب به آنجا رسیدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 از اولین ساعات بامداد ستونی از تانکها به سمت مناطق عملیاتی و ستونی دیگر به سمت ما به حرکت در آمدند تا در پشت شکافهایی که امکان نفوذ ایرانی‌ها از آنها وجود داشت استقرار یابند و گردان ما را مورد پشتیبانی قرار دهند. ستونهای دیگری نیز برای انجام همین مأموریت در ضلع راست و چپ گردان ما مستقر شدند، آنگاه کامیونها و خودروهای نظامی حامل تدارکات به سمت یگانها حرکت کردند. در روزهای معمولی این قبیل نقل و انتقالها آن هم هنگام صبح ممکن نبود زیرا دیده‌بانهای ایرانی دره را تحت کنترل داشتند و با مشاهده هرگونه حرکتی آتش میکردند. اما در حال حاضر که گلوله باران همچنان ادامه داشت، تانکها، زره پوشها و خودروها با وجود خطرات به مسیر خود ادامه می دادند. هنگام صبح آرامشی نسبی در محل استقرار گردان ما حکمفرما شد. ایرانی ها پشت خاکریزی که در ارتفاعی کمتر از مواضع استقرار گروهانهای ما قرار داشت مستقر بودند و با اینکه نیروهای ما بر نیروهای ایرانی مستقر بر روی خاکریز اشراف کامل داشتند و آنها را زیر آتش پرحجم قرار میدادند ولی به علت وجود پناهگاهها و مخفیگاه های متعددی که ایرانی‌ها را پوشش می‌داد. این حجم آتش مؤثر واقع نمی شد. برای بازپس گرفتن خاکریز، ضد حمله ای آغاز شد از آنجایی که تیپ ما آمادگی انجام عملیات تهاجمی مؤثر را نداشت، وضعیت به فرماندهی لشکر ابلاغ شد تا تصمیم لازم اتخاذ گردد. برخی از افسران به صف می‌شدند و من از آنها سان می‌دیدم. چرا که غیر از من افسر ارشد دیگری نبود. در بین آنها فرمانده گردان تانک و افسر تدارکات تابع گردان ما به چشم می خورد. از آنها به گرمی استقبال و به سنگرم هدایتشان کردم و به اتفاق صبحانه را صرف کردیم. سنگر واحد سیار پزشکی در مجاورت سنگر معاون گردان و سنگر مخابرات واقع شده بود. گاهی برای کسب خبر به سنگر مخابرات رفته، دوباره برای دریافت دستورات به سنگر معاون گردان برمی‌گشتم. به عبارتی در کنار کار طبابت نقش فرماندهی قرارگاه گردان را نیز ایفا می‌کردم. موظف بودم در کنار تحویل کمکهای متعدد افسرانی را که به قرارگاه رفت و آمد می کردند مورد استقبال قرار دهم و براساس دستوراتی که از مقامات بالا می رسید آنها را با کم و کیف مأموریتهایشان آشنا سازم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 من توی رختخواب على آقا خوابیدم. پتو را روی سرم کشیدم. پتو و رختخواب بوی او را می‌داد. بو کشیدم، بو کشیدم و آن زیر زار زدم زار زدم زار. شب چهارم آذرماه بود. هنوز خانه حاج صادق بودیم. علی آقا گفته بود وقتی من نیستم پیش مامان بمان. با بودن تو انگار من پیششان هستم. چون گفته بود سر یک هفته برمی‌گردد، منتظرش بودم و ترجیح دادم جایی نروم. دلم شور میزد. خوابم نمی‌برد. توی اتاق پذیرایی یک کتابخانه بود. یکی از کتابهای استاد مطهری را برداشتم. چند صفحه ای خواندم؛ بدون اینکه چیزی متوجه بشوم. هر کاری می‌کردم نمی توانستم تمرکز بگیرم. هر نیم ساعت یک صفحه را ورق می‌زدم. چشمم روی کلمات بود و فکرم همه جا. دفتر خاطراتم را برداشتم و با نوشتن متن‌هایی از کتاب خودم را سرگرم کردم. یاد شب آخر افتادم و آن نگاه های عمیق. دلم لرزید. چرا آن شب سعی کردم همه جزئیات چهره اش را از حفظ بشوم. شاید آن وقت چیزی به من الهام شده بود. با خودم فکر کردم ، نه نباید فکر بدی بکنم. خودش گفت این بار زود بر میگردد. اگر بر می‌گردد پس چرا خوابم نمی‌برد؟ چرا این قدر دلم شور می‌زند؟ به خودم دلداری دادم «فرشته نباید فکرای بد بکنی برای بچه خوب نیست. حتماً این دلشوره هم طبیعیه و از عوارض حاملگیه. این بیخوابی هم مربوط به بارداریه. همه زنای حامله این طورن. ••••• صبحانه، آقا ناصر متوجه خستگی و خواب آلودگی ام شد. پرسید. جواب دادم دیشب خوابم نبرد. دلشوره داشتم. آقا ناصر مثل همیشه پدرانه دلداری ام داد. خودم هم سعی کردم حالِ خودم را تغییر بدهم. اما مگر صدای زنگ تلفن می‌گذاشت. از صبح زود یک ریز و زنگ میزد. حاج صادق سر کار نرفته بود. خودم را تسکین می‌دادم که با حاج صادق کار دارند. اما مگر می‌شود. دل را بازی داد! غوغایی وجودم را فراگرفته بود. به خودم گفتم «طوری نیست. کار حاج صادق حسّاسه؛ مسئولیت همینه دیگه یه روز سر کار نره همه چیز به هم می‌ریزه و مجبورن زنگ بزنن و صلاح و مشورت کنن. اما کس دیگری توی دلم می‌گفت راستی، چرا حاج صادق به اداره نرفته؟» با خودم دعوا می‌کردم اصلا به تو چه؟ مگر مفتشی؟ نرفته که نرفته. دلش نخواسته بره می‌خواد یه روز خونه بمونه و استراحت کنه.» اما کاش می‌شد آن صدای لعنتی تلفن قطع می‌شد. یک چشمم به در بود و یک چشمم به دهان حاج صادق که به طور مشکوکی دور از چشم بقیه با تلفن حرف می‌زد. چرا کسی در را به رویمان باز نمی‌کرد؟ چرا علی آقا نمی آمد؟ خودش گفته بود سر یک هفته بر می‌گردد. چه چهارشنبه سختی بود! پنجشنبه از صبح زود چشمم به در بود. علی آقا قول داده بود زود برگردد. هفت روز گذشته بود. هیچ وقت با این اطمینان نمی‌گفت زود بر می‌گردم. چه دلشوره عجیبی داشتم. چرا گفت یه مادرش نگویم؟! حاج صادق صبح زود از خانه بیرون زد. آقا ناصر یک جا بند نمی شد. در هم و گرفته بو.د تلفن قطع بود. زنگ نمی‌زد. ته دلم همان که خبرهای بد را می‌آورد می گفت اتفاق بدی افتاده به روی خودم نمی آوردم. خودم را زده بودم به گیجی. هر چند رفتارهای مشکوک دیگران را خوب می‌فهمیدم. دلم گرفته بود. بغض راه گلویم را بسته بود. دوست داشتم کسی می‌گفت بالای چشمت ابروست تا می‌زدم زیر گریه؛ اما همه توی لاک خودشان بودند. کسی با دیگری کاری نداشت. چه پنجشنبه دلگیر و سختی بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای چهار / ۲ خاطرات آزاده علیرضا معينی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 بالاخره به یاری خداوند متعال بعداز چندین مرتبه سوار و پیاده شدن از قایق‌ها، در زیر آتش به آن طرف اروند رفتیم. ماموریت گردان ما، تصرف دژ اول بود. رزمندگان همیشه پیروز گردان فجر با استعانت از خداوند متعال با موفقیت توانستند جا پایی در آن طرف برای ادامه عملیات به دست بیاورند. همه نیروها آن طرف متمرکز شده بودند و موفق شدند ُدو قبضه چهارلولی که در آن محور روی اروند کار می کرد را خاموش کنند تا نیرو ها بتوانند عرض اروند را طی کنند. اما چهار لول هایی که روی اروند شلیک می کردند در سنگر های بسیار مستحکم بتنی قرار داشتند و اطراف آن نیروهای زیادی در سنگرهای دیگر با انواع سلاحهای جنگی و حتی با تانک، وظیفه محافظت از سنگر های اصلی را داشتند