1_56208235.mp3
941.3K
🔴 نواهای ماندگار
💠 حاج صادق آهنگران
از سری نوحه های فتح المبین
آمدم تا کرخه را از خون خود دریا کنم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تازه عمليات غرور آفرين فتح المبين آغاز شده بود كه با بيت امام تماس گرفتيم و اعلام كرديم وقت ملاقاتی را برای فرزندان بسيجی امام كه برای اسلام و امت اسلامی با اين فتح عظيم افتخار بزرگی را آفريده اند اختصاص دهند. بلافاصله موافقت شد. قطاری آماده شد و رزمندگان را با همان سر و وضع و لباس و كلاه و پيشانی بندهايی كه داشتند از منطقه عملياتی به حسينيه جماران رسانديم. قبل از ملاقات برادر محسن رضايی فرمانده كل سپاه با اظهار تشكر از عنايت امام اين پيروزی بزرگ را به ايشان از قول تمامی رزمندگان اسلام تبريك گفته؛ بعد امام شروع به صحبت كردند. ابتدای صحبت ايشان به دليل گريه شوق و اشتياق بچه ها مرتب قطع مي شد جو ملكوتی و عرفانی خاصی فضای حسينيه جماران را فراگرفته بود، امام هم ساكت مانده بودند و به شور و حال فرزندان رزمنده خود می نگريستند. بعد از چند دقيقه صحبتشان را ادامه داده و فرمودند: ما افتخار می كنيم كه از هوائی استنشاق مي كنيم كه شما از آن هوا استنشاق می كنيد... بچه ها به محض شنيدن اين جملات كه علامت تواضع آن بزرگمرد به رزمندگان اسلام بود گريه های بلندی سر دادند. واقعيت اين بود كه امام و رزمندگان همديگر را خوب می شناختند و به هم عشق می ورزيدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#عملیات_فتحالمبین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🔻 ستاد گردان / ۶
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 درکمتر از دو سه روز و خیلی سریع، یک اردوگاه در آن محل ایجاد شد. سنگرها به نوعی سنگرهای گروهی بود و به راحتی یک دسته را در خودش جا میداد. با توجّه به نداشتن تجربۀ کافی و در تیررس بودن منطقه، بحمدالله تا آخر مأموریت در همین سنگرها مستقر بودیم و اتّفاق خاصّی هم نیفتاد.
با فاصلۀ چند روز بعد از استقرار در این اردوگاه، به گردان مأموریّت پدافندی یکی از مناطق جبهۀ شوش دادهشد. حاج اسماعیل هم با توجه به تجربیّات بالای آقای معینیان، به گروهان قدس برای پدافند از خط، مأموریّت داد. فاصلۀ ما با محلّ استقرار نیروها در خطّ مقدم، خیلی کم بود. در مسافت هوایی، شاید چیزی حدود دو یا سه کیلومتر و زمینی حدود چهار یا پنج کیلومتر فاصله داشتیم. روزهای باقیمانده تا عملیّات، فرصت خوبی برای آماده کردن و سازماندهی نیروها برای انجام یک عملیّات بسیار بزرگ بود. هنوز توجیهِ عملیّاتی نشدهبودیم. با تأکید و مدیریّت حاجاسماعیل، برای کم تر از یک ماهی که در اردوگاه مستقر بودیم، برنامه ریزی شد. این فرصت خیلی خوبی برای آموزش بود و گردان هم از آن بسیار خوب استفاده کرد و به نیروها آموزشهای کاملی دادهشد. بعضی از نیروها برای اوّلین بار بود که به جبهه میآمدند و لازم بود آموزشهایی را ببینند.
