eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 چهره‌های مصممی که موفق‌ترین عملکرد را در عملیات کربلای چهار داشتند و جاده البحار را به تصرف درآوردند. گردان کربلای اهواز غواصان گروهان نجف اشرف آموزش آبی خاکی، پلاژ اندیمشک به فرماندهی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 نیمه شب گروهان خمپاره که مقدار معتنابهی گلوله خمپاره و توپ از گروهان مجاور تهیه کرده بود، خاکریز مقابل را زیر آتش سنگین قرار داد. این گلوله باران برای مدتی متوقف شد تا نیروهای مهاجم بتوانند به طرف اهداف از پیش تعیین شده پیشروی کنند. ستون اول به هدف مورد نظر رسید و در آنجا استقرار یافت ولی ستون دوم متشکل از گروهان کماندویی قبل از دستیابی به هدف فریاد زنده باد حزب بعث را سر داد. در این میان افسران عالی رتبه ای که موقعیت را از محل دیده بانی در قله کوه زیر نظر داشتند، احساس خطر کردند زیرا عده ای از نفرات ایرانی در برخی از مواضع مخفی شده و مسلحانه در انتظار ورود نیروهای عراقی به سر می بردند. سیاست عاقلانه آنها در خودداری از گشودن آتش ایجاب می‌کرد که نیروهای طرف مقابل به طور کامل در تیررس سلاح های سبک آنها قرار گیرند. با فریاد کماندوها، ایرانی‌ها به طرفشان آتش گشوده و دهها نفر از آنها را کشته و عده ای دیگر از جمله فرمانده گروهان را مجروح ساختند. در حالی که آتش توپخانه ایران همچنان نیروها را تعقیب می‌کرد آنها فرار را بر قرار ترجیح دادند. هنگامی که سربازان گروهانهای دیگر، رفقایشان را در حال فرار مشاهده کردند آنها نیز از صحنه گریختند. فرمانده گردان ضمن برقراری تماسی از من خواست به پایگاه امن بروم. این پایگاه در اصطلاح نظامی منطقه ای است که نیروهای مهاجم، زمان شروع حمله و یا بعد از آن در آنجا جمع می‌شوند. بسیاری از مجروحان در حال انتقال به آن منطقه بودند ولی کسی نبود که مرهمی بر زخم هایشان بگذارد. در حالی که شهادتین را بر زبان جاری می‌کردم، سوار ماشین آمبولانس شده به اتفاق راننده به آن منطقه رفتم. هنگام حرکت در حالی که همه جا تاریک بود گاه و بیگاه گلوله های منور فضا را روشن می‌کردند. بالاخره به پایگاه امن رسیدم. در آنجا سربازانی را با وضع رقت بار مشاهده کردم. آنها که متشنج به نظر می‌رسیدند می خواستند همگی سوار آمبولانس شده و به عقب منتقل گردند، ولی این امر ممکن نبود و من فقط مجروحانی را که قادر به حرکت نبودند، سوار کردم و از بقیه خواستم که در مقر گردان به من ملحق شوند. در مقر گردان با همکاری افراد واحد سیار پزشکی تیپ ۱۹ عده ای از مجروحان را مداوا کرده و عده ای دیگر را که وضعیت وخیمی داشتند، بعد از انجام مداوای اولیه به مراکز پزشکی پشت جبهه اعزام کرده، اجساد را نیز سوار کامیونهای نظامی کردیم. پس از سپری شدن شب عملیات هنگام طلوع خورشید محرز گردید که ضد حمله شکست خورده و در طول نبردهای دو روز گذشته حدود چهل نظامی کشته و عده ای نیز مجروح شده اند. با این حال ایرانی‌ها بعد از سه روز مجبور شدند با تخلیه خاکریز به مواضعشان عقب نشینی کنند. بدین ترتیب نیروهای خودی به آن منطقه بازگشتند، اما گلوله باران که این بار با شدت کمتری صورت می‌گرفت ادامه یافت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای چهار / ۴ خاطرات آزاده علیرضا معينی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 از پنجره جلو سنگر که به طرف نیزارها بود مشاهده کردم که شهیدان جعفر سکندری و ابوفاضل نظری که از نیروهای غواص بودند از کانال خارج شدند که به طرف نیزارها بروند. متاسفانه هردو نفرشان مورد اصابت تیربار دشمن قرار گرفتند و بین کانال و نیزارها به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. حلقه محاصره کم ‌کم تنگ‌تر می شد و چند نفر از رزمندگانی که مجروح شده بودند ویا صدمات دیگری دیده بودند به داخل سنگر آمدند تا اینکه بعثیون عراقی تقریبا نزدیک ما رسیدند. عده ای که در سنگر بودند پیشنهاد دادند که دیگر چاره ای نداریم مگر تسلیم که بنده گفتم من از ناحیه هردوپا مجروح هستم و توان راه رفتن ندارم و نمی توانم بیرون بیایم. در سنگر می ماندم تا اگر ان‌شاالله امشب نیروهای خودی برسند، اگر زنده ماندم که به عقب انتقالم می دهند و اگر هم خدا توفیق شهادت داد که بهتر. در آن موقع بچه ها خودشان را معرفی می کردند که پس از معرفی یک از عزیزانی که اهل استهبانات بودند بنام رضا ارادت که این بنده خدا از ناحیه هردو چشم مصدوم شده بود و بینایی نداشت هم اعلام کرد، من هم بینایی ندارم و در سنگر می مانم و با علیرضا تسلیم تقدیر می شویم. اگر هم قرار شد به عقب برگردیم و یا سرنوشت طور دیگر مقدر بود علیرضا می شود چشم من و من می شوم پای علیرضا. بقیه هم تصمیم گرفتند در سنگر بمانند. چند نفر از عزیزانی هم که هنوز توان دفاع را داشتند در حال دفاع و جلوگیری از پیشروی دشمن بودند. یکی از این رزمندگان شهید قاسم جوکاران بود که در آخرین لحظات مبارزه یک تیر دشمن به پیشانی مبارک ایشان اصابت کرد و در حالت سجده به داخل سنگر افتاد و به دیدار معشوقش امام حسین و همرزمان شهیدش رسید. حدود ساعت یازده بود که عراقی‌ها سنگر به سنگر جلو می آمدند و پاکسازی می کردند تا اینکه نوبت به سنگر ما رسید. متوجه شده بودند که در آن سنگر نیروهای ما هستند. ورودی سنگر ما یک پیچ داشت که مانع ورود تیر و ترکش به داخل سنگر می شد و جنس سنگر هم بتنی بود. در ابتدا اعلام کردند که از سنگر خارج شوید ولی کسی بیرون نرفت ابتدا یک آرپی جی به ورودی در سنگر زدند و پس از آن با تیربار اقدام به پاکسازی سنگر نمودند که دیگر بچه ها به ناچار تسلیم شدند. فکرش را هم نمیکردیم در ان لحظات از سنگر خارج شدیم. ولی یکی از عراقی ها داخل آمد و من را هم به بیرون سنگر انداخت و پس از آن با اشاره و تهدید اسلحه و سپس ضرب و شتم با قنداق اسلحه به تن مجروحم، وادار به حرکت شدم. به راه افتادیم و پس از طی مسافت کوتاهی تصمیم به کشتن من گرفتند. چند تیر هم به اطرافم شلیک شد و سپس اسلحه را روی پیشانیم گذاشتند و آماده شلیک شدند. در لحظات سخت، شروع به خواندن شهادتین کردم و ذکر یاحسین گفتن که یکی از درجه دارانشان مانع کشتن من شد. به آنها می‌گفت که نگاه به سن وسالش بکنید. اندازه بچه های شماست. چطور می خواهید او را بکشید و مسئولیت انتقال به عقب را خودش قبول کرد. در اینجا دیگر تنها شده بودم. افسر عراقی اصرار داشت که هر چه در توان دارم از خودم تحرکی نشان دهم. می گفت اگر برای رفتن به