🍂 لایههای ناگفته - ۱۶
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 این عملیات که با پیشنهاد و هدایت ما انجام شد، اولین عملیات مشترک گروههای کرد بود و غیر از غنایم ۷۰۰ نفر اسیر نیز از دشمن گرفتیم. بعد که ما به ایران آمدیم در قرارگاه بودیم که خبر عملیاتی که قرار بود از مرز شروع شود از رادیو پخش شد و بچه ها از دیدن نتیجه زحمات خود شکرگزار خدا بودند. خوشبختانه در طول آن مدت حتى یک مجروح هم ندادیم تنها عده ای از بچه ها کمی شیمیایی شده بودند. در اینجا بد نیست مقداری هم از خاطرات جنبی این سفرهای پر از اضطراب برایتان بنویسم؛ خاطراتی که در میان روزهای هول و هراس، بر خورد و روزهای خوشی را برای ما ثبت کرد. روزهایی که در حومه شهر سید صادق بودیم ، گاه هم فوتبال بازی می کردیم؛ با توپی که راستی راستی عتیقه بود! آنجا توپ وجود نداشت. ما یک آفتابه را برداشتیم و دسته، سر و لوله آن را بریدیم و جاهای ناهماهنگ آن را با پارچه و پلاستیک بستیم و خلاصه یک توپ فوتبال عالی درست کردیم. هر روز مسابقه بین تیم ایران که بچه های ما بودند و تیم عراق که کردها بودند انجام می شد. جایزه اش رو کم کنی بود. بیشتر کردها فوتبال بلد نبودند و برای اینکه از ما نبازند، می رفتند و از شهر چند دانشجو می آوردند تا آنها جلو ما بازی کنند. مردم ده همه جمع میشدند و ما را تشویق می کردند و خلاصه عصرها غوغایی بود که نگو و نپرس. از دیگر خاطرات خوب آن روزها رفتن سر زده ما به خانه یکی از مسئولان کردها بود.
او هم خود همین گونه وارد خانه مردم میشد و در کل، جزء آداب و رسوم کردها بود که سرزده، شب، نیمه شب، ظهر و هر موقع که دوست داشتند وارد خانه ای میشدند؛ حالا چه مرد خانه باشد چه نباشد و می گویند:
ماستتان هیه؟ سرشیکتان هيه؟ قلتان هيه ؟!
و چیزی برای خوردن طلب می کنند و می خورند و میروند. ما نیز همین بلا را سر یکی از فرماندهان کرد آوردیم. البته او طی آن چند وقت با ما رفیق شده بود. دم در خانه اش رفتیم. یک سگ نزدیک در بسته بود و پارس میکرد. مقداری نان خشک به سگ دادیم؛ راه را باز کرد. با لگد محکم به در زدیم؛ آن قدر محکم که اگر کسی از خود کردها بود، مطمئن هستم که او را میکشت؛ چون رهبران کردها برای خود خیلی پرستیژ قائل بودند. زدیم: -مالک صاحب مال!
خلاصه در را باز کرد و از دیدن ما خوشحال شد. ما هم به داخل اتاق رفتیم و بعد از نشستن گفتم ماستتان هیه؟ ورشیکتان هیه؟ قلتان هیه؟»
(ماست دارید مرغ دارید، بوقلمون دارید؟) او خندید و فهمید قضیه از کجا آب میخورد. سریع رفت برای ما بره ای ذبح کرد و خلاصه غذایی چرب و نرم برای ما تدارک دید. کردها اگر بخواهند به کسی خیلی احترام بگذارند، برایش گوشت خرگوش درست میکنند او نیز برای ما گوشت خرگوش آورد؛ اما به ما نگفت. از رنگ گوشت معلوم بود که گوشت حلال نیست به بچه ها گفتم: «بچه ها این گوشت مشکوک است و کسی از آن نخورد. » خودش یک تکه از آن را برداشته بود و با ولع زیاد گاز می زد. من به یکی از بچه ها که داشت آب سر می کشید، چیزی در رابطه با مهمان نوازی جناب میزبان گفتم او هم ناگهان با آبی که در دهان داشت، به شدت خندید و به قول معروف یک خنده تگری زد. نمی دانم، شاید با این خنده تیز، میزبان عزیز ما هم چیزهایی دستگیرش شد.