و همین امر باعث تلفات زیاد برای نیروهای ما می‌شد، تا اینکه بنده هم مورد اصابت ترکش از ناحیه هردو پا قرار گرفتم و در وسط دژ در کنار یک نخل سوخته افتادم. شهید ابوفاضل نظری با چفیه ای که داشتم یکی از پاهایم را بست، بعداز آن دیگر هرکدام از عزیزانی که مجروح و یا شهید می شدند به کنار من می آوردند و در اطرافم اطراق می کردند. تا آنجایی که ذهنم یاری می کند شهیدان محسن و عباس بینا، ایرج دهقان، سید هادی زهرایی ، کاظم پایدار، کاظم جهانتاب و علیرضا اسدزاده و چند عزیز دیگر در کنار من بودند. آخرین صحبت بنده با شهید کاظم پایدار این بود که شهید گفت، من هم کنار چهار لول مجروح شدم و لحظه آخر گفت دیدار به قیامت و شهد شیرین شهادت را نوشید. تمام بچه ها کم کم به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و من هم کم کم داشتم بی رمق می شدم، هوا کم کم داشت روشن می شد و دیگر آه و ناله بعضی از عزیزان که کنارم بودند به گوش نمی رسید و تنها کسی که در آن جمع زنده بود بنده بودم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند باز می گردند نقش پرچمهایشان خورشید در خیابان رودی از رنگین کمان آواز می خواند آسمان دف می‌زند با هفت دست سبز و پنهان مردگان و زندگانش گرم همخوانی کاش برگردند یک شب، آسمان مردان خاکی پوش صبح رویانی که در باران آتش چهره می شستند کاش برگردند، دستمال خونشان را روی فرق چاک چاک خاک بگذارند ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند باز می گردند زخم های بی صدا گل می دهد، تنهای بی سر گُل دست ها گل می دهد پای برادر گُل ... ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند باز می گردند بچه های «کاروان کربلا» در صبح بیداری بچه های «تنگ چزابه» «خطِ شیر» بچه های گریه های نیمه شب در رود «بهمنشیر» بچه های بی ریای «هور» بچه های غربِ غربت در شب «پاوه» بچه های گریه در «جشن حنابندان» بچه های «آه مادر، کاش وقت نامه خواندن بود»! بچه های «همسرم بدرود!» بچه های «کاش بودی، کاش می دیدی ...» بچه های «تا قیامت بر نمی گردیم ...» انتهای جاده ایثار بچه های «کربلای چار» این زمان، اما زخم ها جانی بگیرد کاش کاش طوفانی بگیرد کاش... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 برگزیده‌هایی که مثل امروزی به پرواز درآمدند ۴ دیماه سالگرد عملیات کربلای چهار ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ساعت نه بامداد هنگامی که با افسر تدارکات و فرمانده گردان تانک در کنار سنگر ایستاده گفت و گو می‌کردیم ناگهان صدای وحشتناکی شنیدیم. دو خمپاره سنگین بین واحد سیار و سنگر معاون گردان فرود آمد. به ظاهر سنگر مخابرات که انواع دستگاههای تلفن و بی سیم در آن وجود داشت هدفگیری شده بود که به محض اصابت در فاصله ده متری گرد و خاک غلیظی به هوا برخاست. انفجار سوم ما را نقش زمین کرد و ترکشهای آن به اطراف سنگر پاشید. در آن لحظه فکر کردم مرگ براثر اصابت ترکش خمپاره و هر نوع گلوله دیگر سریع تر و آسان تر است، زیرا قبل از اینکه بفهمی چه حادثه ای رخ داده یا حتی قبل از اینکه دردی را احساس کنی بلافاصله از بین می‌روی بر اثر فرود خمپاره ها. تنها یک نظامی مورد اصابت ترکش قرار گرفت که بعد از مداوا شدن به سر کار خود