***
فرصت بسیار مناسبی هم ایجاد شدهبود تا سطح معنویِ بچّهها ارتقا پیدا کند. در همان روزهای اوّل مأموریت گردان، فضای معنوی بسیار بالایی در نیروها ایجاد شدهبود. نماز شب و تهجّد در اوّلین عملیّاتِ گردان، خیلی خوب شکل گرفت. تعداد زیادی از بچّهها حدود یک ساعت قبل از اذان صبح، بیدار می شدند و بعضاً در فضای باز اردوگاه میرفتند و نماز شب میخواندند. معمولاً هر روز بعد از نماز صبح، زیارت یا دعایی خوانده میشد. بعد از این که هوا حالت گرگ و میش پیدا میکرد، دیگر کسی نمیخوابید و برنامۀ ورزش صبحگاهی شروع میشد. دویدن، در اطراف اردوگاه و بین تپههای منطقه صورت میگرفت. گروهان گروهان و دسته دسته میرفتند و حدود یک ساعت ورزش میکردند. بعد از اتمام ورزش، همه به محلّ اردوگاه برمیگشتند. صحنههای زیبایی از شهیدروحالله شمشیری به یاد دارم. وقتی نیروها سرحال از ورزش به اردوگاه میآمدند، ایشان یک دفعه میگفت: «خیلی خُب؛ هر کس میخواهد دوستش او را شفاعت کند، عقد اخوّت با او ببندد.» خودش هم شروع میکرد به مصافحهکردن با تکتک بچّهها. با این صحبتِ شمشیری، یک شوری بین بچّههای گردان به وجود میآمد و شروع به شفاعت خواستن از همدیگر میکردند. این حرکت یک ارتباط معنوی خوبی بین نیروها ایجاد میکرد. واقعاً این ارتباط معنوی را بین نیروها خیلی خوب حس میکردیم. برای همۀ بچّهها این فضا اتفاق افتادهبود. اصلاً حس میکردیم همه یک روح هستند و یک خواسته دارند. فکرها و اندیشهها و روحشان یکدست شده و اين فضای خیلی زیبایی را درست ميكرد. همۀ اینها در فضای ظاهری بود، ولی آن روح معنوی، یک احساس قلبی بین بچّهها ایجاد کردهبود که آن دیگر در خفا بود و ظهوری نداشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
شرح عملیات
✦━•··•✧❁✧•··•━✦
🔸 پس از کسب آمادگی های لازم، عملیات فتح المبین در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد دوم فروردین ۱۳۶۱ با رمز مبارک یا زهرا (س) و با چهار قرارگاه قدس، نصر، فجر و فتح آغاز شد.
▪︎ در این عملیات، مأموریت قرارگاه های قدس و فتح در مقایسه با قرار گاه های نصر و فجر از اهمیت بیشتری برخوردار بود. پس از آنکه دشمن از مأموریت رزمندگان در محور قرارگاه فتح آگاه شد، مأموریت قرارگاه قدس اهمیت بیشتری یافت زیرا قوای دشمن از مأموریت نیروهای خودی در این محور کاملا غافل بودند، در نتیجه هر موفقیتی در محور قرارگاه قدس که با تهدید عقبه و اشغال مواضع دشمن در منطقه عین خوش همراه بود، هوشیاری آنها در محور قرارگاه فتح را جبران می کرد. در واقع قرارگاه قدس می توانست مهم ترین خطوط مواصلاتی و تدارکاتی عراق در محور دهلران عین خوش و پل نادری را قطع کند که در این صورت، ورود نیروهای احتیاط ارتش عراق به منطقه با مشکلاتی همراه می شد و راه عقب نشینی نیروهای لشکر ۱۰ ارتش عراق نیز قطع می گردید.
▪︎ با شروع عملیات، نیروهای قرارگاه قدس - که به دلیل طولانی بودن مسافت، قبلا از محل استقرار خود حرکت کرده و در مواضع مناسبی در نزدیکی دشمن مستقر شده بودند - با تهاجم به نیروهای عراقی، ضمن آزاد کردن بخشی از جاده دهلران - پادگان کرخه، در عین خوش مستقر شدند. همچنین در این حمله منطقه کمرسرخ، امام زاده عباس و تپه های ۲۰۲ به تصرف نیروهای خودی در آمد.