عقب حرکت نکنی تو را می کشند. می‌گفت من شیعه هستم و اگر مانع نشده بودم در همانجا تو را کشته بودند. به هر ترتیبی بود خودم را روی زمین کشاندم تا به پشت خط برسم. حدودا دو کیلومتر خودم را روی زمین کشاندم تا به بقیه عزیزان رزمنده که در کنار سنگر فرماندهی شان بودند رساندم و از آنجا بازجویی ها و ضرب وشتم‌های بعثیون عراقی شروع شد. آنها حتی به مجروحین هم رحم نمی کردند.. و سرنوشت پا را تا اسارت برد و دوران جدیدی در زندگی ما رقم زد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۷ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 شب بچه های تخریب برای ایجاد چند معبر می‌خواستند کار کنند. من و برادری از بندرگز به نام محمد تقی ندافی، نیروهای حفاظتی بودیم. او سمت چپ بچه ها بود و سمت راست آنان من بودم؛ چون کار بچه ها تمام شد گفتند آماده اید که برویم. همینطور سینه خیز آمدیم و با سنگ علامت گذاری می‌کردیم. من به سراغ ندافی آمدم. سمت ندافی به رودخانه می خورد. یعنی ۲ تا ۳ متری رودخانه کرخه بود. رودخانه هم. جای حساسی بود. میدان مین دشمن هم پهنایش ۵۰ متر بود. بعد از میدان مین، جاده ای بود که حدوداً ده متر عرض داشت. بعد از جاده خاکریز دشمن بود. یعنی ۶۰ متر با دشمن فاصله داشتیم؛ لیکن آنجایی که آقای ندافی بود؛ چون رودخانه بود عرض میدان مین دشمن ۳۰ متر فاصله اش بیشتر نبود. اندازه های ما به قدم بود. یعنی هر ۱۰ قدم یک سنگ می‌گذاشتیم که مسیر را از دست ندهیم. اندازه گیری ما با قدم بود و سنگ! مثلاً می گفتیم از محل کانال تا نخستین خاکریز دشمن چند متر بود؟ می‌شود که به این نکته اشاره گفتیم ۶۰ متر، یعنی هر ده مترش با قدم که می شمردیم، یک سنگ می گذاشتیم. بعد از این اندازه گیری و سنگ چینی به پایان رسید. من به سراغ ندافی رفتم. دیدم چهره اش را کامل با مقنعه پوشانده و صدای خر و پف او از مترها آنطرف‌تر شنیده می شد. ما در چند گامی دشمن بودیم و هر آن گشت دشمن می‌رسید و او را در این وضع می دیدند. حالا یا او را می کشتند یا اسیر می کردند و کلیه زحمات یک ماه و پانزده روزۀ ما لو می رفت و نیز زندگی ما و او در خطر جدی قرار می گرفت رفتم نزدیک یواش صدایش زدم اما به خواب بسیار عمیقی رفته بود. به هر جان کندنی او را بیدار کردم اما مثل این که فراموش کرده که ما در یک قدمی دشمن بودیم. چنانچه سر و صدایی به راه می‌انداخت دشمن می‌شنید! او گفت: بابا بزار بخوابم. اما این "بابا و بخوابم" را با صدای بلند گفت. دشمن کالیبر منور زد اما چیزی را ندید. با زحمت او را متوجه کردم و گفتم شما می دانی که ما کجا هستیم؟ باز متوجه نشد و در حالی که به دیوار تکیه کرده بود؛ گفت: خسته ام. بزار بخوابم. خلاصه وقتی که گفتم دشمن متوجه شده تازه فهمید که چه کاری را انجام داده است! بعدها هر وقت او را میدیدم می‌گفتم نزدیک بود خوابت کار دست ما بده . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 آتش تانک های ایران مواضع بالاترین نقطه کوه را به شدت تهدید می کرد. این تانکها به مواضع خاصی که طی دو ماه گذشته سازماندهی شده بود، داخل شده بودند تا جایی که فرماندهان تیپ درخواست کردند یک فروند هلیکوپتر ضد زرهی برای مقابله با آنها به منطقه اعزام شود. متعاقب این درخواست هلی کوپتری که حامل یکی از افسران تیپ به عنوان راهنما بود به منطقه اعزام شد. هلی کوپتر به سمت شکافی در کوه به پرواز درآمد تا موشکهای خود را به طرف تانکهای ایرانی پرتاب کند، ولی بعد از اینکه در معرض گلوله های پدافند هوایی قرار گرفت، اطراف قرارگاه گردان را دور زده و از جایی که آمده بود، بازگشت. افسر همراه خلبان علت تردید خود را چنین توضیح داد که از گلوله باران پدافند ایران می‌ترسید زیرا او صاحب کودکانی بود که آنها را دوست می‌داشت. ستوان یار صبر، مرد سفیدمویی که از دیرباز در ارتش عراق خدمت می‌کرد، از فرزندان عشایری بود که پیرو آداب و رسوم جاهلی بوده، عشق به انتقامجویی آنها را وادار می‌سازد تا خود را در هر مهلکه ای گرفتار سازند. وی برای مقابله با ایرانی‌ها به همراه ده سرباز در شکافی از کوه که نقطه مقابل خاکریز بود موضع گرفت تا آنها را از نفوذ و پیشروی باز دارد، اما مورد اصابت گلوله خمپاره ای قرار گرفت. جسد او طبق معمول به همراه هدیه ای از جانب اداره توجیه سیاسی گردان به خانواده اش تحویل داده شد و آن شکاف کوهستانی حصار صبر نامگذاری شد تا موجب تقویت روحیۀ نظامیان شود. متأسفانه، ده ها هزار نفر از این افراد در ارتش عراق وجود داشتند که در راه دفاع از قاتل‌شان از بین رفتند. در جبهه نبرد نیروهای ایرانی توانستند ارتفاع استراتژیکی یکهزار و صد و هفتاد و دو در منطقۀ سومار را که بلندترین ارتفاع منطقه بحساب می آید، تحت کنترل خود درآورند و بدین ترتیب، بر تمامی جاده ها، مواضع منطقه و حتی خانقین اشراف پیدا کنند. حتی قرارگاه لشکر دوم در نزدیکی خانقین و مواضع لشکر هفت به تدریج زیر آتش توپخانه ای ایران قرار گرفت. عراق برای بازپس گرفتن این ارتفاع دست به ضد حمله های متعددی زد ولی هر بار با شکست تازه ای مواجه گردید تا اینکه بعد از تمام شدن ساز و برگ نیروهای ایرانی عراقی ها حمله گسترده ای را آغاز کردند که با موفقیت روبه رو شد و این ارتفاع بعد از کشته و مجروح شدن پنج هزار نفر دوباره به تصرف نیروهای عراقی درآمد بعد از خاتمه نبردها، عدنان خیرالله وزیر دفاع عراق، از منطقه بازدید کرد تا ضمن اعطای درجه به افسرانی که نبرد را فرماندهی کرده بودند آنها را مورد تفقد قرار دهد. در این حال دوازده اسیر ایرانی از اهالی خوزستان را به نزد او آوردند و وزیر قهرمان بلافاصله حکم اعدام آنها را به علت خیانت به قومیت‌شان صادر کرد. در حالی که آنها مبارزین ایرانی بودند لباس نظامی بر تن داشتند و تحت بیرق کشورشان مبارزه می کردند. این اقدام عراق یکی دیگر از بی حرمتی های بی حد آن رژیم نسبت به قوانین و معاهدات بین المللی بود و البته سازمان ملل هم با آن تشکیلات عریض و طویلش در مقابل این بی حرمتی عراق هیچ واکنشی نشان نداد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مادر تندتند اشک‌هایم را با بال چادرش پاک می‌کرد و می‌گفت: "یا حضرت زهرا به دخترم صبر بده. یا حضرت زینب خودت کمکش کن!..." شانه هایم بی اختیار می‌لرزید. رنو هنوز جلوی در خانه بود. راننده پیاده شده بود و با غم و اندوه نگاهمان می‌کرد. نالیدم و گفتم به خدا همه ش یه شب بود؛ من فقط یه شب زندگی کردم. دلم می‌خواست توی