eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 طریق کربلا سید شهیدان اهل قلم. شهید مرتضی آوینی ... اگر آفاق وسیع دل‌های ما از آفتاب بی‌ غروب توکل نور و گرما نمی‌گرفت ، بدون تردید هیچ یک از ما پای در راهی اینچنین نمی‌نهاد . ما را اجبار و اکراه بدین‌جا نکشانده است که دشواری‌ها راه بر ما ببندند . راه حق محفوف در بلایا و دشواری‌ هاست ، و اگر نه اینچنین بود ، کربلا را کربلا نام نمی‌نهادند . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 همه، اطراف دستگاه بی سیم، نشسته بودند و سعی می‌کردند با مقر فرماندهی لشکر ۱۱ که مسئول منطقه بود، تماس برقرار کنند ولی بی نتیجه بود. یک بار که افسر مخابرات به این تماسها مشغول بود فرمانده لشکر ۱۱ با عصبانیت از پشت بیسیم فریاد زد، چه شده است که مدام با من تماس برقرار می‌کنید؟ تعداد نفراتتان که از دو یا سه هزار نفر تجاوز نمی‌کند! جامعه ای که بعثی ها بر آن حکومت می‌کنند طبیعی است اگر این گونه فرماندهان ارتش برای سربازان تحت فرمانشان ارزشی قائل نشوند. اسرائیل دریاها، دشتها، کوهستانها، کشورها و مرزها را برای نجات هفتاد تن از شهروندان خود که در فرودگاه عتبه اوگاندا بازداشت شده بودند پشت سر گذاشت؛ در حالی که آقای فرمانده لشکر از رساندن این خبر که دو یا سه هزار نظامی محاصره شده در آوارگی به سر می‌برند و خطر مرگ هر لحظه تهدیدشان می‌کند ناراحت می‌شود. این مکالمات را از طریق افسران مخابرات که در جریان این تماسها بودند شنیدم. در حالی که نیروهای خودی نتوانستند برای شکستن حلقه محاصره کاری از پیش ببرند. هر یک از افسران در مورد خلاصی از این بن بست نظری می‌دادند. نظر سرگرد ستاد سلیمان تکریتی افسر تیپ ما این بود که همگی به سمت شط العرب حرکت کنیم و از این طریق به آن سوی ساحل عبور کنیم اما این راه حل تکلیف مجروحان و آنهایی را که با شناکردن آشنا نبودند، روشن نمی کرد. از نظر او این مسئله اهمیتی نداشت چرا که می‌گفت: هرکس باید به فکر خود باشد. فرمانده گردان ما صاعب پیشنهاد کرد نیروهای فعلی را سازماندهی کرده به گروه های کوچکی تقسیم کنیم. آنگاه هر گروهی به پشت بام ها برود و تا صبح بجنگد تا شاید فرجی حاصل شود؛ اما کسی با این پیشنهاد موافقت نکرد. سپس نوبت به فرمانده تیپ رسید. او با عصبانیت گفت: اوضاع بسیار وخیم است، شهر از هر سو به محاصره درآمده و تمامی تلاشها برای شکستن حلقه محاصره با شکست مواجه می‌شود. کسانی که قصد عبور از شط العرب را دارند می‌توانند به اختیار خود عمل کنند. او از صدور فرمان عقب نشینی بیمناک بود حتی در این مورد دستوری نیز دریافت نکرده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مسافت شش ساعتی تهران تمام شدنی نبود. عاقبت چند ساعتی از نیمه شب گذشته رسیدیم. خانه معلم اتاق گرفته بودیم. آن نزدیکی، بیمارستانی بود. علی را به اورژانس بردیم. معاینه اش کردند و نسخه ای برایش پیچیدند، بابا رفت دنبال داروها. من و علی هم رفتیم خانه معلم. علی تب کرده بود. تبش نزدیک چهل و سه درجه بود. هر کاری می‌کردم تب او پایین نمی آمد. هیچ کاری از دستم ساخته نبود. بابا هم که بر نمی گشت. بی اختیار اشکهایم سرازیر شده بود. پسرم دیگر حرف نمی‌زد و مرا دلداری نمی‌داد. چشم‌هایش را بسته بود. توی تب داشت می‌سوخت. هر چه ملافه دم دستم بود خیس کردم و روی بدن و پیشانی و پاهایش گذاشتم. به اورژانس تلفن زدم. پرسیدند: «مشکلش چیه؟» گفتم: «تب داره.» جواب دادند پاشویه‌ش کنید. اورژانسی نیست. پشت تلفن التماس و گریه کردم. یک ربع بعد آمدند اما آنها هم کاری نکردند. آمپول مسکنی