✧✦✧ ✧✦✧
#عملیات_فتح_المبین
#تاریخ_شفاهی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۹
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 مرگ «خانه خراب کن!»
دو ماه بود که به مرخصی نرفته بودم درخواست مرخصی کردم. فرماندهی با ناراحتی و به سختی موافقت کرد. به مرخصی رفتم. همسرم پرسید: فکر میکنی زندگی ما باید به همین صورت ادامه پیدا کند؟» به او گفتم دستورات نظامی کاملاً دست و پای مرا بسته استه نظامی گری یعنی اجرای اوامری که از رده های بالا صادر میشود.
مرخصی تمام شد و من زندگی نظامی را در خرمشهر از سر گرفتم. نیروهای واحد مهندسی خانههایی را که قاتل مدیر استخبارات در آن مخفی شده بود با خاک یکسان کردند؛ فرمانده لشکر بر این کار نظارت میکرد. او به نیروهای واحد مهندسی میگفت: نباید یک خانه در این منطقه باقی بماند. سرهنگ دوم احمد هاشم الجبوری، از گردان مهندسی سپاه سوم مسئول پیگیری این فعالیتها شده بود. صدای انفجار و فرو ریختن خانهها به گوش میرسید و نیروهای واحد مهندسی، با فرو ریختن خانههای مردم خوشحالی میکردند و خنده سر میدادند. ستوانیار قیح کاب شبوط از اهالی ناصریه، معروف به بی ادبی و گستاخی بود و چهره اش به سیاهی میزد. انفجارها زیر نظر این شخص انجام می گرفت. او در میان خانه هایی که پشت سر هم تخریب می شدند پرسه می زد و به افرادش میگفت این خانه را ویران کنید... آنجا را منفجر کنید. آن کارگاه را از بین ببرید... پی در پی دستور میداد و این دستورات را با خوشحالی و خنده صادر می.کرد سربازان هم میگفتند
چشم جناب فرمانده و با سرعت اوامر را اجرا میکردند. ستوانیار مرتب آجیل میخورد و دهانش را تکان میداد و
میگفت انقلاب و حزب، ما را آدم کرد. در عمرم چنین آجیل و بسته ای نخورده ام. در طول عمرم خودرو سوار نشده بودم. اما امروز من صاحب خودرو و خانه ام. هر بار که بخواهم دختران زیبایی در اختیارم قرار میگیرد. بولدوزر هم با صدای گوشخراش مشغول ویران کردن خانههای خرمشهر بود. ستوانیار فریاد زد: «این قابل قبول نیست. امروز با فردا فرق میکند. ساعت یازده است و ما فقط ده خانه را خراب کرده ایم. اگر بیشتر تلاش کنیم، فرماندهی ما را تشویق خواهد کرد، متوجه هستید یا نه؟ اگر امروز دوازده خانه را خراب کنیم فرماندهی ما را تشویق خواهد کرد، شنیدید؟! نیروها در جواب گفتند اما این امر بستگی به راننده بولدوزر و نیروهای تخریب دارد. فارس الساعدی راننده بولدوزر میدانست ستوانیار چه می خواهد. او می دانست که ستوانیار از طریق فعالیتهای او و دوستانش خواب رفتن به کاخ ریاست جمهوری را می بیند. ستوانیار عاشق مدال شجاعت بود، او فقط به فکر خودش بود. فارس الساعدی گفت: «گوش کن ابو صالح اگر میخواهی کار بیشتری انجام شود، برای ما بولدوزرهای بیشتری بیاور. ستوانیار سوار خودروی جیپ شد و به راننده گفت: مرا کنار خانه ها پیاده کن. نزدیک خانه ها رفت و گفت: «ماشاء الله طعمه های زیادی داریم.»