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 وقتی عقل عاشق شود،
عشق عاشق میشود
آنگاه شهید میشوی
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
#شهید_چمران
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"رفتار با اسرای ایرانی" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در حمله بستان صدام شخصاً به منطقه آمده بود تا بتواند ضمن جلوگیری از پیشروی نیروهای شما بستان را هم پس بگیرد. جنگ شدیدی در این منطقه در گرفته بود و آتش مثل باران از هر دو طرف میبارید. براثر آتش شدید نیروهای شما عده ای از نیروهای جيش الشعبی عقب نشینی کرده بودند و فرمانده این نیرو در همانروز به.دستور صدام و توسط محافظ مخصوصش صباح المرزه اعدام شد. حادثه دیگری که در این روز اتفاق افتاد، کشته شدن سرتیپ عبدالهادی بود و ماندن جنازه او در بین نیروهای ما و شما. صدام تاکید داشت که هر طوری شده جنازه آن سرتیپ را بیاورند. به همین دلیل اعلام کرد که هر کس جسارت به خرج بدهد و آن جنازه را بیاورد یک مدال شجاعت و دو رتبه بعنوان تشویق به او خواهد داد. چند نفر از نیروهای ما داوطلب شدند که بروند و جنازه سرتیپ عبدالهادی را از معرکه خارج کنند. بعد از چند ساعت دست خالی برگشتند در حالیکه تعدادی از آنها کشته شده و تعدادی هم مجروح شده بودند و جنازه آن سرتیپ هم در همانجا ماند.
تقریباً شش ماه در منطقه بستان ماندیم، بعد از آن واحد ما را بطرف چنانه حرکت دادند. یک ماه ونیم در این منطقه ماندیم. در این مدت دو نفر از نیروهای شما بدست ما اسیر شدند.
نفر اول یک سرباز جوان و بلند قد بود، در حمله ای که در تاريخ (٦١/٢/١٦) ٨٢/٥/٦ داشتند این سرباز بدست کماندوهای ما اسیر شد. آنها او را کتک زیادی زدند و می خواستند این سرباز را اعدام کنند، وقتی که من او را دیدم زخمی بود، یک ترکش به دهانش خورده بود و چون افسر بودم دستور دادم که آن سرباز را رها کنند...
بله نام آن سرباز «موسوی» بود. من به او سیگار و آب دادم و پس از آن به بهداری پشت جبهه منتقل شد.
یک روز قبل از حمله شما یک سرباز دیگر را هم اسیر کردیم. این سرباز هم جوان بود. او برای آوردن آب آمده بود و راه را گم کرده بود. وقتی که او را اسیر کردیم یک گالن ۲۰ لیتری هم بدست داشت.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آسمانیها
مستند شهید سید محمد جهان آرا
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
#شهید_جهان_آرا #خرمشهر
#کلیپ #نماهنگ #مستند
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بار دیگر
برگی بر انقلاب و نظام اسلامیمان ورق خورد و شهدایی دیگر، منطبق با خط رهبر عزیزمان به پیشگاه الهی تقدیم گردید.
و اینبار شهدایی در میدان خدمت و بر بلندای تلاش، برای رفاه و پیشرفت مردم و کشور.
حکمت الهی را نمیدانم، ولی هر چه هست، دریافت، شناخت و گرفتن پیامیست برای آگاهیمان و تمیز دادن خوبان از غیر.
و چه گوهرهایی داده ایم تا بشناسیم، اهلان را از نا اهلان.... و چه مسرفان بزرگی خواهیم بود اگر باز آقایمان را در راه تنها بگذاریم.
•••••
شهادت عبد صالح الهی، دانشمند اهل دل، سید ابراهیم رئیسی و همراهان، تبریک و تسلیت باد.
🍂
🍂 مگیل / ۳۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
یک ساعت، دو ساعت و شاید سه ساعت میشد که گشتیها دو همراه و مگیل را برده بودند و من فکر میکردم همه باهم داریم انتظار میکشیم. کورمال ، کورمال آن اطراف را جست وجو میکنم، اما اثری از هیچ کس نیست.
- آهای شما کجا رفتید؟ بابا اینها هیچ کاره اند اصل کاری من هستم. خوب
من را با خودتان می بردید.
اما مسلم بود که من دست و پا گیرشان میشدم. فقط در یک صورت آنها
مرا با خود میبردند و آن وقتی بود که همراهان کرد مرا لو می دادند.
