eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 گردان گم شده / ۴ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ستوانیار عاشور عضو قرارگاه گردان چهارم از تیپ ۲۴ بود. من فرمانده گردان بودم ستوانیار پیش من آمد و گفت: «جناب سرگرد! اگر اجازه بفرمایید میخواهم چند روزی به مرخصی بروم.» - نمی توانم حتی یک روز هم به تو مرخصی بدهم. - چرا، جناب سرگرد!؟ - واحد ما در وضعیت خطرناکی به سر می‌برد. تو به عنوان یک مرد فهمیده می‌دانی که سقوط واحد ما یعنی چه؟! - جناب سرگرد هرگز به خدا سوگند، مرخصی نمی‌خواهم. من نمی خواهم مرخصی بروم. او در حالی که می گفت: مرخصی نمی خواهم، مرخصی نمی خواهم... از دفتر من به مرکز مخابرات رفت و آن طور که می گویند با یکی از فرماندهان تماس گرفت. یک ربع بعد یکی از فرماندهان یعنی سرتیپ ستاد «همام الدلیمی» معاون رییس استخبارات منطقه خرمشهر با من تماس گرفت و گفت: ده روز به ستوانیار عاشور الحلی مرخصی بده. بدون هیچ جر و بحث و کج خلقی ستوانیار را احضار کردم. برگه مرخصی را امضا کردم و به او دادم گفتم در خدمت شما هستم، چیز دیگری احتیاج ندارید؟ گفت: «سلامتی شما را می خواهم جناب سرگرد!» ستوانیار سوار بر یک دستگاه شورلت نمره غیر نظامی شد و رفت. در مدت ده روز مرخصی او واحد ما در خرمشهر به طور دایم مورد حمله انقلابی بسیجی ها بود. 🔹 مست در نیمه شب شب اول، شش نفر [ایرانی] با آرپی جی هفت به ما حمله کردند و سه دستگاه از تانکهای ما را منهدم کردند. تعدادی از افراد ما در حال شراب نوشیدن و تعدادی هم به خواب عمیق فرو رفته بودند. گروه ایرانی برای پیشروی از خانه ها و خاکریزهای جدید عبور کردند و تا نزدیکی تانکهای ما پیش آمدند. یکی از آنها سرنیزه خود را در قلب نگهبان فرو برد و او را از پای درآورد. نگهبان قصد داشت فریاد بکشد، اما دو نفر بسیجی پارچه ای را در دهانش فرو کردند. بعد طنابی دور گردنش پیچیدند و او را کشتند. نام این سرباز وظیفه «عبدالزهره عبدالناصری» بود. با کشتن این سرباز، گروه ایرانی خود را به تانکها رساندند و در دهانه هر لوله تانک یک نارنجک انداختند. سربازان ما کاملاً مست بودند، نعره می‌کشیدند و ترانه های معروف ام کلثوم را می‌خواندند. دل عاشق زیبایی است...» یکی از بسیجی‌ها به طرف آنها آمد. پرسیدند: «کیستی؟» بسیجی به عربی گفت: «ساکت!» سربازان فریاد زدند: «کیستی؟» یکی از سربازان با اعتراض گفت شبح است، بیایید بنوشیم... بعد همه شروع به خندیدن کردند. یکی از سربازان برخاست و به طرف بسیجی رفت و گفت «کیستی؟ بیا بیا با هم بنوشیم... بیا دوست من... بیا تو هم بنوش...» وقتی به او رسید، بسیجی ضربه ای بر سر سرباز خمار زد و او را نقش بر زمین کرد. بقیه خواستند فرار کنند که بسیجی همه را به رگبار بست و کشت. افرادی که در خواب بودند از ترس جانشان هیچ حرکتی از خود نشان ندادند تا توجه بسیجی را به خود جلب نکنند. آنها مانند مرده خود را به خواب زده بودند اما از ترس داشتند قالب تهی می‌کردند. همزمان با فرار گروه مهاجم سه دستگاه از تانکهای ما منفجر شدند. همه افراد لشکر از جا پریدند و حیران و سرگردان همدیگر را نگاه می کردند. هر کس در عالم خودش بود. هر کس خودش را برانداز می کرد که آیا سالم است یا نه انفجارها چنان شدید بود که تمام خرمشهر لرزید و واحدهای پشت سر ما را به هراس انداخت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 متن فوق 👆 اصلاح شده ، مجدد مطالعه بفرمائید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 در این حین، یک گلوله توپ آمد نزدیک مخزن منفجر شد و مخزن را سوراخ کرد. ناگهان آبشاری از آب خنک روی سر ما ریخت! چه لذتی داشت! زیر آب خنک نشستیم. هم آب خوردیم هم دوش گرفتیم و خنک شدیم. بچه ها آن قدر ذوق کردند که جنگ فراموششان شد. برای ما از مسجد جامع توی حلبهای مخصوص روغن آب می‌آوردند که وقتی به آنجا می رسید، زیر آفتاب تبدیل