زدند و گفتند: «اگر خیلی نگرانید ببریدش بیمارستان، شاید بستری بشه.» بعد از رفتن آنها دوباره مشغول پاشویه شدم. پسر عزیزم حالش خوب نمی شد. تبش پایین نمی آمد. دستم به جایی بند نبود. بابا هنوز برنگشته بود. منی که هیچ وقت در این همه سال صدای اعتراضم را کسی نشنیده بود با گریه می نالیدم علی آقا، پس تو کجایی؟! تو پدری. یه کاری بکن. علی آقا تو رو قسم می‌دم به هر چی که برات عزیزه، به حضرت زهرا که اون قدر دوستش داری، تو حالا شهیدی! اون بالا بالاهایی، ما رو داری می‌بینی. می‌دونم من گناهکارم، من روسیاهم. تو از خدا بخواه بچه مون رو شفا بده. یادته چقدر دلت می‌خواست بچه مون زودتر دنیا بیاد. حالا اومده، دلت میخواست براش اسم بذاری. اسم تو رو روش گذاشتیم تا همیشه پیشمون باشی. علی آقا، حالا بچه مون داره از دست میره الهی قربونت برم یه کاری بکن. بچه ت از دست رفت. تو که به مرام و معرفت مشهور بودی. دلت به حال آدم و عالم می‌سوخت. اسیر و خودی رو یکی می‌دونستی. پسرمون از وقتی دست راست و چپش رو شناخته، دلخوشیش شده اینکه شب بشه و تو رو تو آسمونا بین ستاره ها پیدا کنه. علی آقا! جون من، جون فرشته، جون زهرا خانمت، از اون بالا بیا پایین! یه امشب به داد من و بچه ت برس. یه امشب خودت رو به پسرمون نشون بده! دل بکن از اون بالا، علی آقا تو رو خدا کمکم کن. علی! من على جانم رو از تو می‌خوام علی آقا تو رو خدا!... نمی دانستم چه کار می‌کنم و چه می‌گویم. دستم را گرفته بودم به طرف آسمان. ضجه می‌زدم و به پهنای صورتم اشک می‌ریختم و علی علی می‌گفتم. نمی‌دانم چقدر گذشت، اما وقتی سر برگرداندم، دیدم کنار تخت علی جان نشسته ام. سرم را روی بالش او گذاشته بودم و دستش را گرفته بودم. بالشش از اشکهایم خیس شده بود. علی جانم آرام و آسوده خوابیده بود. دست روی پیشانی اش گذاشتم. تبش پایین آمده بود، اما من دست بردار نبودم. وضو گرفتم. چادر سر کردم و ایستادم به نماز. نمی‌دانم آن شب چند رکعت نماز خواندم و چند بار دعای توسل و زیارت عاشورا خواندم اما خوب یادم هست بعد از هر نماز و دعا به سجده می افتادم و می نالیدم و التماس می‌کردم «علی، تو گفتی من زینب وار راهت رو ادامه بدم. به خدا، به جان خودت، زینب وار و با صبوری ادامه دادم. هرچه به سرم آمد، هر چه پشت سرمان گفتند اهمیت ندادم و نق نزدم. من هنوز عاشق تو و زندگی مان هستم. با خاطراتت خوشم و دل به هیچکس نبستم و نمی‌بندم. توی این دنیا تنها دلخوشیم بعد از خاطره ها و فکر و خیالت، شده پسرمان علی جان. یادگار توئه، پاره ای از وجود تو. تا اینجا از یادگارت خوب مواظبت کردم. نذاشتم جز سایه تو و خدا سایه کس دیگه ای بالای سرش باشه. علی جان، سفارشش رو پیش خدا بکن. اون رو بهم برگردون. می‌دونم هیچکس به اندازه تو ما رو دوست نداره. یه امشب تو به حرف من گوش بده، من یه عمر به پای تو و همه چی می‌شینم. قول میدم علی، خواهش میکنم دستم رو خالی پایین نفرست. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار دلیران آزاده 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران دلیران آزاده ، خبردار و آماده که رهبر مرحبا گفت به این عزم و اراده... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نظرات شما در خصوص کتاب گلستان یازدهم ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎معمارزاده با سلام و احترام ،از ابتدای مطالعه قسمت های اول کتاب گلستان یازدهم ،ذهنم مشغول عنوان کتاب بود ،در کنار نثر ساده و روایی کتاب به همراه توصیفات بسیار دقیق و کامل موقعیتها ،خیابانها ومنازل و اوضاع جوی همه تصاویر ولحظات جلوی چشمم مجسم می شد و مثل این بود که خودم در وسط ماجرا هستم ،تااینکه رسیدم به بخشی از داستان که متوجه شدم گلستان ۱۱ منظور بخشی از شهرستان دزفول است که به منطقه پانصد دستگاه یا گلستان معروف است ،شیفته علی آقای چیت سازیان شده بودم و حتی در امورم به او متوسل می شدم ،وقتی فهمیدم که ایشان ساکن گلستان یازدهم بوده اند،که اتفاقا چند قدمی با منزل من در دزفول فاصله نداشت به آنجا رفتم و نظاره گر این خیابان شدم ،نمی دانستم درکدام منزل ساکن بوده اند و آ یا آن ساختمان دستخوش تغییر و تحول شده است یا خیر ،ولی اینکه این خیابان را این شهید والامقام دیده اند وقدم زده اند ،حس نزدیکی به این شهید را برایم ملموس تر می کرد و افتخار می کردم به اینکه لحظاتی از این هوا را استشمام کرده و براین خاک قدم گذاشته و عطر ش درهوا پراکنده است . سرگذشت سرکار خانم زهرا پناهی وهمسر شهیدشان بسیار زیبا بود ولو از نظر کمیت کوتاه ولی با کیفیت و پرمحتوا بوده است . خداوند روح شهدای دفاع مقدس را شاد کند ازجمله روح شهید سعید چیت سازیان و برادرگرامی شان امیر چیت سازیان را و دعای خیرشان بدرقه راه دنیا وعقبی ما باشد ،برای خانم پناهی سلامتی آرزو مندم . پیمان معمارزاده ،دزفول ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎عسکری با تقدیم سلام و عرض ادب ، خدمت برادر بزرگوارم ، جناب آقای جهانی مقدم ، مجموعه خاطرات گلستان یازدهم ، بسیار عالی است ، هرشب در کانال حماسه جنوب بدنبال مطالعه خاطرات شما هستیم ، وقتی خاطره ای از شهیدان عزیز نقل میشه ، برای رزمندگان دوران دفاع مقدس که روزهای حماسه وخون را با گوشت وپوست خود حس کرده اند بسیار ملموس است ، دقیقا وقتی این خاطرات زیبا را می‌خوانم، خودم را در وسط آن میدان معرکه میبینم ، خاطرات آن روزهای خوب خدا مجددا تداعی می‌شود، خداوند اجر شهیدان را به جنابعالی عنایت بفرماید ، که با این خاطرات زیبا و دلنشین یاد آن روزهای عشق و عاشقی را زنده میکنید ، سلام خدا بر همه شهیدان بویژه سردار شهید علی چیت سازیان و برادر بزرگوارش امیر چیت سازیان ، و سلام بر صبر و مقاومت پدر و مادر و همسر این شهید والا مقام ، که قطعا جایگاهی رفیع نزد خداوند تبارک و تعالی دارند ، امیدواریم خداوند تبارک و تعالی آخر و عاقبتمون را ختم به خیر و شهادت گرداند ..... رزمنده دوران دفاع مقدس ، حسین عسکری ، استان فارس ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎ هاشمی سلام خسته نباشید اجرتون با شهدا خاطرات افسر اسیر عراقی دنبال میکنم هرشب بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم واقعا عالیه یه پیشنهاد دارم خاطرات آزادگان بیشتر بگذارید هاشمی از شهر بنارویه فارس ▪︎شعبانلو سلام خسته نباشید واقعا شما مانند دوران دفاع مقدس همچنان درحال خلق حماسه هستید. در این برهه سنگر، فضای مجازی است اجرتان باسالار شهیدان.. سال ۶۶برای امضای حکم ماموریت ( جهت اعزام افراد گردان برای تشیع جنازه سردار شهید محمد ظاهر عباسی فرمانده گردان ادوات )در منطقه ماووت عراق در ستاد لشگر خدمت علی آقا چیت ساز رسیدم و موضوع ماموریت را توضیح دادم شهید چیت ساز فرمود ما با زنده نگه داشتن یاد شهیدان می‌توانیم راهشان را ادامه دهیم ...