eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂‌ مگیل / ۳۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ یک ساعت، دو ساعت و شاید سه ساعت می‌شد که گشتی‌ها دو همراه و مگیل را برده بودند و من فکر می‌کردم همه باهم داریم انتظار می‌کشیم. کورمال ، کورمال آن اطراف را جست وجو می‌کنم، اما اثری از هیچ کس نیست. - آهای شما کجا رفتید؟ بابا اینها هیچ کاره اند اصل کاری من هستم. خوب من را با خودتان می بردید. اما مسلم بود که من دست و پا گیرشان می‌شدم. فقط در یک صورت آنها مرا با خود می‌بردند و آن وقتی بود که همراهان کرد مرا لو می دادند. - بابا دمتان گرم شماها روی هر چی با معرفت است سفید کردید. اما این جوری من چه کار کنم؟ نگفتید طعمه گرگها می‌شوم یا می‌افتم توی رودخانه یا می‌روم روی مین؟ و باز با صدای بلند حرفهایم را تکرار کردم - من ایرانی هستم، آنها بی گناه اند. من همه آتش‌ها را سوزاندم. من با شما دشمنم آن بیچاره ها را ول کنید! برای اینکه پیاز داغش را زیاد کنم شعار دادم - الموت لصدام، الموت لصدام. الموت لحزب البعث. اما آنها رفته بودند و آن قدر دور شده بودند که صدای من به آنها نمی‌رسید. به خودم که آمدم دیدم از مگیل هم خبری نیست. ای بابا این حیوان زبان بسته را دیگر کجا بردید؟! شروع کردم خود را سرزنش کردن. آرزو می‌کردم که ای کاش از مگیل پیاده نمی شدم، این جوری لااقل هر جا که او را می‌بردند من هم با آنها بودم. مگر کجا می‌بردنش، توی یک طویله. تازه با اخلاقی که مگیل داشت شاید همان دم در می‌بستنش، دیگر نمی‌دانستم چه کار کنم. روزگار شوخی بدی با من کرده بود. بدشانسی پشت بدشانسی. گوشه یک صخره جایی که فکر می‌کنم هیچ کس نیست، می‌نشینم و شروع می‌کنم به گریه کردن. این دومین بار بود که دلم حسابی می‌گرفت. هوس نماز خواندن می‌کنم با همان سنگهای دوروبرم تیمم می‌کنم و از روی حدس و گمان رو به قبله می‌شوم و بعد نشسته اشک می‌ریزم و قامت می‌بندم موقع قنوت. دیگر دست خودم نیست، در بند دعای عربی نیستم. هرچه به ذهنم می آید همان را بر زبان جاری می‌کنم. - خدايا نوكرتم، تقصير من یا این قاطر زبان نفهم، چه فرقی می‌کند. گیر افتادم نمی‌دانم چه کار کنم! نه راه پس دارم نه راه پیش. مگر خودت نگفتی هر کس در راه من قدم بگذارد دستش را می‌گیرم. خودت یک کاری بکن.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آسمانی‌ها جهان‌آرا و یاران شهیدش در معرکه خرمشهر        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 فصل هجدهم کمی توی کانال رفتیم از کانال بیرون آمدیم و از یک خیابان فرعی به خیابان چهل متری رفتیم. خیابان چهل متری از خیابانهای اصلی خرمشهر است. یک باره دیدیم رسول جلو افتاده تعدادی اسیر عراقی را پشت سرش به صف کرده و می آید. دو نوجوان دیگر همراهش بودند. مرا که دید، صدا زد: «محمد محمد بیا ببین چقدر عراقی گرفتم!» گفتم: رسول اینجا چه می‌کنی؟ اینها را چطور گرفتی؟ گفت: «از خیابان چهل متری به طرف مسجد جامع می‌رفتیم دیدم یک عراقی از نمایشگاه مبل مرادی بیرون آمد و برگشت فهمیدم اینجا خبری است، چند تیر هوایی زدم، گفتم بیا بیرون. دستش را بالا برد و بیرون آمد، دیدم پشت سرش همین طور عراقی بیرون آمد.» نمایشگاه مبل زیرزمین بزرگی داشت که برای مقر از آن استفاده کرده بودند. حدود سی نفر را با خودش آورده بود. گفتم: مواظب باش، یک وقت اسلحه ات را نگیرند بزنند گفت: «بیخود کردند، حواسم هست!» یکی از بچه های خرمشهر هم رسید و با هم عراقی ها را بردند. رفتیم طرف مسجد جامع. تعدادی از بچه های تیپ نجف هم از راه رسیدند. چند نفرشان پرچم ایران در دست داشتند. فتح الله پرچم یکی از آنها را گرفت از مناره مسجد بالا رفت و پرچم را بالای مناره مسجد نصب کرد. شروع کرد به اذان گفتن وقت اذان هم نبود. همین طور تکبیر می‌گفت و این بخش از دعای عید فطر را تکرار میکرد "الله اکبر و لله الحمد، الحمد الله على ما هدانا و له الشكر على ما اولانا" شور و شوق عجیبی در بچه های حاضر در آن صحنه به وجود آمد. فتح الله از بالای مناره پایین آمد و با هم به طرف کوی طالقانی راه افتادیم. جالب این بود که خیابان اصلی طالقانی از نظافت برق می‌زد. کوچک ترین آشغالی دیده نمی‌شد. عراقی‌ها ستادی در کوی طالقانی داشتند. توی ستاد در اتاقهای خیلی مرتب، میز و صندلی گذاشته بودند و نقشه بزرگی از منطقه روی دیوار نصب شده بود. همه جا عکس صدام را زده بودند. به طرف محله خودمان رفتم. همه حوالی را گشتم. خانه مان را پیدا نکردم. لایه های دفاعی آنها به این شکل بود که خانه های بلند چند طبقه خیابانها و کوچه ها را نگه داشته و نیروهایشان را در آن خانه ها مستقر کرده بودند. محله ما نزدیک رودخانه کارون قرار داشت. عراقی ها ساختمانهای کنار ساحل را به عنوان سنگرهای دفاعی حفظ کرده و ساختمانهای بعدی را تخریب و تبدیل به میدان مین کرده بودند. محله ما را هم صاف کرده و توی آن مین کاشته بودند. دورتادور محله یک خاکریز کوتاه نیم متری زده شده و روی آن پوشیده از سیم خاردار و میله گرد بود. هر چه نگاه کردم حتی حدود خانه مان قابل تشخیص نبود. در دور شهر هم خانه های مردم را تخریب کرده بودند، تیرآهن های خانه ها و ماشین های اوراقی شهر را به شکل عمودی کاشته بودند تا مانع فرود نیروی های چتر باز شود. از خرمشهر به بیمارستان طالقانی آبادان، سراغ عبدالله رفتیم. عبدالله وقتی به هوش می‌آید اولین صدایی که می‌شنود صدای مادرم بوده. می گفت: «در حال بیهوشی و بیداری صدای ننه را شنیدم که عبدالله بیدار شو عزیزم خرمشهر آزاد شد، ننه بیدار شو.» اولین کسی که خبر آزادسازی خرمشهر را به عبدالله می دهد، مادرم بود. عبدالله چشم هایش را که باز می‌کند می‌بیند مادرم بالای سرش نشسته، اشک می ریزد و می‌گوید: «ننه قربونت برم، دورت بگردم، خدا را شکر که زنده ماندی و داری آزادی خرمشهر را می‌بینی.» وقتی به بیمارستان طالقانی رسیدم مادرم تا مرا دید زد زیر گریه که "ننه، خرمشهر آزاد شد غلامرضای عزیزم نیست که ببیند، محمد جهان آرا نیست که ببیند رضا موسوی نیست، عزیزانم نیستند." همین طور می گفت و گریه می‌کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شعری که حماسه خرمشهر را در اذهان ماندگار کرد خاطره‌ای از جواد عزیزی سالروز فتح خرمشهر گرامی باد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مادرت گفت کبوتر شده ای می دانست آسمان را به هوای تو پدید آوردند        