به آب جوش می شد؛ اما آب آن مخزن و گوارا بود. پس از آن استراحت دلنشین به محور خودمان در پلیس راه رفتیم و در خانه های پیش ساخته مستقر شدیم. محمد جهان آرا ما را به سه گروه تقسیم کرده بود؛ رضا دشتی مسئول محور صددستگاه و دوربند، گروه علی هاشمیان هم مسئول محور بندر بود. صبح هشتم مهرماه با روشن شدن هوا سروکله هواپیماهای عراقی پیدا شد. همراه با بمباران هوایی توپخانه شان هم آتش سنگینی روی مواضع ما ریخت. پس از آن نوبت تانکها بود که پیشروی کنند. این وضعیت هم زمان برای گروه رضا دشتی و گروه علی هاشمیان جریان داشت. ساعت حدود ۹ صبح بود که تانکها در میان فضای انباشته از غبار و دود انفجار به حرکت درآمدند. شدت بمباران و آتش توپخانه دشمن به حدی بود که بچه ها پراکنده شده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته بودند تا از باران ترکشها در امان باشند. تانکها بدون مانعی به طرف شهر می آمدند. هیچ کاری نمی شد کرد. روی جاده ایستاده بودم و با بی سیمی که روی دوشم بود، مرتب با جهان آرا در تماس بودم. ایاد حلمی زاده داد زد از جاده بیا پایین، الآن می زنندت! بغض راه گلویم را بسته بود گفتم: «می بینی؟ تانکها دارند می آیند.» گفت: «خب حالا تو دراز بکش روی جاده راه نرو» روی جاده ایستاده بودم که خدایا چه کار کنم؟ دیدم یک جیپ از سمت شهر به طرفم می.آید تعجب کردم نزدیک شد و جلوی پایم ترمز کرد. دو تکاور بلندقامت و رشید توی جیب بودند. یکیشان با لهجه ترکی گفت داداش چه خبر؟ گفتم: بیا پایین خودت ببین. پیاده شد با دوربین نگاهی کرد گفت: اِ مادر... انگار دارند خانه خاله شان مهمانی می آیند چقدر هم زیاد هستند! رفیقش را هم صدا کرد و گفت: «بیا ببین چه خبره اینجا! حالا، عراقی‌ها با تانک و توپ و تیر مستقیم آتش می‌ریزند گفت: بی سیم داری؟ بیسیم را نشانش دادم رفت طرف اتاقک نگهبانی خیلی فرز مثل گربه پرید بالای اتاقک، دستش را دراز کرد و بیسیم را از من گرفت. پس از او رفیقش؛ من هم پشت سرشان رفتیم بالای اتاقک. نقشه ای را باز کرد مختصات را دید و فرکانس بیسیم را تغییر داد. دو قبضه کاتیوشا آن طرف پل خرمشهر با او هماهنگ بودند. آنها دیده بانی کاتیوشاها را انجام می‌دادند. پشت بیسیم مختصات را داد و فریاد زد: «همین مختصات را بزن. حروم زاده‌ها دارند وارد شهر می‌شوند بزن بزن... یک باره رگباری از گلوله های کاتیوشا آتش سنگینی جلوی تانکهای دشمن به پا کرد. عراقی ها متوقف شدند. گفت: «خوبه... خوبه...» درجه را کمی تغییر داد مختصات جدید را اعلام کرد و گفت «حالا بزن... بزن... این بار گلوله‌های کاتیوشا درست روی هدف آمد. چند تانک عراقی یکی پس از دیگری منفجر شدند و آتش و دود و صدای انفجار دشت را پر کرد. ناگهان ورق برگشت. با شوق و ذوق و هیجان، بالای اتاقک فریاد کشیدم: «الله اکبر... الله اکبر...» یک باره ارتشی‌ها و بچه های رزمنده و مردمی که در گوشه و کنار ساختمانهای پیش ساخته پناه گرفته بودند هجوم آوردند. فتح الله افشاری و رسول بحر العلوم با دو جیپ مجهز به توپ ۱۰۶ از پشت ساختمانهای اطراف پیدایشان شد. ستوانی به نام زارع از گردان دژ خرمشهر هم با یک توپ ۱۰۶ آمد؛ روحیه خوبی داشت. با شجاعت جابه جا می‌شد و شلیک می‌کرد. نبرد جانانه ای در آن لحظات اتفاق افتاد بچه ها ام یک و ژسه به دست به طرف تانکها حمله ور شدند. عده ای از مردم عادی روستاها و شهر را می‌دیدم که با چوب و چماق آنجا هستند. عراقی ها یا به فرار گذاشتند. ما هم توی بیابان به دنبالشان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چهره مبارک این روزهای مدافع خرمشهر، محمدعلی نورانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سینه زنی رزمندگان نجف آبادی در والفجر مقدماتی 🔸با نوای یکی از رزمندگان نجف آبادی با نوحه "انصار اباعبدالله ...." ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ابراهیم می‌گفت: مطمئن باش هیچ چیزی مثلِ برخورد خوب روی آدم‌ها تاثیر ندارد... صبحتون سرشار از دوستی ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شگفت‌انگیزترین عملیات‌ دفاع مقدس 9⃣ ✦━•··‏‏‏•✧❁✧•‏‏··•‏━✦ ساحل مملو از جمعیت و محل تلاش دسته‌جمعی رزمندگان شده است. در زمانی کوتاه، به تعداد قایق‌ها افزوده می‌شود. مهمات، غذا و امکانات دیگر فوراً با کمک افراد در قایق‌ها جای می‌گیرد. در آن‌ سوی ساحل، مسؤولان پشتیبانی به کمک نیروهای خود، محموله قایق‌ها را تخلیه می‌کنند و در فاصله کوتاهی، نیروهای درگیر در خط مقدم، از جنبه‌های گوناگون تدارک می‌شوند. دراین‌ بین نیروهای یگان‌های ادوات و توپخانه خودی، مستقر در نخلستان، فعالانه تلاش می‌کنند تا راه را برای پیشروی رزمندگان اسلام هموار کنند. 🔸 تصرف کامل فاو روز اول عملیات (۲۱ بهمن‌ماه) در حالی سپری می‌شود که دشمن به دلیل غافلگیری طولانی و ناآگاهیش از اوضاع و نیز به دلیل ابری بودن آسمان، برای هرگونه عکس‌العمل زمینی و هوایی، مهلتی نمی‌یابد و حتی از سرمایه‌گذاری جدی برای به‌کارگیری نیروهای پیاده و تجهیزات آماده خود عاجز می‌ماند. بعدازظهر این روز، دیگر برای کلیه فرماندهان عراقی حاضر در صحنه، این امر مسجل گشت که منطقه فاو کاملاً سقوط کرده و راهی برای بازپس‌گیری آن وجود ندارد، لذا به نحوی خود را تسلیم رزمندگان می‌کنند و یا برخی با وعده و وعیدهایی که از صدام یا فرماندهان عالی عراق توسط بی‌سیم می‌شنوند، به همراه وسایل مهم نظامی، منطقه را ترک می‌کنند. ✧✦✧ ✧✦✧ پایان @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۸ ▪︎حاج جبار سیاحی ┄┅┅❀┅┅┄ در آن زمان، با بسیج عشایری و استانداری خوزستان همکاری داشتم و چون به راه های مختلف استان آشنا بودم و بسیار سریع و دقیق کار میکردم از من خواسته شد تا حرکت تانک ها و نیروهای دشمن را گزارش دهم. فوراً به سوی حمیدیه و سوسنگرد حرکت کردم و با چفیه سبز سادات و لباس عربی در حالی که همسرم کنارم نشسته بود به کوت سید نعیم طالقانی رسیدیم که ناگهان با تانکها و نیروهای عراقی رو به رو شدم. گفتم: اگر بخواهم برگردم آنها با تیربار مرا می زنند، لذا به صورت عادی به حرکتم ادامه دادم. در جلوی تانک ها که جیپ فرماندهی ارتش بعث حرکت می کرد مرا متوقف کردند و گفتند: سید تو این همه تانک را نمی بینی؟ چطوری جرأت کردی از میان تانک ها حرکت کنی؟ گفتم: من دارم به بستان می روم؛ چون خانواده ام آنجا هستند و من سید آنجا هستم و پدرم بیمار است و هر چه زودتر باید نزد او و خانواده ام برسم. گفتند: وقتی که داشتی می آمدی کجا نیروهای ایرانی را دیدی؟ جواب دادم من به نیروهای ایرانی چه کار دارم. اصلاً در بین راه نیرویی ندیدم. پرسیدند: شما که از حمیدیه آمدی اصلاً هیچ نیرویی آنجا ندیدی؟ گفتم من آن قدر در استرس به سر می‌بردم که اطرافم را نگاه نمی کردم وانگهی من با سرعت می راندم که سریع به بستان برسم. در حمیدیه مردم عادی هم هستند و نیرویی وجود ندارد. گفتند: مطمئن هستی؟ باز گفتم: شما اجازه بدهید راهم را باز کنند تا به خانواده ام برسم. زنم هم به آنها گفت: ما سادات هستیم و می خواهیم زودتر به بستان برسیم. آنها حرفهای ما را باور کردند و اجازه دادند به طرف سوسنگرد حرکت کنیم. در ابتدای ورودی شهر سوسنگرد دژبان آنها مرا متوقف کرد و من داستانم و نام آن افسر را بردم که او به من گفت اگر کسی مزاحم شما شد بگو فلان افسر به من اجازه داد. اسم او را که آوردم راهم را باز کردند اما فرمانده سپاه سوسنگرد را دیدم که روی جاده افتاده بود. او سردار سرلشکر حبیب شریفی بود. او را می شناختم و بارها او و همکارانش را در اطراف نیزار می دیدم که با بعثی ها مبارزه می‌کرد. اطراف او عده ای از سربازان بودند. می خواستم بپرسم که چه شده؟ اما سربازان عراقی مانع شدند و گفتند: سید برو کاری نداشته باش. منهم به سوسنگرد رفتم . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