eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چشمان هزاران شهید بر اعمال شما دوخته شده است شهید مهدی زین‌الدین       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ .الدین کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 هنگامی که از وجود این کردها در ارتش استفاده کردند، به دلیل عدم اعتماد به آنها، سلاح و مهمات در اختیارشان نگذاشته و آنها را در جاهای مهم و حساس نگماردند، بلکه فقط از آنها خواستند به وظایف محوله در ارتش عمل کنند. به همین خاطر، این دو همسایه من کینه رژیم را در دل می‌پروراندند. آنها خود را با کبوتران زیبایی که از یک روستای مجاور آورده و در قفسی بالای سنگرهایشان قرار داده بودند، سرگرم می‌کردند. هر زمان که به آن کبوتران نگاه می‌کردم، وضعیت خود را به خاطر می‌آوردم و با خود می‌گفتم: منِ طبیب، که سمبل دوستی و محبت هستم، با اکراه به جبهه آمده‌ام و این کبوتران نیز که سمبل صلح و آشتی هستند، برخلاف میل خود به کشتار قدم گذاشته‌اند. با وجود اینکه آن پرندگان زیبا از توجه و مراقبت بیش از حد کردها برخوردار بودند، ولی من احساس می‌کردم آن‌ها از اسارت و حضور در جبهه خرسند نیستند. چند روز بعد با مراجعه‌کنندگان همیشگی، یعنی متقاضیان مرخصی‌های استعلاجی و معتادان به قرص‌های آرام‌بخش و خواب‌آور دیدار کردم، بجز یک نفر استوار ۵۰ ساله که معمولاً شب‌ها به سراغم می‌آمد، بقیه به طور مداوم به این بخش مراجعه می‌کردند.  استوار ۵۰ ساله از اضطراب درونی و گاهی جنون رنج می‌برد. او روزی در حالی که یکی از آن کردها کنارم ایستاده بود، به من مراجعه کرد. داروی همیشگی را گرفت و رفت. دوستم رو به من کرد و گفت: «بیماری این بیچاره غیرقابل درمان است.» پرسیدم: «چطور؟»  گفت: «او به خاطر جنایت فجیعی که اوایل جنگ مرتکب شده، از عذاب وجدان رنج می‌برد.» گفتم: «اصل مطلب را بگو.»  گفت: «بسیار خوب، به طور خلاصه می‌گویم. اوایل جنگ، هنگامی که تیپ ما جاده اهواز - خرمشهر را به تصرف درآورد و کنترل این جاده را به دست گرفت، ایرانی‌ها بدون اطلاع از این قضیه از همین جاده، از خرمشهر به سوی اهواز فرار می‌کردند. سرهنگ ستاد محمد جواد شیتنه عده‌ای از افراد را در این جاده مستقر کرد تا اتومبیل‌های شخصی فراری از خرمشهر به سمت اهواز را به منظور یافتن سلاح و افراد نظامی مورد بازرسی قرار دهند. این شخص جزء اکیپ بازرسی بود. آن روز یک دستگاه اتومبیل شخصی «ولوو» سر رسید. زنی این اتومبیل را هدایت می‌کرد و کنارش یک پسر بچه و دختر بچه کم سن و سال نشسته بودند. به آنها اشاره کردند که بایستد. او نیز تدریجاً از سرعت خود کاست تا بایستد. پیش از توقف اتوموبیل، در صندوق عقب باز شد و دو فرد مسلح که یکی تفنگ ژ-۳ و دیگری آر پی جی-۷ در دست داشتند، بیرون پریدند. همین استوار به طور بی‌هدف به سمت اتوموبیل تیراندازی کرد که در نتیجه آن دو طفل بی‌گناه کشته شدند و آن دو مسلح در حال تبادل آتش به سمت رود کارون فرار کردند. دو نفر از افراد ما نیز کشته شدند. مصیبت زمانی رخ داد که گلوله‌ها دیواره اتوموبیل را مجروح بر جسم و جان راننده و همراهانش فرو رفتند. در یک لحظه، خون آنها فوران کرد و همانند مرغان سر بریده پرپر زدند. صحنه بسیار دردناک و رقت‌باری بود، به طوری که افراد ما مات و حیران شدند و نفهمیدند چه کار کنند. زنان ساکن آن منطقه با دیدن این حادثه دلخراش شیون و زاری سر دادند و بر سینه و صورت زدند و لباس‌هایشان را پاره کردند. این صحنه، فاجعه را چند برابر کرد. خبر به گوش فرمانده رسید و بلافاصله در محل حضور یافت و دستور داد اجساد کودکان را از داخل اتوموبیل خارج سازند. زنان که به شدت متاثر بودند، دست و پای اجساد را گرفتند تا اجازه ندهند آنها را ببرند، ولی مأمورین به زور آنها را گرفتند. در این حال، فرمانده آنها را تهدید کرد که به سمت اهواز بروند و آنان با چشمانی اشکبار و قلب‌هایی شکسته، منطقه را ترک کردند. فرمانده به ما دستور داد اجساد را دفن کنیم و با کسی در این مورد گفتگو نکنیم. دوستم در ادامه صحبت‌های خود گفت: «من و برخی از سربازان، آنها را به طور داوطلبانه در نزدیکی جاده منتهی به اهواز دفن کردیم. این استوار از همان روز مشاعر خود را از دست داد، زیرا شبح آن کودکان که هنوز هم او را تعقیب می‌کند.»  