خیابانها بی هدف بچرخم. دلم می‌خواست بروم یک جای دور روی قله کوه وسط دریا یا آن بالا توی آسمان. دلم می‌خواست بروم جایی که هیچکس نباشد. دلم می‌خواست فریاد فقط بزنم و تا می‌توانم گریه کنم. هیچ جا و هیچ چیز را نمی‌دیدم. تصویر علی آقا جلوی چشم‌هایم بود. جلوی در بلوک شش غوغا بود. عده ای جوان سیاه پوش روبه روی خانه مادر شوهرم ایستاده بودند و بی صدا گریه می‌کردند. مادر و بابا زیر بغلم را گرفتند و از پنجاه و چهار پله به سختی بالا رفتیم. در آپارتمان باز بود. منصوره خانم وسط هال نشسته بود. تا مرا دید بلند شد و به طرفم آمد. همدیگر را در آغوش گرفتیم. منصوره خانم گریه می کرد و در گوشم حرف می‌زد. "فرشته جان دیدی چی شد؟ علی رفت! علی از پیشمان رفت. علی بچه ش ندید! علی‌م ناکام رفت. وای علی جان! وای علی آقا! مادرت بمیره. الهی آقا داماد! دامادم سیر زندگی نکرد! ای خدااااا...." دستی را روی شانه ام حس کردم. دستی من و منصوره خانم را در بغل گرفت و سرش را وسط شانه‌های هر دویمان گذاشت و با گریه گفت: «خدا جان خدایا، صبر صبرمان بده! خدا جان خدایا شکرت. علی جان! علی پسرم! علی، کجا رفتی بابا!» آقا ناصر بود. های‌های با ما گریه می‌کرد. با ناله های آقا ناصر جمعیتی که دوروبرمان بودند به گریه افتادند. مادر کناری ایستاده بود اما صدایش را می‌شنیدم. "صلوات بفرستید. یا حضرت زهرا صبرشان بده. یا حضرت زینب کمک‌شان کن." کمی بعد هر سه از هم جدا شدیم. آقا ناصر گوشه ای نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت. منصوره خانم به این طرف و آن طرف می رفت و می‌نالید: «علی! حالا سرم رو شانه کی بذارم! علی آقا حالا کیه دارم دلداریم بده... علی بیا بگو دروغه، بیا بگو تنهام نذاشته.... وای علی! وای علی آقا! ای خدا زندگیم رفت! هست و نیستم، علی جانم، علی آقام رفت!...» من توی بغل مادر خزیدم. پرسیدم: «علی کجاست؟ بریم ببینیمش.» مادر در گوشم گفت: "هنوز نیامده پیش دوستاشه." پرسیدم: «کجا شهید شده؟» - ماووت عراق روی مین. با گریه گفت: «چند روزه تو جبهه های غربه، دوستاش باهاش وداع می کنن.» دوستان و آشنایان و فامیل برای سرسلامتی به دیدنمان می آمدند. هیچ کس باور نمی‌کرد. همه بهت زده نگاهمان می‌کردند. فقط پنج ماه از شهادت امیر گذشته بود. شب، مریم و خانم جان و حاج بابا و فامیل‌های تهرانی رسیدند؛ چه لحظه تلخی بود چه ضجه های جانگدازی! چقدر گریه های غریبانه مریم و ناله های مظلومانه منصوره خانم و آقا ناصر دل خراش و جانگداز بود. چه شب بی انتها و کشداری بود. چه جمعه طولانی و سیاهی..... صبح شنبه یکی از دوستان علی آقا خبر آورد که جنازه علی آقا را دیشب به همدان آورده و به مریانج برده‌اند و تا صبح برایش مراسم گرفته اند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران کلیپی زیبا و دیدنی از مراسم سینه زنی رزمندگان اسلام در جبهه و نوحه خوانی حماسی مداح باصفای جبهه ها در دوران دفاع مقدس 🔸 ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر برپا قیام خون کرد تا دین بپا بماند قرآن جاودان و حکم خدا بماند بر هر چه غیر حق است گلبانگ لا بماند ظلم و ستم بسوزد حق پا بجا بماند در مکتب حسینی باید گذشتن از سر تا انقراض عالم آن خون کشد زبانه هر جا حسین حسین است باشد از او نشانه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