باسپاس رفیع شعبانلو همدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گمنامی تنها برای شهرت پرستان دردآور است وگرنه همه اجرها در گمنامی‌ست. محکمه خون شهدا، محکمه عدلیست که ما را در آن به محاکمه می کشند صبحتون سرشار از نگاه شهدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۶ ▪︎حاج فرحان سعیدی طرفی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 روز هفتم مهرماه ۵۹ بود که جهت استراحت به خانه ام در خیابان کیهان لشکر آباد بازگشتم که گلوله توپ در چند قدمی من منفجر شد. موج انفجار به حدی شدید بود که من به هوا شده و محکم بر زمین افتادم. بر اثر ترکش‌هایی که به دست راست و سینه ام اصابت کرده بود بخشی از دستم و سمت راست سینه ام مجروح و نیز انگشت کوچک پای چپم قطع گردید. به حال اغما افتاده بودم که مردم به یاری من آمدند و مرا با وانت باری به بیمارستان رساندند و در بیمارستان شماره ۲ تحت عمل جراحی قرار گرفتم. خانواده ام از من بی خبر بودند؛ لیکن همسایه ها به یاری من شتافتند تا این که در بعد از ظهر روز هفتم مهر ماه ۵۹، خانواده ام سراسیمه در حالی که همسرم و دیگر اعضاء خانواده می گریستند به دیدنم آمدند. به آنها می‌گفتم جای نگرانی نیست. مردم خوب شهر، سریعاً مرا رساندند و دکتر عباسی زاده، مرا تحت عمل جراحی قرار داده است. پرستاران بیمارستان با مهربانی و محبت به درمان و کمک من شافتند. در همان روزها مدیر بیمارستان به دیدارم آمد. باورم نمی‌شد که در بیمارستان آن قدر دوست و یاور پیدا کنم. خدا را شکر کردم که مردم به مسؤولیت خودشان خوب عمل می کردند. تقریباً همه دردها و نگرانی هایم برطرف گردید و احساس تنهایی نکردم. به خودم می گفتم: در این محیط خیلی شلوغ و پر زحمت، چگونه پزشکان و مردم و پرستاران و افراد عادی به من توجه دازند. با این محیتها خونریزی و درد یک مرتبه برطرف گردید و احساس آرامش به من دست داد. وقتی آن روزهای پر مهر را به یاد می آورم، شعف و خرسندی به من دست می دهد. ملتی که دوستی و همبستگی را در جنگ و خون تجربه کرده اند باید برای همیشه این شیوه محبت و وحدت را حفظ کنند. با وحدت و همبستگی ملی بود که بمبارانهای استکبار جهانی را تحمل کرده بودیم. دست همدیگر را گرفتیم و پشت رزمندگان ایستادیم و هرچه داشتیم بین همدیگر تقسیم کردیم. حتی مجروحیت و شهادتها هم بین همه اقوام ایرانی تقسیم می شد. دیگر روح ناپسند قومگرایی در بین مردم نبود. مردم هر چه داشتند مثل یک خانواده به همدیگر می دادند. جنگ هم بر همین معیار پیش می رفت از خانواده ها و از مساجد سیل کمک های مردمی آغاز شد و گسترش یافت و نیروهای جوان و حتی مردان سالخورده راهی جبهه ها گردیدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
به یاد سرداران شهیدزال یوسف پور و ارسلان حبیبی شهماروند از ششم مهرماه ۵۹ زمان پیوستن به شهید دکتر چمران، تا جنگ تن به تن در سوسنگرد، رمل‌های سبحانیه و جنگ پارتیزانی، تپه های الله اکبر و اسارت شیخ علی‌اکبر ابوترابی، تا شهادت دکتر چمران در دهلاویه و تا مدت‌ها بعد از آن، بلاخره برای انجام پاره‌ای امور شخصی به شهر برگشتم؛ و چون مجدداً برای گرفتن برگ اعزام به جبهه، مراجعه کردم، مسول اعزام مرا به پادگان غدیر، جهت فراگیری آموزش ارجاع داد. و تلاش من با ارائه‌ی برگ مرخصی و کارت حضور در جبهه، برای اثبات خود به عنوان نیروی کاربلد، بیهوده بود. ناچار پذیرفتم و به پادگان الغدیر رفتم. در اولین دقایق ورود، فکر کردم اشتباه آمده‌ام؛ پادگان غدیر را همچون خط مقدمِ هویزه و دهلاویه یافتم. دودِ باروت، صدای رگبار، و های هوی مربی ها وحشتناک بود. آقا اگر بگویم از خودم پشیمان شدم که چرا به اینجا آمدم، اشتباه نگفتم. اصلا قابل مقایسه نبود؛ هنوز یک روز از آمدنم نگذشته بود که شب به وقت خواب، چشمانم گرم نشده، صدای غرش رگباری از فشنگ‌های گازی آسایشگاه را به لرزه درآورد. «خدایا عجب گرفتاری شدم، کسی نیست مرا نجات دهد؟