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آزادی خرمشهر -۱ سید رحیم صفوی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸  روز دهم اردیبهشت، حدوداً چهل روز بعد از پایان عملیات فتح المبین، عملیات الی بیت المقدس با هدف آزادسازی خرمشهر شروع شد. برای دشمن غافلگیرانه بود. فکر نمی‏ کرد ما این استعداد از نیرو را توی این زمان کوتاه مجدداً آماده کنیم. از نظر وسعت، منطقه عملیاتی بیت المقدس دو برابر فتح المبین بود. به یاری خداوند متعال عملیات در سه مرحله انجام شد. عملیات واقعاً سختی بود. مخصوصاً مرحله آخر را که ما نیرو کم آورده بودیم و به این علت عملیات را یک هفته متوقف کردیم. برای مرحله سوم و آزادسازی خرمشهر دو تیپ از سپاه و یک تیپ از ارتش را از منطقه عملیاتی فتح ‏‏المبین به کمک گرفتیم. آن شب را من تا صبح بیدار بودم. بعد از نماز صبح از فرط خستگی خواب افتادم. 🍂خواب دیدم خدمت امام رسیدم و نقشه عملیات را خدمتشان ارائه کرده و گفتم آقا خرمشهر را آزاد کردیم. امام بسیار خوشحال و شاد شدند و شروع به لبخند زدن کردند. من لبخند مبارک آن بزرگوار را در خواب دیدم و از خوشحالی حضرت امام از خواب پریدم. هنوز خرمشهر آزاد نشده بود. من به آقای رضایی گفتم: من الآن این خواب را دیدم و یقین دارم که ما به همین زودی خرمشهر را می ‏گیریم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آزادی خرمشهر -۲ سید رحیم صفوی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 ساعت ده صبح همان روز اولین یگان ما وارد خرمشهر شد. بچه های لشکر ۸ نجف اشرف اولین نیروهایی بودند که بعد از نزدیک به دو سال وارد خرمشهر شدند. عراقی ‏ها تصور چنین پیشرفتی در کار بچه ‏ها را نداشتند و حتی در همان صبح با هلیکوپتر نیرو وارد خرمشهر می‏ کردند. هلیکوپترهای آنها آنقدر مطمئن بودند که به راحتی پایین می‏ آمدند تا آنجا که بچه‏ ها یکی از آنها را با آر. پی. جی سرنگون کردند. خلاصه عراقی ‏ها قصد ماندن و جنگیدن داشتند و انبوه نیروهای آنها درون شهر بیانگر این واقعیت بود. ده هزار نفر از نیروهای آنها درون خرمشهر به اسارت دلاور مردان اسلام در آمد. جنگ بسیار سخت و خسته کننده ‏ای بود. آزاد سازی خرمشهر و اعلامیه حضرت امام در این رابطه باعث تقویت بسیار بالای روحیه رزمندگان اسلام شد. عملیات الی بیت المقدس روز دهم اردیبهشت شروع شد و ساعت ده صبح روز سوم خرداد نیروهای ما وارد خرمشهر شدند که ساعت دو بعدازظهر از اخبار سراسری آزاد سازی خرمشهر اعلام گردید و شادی زایدالوصف مردم را به دنبال داشت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سمفونی خرمشهر شاهکار استاد انتظامی بمناسبت سالگرد فتح خرمشهر        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آزادی خرمشهر -۳ سید رحیم صفوی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 پیام حضرت امام که در همان روز صادر شد، بسیار روحیه آفرین و خط دهنده بود. بعد از عملیات بیت المقدس فرماندهان سپاه به همراهی گروهی از خانواده‏ های شهدا با حضرت امام دیدار داشتند که در آن دیدار، آن حضرت از وحدت حاصل بین رزمندگان و نتیجه کار آنها رضایت کامل خاطر خود را اعلام کردند. (امام