- بابا دمتان گرم شماها روی هر چی با معرفت است سفید کردید. اما این جوری من چه کار کنم؟ نگفتید طعمه گرگها میشوم یا میافتم توی رودخانه یا میروم روی مین؟
و باز با صدای بلند حرفهایم را تکرار کردم
- من ایرانی هستم، آنها بی گناه اند. من همه آتشها را سوزاندم. من با شما دشمنم آن بیچاره ها را ول کنید!
برای اینکه پیاز داغش را زیاد کنم شعار دادم
- الموت لصدام، الموت لصدام. الموت لحزب البعث.
اما آنها رفته بودند و آن قدر دور شده بودند که صدای من به آنها نمیرسید. به خودم که آمدم دیدم از مگیل هم خبری نیست. ای بابا این حیوان زبان بسته را دیگر کجا بردید؟!
شروع کردم خود را سرزنش کردن. آرزو میکردم که ای کاش از مگیل پیاده نمی شدم، این جوری لااقل هر جا که او را میبردند من هم با آنها بودم. مگر کجا میبردنش، توی یک طویله. تازه با اخلاقی که مگیل داشت شاید همان دم در میبستنش،
دیگر نمیدانستم چه کار کنم. روزگار شوخی بدی با من کرده بود. بدشانسی پشت بدشانسی. گوشه یک صخره جایی که فکر میکنم هیچ کس نیست، مینشینم و شروع میکنم به گریه کردن. این دومین بار بود که دلم حسابی میگرفت. هوس نماز خواندن میکنم با همان سنگهای دوروبرم تیمم میکنم و از روی حدس و گمان رو به قبله میشوم و بعد نشسته اشک میریزم و قامت میبندم موقع قنوت. دیگر دست خودم نیست، در بند دعای عربی نیستم. هرچه به ذهنم می آید همان را بر زبان جاری میکنم.
- خدايا نوكرتم، تقصير من یا این قاطر زبان نفهم، چه فرقی میکند. گیر افتادم نمیدانم چه کار کنم! نه راه پس دارم نه راه پیش. مگر خودت نگفتی هر کس در راه من قدم بگذارد دستش را میگیرم. خودت یک کاری بکن.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آسمانیها
جهانآرا و یاران شهیدش
در معرکه خرمشهر
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
#شهید_جهانآرا #خرمشهر
#کلیپ #نماهنگ #مستند
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 فصل هجدهم
کمی توی کانال رفتیم از کانال بیرون آمدیم و از یک خیابان فرعی به خیابان چهل متری رفتیم. خیابان چهل متری از خیابانهای اصلی خرمشهر است. یک باره دیدیم رسول جلو افتاده تعدادی اسیر عراقی را پشت سرش به صف کرده و می آید. دو نوجوان دیگر همراهش بودند. مرا که دید، صدا زد: «محمد محمد بیا ببین چقدر عراقی گرفتم!» گفتم: رسول اینجا چه میکنی؟ اینها را چطور گرفتی؟ گفت: «از خیابان چهل متری به طرف مسجد جامع میرفتیم دیدم یک عراقی از نمایشگاه مبل مرادی بیرون آمد و برگشت فهمیدم اینجا خبری است، چند تیر هوایی زدم، گفتم بیا بیرون. دستش را بالا برد و بیرون آمد، دیدم پشت سرش همین طور عراقی بیرون آمد.» نمایشگاه مبل زیرزمین بزرگی داشت که برای مقر از آن استفاده کرده بودند.
حدود سی نفر را با خودش آورده بود. گفتم: مواظب باش، یک وقت اسلحه ات را نگیرند بزنند گفت: «بیخود کردند، حواسم هست!»
یکی از بچه های خرمشهر هم رسید و با هم عراقی ها را بردند. رفتیم طرف مسجد جامع. تعدادی از بچه های تیپ نجف هم از راه رسیدند. چند نفرشان پرچم ایران در دست داشتند. فتح الله پرچم یکی از آنها را گرفت از مناره مسجد بالا رفت و پرچم را بالای مناره مسجد نصب کرد. شروع کرد به اذان گفتن وقت اذان هم نبود. همین طور تکبیر میگفت و این بخش از دعای عید فطر را تکرار میکرد "الله اکبر و لله الحمد، الحمد الله على ما هدانا و له الشكر على ما اولانا"
شور و شوق عجیبی در بچه های حاضر در آن صحنه به وجود آمد. فتح الله از بالای مناره پایین آمد و با هم به طرف کوی طالقانی راه افتادیم. جالب این بود که خیابان اصلی طالقانی از نظافت برق میزد. کوچک ترین آشغالی دیده نمیشد. عراقیها ستادی در کوی طالقانی داشتند. توی ستاد در اتاقهای خیلی مرتب، میز و صندلی گذاشته بودند و نقشه بزرگی از منطقه روی دیوار نصب شده بود. همه جا عکس صدام را زده بودند.