، مثلا در خط مقدم برای خودم کسی بودم؛ من فرمانده گروهان بودم؛» دیگر راهی برایم نمانده بود، تصمیم به رفتن از پادگان گرفتم؛ این ۴۸ ساعت به اندازهٔ یک سال جنگیدن در جبهه برایم تمام شد. کلاس آموزشی ساعت ۹ به اتمام رسید؛ مربی برادر پاکدل یا پاکزاد، فردی بسیار جدی و خشن بود و تا قبل از اینکه مربیِ بعدی بیاید، رفتم جلو و به او گفتم: «من می‌خوام برم». گفت: «کجا؟» گفتم: «خونه» با لهجهٔ اصفهانی گفت: «مگه خونه خالست؟ اگر برادر زال بِفَهمِد پوستتُ می‌کَنِد، آٰ سینه خیز می‌بَرِدِت؛ حرفشُ نزن که اوضا چچبیته» او با لهجهٔ اصفهانی، منم لر؛ اعصابم به هم ریخته بود. تا اینکه یکی گفت: «آقا برو پیش برادر زال، از خودتونه؛ شاید برات کاری کنه». من از اسم زال خیلی خوشم می آمد ولی همه می‌گفتند برادر زال بسیار جدی‌ست و به خاطر شرایط جنگی، مدیریتی قوی و سخت‌گیرانه دارد. کمی فکر کردم و با خود گفتم: «خدایا به امید تو!؛ من برم پیش برادر زال، مشکلم رو حل کنه». البته تنها مشکل من این بود که نیاز به آموزش نداشتم و اشتباهاً به اینجا اعزام شده بودم. عزیز ناصری پیدنی @defae_moghadas
شهيد سردار زال يوسف پور تولد: یکم خرداد 1339 شهادت: دوم خرداد 1361، مسئولیت: فرمانده گردان امام سجاد (ع) از لشگر 14 امام حسین (ع) مزار: گلزار شهدای زادگاهش روستای ناغان، از توابع اردل @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم در ره عشق سزاوارتر از صد مردیم هر زمان بوی خمینی به سر افتد ما را دور سید علی خامنه‌ای می‌گردیم آغاز دهه فجر انقلاب اسلامی را به همه ایرانیان تبریک می‌گویم انقلاب شکوهمند اسلامی ایران با رهبری بنیان‌گذار کبیر انقلاب، حضرت امام خمینی (ره)، با تکیه بر از خودگذشتگی و شهامت و خون جوانان، اراده پولادین ملت و الهام گرفتن از نهضت عاشورا شکل گرفت و مردمان ایران‌زمین برای تحقق آرمان‌هایشان با شعار «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» پا به میدان گذاشتند و لحظه‌ای از خواسته خود عقب‌نشینی نکردند...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 آن شب، حمید گلوله ای خمیر را زده بود سر سیخ بلندی که از سیم خاردار در آورده بود. سیخ را فرو کرده بود توی علاء الدین که گلوله خمیر بشود. یک نان سرخ کوچولو. وقتی نان سرخ کوچولو خوردنی شد، حمید سیخ را با عجله بیرون کشید سیخ سرخ گیر کرد، رها شد و مثل شلاق نشست روی گونه بی موی او. دادش به هوا رفت. یکی از آن بیست و سه نفر که سر جایش در حال قرآن خواندن بود وقتی گونه حمید را سوخته دید گفت: بسوز، تو حقته بدتر از اینا سرت بیاد! حق داشت. حمید مستقیمی چند روز قبل سر کارش گذاشته بود حسابی. حمید داستانش را برایمان تعریف کرد. یه روز... اومد پیش من گفت حمید! چه جوری غسل واجب می‌کنن؟ گفتم: «میری حموم می ایستی زیر دوش، یه پاتو می‌گیری بالا، بعد از ربع ساعت اون یکی پا. بعد بدنت رو آب می‌کشی، همین! محمد ساردویی زد زیر خنده و گفت: ای خدا لعنتت نکنه حمید، من دیدم طفلی زیر دوش آب سرد داره می لرزه. به بدبختی پای راستشو گرفته بود بالا. اول توجهی نکردم ولی وقتی دیدم خیلی عذابه گفتم چه کار می‌کنی؟ گفت خب دارم غسل واجب می‌کنم. پرسیدم: کی بهت گفته این جوری غسل واجب کنی؟ گفت: حمید مستقیمی. گفتم: خدا بگم چه کار کنه این حمید مستقیمی رو! سر کارت گذاشته! ساعت ده شب بود و وقت خاموشی. هرکسی خمیرهای برشته شده اش را ریخت توی یک کیسه کوچک و آویزان کرد به میخ دیوار. به این نرمه نان های برشته گاهی اگر داشتیم، چند قاشق شکر اضافه می‌کردیم و در شبهای دراز زمستان،ذره ذره با قاشق می‌خوردیم‌شان. به اردوگاه که برگشتیم، نشستیم زیر پتو. هر چه حفظ کرده بودیم را نوشتیم. شد یک مجموعه کامل از مواد و تبصره های قانون اساسی. فکر می‌کردیم اسرای آسایشگاه بیست و چهار خیلی از این سوغاتی خوش‌شان می آید و تشویق‌مان می‌کنند. سوغات دوم، هدیه ای بود که شخصاً برای سید کمال که شنیده بودم صدای خوبی دارد آورده بودم. نوحه سوی دیار عاشقان، رو به خدا می رویم که صادق آهنگران بعد از اسارت ما و قبل از عملیات رمضان خوانده بود در زندان استخبارات بغداد، یک اسیر ایرانی با صدایی خوش این نوحه را که در ایران خیلی معروف شده بود برایم خواند و من متن و آهنگ آن را حفظ کردم. وقتی به رمادی برگشتیم نوحه را بازنویسی کردم و نشستم به انتظار که روز عید تقدیمش کنم به سید کمال و او برای آسایشگاهشان بخواند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
﷽؛ وَجاهِدوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجتَباكُم وَ ماجَعَلَ عَلَيكُم فِي‌الدّين آبان ۱۳۶۱ ، قبل از عملیات محرم تعدادی از رزمندگان زرهی لشکر۸ نجف در کنار رودخانه دویریج در حال قرائت کلام‌الله مجید هستند...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 از غروب آن روز تلخ، شب هنگام همه برای حرکت به طرف ساحل رودخانه در تاریکی آماده شده، دست در دست هم در میان شیارهای تو در تو به سمت غرب یا شمال غرب به راه افتادیم. صدای شلیک گلوله ها در آسمان طنین انداز بود. به درختان نخل نزدیک شدیم. فردی بر روی تپه ای که پیش روی ما قرار داشت ایستاده و فریاد می‌زد: "فرزندان عدنان و قحطان کجا هستند؟" معلوم بود از مبارزین خوزستانی است ولی لهجه اش به مجاهدین عراقی شباهت بیشتری داشت. هیچکس حرفی نزد، حتی گلوله ای هم به سوی او شلیک نکرد، همه می‌خواستند به نحوی از مهلکه بگریزند. پس از طی مسافتی به ساختمانهای یک طبقه مشرف بر رودخانه رسیدیم. کنار در یک ساختمان سربازی جلو مرا گرفت و از من خواست، جرعه آبی از قمقمه ام به او بدهم. به همین دلیل، توقف کردم. تا به خود آمدم دیدم که همراهانم را در تاریکی شب گم کرده ام. سر درگم شدم. نمی‌دانستم چه باید بکنم. سعی کردم اعتماد به نفسم را حفظ کنم. از بین انبوهی از نفرات که روی زمین نشسته و یا دراز کشیده بودند گذشته، به ساحل رودخانه نزدیک شدم، انعکاس نور آتش بر روی سطح آب رودخانه دیده می‌شد. کسی از آب عبور نمی‌کرد، همگی منتظر وقوع حادثه بودند. فرماندهان نظامی عراق برای عبور نظامیان پلی احداث کردند اما نیروهای ایرانی در نخستین لحظات پل را منهدم کردند. همگی به امیدی واهی چشم دوخته بودیم. نیروهای ایرانی هر سه دقیقه یک بار گلوله های منور را بر فراز شط العرب شلیک می‌کردند تا عبور نیروهای خود را زیر نظر بگیرند. با نوری که از گلوله ها متصاعد می شد می توانستیم لاشه جرثقیل‌هایی را که برای تخلیه محموله ها در بندر خرمشهر مورد استفاده قرار می‌گرفت را ببینیم. به حتم محلی که در آن قرار گرفته بودیم، بخشی از بندر بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آن شب به اندازه یک عمر دلتنگی گریه کردم. گریه ها و بغض هایم تمامی نداشت. بعد از آن همه نماز و دعا رفتم بالای سر پسرم. بچه ام به خواب عمیقی فرورفته بود. آرام نفس می‌کشید. پیشانی اش را بوسیدم. طفلی دو ماه بود درد می‌کشید. به خاطر این مریضی به مدرسه نرفته بود. دستم را آرام روی شکمش گذاشتم؛ خالی بود، فرورفته و گود. شکمش را بوسیدم و با بغض گفتم: «علی جان، می‌دونم این جایی! پسرمون رو به تو می سپارم. حواست بهش باشه. می‌دونم اگه بودی مثل تمام باباها بچه ت رو خیلی دوست