برگشت. واحد سیار پزشکی براثر این گلوله باران به شدت خسارت دید. حتی ترکش ها به ستونهای فولادی که برای استحکام بیشتر سنگر به کار رفته بود، نفوذ کرده بودند. خوشبختانه در آن لحظه کسی در واحد سیار نبود، در غیر این صورت مرگش حتمی بود با تاریک شدن هوا نیروهای کمکی به یگان ما وارد شدند. فرمانده این نیروها هم به سنگر فرماندهی که در واقع سنگر معاون گردان بود آمد. او که فرمانده یکی از گردانهای تیپ ۱۹ پیاده بود، درجه سرهنگی داشت و نیروهای تحت فرمانش موظف بودند برای بازپس گرفتن خاکریز دست به ضد حمله بزنند. برای شروع حمله از دو محور با استفاده از گروهانهای تیپ ۱۹ کماندویی تحت فرماندهی گردان ما طرحی فوری تهیه گردید و زمان شروع حمله نیز نیمه شب تعیین شد. خبری پیرامون عملیات تهاجمی بزرگ ایران در منطقه گیلان غرب و سومار از تلویزیون پخش شد. آن موقع بود که به گستردگی حمله ایران پی بردیم، زیرا سومار روبه روی شهر مندلی عراق قرار دارد. با نزدیک شدن زمان شروع حمله نیروهای مهاجم، به تدریج به سمت هدفهای از پیش تعیین شده به راه افتادند. من به اتفاق یکی از افسران تیپ خودمان و چند افسر دیگر از تیپ ۱۹ در سنگری که گنجایش این تعداد نفر را نداشت باقی ماندیم. علائم ناراحتی و اضطراب در چهره همه آشکار بود. از شدت اضطراب پشت سر هم سیگار روشن می‌کردیم. چهل و هشت ساعت را پشت سر گذاشته بودیم، در حالی ابرهای تیره بر فراز موخوره که حتی لحظه ای پوتین‌هایمان را از پا در نیاورده بودیم. برخی از فرط خستگی به خواب می‌رفتند. به نوبت روی تخت یا صندوق مهمات دراز می‌کشیدیم تا قدری چرت بزنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
سال‌ها گذشته امّا هنوز عادت نکرده‌ایم به دردِ دوری! هنوز عطرِ خاکریزها و سنگرها مشام‌مان را می‌نوازد... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 روز جمعه صبح، پدرم دنبالم آمد. تا او را دیدم دلم ریخت. سابقه نداشت خانواده ام به خانه حاج صادق بیایند. فکر کردم حتماً اتفاق بدی افتاده. پدرم سعی می‌کرد خودش را طبیعی جلوه دهد؛ اما ته چهره اش پشت آن چشمهای همیشه مهربان، دلشوره و اضطراب موج می‌زد. ایستاده بود جلوی در و گفت «فرشته، مهمان داریم. عموت آمده مادرت گفت تو هم امروز ناهار بیا آنجا دور هم باشیم. رنوی سفیدی جلوی در پارک بود. مرد غریبه ای پشت فرمان نشسته بود. با چه دلواپسی رفتم و لباس پوشیدم و برگشتم روی صندلی عقب نشستم. گفتم بابا، امروز قراره علی آقا بیاد من باید زود برگردم.» بابا حتی برنگشت نگاهم کند. مرد غریبه گاز می‌داد و ما را از خیابانهای سرد و سوت و کور به طرف خانه می‌برد. درخت‌های خشک و عور زیر لایه نازکی از برف یخ زده بودند. به خانه رسیدیم. از مهمان و عمو خبری نبود. مادر توی حیاط کوچکمان راه می‌رفت. تا مرا دید جلو دوید. قبل از اینکه او چیزی بگوید پرسیدم مادر چی شده؟ راستش رو بگو. مادر به بابا نگاه کرد و به سختی :گفت: «هیچی، هیچی! چیزی نشده. فقط... فقط ...» دادم درآمد. - فقط چی؟! رنگ مادر پریده بود. رؤیا و نفیسه پرده را کنار زده بودند و با نگرانی از پشت پنجره نگاهمان می‌کردند. مادر آهسته گفت هول نکنی‌ها چیزی نشده، فقط علی آقا یه کمی مجروح شده.» نمی‌دانم چرا این طوری شده بودم. زود جوش آوردم. گفتم: خب شده که شده، این قایم باشک بازیها یعنی چی؟! بار اولش که نیست. علی آقا تا به حال صد دفعه مجروح شده.» به سختی کلمات از دهان مادر بیرون می آمد. بریده بریده گفت:‌«آخه این دفعه فرق می‌کنه؛ دستش!... دستش... قطع ... شده...» یک آن فکر کردم اصلاً مهم نیست. گفتم: «حب دستش قطع شده باشه، به هر جهت زنده ست دیگه عیب نداره.» مادر مستأصل و ناامید به بابا نگاه کرد. بابا گفت: "آخه فرشته جان، کاش فقط دستش بود به پاش هم قطع شده...." در آن لحظه فکر می‌کردم اگر همۀ اجزای بدن علی آقا تکه تکه شده باشد هم اصلا اشکالی ندارد من فقط علی آقا را زنده می‌خواستم. تند جواب دادم: «عیب نداره.» بعد زدم زیر گریه. به خدا عیب نداره دو دستش، هر دو پاش هم قطع شده باشه هم عیبی نداره. فقط شما بگید علی آقا زنده ست! تو رو خدا بابا بگو علی زنده ست. بابا سرش را برگرداند آن طرف تا اشک‌هایش را نبینم. با بغض گفت بابا جان فرشته، میدانی چی شده؟» قلبم از جا کنده شد. دلم سفت و سخت شده بود. سرم را گرفتم رو به آسمان سرد و یخ زده گفتم:"ای خدا... چرا کسی راستش رو به من نمی‌گه، خودم میدونم میدونم علی آقا شهید شده. ای خدا... حالا من چه کار کنم؟" رو به بابا و مادر کردم و با عجز و التماس گفتم: «مگه نه مادر! مگه نه بابا علی آقا شهید شده؟! - آره.... مادر زد زیر گریه، بابا رفت گوشه حیاط و سرش را روی دیوار گذاشت. رؤیا و نفیسه پرده را انداختند و خزیدند توی اتاق. نشستم روی زمین سرد. دلم می‌خواست به زمین چنگ بزنم و مشت مشت خاک روی سرم بریزم اما جز موزائیک‌های یخ زده چیزی جلوی دستم نبود. خم شدم به طرف باغچه، لایه ای یخ نازک روی خاک‌های باغچه را پوشانده بود. دستهایم بیکار روی زمین دنبال چیزی می‌گشت. نمی‌خواستم گریه کنم. با ناله گفتم: «خودم می‌دونستم؛ علی آقا هیچ وقت بدقول نبود. همیشه سر قولش بود. اما علی جان چشم انتظاری من رو کشت. من از شب چهارشنبه منتظرتم. تو به من قول داده بودی سر یه هفته برگردی. علی جان، بی انصاف، امروز جمعه ست نگفتی فرشته از دل شوره می‌میره؟ نگفتی فرشته طاقت نداره؟ نگفتی فرشته ناخوشه؟ نگفتی برا فرشته این همه غصه و دلشوره خوب نیست! آخه من بی تو چه کار کنم!...» مادر جلو آمد. زیر بازویم را گرفت. صورتش پشت اشکهایش پنهان شده بود. به سختی گفت: "بلند شو عزيزم. الهى من برات بمیرم بلند شو، زمین سرده سرما می‌خوری مادر جان." آرام و قرار نداشتم. دلم می‌خواست از خانه بیرون بزنم. دلم می‌خواست بروم یک جای دور؛ جایی که از این خبرها نباشد. باید چه کار می‌کردم؟ از روی زمین بلند شدم پرسیدم: «منصوره خانم می دونه؟!» مادر شانه بالا انداخت:گفتم بریم پیش منصوره خانم. بابا جلو آمد. چشمهایش سرخ بود تا به حال او را اینطور ندیده بودم. مادر چادرم را تکاند. مرا بوسید. صورتم خیس شد. گفتم:«بابا، یادته شب عروسی چی گفتی؟» بابا اشک م‌یریخت و سرش را تکان می‌داد. گفتی اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد سر کنه. مادر با گریه گفت انگار از روز اول به همه چی آگاه شده بود زندگی تو آخرش این طوری می‌شه. خودتم می‌دانستی، مگه نه، همه می دانستیم!» یاد روز خواستگاری و حرفهایم با علی آقا افتادم. به او گفته بودم: «می‌خوام سهمی تو انقلاب و جنگ داشته باشم و آرزو دارم