رو به دوستم کرده و گفتم: «به خدا قسم، من قادر به مداوای او نیستم مگر این که مشمول رحمت الهی قرار گیرد. تنها خداوند است که می‌تواند او را مورد عفو و شفا قرار دهد.» از آن روز به بعد، چندین بار در مورد مسائل طبی و مذهبی با او گفتگو کردم و تشویقش نمودم که به درگاه الهی استغفار کند تا شاید بهبودی خود را باز یابد، اما موفق نشدم. معرفی او به یک پزشک اعصاب نیز فایده‌ای نداشت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کلیپ خاطره انگیز " شب نورد " برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش، آتش فشونه       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 ﺍﻳﻞ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭی... پا در رکاب شچاع و جنگنده در همه صحنه‌ها 📸 سال ۱۳۶۶ - ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ ﻋﺸﺎﯾﺮ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ناموس و میهن       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت @bank_aks           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۷۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بر اثر انحراف رودخانه نیسان، آب همه دشت و دمن را فرا گرفته بود. همان روز سوار ماشین برادر موسویان شدیم و به طراح رفتیم. مسیر پر از آب بود. میانبری گیر آوردیم و خود را به جاده اصلی طراح رساندیم. در آنجا مدرسه خالی‌ای بود که به درد کار ما می‌خورد. هنگام برگشت به برادر موسویان گفتم: "از جاده‌ی اصلی برگردیم!" - اما جاده را آب گرفته و نمی‌شود از آن عبور کرد. آب تا زیر زانو است و ما با ماشین‌مان نمی‌توانیم از آن عبور کنیم. سید بزرگوار اگرچه در دل راضی نبود، اما حرف مرا زمین نگذاشت و قبول کرد که از جاده اصلی برود. ما چند نفر شامل: من، برادر موسویان، تجویدی، درخشان و سیدجلال بودیم. در مسیری که می‌رفتیم و برمی‌گشتیم، من به طور فشرده ماجرای عملیات نصر و دلایل شکست‌مان در این نبرد را برای بچه‌ها تعریف کردم. آنها هم سراپا گوش بودند. ما سوار جیپ لندرور بودیم که ماشین در میانه راه به دلیل عبور در آب خاموش شد. شب داشت ما را فرا می‌گرفت. روز اول بهمن ماه ۱۳۵۹ بود. ناچار شدیم ماشین را رها کنیم و با پای پیاده در هوای سرد به آب بزدیم و مقدار زیادی راه برویم تا بتوانیم به جاده اصلی برسیم. ماشینی عبوری آمد و ما را سوار کرد و تا سپاه حمیدیه رساند. اولین کسی که در سپاه حمیدیه با من برخورد کرد، برادر مجید سیلاوی بود. او مسؤول عملیات سپاه حمیدیه بود. فرمانده سپاه حمیدیه نیز برادر بزرگواری به نام علی هاشمی بود که بعدها از سرداران بزرگ جنگ در جنوب ایران و فرمانده قرارگاه نصرت شد و اواخر جنگ در جزیره مجنون، هلی‌کوپترهای عراقی او را به شهادت رساندند و دیگر هیچ خبری از او در دست نیست. (نبود) روز اول بهمن ماه، من برای نخستین بار با بچه‌های سپاه حمیدیه آشنا شدم. در سپاه حمیدیه به ما لباس دادند زیرا بر اثر عبور در آب کاملاً خیس شده بودیم. بعد از آن نیز به ما تراکتوری دادند که رفتیم و ماشین‌مان را بکسل کردیم و به حمیدیه آوردیم. ماشین را که آب و روغن قاطی کرده بود، به تعمیرگاه بردند و درست کردند. آن شب و فردای آن روز، بچه‌های سپاه حمیدیه حسابی ما را شرمنده اخلاق خود کردند و مهربانی‌ها کردند. سید جلال به من گفت: - حمیدیه برای ما بهترین جاست و می‌توانیم از همین جا کارمان را شروع کنیم. با برادر مجید سیلاوی در همین باره صحبت کردیم و او هم با چهره گشاده پذیرفت و گفت: «اینجا یک اتاق به شما می‌دهیم و