میان خانه ها گشتی زد با مشت به دیوارها کوفت و گفت: «ماشاء الله از این همه صیدهای بزرگ فلیح مدال شجاعت را گرفتی، برقص فلیح» در حیاط خانه ها شروع به رقصیدن میکند و با خود میگوید: «فلیح برقص مدال در انتظار توست!» که ناگاه از پشت سر یک نفر به او نزدیک می شود. ستوانیار اسلحه اش را آماده می کند و میگوید: «کی» هستی اما شخص ایرانی پنهان می شود. ستوانیار با سرعت در پی او میدود و در یک چهاردیواری بن بست گیر میکند. آن ایرانی از بالای دیوار به روی او می پرد و ستوانیار را نقش بر زمین میکند و اسلحه اش را می گیرد.
انتظار راننده جیپ که منتظر ستوانیار بوده، سر می آید. چندبار بوق میزند. بالاخره از ماشین پیاده شده و در پی او میگردد تا اینکه از دور پاهای ستوانیار را میبیند. نزدیک میشود و جسد متلاشی شده او را در حالی که غرق در خون بود مشاهده میکند و فریاد میزند: ستوانیار فلیح کشته شده است...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
صبح با چشم و دست باندپیچی شده پرسان پرسان به سپاه شیراز رفتم. اوضاع سپاه آنجا به هم ریخته بود. مرا به تعاون سپاه راهنمایی کردند. مسئول تعاون فردی به نام رهنما بود. خودم را معرفی کردم. وضعیت خانواده را توضیح دادم و گفتم به محلی برای گذراندن دوران نقاهت احتیاج دارم. گفت هیچ کمکی نمی توانیم بکنیم؛ از یک طرف باید نیرو و امکانات به جبهه اعزام کنیم از طرفی مجروحین خودمان و از طرف دیگر جنگ زده ها به شیراز سرازیر شده اند، ساختمانهای خالی و اماکن عمومی را تصرف کردهاند و دادگاه انتظار دارد ما آنها را تخلیه کنیم. گفتم: قصد برگشت به جبهه دارم، ولی نگران خانواده هستم. گفت همانطور که گفتم کاری از ما ساخته نیست، با این وضعیت، از شما هم کاری در جبهه برنمی آید. بهتر است فعلاً نروی. با یک چشم نگاهی به او انداختم و برایش خواندم، قد خمیده ما سهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد. بدون خداحافظی از اتاقش بیرون آمدم. دنبالم آمد خواست دلجویی کند، عده ای از مراجعین دوروبرش را گرفتند و مشغول آنها شد. توی خیابان آرام آرام با احتیاط میرفتم. چشمم درست نمیدید. یک نفر به شانه مجروحم تنه زد و رد شد. از شدت درد به خودم پیچیدم. کنار دیواری نشستم. کمی که دردم آرام شد، به راهم ادامه دادم. چند قدم نرفته بودم کسی از پشت سرم آرام گفت: ببخشید، شما محمد نورانی هستید؟
برگشتم نشناختمش گفتم: بله خودم هستم گفت: مقصودی هستم.
از رفقای خرمشهری بود
مرا در آغوش گرفت و بوسید. دانشجوی دانشگاه شیراز بود. کمی صحبت کردیم گفت: «مردم شهر نگاه مثبت به جنگ زده ها ندارند میگویند اینها فرار کرده اند و باید برگردند از شهرشان دفاع کنند.» میگفت: «بیشتر جوانهای جنگ زده بیکار هستند، توی خیابانها پرسه میزنند. گاهی هم مزاحمتهایی ایجاد میکنند.» مسائلی را در مورد وضعیت جنگ زده ها در شیراز گفت که غصه خانواده خودم را فراموش کردم. دیدم اوضاع خانواده ما از این بیچاره ها بهتر است. شانه ام درد میکرد. به او گفتم: «کسی به من تنه زد فکر میکنم خون ریزی کرده است.» مرا به بیمارستان شعله سعدی در خیابان زند برد. پانسمان را باز کردند دیدند زخم عفونت کرده است. پرستار گفت: هر روز باید بیایی، پانسمان را عوض کنیم.