داشتی. هرچند مطمئنم از همه باباها زنده تر و هوشیارتری. روز بعد علی را پیش همان دکتری که برایش وقت گرفته بودیم بردیم و قرار شد قبل از ویزیت سی تی اسکن بشود. نگذاشتند من با او بروم. بچه ام را تنهایی بردند. کمی بعد پرستاری هراسان بیرون آمد و مرا صدا زد تا به اتاق برسم صد بار جان دادم. پسرم بالا آورده بود و همۀ لباسهایش کثیف شده بود. با بغض تندتند لباس هایش را عوض می‌کردم و می‌گفتم: «علی جان، نترس عزیزم، الان خوب می‌شی.» پسرم در آن وضعیت هم مرا دلداری می‌داد. می‌گفت: «مادرجان، من حالم خوبه خیلی بهتر شدهم. دردم کمتر شده.» قرار شد ظهر روز بعد برای ویزیت خدمت آقای دکتر ملک زاده برسم. اتفاقاً آن روز مراسم سالگرد علی آقا بود. مادر پشت سر هم‌ به موبایل تلفن می‌زد و احوال علی را می پرسید و گزارش لحظه به لحظه مراسم را می‌داد. مهمانا همه آمده‌ان. کیپ تا کیپ نشسته ان. داریم برا علی جان دعای توسل می‌خوانیم. گوش کن یا وجيهاً عند الله اشفعي لنا عند الله...» توی دلم غوغایی بود. علی آقا را بیشتر از همیشه احساس می‌کردم. نشسته بود کنارم. بین من و پسرم در تمام مدتی که منتظر بودیم تا نوبتمان بشود با او حرف می‌زدم. تلفن زنگ می‌زد. فرشته، نیت کن. صدای دسته جمعی خانمها می‌آمد «یا ابا الحسن يا موسى بن جعفر ايها الكاظم يا بن رسول الله...» بالاخره نوبتمان شد. دکتر ملک زاده پزشک متخصص گوارش مردی بسیار باشخصیت و موقر بود. رسمی و محترمانه صحبت می‌کرد. پرونده ضخیم و قطور علی را گذاشتم روی میز. عکسها و آزمایشها و نتیجه آندوسکوپی را دید و علی جان را معاینه کرد. گفت: «خانم من با این پرونده و آزمایشا کاری ندارم. لطفاً مریض رو آماده کنید. اون اتاق دوباره آندوسکوپی می‌شن.» آن موقع پنجاه هزار تومان پول زیادی بود. پول ناقابل را پرداخت کردیم. چند پرستار دست پسرم را گرفتند و بردند. کمی که گذشت پرستاری صدایم زد همراه محمدعلی چیت سازیان تشریف بیارید. دوباره بالا آورده بود. از توی ساکم یک دست لباس درآوردم. همان طور که لباسهایش را عوض می‌کردم، گریه می‌کردم و زیر لب با علی حرف می‌زدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شور دگر 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران این جبهه ی اسلام است دل شور دگر دارد حقا که بر این محفل الله نظر دارد شعر: حبیب اله معلمی محل اجرا: شوش دانیال قبل از عملیات فتح المبین زمان اجرا: سال (۱۳۶۰) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
کمی طلوع آفتاب کمی چای داغ کمی نسیم صبحگاهی و بسیاری تـو ... مگر ما جز این چه می‌خواهیم؟! صبحتون سرشار از یاد یاران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۷ ▪︎حاج فرحان سعیدی طرفی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 دشمن بعثی فکر می‌کرد که در اندک مدتی سرزمین خوزستان را اشغال کند و نظام اسلامی را از بین ببرد. اما آن موقع دژ مستحکم نظام در روح امام (ره) و ملت نهفته شده بود. مردم با خون و گوشت و اراده شان می رزمیدند. در اهواز درب خانه ها باز بود. برای حفظ اموال مردم گروههایی راه می افتادند و به نگهبانی می‌پرداختند و دزد و سارقی وجود نداشت. همه و همه در یک سنگر قرار داشتند و در حفظ شهر اهواز مشارکت داشتند. دشمن که روی عرب‌های شهر خیلی تبلیغ می‌کرد و طایفه ها و افراد مختلف را اسم می برد و تصویری بیهوده داشت که مردم را از امام(ره) جدا کند که با یورش جوانان عرب در حمیدیه روبه رو گردید. او متوجه شد که تانک‌هایش با فداکاری عرب هایی که دعوت به همکای می نمود منفجر گردیدند. لذا بی رحمانه عرب و غیر عرب را در آتش کینه ورزی خود از بین می برد و نابود می‌کرد. کسانی که گول تبلیغات را می خوردند آنها هم به واقعیت های سیاست های مزورانه دشمن آشنا گردیدند و بسیاری از این جوانهای کم تجربه به سوی جبهه ها روی آوردند و دلاورانه رزمیدند و شهید شدند. روز هفتم مهر ماه بود شاید ساعت ۳ بعد از ظهر که حادثه تلخی در اهواز روی داد. من روی تخت بیمارستان خوابیده بودم که ناگهان انفجار عظیم و دهشتناکی روی داد. انفجار طوری بود که من از تخت پرت شدم. متعاقب آن انفجارهای متعددی رخ داد و از هر سو خمپاره و موشک مثل باران بر زمین می ریخت و وحشت عجیبی به وجود آمد. بعضی می‌گفتند عراق وارد شهر شده و دست به قتل عام زده است. هر چه ما پرسش می کردیم کسی اطلاع دقیقی نداشت. همه در حال فرار و گریز دستجمعی بودند. پزشکان و پرستاران ناگهان محل کار خود را ترک و به سویی می دویدند و می‌گفتند ما نمی خواهیم دست نیروهای دشمن اسیر بشویم. تا آن موقع کسی از شهر نرفته بود. بسیاری از ساکنین شهر برای اینکه در دست دشمن به قول خودشان اسیر نشوند، با هر وسیله ای که داشتند به سوی دزفول و شوشتر و رامهرمز و اندیمشک می‌گریختند. هر کس دست زن و بچه های خودش را گرفته و شهر را ترک می‌کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
بلاخره به سراغ برادر زال رفتم؛ و خدا شاهد است که تا چشمش به من افتاد، از جا بلند شد، و محکم دست داد؛ ماشاالله به قدری زور داشت و قوی بود که اشک از چشمانم جاری شد؛ تازه من لر با غیرتی بودم و خودم را محکم نگه داشته بودم. خودش هم متوجه اذیت شدن من شد، اما به رو نیاورد. سپس پرسید مشکلت چیست؟ من هم کارت شناسایی جبهه و برگ مرخصی‌هایی را که از قبل داشتم، نشانش دادم. همچنین حکم فرمانده گروهانی و فرماندهی ادوات را هم جلوی برادر زال گذاشتم. که گفت:« شیر پیا تو مرد جنگ هستی و ارشد ما؛ کی اعزامت کرده اینجا؟؟؟ البته عیبی نداره، قرار شده بیای اینجا تا من ببوسمت». و بعد مرا با خود به سر کلاس برد؛ نمی‌دانستم میخواهد چه‌کار کند؛ همه هم فکر می‌کردن شهید زال می‌خواهد بنده را تنبیه کند؛ ولی این شهید بزرگوار به مربیِ حاضر اعلام کرد که کلاس را اماده کن تا استاد ناصری صحبت کند. من سرم را پایین انداخته بودم، و با خود می‌گفتم: «خدایا تواضع تا کجا؟، من رو بگو که فکر کردم الان سینه خیز می برتم.» ولی شهید زال تا فهمید که من رزمنده هستم و از خط مقدم آمده‌ام و اشتباهاً از نجف اباد اعزامم کرده‌اند، اولاً که در درون، به خود می‌پیچید که چرا این اتفاق افتاده و یک نیروی سابقه‌دار و رزمنده را به آموزش اعزام نموده اند. دوم اینکه به من بسیار عزت گذاشت و گفت:« برادران! همه بنشینید تا از خاطرات برادر ناصری بهره‌مند شویم». من هم آدم کم رویی بودم ولی شهدا کمکم کردند. در جمع یک گردان سختم بود که صحبت کنم اما چون برادر یوسف‌پور امر کرده بود، قوت قلب گرفتم و شروع کردم از خاطراتی که با شهید چمران، شهید غیور اصلی و شهید علی هاشمی سردار هور، داشتم و همچنین سقوط سوسنگرد، درگیریهای جنگ تن بتن داخل شهر و باز پس‌گیری آن، و نیز از هویزه و شهید حسین علم الهدیٰ، گفتم؛ ولی باور کنید این اولین باری بود که من میکرفون به‌ دست گرفته بودم؛ سردار شهید زال یوسف‌پور باعث شد تا بندهٔ حقیر از آن تاریخ به بعد جرأت پشت تریبون رفتن را پیدا کنم و این یادگاری از ایشان برای من ماندگار شد؛ و اگر امروز بعنوان یک راوی در محافل و دانشگاه و یا بین مردم خاطره میگویم از برکات خون شهدای والامقام، بخصوص سردار با مرام شهید زال است. عزیز ناصری پیدنی @defae_moghadas