و دفاع مقدس، ص48)  بعد از عملیات فتح المبین رزمندگان سپاه اسلام به طور دسته جمعی به حضور حضرت امام رسیدند که امام بچه ‏ها را بسیار تحویل گرفته و تعریف و تمجید کردند. علاوه بر ملاقات عمومی، فرماندهان عملیات به طور خصوصی خدمت حضرت امام رسیده و مورد لطف و عنایت خاص آن بزرگوار قرار گرفتند. در این ملاقات که درست بعد از عملیات فتح المبین صورت گرفت، شهید بزرگوار تیمسار نیاکی، فرمانده لشکر ۹۲ زرهی ارتش هم حضور داشت. آن بزرگوار از بکّائین بود و حال و هوای بسیار خوشی داشت و در موقع برگزاری دعای توسل و کمیل بسیار گریه می ‏کرد. رزمندگان هم که از پیام حضرت امام انرژی و شادابی گرفته بودند، با قول و قرار بازگشت پانزده روزه و شرکت در عملیات آزادسازی خرمشهر به مرخصی رفتند. (امام و دفاع مقدس، ص46)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ تمام @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "رفتار با اسرای ایرانی" 1⃣ محقق: مرتضی سرهنگی
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "رفتار با اسرای ایرانی" 2⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ما در حمله بستان تلفات زیادی دادیم و تیپ ٣٤ ما به‌کلی از هم متلاشی شد. بعد از چنانه به منطقه مندلی آمدیم و در این حمله مجروح شدم. وقتی مرا به بیمارستان «الرشید» آوردند دیدم مجروحان زیادی در این بیمارستان هستند و اصلاً تخت برای من نبود. مجبور شدند مرا به بیمارستان دیگری ببرند. جراحتم شدید بود، یک گلوله خمپاره افتاد روی سنگر ما و یک ترکش به سینه ام خورد و از کتفم بیرون آمد. تقریباً یکماه در بیمارستان بودم. بعد از آن به منطقه «خانقین» آمدم. چهار ماه در این منطقه بودم که به منطقه العماره آمدیم تا اینکه حمله ای در منطقه شیب از طرف نیروهای شما صورت گرفت. قبل از حمله باران شدید بارید، طوریکه سیل جاری شد. این سیل باعث گردید که تمام مین‌هائی که کاشته بودیم بوسیله سیل بطرف نیروهای خودمان برگردانده شوند، بعضی از سنگرها پر از مین شده بود، و در بعضی از مواضع مین‌ها منفجر شد و چندین نفر را مجروح کرد. حتی چند نفر پایشان قطع شد. تقریباً بعد از چهار ماه نیروهای ما را بطرف «پنجوین» حرکت دادند. من در تمام حمله های پنجوین شرکت داشتم. در یکی از پاتکهای سنگین ما نیروهای شما عقب نشستند و یک نفر از نیروهایتان بعلت جراحت در منطقه ماند و ما توانستیم او را اسیر کنیم. این اسیر حدوداً سی ساله بود و ریش بلندی هم داشت. یک ترکش به شکم و یکی هم به پایش خورده بود. وقتی او را به پشت خط آوردند شروع به کتک زدن او کردند. در حالیکه این اسیر بشدت مجروح بود. او را مجبور می‌کردند که به امام خمینی توهین کند. ولی اسیر قبول نمیکرد اطلاعات گارد ریاست جمهوری دستور داد که او را اعدام کنند. هوا سرد بود و این اسیر با آن جراحاتی که داشت از سرما می لرزید آماده اعدام شده بود. در همین حال چند تن از افسران به اطلاعات گارد گفتند که از اعدام او صرف نظر کنند. این توصیه مؤثر بود. بعد از ساعتی این اسیر را به پشت جبهه منتقل کردند. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۳۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ نمازم که تمام می‌شود به صخره ها تکیه میزنم و صورتم را به سمت آسمان می‌گیرم. خورشید از لابه لای ابرها می‌تابد و من می‌توانم گرمایش را احساس کنم. در همان حالت خوابم می‌برد. چرتی که چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. آن قدر که شرایط قبول دعاهایم محیا شود احساس سبکی می‌کنم و حرارت خورشید را با تک تک سلولهای بدنم می‌بلعم. آفتاب پوستم را شل و صورتم را نوازش می‌کند. به وضوح گرمای آن را روی گونه‌هایم، پیشانی و حتی زیر گردنم احساس می‌کنم و از این احساس لبخند روی لبم می‌نشیند. چه احساس خوبی اما، ناگهان در همان حال قطرات ریز آب که در هوا می‌جهند و مقصدی جز صورت من ندارند همۀ احساسم را به چندش تبدیل می‌کنند و باز در می یابم که این پفتره مگیل است؛ از همان پفتره هایی که آدم باید زیرش دوش بگیرد. - خدایا چه زود دعای مرا زدی به کمرم؟ این هم راهنما بود که فرستادی؟! اما اینها حرف دلم نیست. با آستین صورتم را پاک می‌کنم و مگیل را در آغوش می‌کشم. - ای پدرسوخته باز برگشتی تا من را به خاک سیاه بنشانی؟! چاره ای نیست، مثل اینکه تقدیر من و تو را با هم نوشته اند. تقدیر یک آدم ذی شعور با یک قاطر زبان نفهم. چه عدالتی! به‌به از این عدل و برابری. اینها را می‌گویم و دندان قروچه می‌روم. می‌دانم که کلماتم کفرآمیز است. برای همین نرمی بین انگشتان شصت و سبابه را از زیرورو به نشانه استغفار، گاز می‌گیرم و توبه می‌کنم. نه به آن راز و نیاز عارفانه، نه به این دری وریهای بی ادبانه. ببین مگیل، همه اش تقصیر توست. بیچاره و آواره ام که کردی، حالا مانده که کافرم کنی! درمانده ای که دارد به عالم و آدم ناسزا می‌گوید. جان مادرت، من نمی‌دانم مادرت کی بوده، تو را به خدا این دفعه مثل آدم جاده را بگیر و برو. برو بلکه برسیم به نیروهای خودی. تو چرا حالی‌ات نیست. بابا شاید این چشم و چال من با یک دارویی، عملی، چیزی خوب شود. تو این قدر لفتش می‌دهی که دیگر دارو درمان بی فایده شود! من نمیدانم برای چی رمضان می‌گفت این قاطرها را ول کنی برمی گردند جای اولشان. پس چرا این برنمی‌گردد. با مگیل اتمام حجت می‌کنم و از جا بلند می‌شوم. احساس می‌کنم لباسهای کردی به بدنم زار می‌زند. دست می اندازم زیر تنگ مگیل. هنوز نامه‌ای که اهالی ده نوشته بودند سر جایش هست. یعنی این نامه چه می‌تواند باشد؟ نامه عاشقانه! نمی‌دانم، هر چند هم آنها راجع بهش گفته باشند. من که چیزی نشنیدم. شاید نقشه راه باشد و شاید هم توضیحی در رابطه با من نوشته اند. مثلا نوشته اند تو را به خدا دیگر نیروهای معلول را به جبهه نفرستید، این بنده خدا نه می‌بیند نه می‌شنود. دو نفر باید مواظب این باشند! دیگر نمی‌دانند که من در جبهه این جوری شده ام. وقتی این افکار به مغزم خطور می کند با خود می‌گویم مثل اینکه غیر از چشم و گوش کله ام هم کار نمی‌کند. انگار پاک قاطی کردم. این دریوری ها که می‌گویم سرم را بالا می‌گیرم و دعا می‌کنم: «خدایا خودت یک کاری کن!»        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطره امیرعبداللهیان از حمله آمریکا به عراق و سفرش به این کشور در بحبوحه جنگ        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