مقصودی با دو نفر از دوستانش اتاقی در خوابگاه دانشگاه داشتند. اصرار کرد تا وقتی نیاز به پانسمان دارم، پیش آنها بروم. اول نپذیرفتم، اما با توجه به اتاق اجاره ای پدرم که حتی جا برای خوابیدن خودشان تنگ بود قبول کردم. به خانواده ام خبر دادم و همراهش رفتم.
خوابگاه کوچکی بود و جای خواب به اندازه ما نبود.
بنده خدا هر روز مرا برای پانسمان میبرد. بن غذایش را میگرفت و به من میداد. در همین روزها رفیق دوران مدرسه ام عزیز حق صفت» سراغم آمد. با عزیز در مدرسه رضا پهلوی خرمشهر آشنا شدم. کلاس نهم بودم. با شروع کلاسها دیدیم بچه درس خوانی است که به همه سؤالها پاسخ میدهد. چند همکلاسی گنده هم بودند که او را مسخره میکردند. یک روز موقع زنگ تفریح رفتم طرف دستشویی، دیدم به او گیر داده اند و میخواهند کتکش بزنند. با اینکه نمیشناختمش به طرفداری اش در آمدم. دعوایمان شد دست به یقه شدیم. ناظم مدرسه آمد و جدایمان کرد. فردایش از من تشکر کرد. خودمان را معرفی کردیم. گفت اسمش عزیز حق صفت است. ریاضی اش قوی و ادبیاتش ضعیف بود. برعکس، من ادبیاتم خوب و ریاضی ام ضعیف بود. با هم کار کردیم و رفیق صمیمی شدیم. عزیز در محله شان رفیقی داشت به نام مسعود جباری. مسعود هم رفیقی داشت به نام «قاسم داخل زاده» من هم رفیقی داشتم به نام مهدی. شدیم یک جمع پنج نفره که با هم غذا می خوردیم، با هم آبادان میرفتیم. لباس یک فرم میپوشیدیم. گاه بعد از ظهرها از مدرسه فرار میکردیم سینما میرفتیم و سمبوسه می خوردیم. جمعه ها به پارک زیر پل خرمشهر می رفتیم و قدم میزدیم. شبها لب شط خرمشهر مینشستیم و شعر میخواندیم. ضبط و نوار کاست آوازهای شجریان و دیگران را می آوردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۷
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 نشستها و جلسات قرآنی در گروهانها برگزار میشد. بعضاً میدیدیم بعد از حدود یک ساعت ورزش، وقتی میآمدند یک عدّهای تازه شروع میکردند به شعار دادن و شعرهای گروهی خواندن. در نظر بگیرید، نیروها گروه گروه و بعد از ورزش به اردوگاه برمیگشتند. شلوغی اردوگاه با شعارهای بچّهها، فضای خیلی گرم و صمیمی ایجاد میکرد. واقعاً شادابی و طراوت زیبایی در اردوگاه ایجاد میشد.گاهی اوقات که نیاز بود این شور در فضای اردوگاه، در بین نیروهای گردان ایجاد شود، شمشیری یا یکی دو نفر از بچّههای گردان، این کار را انجام میدادند. [مثلاً] فرماندۀ گردان را روی دوشِ خودشان بلند میکردند و شروع به شعار دادن و چرخیدن توی اردوگاه میکردند. انگار سالیان سال است که با هم ارتباط دارند و دوست هستند. در صورتی که شاید کمتر از یک ماه بیشتر نبود که با هم آشنا شدهبودند. حاجاسماعیل هم ارتباط روحی و معنوی بسیار خوبی با نیروها برقرار کردهبود و خودش را به هیچ عنوان از نیروها دور نمیکرد. در همۀ این صحنهها در جمع بچّهها میآمد و مثل یک نیروی عادی در این برنامهها شرکت میکرد. فرماندهان با نیروها ورزش میکردند. این نبود که تنها نیروها ورزش کنند و آنها توی سنگر بمانند. ما هم که کادر گردان بودیم، میرفتیم و با آنها همراه میشدیم. هر کسی که شاهد این فضاها بود، شوق و شَعَفی درون خود احساس میکرد. روحیّات بچّهها آن قدر به هم نزدیک شدهبود که همدیگر را به اسم کوچک صدا میکردند. این ارتباطات آن قدر صمیمی شدهبود که به جرأت میگویم، چند جسم در یک روح شدهبودند. این فضا برای ورود به عملیّات لازم بود. چرا؟ به خاطر این که بالأخره اینها فردا میخواستند به دل دشمن بروند. باید شب عملیّات به کمک هم میرفتند و اگر کسی زخمی میشد، باید کمکش میکردند. این فضا باعث میشد که یک احساس مسئولیّتی نسبت به هم داشته باشند و در صورت ضرورت برای هم ایثارگری کنند.