سال‌ها گذشته امّا هنوز عادت نکرده‌ایم به دردِ دوری! هنوز عطرِ خاکریزها و سنگرها مشام‌مان را می‌نوازد... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جزیره ام الرصاصِ عراق دیماه ۱۳۹۵ سی سال بعد از عملیات کربلای 4 هنوز نیزه و شمشیر شکسته های قتلگاه غواصان با ما سخن میگویند😭 و حدیث عشق می‌سرایند. این قطعه فیلم را فقط کسانی درک می کنند که کربلای۴ را درک کردند و لاغیر☝️ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۸ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 بعد از پایان عملیات کانال کشی، شبیخون ما به دشمن انجام شد. دشمن در این محور متحمل کشته های زیادی شد و در واقع یک ضربه کاری خورد. ما توانستیم مهمات و اسلحه زیادی را به غنیمت بگیریم و ادوات زیادی را از دشمن به آتش کشیده شد. رعب و ترس دشمن را فرا گرفت و دائم منوّر می انداخت و لحظه ای به خواب نمی رفت و این اثر نیروهای جنگ های نامنظم شهید چمران بود که در جبهه ها و محورهای عملیاتی حضوری فعال داشتند و ضربات سختی را بر دشمن زبون وارد می کردند. یک شب گروهی از بچه های دیگر رفته بودند که حدوداً یازده نفر بودند. کارشان در آن شب شناسایی بود. ما چند نوع کار انجام می‌دادیم. آقای دکتر به ما آموخت که اول خوب شناسایی کنیم. ممکن است برای انجام یک عملیات آفندی و یورش به دشمن و شبیخون، چندین بار کار شناسایی را انجام دهیم. وقتی که شناسایی از هر حیث انجام شود، بعد از آن نوبت خنثی کردن مین ها می رسید. در هر حال آن شب در گروه ما حسین رضایی، محمد تقی فدایی، حسن علی قلی، حسن ضیامنش، کامبیز جماجم و احمد مفرح نژاد که همه این عزیزان رزمنده در جنگ های نامنظم شهید چمران به شهادت رسیدند، جوانانی بودند که نترس و بی باک و رزمنده به مفهوم واقعی بودند! جنگ‌های زیادی با دشمن کرده بودند و خطرات را به جان خریده بودند و سرانجام از گروه ما رفتند. فقط از میان آنان من زنده مانده ام و فرهاد برزگر. همه، هم سن و سال های خودم بودند. یعنی بین ۱۷ تا ۱۸ ساله. بزرگ اینها حسن ضیامنش بود که متولد ۳۷ بود که آن موقع سن او بین ۲۵-۲۴ بود. البته یک فرد دیگری که ترک قزوینی بود، سنش ۴۰ سال بود. اسم او را فراموش کرده ام. فرهاد برزگر، حسین رضایی، حسن علیقلی بچه های تهران بودند و همینطور کامبیز جماجم تهرانی بود که تصادف کرد و دست چپش از کار افتاد و معلول گردید و گفتم، محمد تقی ندافی بچه بندرگز بود. در یکی از شب‌هایی که گروه پنج نفره ای از ما برای شناسایی رفته بودند، زمانی که این گروه می خواستند از میدان مین عبور کنند، یکی‌شان پا روی مین گذاشت و انفجاری به وجود آمد. برای این که عملیات لو نرود و دشمن متوجه نگردد چهار تن دیگر از گروه به سوی کانال بازگشتند. به بچه‌های دیگر داخل کانال پیوستند ولی از نفر پنجمی خبری نبود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پزشک قصاب مرتضی رستی •┈••✾✾••┈• 🔸 بعضی دکترها و‌ پرستارهای خوب عراقی بما کمک می کردند برعکس دکتری هم بود که همه از خدا می‌خواستند که او نیاید زیرا که برای اصابت یک ترکش ریز هم دستور