همین جا مستقر شوید.» بدین وسیله، مرحله چهارم جنگ ما در منطقه دشت آزادگان شروع شد. برای من، شش ماه سال نخست جنگ هشت ساله ایران و عراق به چهار مرحله تقسیم می‌شود: مرحله اول از روز ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۵۹، که حامد جُرفی است. مرحله دوم از ورود برادر مجروح شهید اصغر گندمکار تا روز ۲۵ آبان ماه و شهادت ایشان در ماجرای مقاومت سوسنگرد. مرحله سوم، ۴۵ روزی که با سید حسین علم الهدی بودم، که در روز شانزدهم دی ماه به پایان رسید. مرحله چهارم جنگ برای من از روز اول بهمن ماه و حضور در سپاه حمیدیه آغاز شد. وقتی به چند ماهی که درگیر جنگ شده بودم فکر می‌کردم، می‌دیدم حوادث چقدر سریع و سلسله‌وار اتفاق افتاده‌اند، طوری که اگر می‌خواستم برای کسی آنها را بیان کنم، بسیاری از حوادث ریز و درشت از ذهنم می‌رفتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 حاج قاسم گفته بود: من نیروی این فرماندهٔ شهید بودم و همرزم بودن اینجانب با این شهید عزیز از افتخارات من است... شهادت سردار شهید مجید سیلاوی در ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ اتفاق افتاد. وی فرماندهٔ جوانی بود که با همه دلاوری‌ها و جانفشانی‌ها در سال ابتدای دفاع مقدس، همچنان در شهر و استان خود(خوزستان) غریب و ناآشناست...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت @bank_aks           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
🍂 طنز جبهه بی برقی و تبعاتش علی اکبر رئيسی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ فروردین سال ۶۵ در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ ۴۴ قمر بنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد بودیم. زیر حمله هوایی دشمن مشغول خوردن آبگوشت بودیم. آن را در یک سینی بزرگ، ریخته بودیم و همگی دور آن نشسته بودیم. برق که قطع شد، شیطنت ها شروع شد. هرکس کاری می کرد و سر به سر دیگری می گذاشت. با هماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچه ها لقمه سنگینی بردارد و مسیر را برای حمله بقیه گروه باز کند ، که از حوزه استحفاظی، آقای «خدادادی» با لحن خاصی گفت: لطفا، غواص اعزام نفرمایید، منطقه در دید کامل رادار قرار دارد! با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچه‌ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود!😂 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مثل همه مردم در تهران همانقدر که مسولیت‌هایش بیشتر می‌شد، زمان کنار همدیگر بودنمان کمتر می‌شد. مدرسه‌ای که در آن درس می‌دادم، نزدیکی‌های حرم حضرت عبدالعظیم بود. فشار زیادی را تحمل می‌کردم. اول صبح باید بچه‌ها را آماده می‌کردم؛ حسین و محمد را می‌گذاشتم مهد کودک و آمادگی و سلمان هم مدرسه خودم بود. از خانه تا محل کار، باید بیست کیلومتر میرفتم، بیست کیلومتر می‌آمدم؛ با آن ترافیک سختی که آن مسیر داشت و ماشین‌های سنگین می‌رفتند و می‌آمدند. گفتم: «عباس تو را به خدا یک کاری کن با این همه مشکلات، حداقل راه من یک کم نزدیک تر شود.» گفت: «من اگر هم بتوانم - که نمی‌توانست - این کار را نمی‌کنم. آنهایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه.» گفتم: «آنها حداقل زن و شوهر کنار همدیگر هستند!» گفت: «نه؛ نمی‌شود. ما هم باید مثل مردم این سختی‌ها را تحمل کنیم!» به نقل از سرکار خانم صدیقه حكمت همسر شهيد عباس بابایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 پس از دو هفته اقامت در قرارگاه تیپ، تصمیم گرفتم برای آوردن دارو و تجهیزات پزشکی به واحد پزشکی صحرایی بروم. صبح زود حرکت کردیم و بعد از ظهر، پس از بارگیری لوازم و تجهیزات، مجدداً به قرارگاه «پ» تیپ بازگشتیم. آمبولانس را گروهبان «یوسف» هدایت می‌کرد. راه منتهی به قرارگاه تیپ که یک جاده خاکی کشیده شده در وسط صحرا بود را پیمودیم. گه‌گاه از کنار خانه‌های روستایی خالی از سکنه عبور می‌کردیم تا این که به سه منزل گلی رسیدیم. با مشاهده دام‌ها و سگ‌ها و کودکانی که در آن حوالی سرگرم بازی بودند، احساس کردم که هنوز عده‌ای در آنجا زندگی می‌کنند. ایستادیم. آنها از ما غذا، سیگار و حتی بنزین خواستند. چهره‌هایشان گویای درد و حیرت بود. آنها عده‌ای کودکان پا برهنه بودند که لباس‌هایی مندرس بر تن داشتند. از حالت چشمانشان، فقر، گرسنگی و بیماری احساس می‌شد. به راننده دستور دادم به آنها سیگار، غذا و چند بسته کنسرو بدهد. در آن حال، سه نفر زن بیرون آمدند و به کودکان ملحق شدند و همان درخواست‌ها را تکرار کردند. آنها اعراب خوزستانی بودند که فریب بعثی‌ها را خورده و در پشت سر واحدهای نظامی عراق ماندگار شده بودند. با طولانی‌تر شدن عمر جنگ و قطع آب، دام‌هایشان ضعیف و ضعیف‌تر شده و آذوقه‌هایشان در آن برهوت ته کشیده بود. گویا افسران با استفاده از این وضعیت، دام‌های آنها را به نازل‌ترین قیمتی می‌خریدند، به طوری که هر گوسفند را به پنج دینار خریداری کرده و در بازارهای بصره به پنجاه دینار به فروش می‌رساندند. پس از این که نیازهایشان را تا حدی برطرف کردیم، با سرعت ادامه داده و به روستای «سید خلف» رسیدیم. آمبولانس متوقف شد و ما به طرف چاه آب سرازیر شدیم. دلو را از ته چاه بیرون آورده و دست و صورتمان را شستیم. راننده مقداری آب به داخل رادیاتور ریخت و برای دقایقی در آن روستای کوچک مشغول قدم زدن شدیم. با دوربین کوچکی که به همراه داشتم، چند عکس یادگاری گرفتم. سپس عازم بقعه شدم و کفش‌هایم را درآوردم. وارد بقعه شدم. چند قالیچه نفیس، یک دستگاه تلویزیون بزرگ و بر روی آن یک علم سبز و چند جلد قرآن به چشم می‌خورد. به روح صاحب ضریح فاتحه‌ای خواندم و چند لحظه بعد از حرم خارج شدم. در مجاورت بقعه، خانه‌ای با دیوارهای آجری وجود داشت. نگاهی به داخل حیاط این خانه انداختم و لوازمی را دیدم که روی آن‌ها را خاک گرفته بود. از دیدن این صحنه متاثر شدم. ظاهراً نیروهای ما به ساکنین فرصت نداده بودند حتی وسایل ضروری زندگی را با خود ببرند. پیدا بود که قالیچه‌ها و آن تلویزیون بزرگ را در ضریح سید خلف به امانت گذاشته بودند، اما نمی‌دانستند که بعثی‌ها کوچک‌ترین رحم و مروتی ندارند. عکس‌هایی به یادگار از ضریح و روستا برداشتم و خواستم محل را ترک کنم. راننده را صدا زدم اما پاسخی نشنیدم. به درون حرم بازگشتم و دیدم راننده قالیچه‌ها را زیر و رو می‌کند. پرسیدم: «چه کار می‌کنی؟» جواب داد: «دکتر! چرا این اثاثیه‌ها را با خود نبریم؟» گفتم: «حتماً شوخی می‌کنی!» گفت: «نه، جدی جدی...» گفتم: «خدا ترا بکشد! این‌ها اثاثیه عده‌ای مسلمان و بی‌گناه است. مگر پرچم عباس و قرآن کریم را در کنار ضریح نمی‌بینی؟ این اثاثیه‌ها به طور امانت در اینجا قرار داده شده‌اند. مگر از خدا نمی‌ترسی؟» پاسخ داد: «دکتر، اگر ما نبریم، دیگران آن‌ها را خواهند برد.» از این منطق شیطانی تعجب کردم و با شنیدن پاسخ و توجیه او به یاد عمل غیرانسانی شمر ملعون در روز عاشورا افتادم که گوشواره‌های کودکان امام حسین (ع) را از گوش آن‌ها در می‌آورد و هنگامی که با اعتراض شدید یکی از بانوان مواجه شد، گفت: «اگر من این گوشواره‌ها را تصاحب نکنم، قطعاً سربازان عمر سعد آن‌ها را تصاحب خواهند کرد.» به شدت به او توپیدم و گفتم که به خدا قسم هرگز خود را جهنمی نخواهم کرد. آنگاه با لحنی تهدیدآمیز گفتم: «دیگر حق نداری به این مکان قدم بگذاری.» او سرش را پایین انداخت و از ضریح خارج شد. مسیر را ادامه دادیم و به قرارگاه «پ» تیپ رسیدم. بایستی بگویم که آن راننده تحت تأثیر افسران ارتش عراق قرار گرفته بود. ارتشی که نه به عنوان رهایی‌بخش، بلکه به عنوان سارق وارد منطقه شده بود و اموال و دارایی‌های اعراب خوزستان را غارت می‌کرد. او نیز به تبعیت از این افسران می‌خواست دست به چنین عمل زشتی بزند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