بعد از صرف صبحانه و حدود ساعت هشتونیم نُه، آموزشهای ِلازم به افرادی که در زمینههای مختلف نیاز به آموزش نظامی داشتند، دادهمیشد. بعضاً نیاز به مرور آموزشهای نظامی بود. این آموزشها شامل همۀ مواردی بود که نیروها برای شب و روز عملیّات به آنها نیاز داشتند. يک نفر تکاور عراقی داشتیم که پناهنده شدهبود. به واسطۀ آموزشهایی که در ارتش عراق دیدهبود، بخشی از کار را در اردوگاه به عهده گرفته و آموزش میداد. بخش دیگری از آموزشها را افرادی مثل حاجاسماعیل و شهیدصادق مروّج و بچّههایی که آموزشهای سطوح بالای نظامی را دیدهبودند، با بچّهها کار میکردند. در آموزشها به بچّهها یاد می.دادند که اگر در شب عملیّات و در منطقه گُم شدند، چه طور با قطبنما کار کنند. اگر در شب از یگان خود جدا شدند، چه طور از روُی ستارهها راه را پیدا کنند. اگر دوستش یا خودش زخمی شد، چه طور پانسمان انجام دهند. اگر کمین دشمن جلویشان آمد و خواستند با آنها مقابله کنند، حواسشان باشد که از عوارض زمین چگونه استفاده کنند که آسیب نبینند. اگر با تانک دشمن برخورد کردند، چه کار باید بکنند. اگر گلولهای از سمت دشمن به سمت آنها آمد، چه کار کنند یا این که به سنگرهای عراقی که رسیدند، حواسشان باشد دست به چیزی نزنند. اینها بخشی از آموزشهایی بود که نیروها باید یاد می.گرفتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«چشمهای آسمانی»
┄═❁❁═┄
تو عملیات کربلای ۵ بچه ها بالای دکل بودند. هواپیمای عراقی آمد که منطقه را بمباران کند. شیرجه آمد روی زمین.
خدمهی موشک یک موشک به سمتش شلیک کرد. ایران، موشکهای سام ۶ را تازه از شوروی خریداری کرده بود. این موشکها حرارتی است. به محضی که شلیک می شد میرفت دنبال حرارتِ اگزوز هواپیما؛ و داخل اگزوز هواپیما منفجر میشد.
اتفاقا هواپیما آمد بالای سر دکل ما رد شد. حالا سه طبقه دکل، هر طبقه ای هم سه چهار نفر داخلش هستند. موشک که آمد بالای سر دکل؛ چون دکل گرم شده بود، سنسور موشک فکر کرد که اگزوز هواپیما است.
آمد به سمت دکل و توی دکل منفجر شد دوتا از پایههای دکل منهدم شد. دکل یواش یواش مثل آسانسور آمد پایین؛ نزدیک زمین که رسیده بود بچه ها پایین پریده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#چشمهای_آسمانی
خاطرات برادر جواد کمالی اردکانی
به کوشش: محمد معینی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فتح المبین
فتح بزرگ
یادمانهای دفاع مقدس، جبهه شوش
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #آوینی
#عملیات_فتحالمبین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