به طرف محله خودمان رفتم. همه حوالی را گشتم. خانه مان را پیدا نکردم. لایه های دفاعی آنها به این شکل بود که خانه های بلند چند طبقه خیابانها و کوچه ها را نگه داشته و نیروهایشان را در آن خانه ها مستقر کرده بودند.
محله ما نزدیک رودخانه کارون قرار داشت. عراقی ها ساختمانهای کنار ساحل را به عنوان سنگرهای دفاعی حفظ کرده و ساختمانهای بعدی را تخریب و تبدیل به میدان مین کرده بودند. محله ما را هم صاف کرده و توی آن مین کاشته بودند. دورتادور محله یک خاکریز کوتاه نیم متری زده شده و روی آن پوشیده از سیم خاردار و میله گرد بود. هر چه نگاه کردم حتی حدود خانه مان قابل تشخیص نبود. در دور شهر هم خانه های مردم را تخریب کرده بودند، تیرآهن های خانه ها و ماشین های اوراقی شهر را به شکل عمودی کاشته بودند تا مانع فرود نیروی های چتر باز شود.
از خرمشهر به بیمارستان طالقانی آبادان، سراغ عبدالله رفتیم. عبدالله وقتی به هوش میآید اولین صدایی که میشنود صدای مادرم بوده. می گفت: «در حال بیهوشی و بیداری صدای ننه را شنیدم که عبدالله بیدار شو عزیزم خرمشهر آزاد شد، ننه بیدار شو.»
اولین کسی که خبر آزادسازی خرمشهر را به عبدالله می دهد، مادرم بود. عبدالله چشم هایش را که باز میکند میبیند مادرم بالای سرش نشسته، اشک می ریزد و میگوید: «ننه قربونت برم، دورت بگردم، خدا را شکر که زنده ماندی و داری آزادی خرمشهر را میبینی.» وقتی به بیمارستان طالقانی رسیدم مادرم تا مرا دید زد زیر گریه که "ننه، خرمشهر آزاد شد غلامرضای عزیزم نیست که ببیند، محمد جهان آرا نیست که ببیند رضا موسوی نیست، عزیزانم نیستند." همین طور می گفت و گریه میکرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شعری که
حماسه خرمشهر را
در اذهان ماندگار کرد
خاطرهای از جواد عزیزی
سالروز فتح خرمشهر گرامی باد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#خرمشهر
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مادرت گفت کبوتر شده ای می دانست
آسمان را به هوای تو پدید آوردند
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آزادی خرمشهر -۱
سید رحیم صفوی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 روز دهم اردیبهشت، حدوداً چهل روز بعد از پایان عملیات فتح المبین، عملیات الی بیت المقدس با هدف آزادسازی خرمشهر شروع شد. برای دشمن غافلگیرانه بود. فکر نمی کرد ما این استعداد از نیرو را توی این زمان کوتاه مجدداً آماده کنیم. از نظر وسعت، منطقه عملیاتی بیت المقدس دو برابر فتح المبین بود. به یاری خداوند متعال عملیات در سه مرحله انجام شد. عملیات واقعاً سختی بود. مخصوصاً مرحله آخر را که ما نیرو کم آورده بودیم و به این علت عملیات را یک هفته متوقف کردیم. برای مرحله سوم و آزادسازی خرمشهر دو تیپ از سپاه و یک تیپ از ارتش را از منطقه عملیاتی فتح المبین به کمک گرفتیم. آن شب را من تا صبح بیدار بودم. بعد از نماز صبح از فرط خستگی خواب افتادم.
🍂خواب دیدم خدمت امام رسیدم و نقشه عملیات را خدمتشان ارائه کرده و گفتم آقا خرمشهر را آزاد کردیم. امام بسیار خوشحال و شاد شدند و شروع به لبخند زدن کردند. من لبخند مبارک آن بزرگوار را در خواب دیدم و از خوشحالی حضرت امام از خواب پریدم. هنوز خرمشهر آزاد نشده بود. من به آقای رضایی گفتم: من الآن این خواب را دیدم و یقین دارم که ما به همین زودی خرمشهر را می گیریم.
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#خرمشهر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