قطع دست یا پا درآوردن چشم را می‌داد. می‌گفتند اگر شیفت اتاق عملش باشد و هر اسیری را ببرند یا رسیدگی نمی‌کند تا شهید شود یا اینکه قطع عضوش می‌کند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 بعد از آزادی ارتفاع یکهزار و صد و هفتاد و دو توسط نیروهای عراق، نبردها خاتمه یافت. تنها چند خاکریز در اختیار ایرانیها بود که آنها را نیز بازپس گرفت. ایرانی‌ها با اینکه توانستند در این نبرد ده ها کیلومتر از منطقه سومار را آزاد کنند ولی نتایج نبرد یک پیروزی برای آنها به حساب نمی آمد و تنها توانستند تعادل گذشته را دوباره در منطقه حاکم کنند. اطلاعیه نظامی عراق ادعا کرد که یازده هزار ایرانی در این نبردها کشته شده اند. گردان ما میزان خسارت ایرانی‌ها را به گونه ای گزارش می کرد که مردم بتوانند آن را ملاک قرار دهند. گروهانها نیز تعداد تلفات را ده ها نفر به قرارگاه گردان گزارش می‌کردند، برای مثال گروهان دوم گزارش می‌کرد که در پشت فلان درۀ کوچک پنجاه تا شصت جسد دیده است، ولی هنگامی که ما سربازانی را برای دفن اجساد اعزام کردیم فقط بیست جسد در آنچا وجود داشت. شاید آنها دچار چنان شوک روحی شدند که نتوانستند حجم خسارات و تلفات را به طور دقیق برآورد کنند. اضطراب باعث می‌شد که آنها حتی در مورد بیماریشان غلو کنند، بسیاری از بیمارانی را که در طول مأموریتم مشاهده می کردم می گفتند که روزانه یک پیاله از خونشان از طریق خلط سینه و یا خونریزی بواسیر کم می‌شود. طبیعی است ما این مسئله را باور نمی‌کردیم، چرا که مفهوم آن مرگ انسان در طول یک هفته است. به هر حال، پس از اندکی تبادل نظر قرار شد تعداد کشته های ایرانی دویست نفر به ثبت برسد. گردان دوم گزارش خود را به تیپ و تیپ آمار را در اختیار لشکر گذاشت و هنگامی که این آمار در اختیار فرمانده لشکر قرار گرفت تعداد کشته ها به دو هزار نفر افزایش یافت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 دل توی دلم نبود. روی پا بند نمی‌شدم. همه لباس پوشیدند. گفتم: «منم می‌آم.» گفتند: «نه، نمی‌شه.» گفتم: «منم می آم.» گفتند: کراهت داره برا بچه ت خوب نیست.» گریه کردم. قول دادم حالم بد نشود. گفتم: «به خدا قول میدم گریه نکنم. منم ببرید.» به حاج صادق التماس کردم. تو رو خدا بذارید منم بیام. به مادر گفتم: «دلم براش تنگ شده.» فایده ای نداشت. به آقا ناصر التماس کردم. تو رو خدا آقا ناصر منم ببرید. آقا ناصر دست به دامان منصوره خانم شد. فرشته رو هم ببریم. دست مادرم را گرفتم. مادر جون تو رو خدا شما یه چیزی بگید. یه کاری کن منم بیام. به خدا قول میدم حالم بد نشه. مادر تلفن زد به چند جا. از چند نفر پرسید. می‌گفتند کراهت دارد زن حامله به میت نگاه کند. گفتم «علی آقا میت نیست شهیده.» بالاخره دلشان به رحم آمد و گفتند: «بیا اشکالی نداره.» سرم را پایین انداختم و بی سروصدا به دنبالشان راه افتادم. برای اینکه منافقین مشکلی برای پیکر علی آقا پیش نیاورند تابوت او را شبانه و پنهانی به جای دنجی در بیمارستان ارتش که خارج از شهر بود و کیلومتر ۵ جاده کرمانشاه، برده بودند. تردد افراد متفرقه ممنوع بود. فقط دو ماشین بودیم. وارد بیمارستان شدیم. اندکی داخل محوطه بیمارستان توقف