eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
50 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 هوا رو به تاریکی رفت. دود انفجارها ظلماتی به وجود آورد که یک متری جلویمان را نمی توانستیم ببینیم. در آن تاریکی صدای یک خودرو آمد. پس از چند لحظه شبح یک وانت دیده شد که با چراغ خاموش می‌آمد. وانت هی توی چاله می افتاد و به هر سختی بود، به ما رسید. وانت آبی رنگی بود. دیدیم بهمن اینانلو از وانت پیاده شد. شنیده بود اینجا گیر کرده ایم، گفته می‌روم دنبالشان. دید ما داد می‌زنیم که این چه وضع رانندگیه. گفت: من همین قدر بلدم، هرکس بهتر بلده بیاد بنشینه. مسعود نشست پشت فرمان. نادر را عقب وانت گذاشتیم و راهی بیمارستان شد. ما هم به مقر فتح الله افشاری، فرمانده عملیات سپاه خرمشهر رفتیم. داستان پرویز را برای فتح الله تعریف کردم. همه را می‌دانست. چیزی برای خوردن نبود. همانجا بی رمق افتادم. لباسم خونی بود، با زیرپوش و شورت نماز صبح را خواندم. صبح رفتم لب شط. صابون نداشتیم. با کمی پودر لباسشویی لباس و سر و بدنم را شستم و غسل شهادت کردم. 🔸 هفتم در کشاکش جنگ در محله های خرمشهر گذرم به خیابان میلانیان افتاد. یاد خانه مان افتادم. به بچه ها گفتم چند دقیقه بایستید بروم خانه خبری از پدر و مادرم بگیرم. کلاس دوم دبستان بودم که از آبادان به خرمشهر آمدیم. پدربزرگم که به او باباحاجی می‌گفتیم وقتی پالایشگاه آبادان ساخته می شود، به استخدام پالایشگاه در می آید. چون سواد قرآنی داشت و می توانست اسمها و اعداد را بخواند و بنویسد او را به عنوان سرکارگر انتخاب می‌کنند. پس از مدتی می‌شود مسئول «فیدوس». فيدوس بوق بزرگی بوده بالای دیگ بخار شیپوری می‌گذاشتند و طنابی داشته، طناب را که می‌کشیدند بخار آزاد می‌شده و بوق به صدا در می آمده؛ مردم در هر گوشه شهر صدایش را می شنیدند. این بوق مخصوص ورود و خروج کارگرهای شرکت نفت به پالایشگاه بود. صبح، سه بار فیدوس می‌زدند. فیدوس برای مردمی که ساعت نداشتند حکم ساعت داشت. باباحاجی وقتی از شرکت نفت بازنشسته می‌شود دکان عطاری بقالی می‌زند. آن موقع عطاری و بقالی با هم بود. بعد با ارثیه مادربزرگم و پول خودش سه دانگ سه دانگ خانه ای می‌خرند. اول فروردین سی و هفت در آن خانه به دنیا آمدم. خانه باباحاجی در لین پنج محله احمد آباد بود. آبادان دو بخش دارد؛ شرکت نفتی و غیر شرکت نفتی. شرکت نفت برای سکونت مدیران و کارکنان ادارات دو منطقه به نامهای بریم و بوارده ساخته بود. در بخش غیر شرکتی اقشار دیگر مانند کسبه و ادارات ساکن بودند. بیشتر تراکم جمعیت در احمدآباد بود؛ قشر متوسط و پایین تر در آن محله زندگی می‌کردند. پدرم نام علی را برایم انتخاب کرده بوده و باباحاجی میخواسته اسمم را محمد بگذارد. با هم به محمد علی رضایت می‌دهند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روزهای مقاومت در آبادان 🔅 مردان و زنانی که در زیر حملات دشمن، از ایستادگی و مقاومت می گویند، شکست ندارند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سنگر كلبہ‌ی معراجِ مردان گمنامی‌ست که يك شبه ره صد ساله را پيمودند ... صبحتون شاداب از یاد شهدا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۱۵ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 غافلگیری حین عملیات 🔸 عراقی‌ها با دوربین‌های‌شان اضافه شدن سنگرهای جدید، مدل گونی‌ها و سنگ‌ها را می‌دیدند. قبل از ما که ژاندارمری بودند خیلی سنگرهاشون پیشرفته نبود چون برای یک جنگ پیشرفته طراحی نشده بود. بیشتر حالت دفاعی داشت و از طرفی خیلی هم آتش سنگین تبادل نمی شد، لذا سنگرهای خیلی محکمی نمی خواستند؛ ولی ما اینجا برای استقرار یک لشکر مسلما بدانید امکاناتی باید در خط مستقر بکنیم که بتوانند خط را بشکند. ما حتی بیمارستان[فاطمه زهرا] با شش اتاق عمل احداث کرده بودیم. 🔹 در بحث جاده، از دو سال قبل کارهایی را شروع کرده بودیم و برای عراقی‌ها عادی سازی شده بود. برای این عملیات هم با همان عقبه و تجهیزات گفتیم کار را سرعت بدهند، ولی اگر کسی نگاه می‌کرد تغییر محسوسی را متوجه نمی‌شد و با خودش می‌گفت شاید می‌خواهند جاده‌ای را برای پشتیبانی و این‌ها بزنند. 🔸در موضوع توپخانه وقتی می خواهیم آن را مستقر کنیم بحث سر ۵۰۰ توپ است که هر کدام حداقل ۲ متر زیرساخت و نیرو می‌خواهد. تا قبل از عملیات حتی یک کوپه خاک هم اینجا نبود که پانصد توپ بتواند مستقر شود. از طرفی روی زمین باتلاقی هم نمی‌تواند مستقر شود و حالا اینجا هم زمینش باتلاقی است. لذا همه‌ی این موارد را با تاکتیک‌هایی زدیم که هم جاده‌ها داخل خط باشد و هم پدهای توپخانه را و مواضعی که بچه‌های پشتیبانی و لجستیک می خواستند مستقر کنند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
سلام وخسته نباشید بی نهایت سپاسگزاریم بابت مطالب بسیارارزشمند که درکانال میگذارید حقیررزمنده وجانبازم مطالب که میخوانم روحیه دیگری پیدامیکنم. همه مطالب ارزشمندند ودوست دارم خاطرات اسرای عراقی بیشتر منتشرکنید چون آشنایی مابا نظامیان عراقی زمان صدام وروحیه حاکم برآنها اندک است سپاس مجدد اجرتان باخدای بزرگ ومهربان احمدی
موشن گرافیکی "فرزند خوزستان" شهید موسی اسکندری را در کانال دوم حماسه جنوب ملاحظه فرمائید. ↙️ @defae_moghadas2
«ارغوانی بر خاکریز»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آنروز که درخت زبان گنجشكِ خانه، خاموش در دستهای نسیم می لرزید و شب‌بوها خودشان را در طلوع آفتاب روشن بهار در باغچه یله کرده بودند؛ و اطلسیها از خواب برخاسته بودند، او بهانه رفتن داشت و منتظر يك اشارت بود و نمی‌دانست چرا دلش می خواست شخص دیگری سر حرف را بگشاید. او آنقدر غیبت داشت و از خانه دور بود که احساس شرم می کرد بین دو وظیفه که ناچار از ترک یکی از آن دو بود، و یقیناً در باور او ترك وظایف خانه و رسیدگی به خانواده يك امر مسلم اجتناب ناپذیر می نمود. زیرا دل او در هوای خاکریزها و پیوستن به دوستان سنگرنشین پر می زد؛ و او همیشه این وظیفه را بر وظیفه اول ترجیح داده بود. اما تردید بین این دو وظیفه، او را به احساسی دچار کرده بود که دلش میخواست یکی از آن میان صحبت را به جبهه ها بکشد و از رفتن ها و وظایف جهادی حرف بزند تا او سرنخ را به دانه های تسبیح بند کند؛ و جان بی قرار را خلاص نماید؛ و پدر در آغاز آن صبح دیوان را گشود و این مرغ گرفتار را بی قرارتر ساخت. پدر چنین خواند: این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست،*** روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم او شوریده حال به تراس خانه گریخته بود و ریه ها را از هوای بهاری انباشته بود دیگر توان ماندن نداشت. روحش را پشت خاکریزها جا گذاشته بود کالبد بی روح جز پوسیدن و مردابی شدن حاصلی نخواهد برد و پدر حال او را دریافته بود و پشت سرش به تراس آمده بود و خوانده بود : حجاب چهره جان میشود غبار تنم*** خوشا دمی که ازین چهره پرده برفکنم یعنی چرا معطلی و او چشم به چشمهای مهربان پدر دوخته بود و پدر با نگاه، حالیش کرده بود که معطل چیست؟ و او بر لب پله ها نشسته بود و گِل‌های پوتینش را که هنوز در این سه روز بازگشت به خانه بیادشان نیفتاده بود پاک میکرد؛ یعنی مشغول آماده شدنم و پدر به اطاقش گریخته بود و به علی اکبر و حسین می اندیشید و روضه های مادر خدا بیامرزش و توسل به «قاسم بن حسن» و صدای ناله زن جوان مرده همسایه را بعد از ۳۰ سال هنوز بگوش داشت که چنان زار میزد که دل سنگ آب میشد این احساس گنگ و مبهم که از چشمه‌های خاطرات جوانی پدر سرریز کرده بود، گوشه های لبش را میلرزاند. نفهمید چرا این شعر بخاطرش رسید؛ من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود و بیاد کربلا افتاد...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به قلم: محمدصادق موسوی گرمارودی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
📌 حکمت خرابی آمبولانس و پیدا کردن ۷ شهید گمنام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آمبولانسی داشتیم که دائم رسیدگی میشد. سابقه خـرابی نداشت. در راه برگشت از منطقـه، در یک سرپایینی خـاموش شد. 🔹 هرچه استارت زدم روشن نشد.از تعمیرگاه ارتش هم آمدند اما فـایده ای نداشت. لذا تصمیم برآن شـد تا شـب نشده یک تانکـر بیـاید و بکسـل کند. اما وقتی به آمبولانس وصـل شد، گـاز که میداد خاموش میشد! 🔸 گفتم: «فایده نداره، بعداً می آییم آنرا میبریم.» صبح زود رفتم سراغش. تک و تنها توی حال خودم بودم که رسیدم به مکانی صخره مانند که دقیقـاً روبـروی مـاشین بود. 🔹 دیدم تعـدادی پـلاک و استخوان افتاده بود. پیکر مطهـر هفت شهید بودند. بچـه ها را خبـر کـردم و پیکـرها را داخـل ماشین دیگـری گذاشتیم. 🔸 بطـرف آمبولانـس کـه رفتم، بچه هـا فکر کردند من فـراموش کرده ام ماشین خـراب است؛ خندیدند! اما ماشین با همـان استـارت اول روشـن شـد! راوی: محمد احمدیان برگـرفته از کتاب تفحـص (با اندکی تغییر) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