کردیم. بالاخره یکی از آمبولانسهای بیمارستان جلو افتاد و هر دو حرکت کردیم. دو ماشین به دنبالش پشت محوطه بیمارستان آمدند. خیابان باریک و بی انتهایی بود. دور تا دور بیمارستان فضایی سبز بود شبیه باغ دو طرف خیابانی که از آن عبور می‌کردیم پُر از درختهای بید کهن‌سال بود؛ لخت و عور و خشک که لایه نازک برف روی آنها نشسته بود. برفها آن دورها روی تپه ها و کوهها بیشتر بود و زمین و دشت و کوه را سفید کرده بود. خیابان بی انتها را به سرعت طی کردیم. کسی چیزی نمی‌گفت. همه با بهت و سکوت از پشت شیشه‌های ماشین به زمین‌های پوشیده از برف نگاه می‌کردیم. کمی بعد، ته آن خیابان، کانتینری پیدا شد، پشت کامیونی بزرگ. چند ماشین پاترول سپاه هم دور و برش پارک شده بود. چند نفر از آمبولانس پیاده شدند و رفتند جلوی کانتینر ما. از ماشین پیاده شدیم. در یخچال کانتینر را باز کردند. تابوت را پایین آوردند. حاج صادق با قدی خمیده و شانه‌های پایین افتاده جلو رفت. آقا ناصر دوید و تابوت را در آغوش گرفت. مادر دستم را گرفته بود. در تابوت را باز کردند. منصوره خانم نالید "الهی قربانت برم مادرت. علی دیشب اینجا خوابیدی عزیزم!... بمیرم." همه به گریه افتادند. مادر به هق هق افتاد. بی اعتنا به کسانی که دور و برمان ایستاده بودند گریه می‌کردم. دست مادر روی شانه هایم می‌لغزید و نوازشم می‌کرد. دور تابوت شلوغ بود. به طرف علی آقا راه افتادم. قلبم تندتند می‌زد. پاهایم می‌لرزید. چند نفری کنار رفتند. کنار تابوت نشستم. سر علی آقا توی دست‌های حاج صادق بود. آقا ناصر و منصوره خانم دست راست علی آقا را گرفته بودند. نشستم سمت چپ علی آقا. پلاستیک را کنار زدم. دست چپش پیدا شد؛ سرد بود و خونی ترکشهای مین سمت چپ بدن و قسمتی از سرش را خونین کرده بود. دستش را فشار دادم. یادم افتاد شب آخر چقدر به این دستها نگاه کرده بودم و با خودم گفته بودم باید شکل این دستها یادم بماند. مدل و حالت این انگشت‌ها را فراموش نکنم. هر کاری می‌کردم دستش گرم نمی‌شد. حاج صادق بلند شد و جایش را داد به من. علی آقا آرام و راحت با صورتی سفید و مهتابی خوابیده بود. دوستانش یک پیشانی بند سبز روی پیشانی اش بسته بودند که از روی موهای بورش رد شده بود. ریش‌هایش شانه شده بود. موهایش تمیز بود و آراسته و ابروهایش مرتب و شانه شده. چقدر از این ابروها حرص می‌خوردم وقتی درهم می‌شد. مادر خم شد و دستم را گرفت. - بلند شو فرشته جان بلند شو. با بغض گفتم:"من گریه نمی‌کنم حالم خوبه." منصوره خانم رو به دوستان علی آقا گفت: "این جور مواظب علی بودید! بچه م دیشب از سرما یخ زده..." همه به گریه افتادند. مادر دستش را انداخت زیر بازویم. - بلند شو فرشته جان، بلند شو، سرده، سرما می‌خوری. همه به جز علی آقا گریه می‌کردند. گفتم: «علی جان، راحت شدی بخواب عزیزم هفت سال بی خوابی کشیدی. دیگه تموم شد. دیگه راحت شدی بخواب آروم بخواب. فقط دلم از این میسوزه که بچه ت رو ندیدی. کاش بچه‌ت رو می‌دیدی و می‌رفتی!» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
سردار شهید علی چیت سازیان-فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ۳۲ انصارالحسین (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا