🍂 من و ممدعلی 2⃣
از جریانان حمید دوبری
و محمدعلی آزادی در جبهه
┄═❁🍃❁═┄
▪︎ حمید دوبری:
[این جریان گذشت] تا یک روز [بعد از عملیات] داشتیم حرف گردان شلوغ و پرهیاهوی کربلای چهار را با هم می زدیم و این که چه روزهایی بود و قدرش را ندانستیم و همه اش از دست رفت...
لابلای حرفها؛ بحث به عملیات رسید و به عقب نشینی.
طارق می گفت که در آخرین لحظاتی که خودش را می رساند به دژ و سنگرهای لب آب؛ موسی [سردار موسی اسکندری رئیس ستاد لشکر ۷ ولی عصر عج] را می بیند که زخمی شده است. می گفت او را با خودم بردم لب آب و لابلای چولانها.
خوب مخفی اش می کند و به موسی می گوید که از جایش تکان نخورد تا شب دوباره برگردد سراغ او؛ و برگرداند به آن سوی اروند.
طارق به آب می زند و برمی گردد به ساحل خودی.
به سراغ ارشدهای لشکر که خودشان را در آبادان به بچه ها رسانده بودند می رساند. (فکر کنم می گفت رئوفی را دیده) از آنها درخواست قایق می کند تا برگردد به خط عراق برای آوردن موسی. اول مخالفت می شود و بعد به او قایقی می دهند. دیگر شب بوده و همه جا تاریک ولی خط کاملا فعال و منورها در آسمان و آتش تیربارها و خمپاره ها هم کاملا و در حجم زیاد؛ خط را هوشیار نگه داشته است.
(یکی از حسرتهای زندگی من اینجاست.) من موقع برگشت دو گلوله به کتفم خورد و یکی به صورتم. وقتی در رودخانه شنا می کردم؛ آب مرا به ساحل لشکر شیراز برد و آنها مرا به عقب بردند و من به آبادان و پیش بچه های خودمان برنگشتم... و طارق دست تنها مانده بود برای انجام کاری که در سر داشت... این را خودش می گفت که کاش یکی مثل تو با من می آمد آن سوی اروند.
به طارق دو سرباز وظیفه می دهند تا با قایق برود سراغ موسی.
می گفت خودمان را رسانیدم به معبر گردان. آتش مسلسل و همینطور منورها حسابی کار را سخت کرده بود. سربازها ترسیده بودند و از قایق پیاده نمی شدند. طارق خودش پیاده می شود و شروع می کند به حرکت در معبر تا خودش را به موسی برساند. عراقی ها متوجه طارق می شوند و به سمت او رگبار می بندند و طارق پایش تیر می خورد. سربازها؛ می آیند و او را بر می دارند و می اندازند در قایق... و حین جدا شدن از چولانها؛ قایق به مجروحی که در چولانها؛ ناتوان و ناامید منتظر جان دادن بوده؛ برخورد می کند و آن مجروح؛ دست خودش را به لبه ی قایق بند می کند.
سربازها مجروح را به داخل قایق می کشند و برمی گردند به سمت ساحل خودی!
و حسرت نجات موسی به دل طارق مانده بود!
و البته به شوخی حسرت بزرگتری هم در دل داشت... این که آن مجروح؛ [کسی نبود جز] محمدعلی آزادی که طارق باعث نجات دادنش شده است
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 من و ممدعلی 3⃣
از جریانان حمید دوبری
و محمدعلی آزادی در جبهه
┄═❁🍃❁═┄
▪︎ حمید دوبری:
خب کربلای ۵ تمام شده بود و من که در مشهد دانشجو بودم؛ برای مثلا ادامه تحصیل، اواخر فروردین به مشهد برگشتم. دانشجوهای همخانه من سه چهار نفر خوزستانی بودند که دانشجوی پزشکی و پیراپزشکی و پرستاری بودند.
یک شبی که همه توی خانه جمع شده بودیم و از درس و مشق و وقایع روز صحبت می کردیم؛ دوست پرستار ما گفت که یک رزمنده خوزستانی را آورده اند برای ادامه عمل های زخمهایش. آن روزها عادت بچه ها این بود که اگر مجروحی از خوزستان می آوردند به من خبر می دادند و من هم هر روز که درس و مشق کمتر بود و یا بعد از ظهرها؛ با دیگر دوستان به بیمارستان می رفتم و کسب فیضی می کردم و دل خوش بودم به دیدن این دوستان و پاره های جان و تن.
فردا خودم را به آن مجروح رساندم و در کمال تعجب دیدم که ممدعلی آزادی است. نمی دانید چه حالی شدم و از شعف و شوق؛ هم می خندیدم و هم اشک می ریختم.
آزادی را از شب کربلای ۴ به بعد ندیده بودم و حتی خبری هم ازش نداشتم.
خلاصه شاید یک هفته به سراغش می رفتم و هر روز می دیدمش.
وقتی قصه طارق را برایش گفتم خیلی تعجب کرد. اصلا یادش نبود که چطور برگشته است این ور آب. می گفت چون شکمم تیر خورده بود و خونریزی داشتم؛ مدام بی هوش می شدم. می گفت فقط با مد شدن رودخانه؛ دستم را به چولانها و نی ها گرفته بودم تا آب مرا با خودش نبرد. سرما و خونریزی طاقتش را تمام کرده بوده و بین بی هوشی و هشیاری یک چیزی با بدنش برخورد می کند و اصلا یادش نبود که مثلا طارق توی قایق بوده است و واقعا یک معجزه باعث شد ممدعلی آزادی برای ما بماند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یا ابا صالح
دل را سپرده ایم به دست بهار تو
کی میرسد ، خزان شب انتظار تو
یلدا بهانه است ، بیا یابن فاطمه
یلدای ما خوش است فقط در کنار تو
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شب_یلدا
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 راز سلامتی
سردار شهید محمد ابراهیم همت
┄═❁๑❁═┄
بارها به من میگفتند: «این چه فرمانده
لشکری است که هیچ وقت زخمی نمیشود؟»
برای خودم هم سؤال شده بود، هر وقت از او میپرسیدم: «تو چرا هیچ وقت زخمی نمیشوی؟» می خندید، حرف تو حرف میآورد و چیزی نمیگفت.
شب تولد مصطفی رازش را به من گفت:
«کنار خانه خدا، از او چند چیز خواستم: اول: تو را،
بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند،
بعد هم اینکه اگر قرار است بروم، زخمی یا اسیر نشوم.
به نقل از سرآار خانم ژیلا بدیهيان همسر شهيد محمد ابراهيم همت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۵۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 آندسته از مخالفینی که اهل نجف و کربلا و بصره بودند علیرغم داشتن تجربه و کارآیی، به مرگ محکوم میشوند یا اموالشان مصادره میگردد و یا اینکه از پستهای کلیدی در دستگاه حکومت محروم میشوند. این مساله بیانگر منطق قبیلهای رژیم و تبعیض نژادی و طبقاتی است که بعثیها به وجود آوردهاند.
در این زمینه، یکی از دوستانم که در شهر تکریت تدریس میکرد، میگفت: «موقعیت یک چوپان تکریتی به مراتب بهتر از موقعیت هر بعثی عالیرتبه ساکن مناطق مرکزی و یا جنوب عراق است.»
ستوان کنعان در طول همکاری با من ناخشنودی خود را از ادامه جنگ ابراز میکرد و رژیم حاکم بر عراق را مورد انتقاد قرار میداد، ولی در عملیات نظامی با جدیت و اخلاص تمام عمل میکرد. با وجود اینکه او نهایت سعی و تلاش خود را در خدمت به ارتش و جنگ میبست، اما سرهنگ دوم ستاد عبدالکریم، فرمانده هنگ، به خاطر تعصبات طایفهای از وی نفرت داشت. به همین خاطر او را از قرارگاه هنگ اخراج و به فرمانده گروهان دوم منصوب کرد و ستوان «محمد جواد» را به سمت معاون هنگ برگزید.
سروان سلام، افسر کردیالاصل بود و اهل بغداد که در سمت افسر اطلاعات هنگ انجام وظیفه میکرد. وظیفه بخش اطلاعات، در واقع جاسوسی پرسنل ارتش به نفع رژیم و جمعآوری اطلاعاتی در مورد دشمن بود. ویژگی کلی افسران اطلاعات بیوجدانی، اعمال خشونت و بدرفتاری است، اما سروان سلام علاوه بر داشتن تمامی این خصلتها، بغایت ترسو بود و از بزدلهای مشهور هنگ به شمار میرفت. همین مساله موجب شد که او افراد هنگ را مورد آزار و اذیت قرار دهد. هر زمان که به قرارگاه هنگ میرفتم، میدیدم که در سنگرش مخفی شده است. با خود میگفتم شاید کارش ایجاب میکند که کمتر در انظار عمومی شود، ولی با گذشت زمان فهمیدم که او حتی از سایه خود هم میترسد و با شلیک اولین گلوله توپ و یا شنیدن اولین صدای خمپاره، حتی از فاصله دور شتابان به سنگر خود پناه میبرد. با وجود اینکه او افسر اطلاعات بود و افراد هنگ از او میترسیدند، ولی از تمسخر و ریشخند سربازان بیچاره که به خصلت افسران پی برده بودند، در امان نبود. هنگامی که به مرخصی میرفت، سربازان در قرارگاه هنگ ترکشها را از هر نقطه جمع میکردند و اطراف سنگر او میریختند، به گونهای که نشان دهند منطقه شدیداً زیر آتش قرار گرفته است. هنگامی که سروان سلام برمیگشت و آن ترکشها را در اطراف سنگر خود میدید، سربازان به او میگفتند: «قربان، شانس آوردید!» میپرسید: «چگونه؟»
سربازان میگفتند: «در غیاب شما، مواضع ما به شدت زیر آتش قرار گرفت و الان آثار آن گلولهباران را مشاهده میکنید.» این سادهلوح ترسو نیز باور میکرد. به کنج سنگر خود پناه میبرد و در طول روز فقط چند بار برای رفع حاجت بیرون میآمد. بدین ترتیب، سربازان از او انتقام میگرفتند و فعالیتش را محدود میکردند. با درک موقعیت و شخصیت این فرد، تصمیم گرفتم هر چه بیشتر از او فاصله بگیرم. جالب اینجاست که او به علت ترس شدید و این که مبادا مجروح شود، همیشه به وجود من نیاز داشت و نسبت به من ابراز دوستی میکرد، ولی من از دیدنش اکراه داشتم.
سروان محمد ضیاءالصحاف:
وی افسر فارغالتحصیل دورههای ویژهای است که بعثیها پس از کودتای شوم خود برای افراد حزب دایر کردند. او برادر محمد سعیدالصحاف، مدیر سابق رادیو و تلویزیون عراق بود. او مسئولیت فرماندهی گروهان یکم هنگ ما را بر عهده داشت و همچنین مسئول حزبی هنگ نیز به شمار میرفت. سروان ضیاء چهل سال از عمرش میگذشت اما ازدواج نکرده بود. او عمر خود را با رذالت، شرب خمر، رشوهخواری و دستدرازی به اموال مردم میگذرانید. سروان با فرمانده تیپ ۳۳ نیروهای ویژه مستقر در خرمشهر مرتبط بود. روی همین اصل، طی دیدارهای مکرر از این شهر، اموال و اثاثیه اهالی خرمشهر، از جمله وسایل برقی و اشیاء نفیس را سرقت کرده و بسیاری از آنها را به منزل خود انتقال داده بود. او حتی چند دستگاه تلویزیون را بین نیروهای هنگ ما توزیع کرد. من همیشه از او فاصله میگرفتم. با وجود این که چند بار سعی کرد خود را به من نزدیک کند، ولی موفق نشد. هنگامی که برای اطلاع از وضعیت جسمی افراد به گروهانهای خط مقدم میرفتم، سربازانی را میدیدم که همچون غلامانی حلقه به گوش به او خدمت میکردند. در اطراف سنگر او قفس کوچکی به چشم میخورد که چند مرغ و خروس را در خود جای داده بود. بخل و دنائت او به حدی بود که سربازان سادهلوح هم نمیگذشت - حتی اگر یک نخ سیگار بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عشقبازی با تصویر فرزند
در شب یلدا
🔸 حاج خانم فرجوانی
شب یلدا در تلویزیون
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 رزمندهای که ۲۴ ساعت در سرمای استخوان سوز و سنگری از برف ماند..!!
این عکس مربوط به عملیات والفجر ۷ منطقه حاج عمران در سال ۱۳۶۳ است. در این محل با وجود برف بیش از دو متری، رزمندگان عملیات پیروزمندانهای انجام دادند. وقتی در کوهای پُر از برف راه میرفتم، چشمم به سنگری از برف افتاد که رزمندهای در آن آتش روشن کرده بود.
به او گفتم: «چطوری این همه سرما را تحمل میکنید؟» سرباز رزمنده گفت: «وظیفهمان را انجام میدهیم، کشته شویم یا زنده بمانیم باید به وظیفهمان عمل کنیم». این رزمنده در ادامه به شدت سرمای منطقه اشاره کرد و گفت: «۲۴ساعت در اینجا ماندن مثل یک سال زمستانِ تهران است»
▫️راوی و عکاس: اباصلت بیات
#جبهه_غرب
#عملیات_والفجر۷
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۱
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 هواپیمایی که تن مجروح مرا به تهران حمل می کرد، حامل تابوت حبیب هم بود، حبیب را میبردند تا جسدش را تحویل خانواده اش که نمیدانم اهل کجاست بدهند. در مسیری که از اهواز به تهران میرفتیم درد دلها با تابوت حبیب کردم. گریه و زاری مفصلی داشتم. در فرودگاه تهران کریم جرفی برادر شهید حامد منتظرم بود. همراه من از اهواز قاسم نیسی هم آمده بود. در تهران مجروحان را تقسیم کردند. کریم جرفی خیلی اصرار کرد که مرا به بیمارستان شهدای تجريش ببرند اما من سهمیه بیمارستان شفا یحیائیان در خیابان بهارستان بودم. این بیمارستان بهترین بیمارستان ارتوپدی ایران به شمار می رفت. مرا به بیمارستان شفا بردند و در آنجا در اتاقی بستری شدم. به اندازه ای دچار غم و اندوه و سرخوردگی بودم که کلمات ناتوان از بیان احساسات آن روزم هستند. بیش از این نمی توانم مکنونات درونی ام را شرح دهم. همین را بگویم که با تمام وجودم آرزوی مرگ و شهادت می کردم و دیگر دلم نمیخواست برای لحظه ای زنده بمانم.
چند روز بعد سال پر حادثه و شوم ۱۳۵۹ به پایان و سال ۱۳۶۰ فرا رسید.
نوروز من در بیمارستان شفا یحیائیان تهران که غریب و بی کس بستری بودم آغاز شد؛ اما مردم تهران در ایام نوروز واقعاً سنگ تمام گذاشتند و زن دختر و مرد به ملاقات بیماران مجروح جنگی آمدند و مثل یکی از اعضای خانواده، خود آنها را غرق محبت کردند. از جمله کسانی که در بیمارستان به عیادتم آمد پل گریم مسلمان و شیعه انگلیسی و دوست شهید حامد جرفی بود. به من گفت که با علمای قم در ارتباط است و دارد درباره تاریخ تشییع پژوهش می کند. پای چپم عفونت کرد و انگشتانش سیاه شد. جنگ بود و دارو هم به اندازه کافی گیر نمیآمد. مثلاً بیمارستان به آن بزرگی با آن همه مجروح، دچار کمبود شدید بتادین بود. بر اثر انفجار مین زیر پاهایم گوشت هر دو پایم متلاشی شده و ریخته بود. در برخی جاها استخوان پایم معلوم بود. چند دکتر پاهایم را معاینه کردند و همه آنها متفق القول بودند که هر دو پایم باید از زانو قطع شود. در آن اوضاع روحی خرابی که داشتم خبر قطع هر دو پایم هم به آن اضافه شد و وضع روحی ام را از بد تبدیل به افتضاح کرد.
بعد از چند روز یک پروفسور متخصص استخوان که ایرانی بود اما در اتریش زندگی میکرد به بیمارستان آمد و مرا معاینه کرد. بعد از آنکه به دقت پاهایم را دید گفت
- پای چپ را بلافاصله قطع کنید و پای راست را هم اگر عفونت کرد، یک هفته دیگر ببرید.
پاهایم خیلی درد میکرد و مایع لزجی مرتب از آنها خارج میشد. آنقدر درد داشتم که حاضر بودم نصف بدنم را ببرند اما از درد و رنج نجات پیدا کنم. فردای آن روز پای چپم را قطع کردند. همه بچه های سپاه هویزه برای ملاقاتم به تهران آمده بودند. کمبود بتادین عذاب آور بود. مرا به تنهایی داخل اتاقی گذاشته بودند. بچه ها مرتب به عیادتم می آمدند و میرفتند. وقتی دیدند پای یونسی که فوتبال بازی میکرد و دفاع آخر تیم در هویزه بود قطع شده، خیلی ناراحت شدند. برخی از آنها نتوانستند تحمل کنند و مثل بچه ها زدند زیر گریه. چنان گریه ای سر دادند که زنان پرستار بیمارستان به آنها اعتراض کردند. دکترها به حاج طعمه ساکی گفتند که اگر می خواهی پای دیگر مریضتان قطع نشود، باید برای او بتادین پیدا کنید. طعمه این را که شنید، بلافاصله به اهواز رفت و نمیدانم از کجا یک شیشه کوچک بتادین گیر آورد و به تهران رساند. وقتی طعمه بتادین را آورد دکترها آمدند و گفتند: بوی بتادین می آید، آن را از کجا آورده ای؟
بعد رو به من کردند و گفتند:
- حالا که بتادین پیدا شده پای دیگرت قطع نخواهد شد.
یکی، دو روز بعد مادر خواهر و برادران سید جلال به عیادتم آمدند. در این مدت که در بیمارستان بودم احساس می کردم چیزی مثل سنگ در گلویم گیر کرده و راه تنفسم را گرفته است. دلم می خواست با صدای بلند فریاد بزنم و برای جلال و حبیبهای دیگر گریه کنم. عقده داشت مرا میکشت ، مادر خواهر و سید محمود برادر روحانی شده جلال را که دیدم طاقتم طاق شد. بدون هیچ حرف و احوالپرسی با همه توانم شروع به گریه و زاری کردم و عقده مانده در گلویم را همانجا و همان موقع جلو خانواده جلال بیرون ریختم. طوری با شدت گریه میکردم که مادر و برادر سید جلال دستپاچه شدند و تلاش کردند مرا آرام کنند. اما سیل اشکهای من تازه از سد چشمانم جدا شده بود و به این سادگی هم مهارکردنی نبود. یک ساعت تمام با همه وجودم گریه میکردم. در این فاصله چند پرستار می خواستند مرا ساکت کنند که نتوانستند. وقتی آرام شدم ماجرای آن شب شوم را برای خانواده سید جلال تعریف کردم. مادرش وقتی حرف میزدم مثل کوه با وقار بالای سرم ایستاده بود و به حرفهایم گوش میداد. وقتی روی مین رفتن جلال را تا آخر تعریف کردم مادرش با وقار خاصی گفت
- پسرم! من میدانستم سید جلال شهید می شود. یک بار سید جلال مُرد اما خدا او را به من بازگرداند و این بار او به آرزویش رسید و رفت. بعد از آن برایم تعریف کرد که جلال در کودکی در نجف اشرف دچار فلج اطفال شد و امیرالمؤمنین او را شفا داد و دوباره به زندگی بازگرداند. بعد گفت:
- خدا را شکر که جلالم آن موقع خوب شد و جانش را تقدیم امام و انقلاب کرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 خاطرات زنان
از دفاع مقدس
راوی: خانم مصباحی
┄═❁🔸❁═┄
▪︎ امداد رسانی
تازه از اردوی سپاه برگشته بودیم و در
حیاط باشگاه اروند آبادان جلسه انتقادات و پیشنهادات داشتیم که یکباره صدای عجیب شلیک پشت سر هم گلوله و شکستن دیوار صوتی شنیده شد.
برادران سپاهی خبر آوردند که باشگاه را ترک کنید که عراقیها حمله کردهاند.
با مینی بوس بچهها را به منزلهایشان رساندند.
عراقی ها آنقدر نزدیک شده بودند که از آن سوی شط دیده میشدند. در نماز جمعه اعلام شد که نیروهای آموزش دیده بسیجی خود را به سپاه معرفی کنند. من نیز با چند تن از خواهران به سپاه مراجعه کردیم، اما گفتند که به برادران احتیاج بیشتری داریم.
همه بی تاب بودیم و در فکر اینکه کاری از دستمان بر نمیآید مضطرب و هیجان زده در گوشه و کنار شهر به فکر امدادرسانی بودیم. به مناطق بمباران شده سر میزدیم تا اینکه یک روز خود را در بیمارستان هلال احمر یافتیم و چون دوره امداد ندیده بودیم به کارهای اولیه و مراقبتی پرداختیم. آنقدر مجروح زیاد بود که بیمارستان جا نداشت و مجروحان را در راهروهای بیمارستان گذاشته بودند زیادی مجروحان باعث شد که خیلی زود در کارم حرفه ای شوم و به مداوای آنها بپردازم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #زنان
#آبادان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دریایی و دل دادی ، یک روز به دریایی
این شد که پدید آمد از عشق تو دنیایی
هم صاحب آبی تو، هم روح حجابی تو
هم نور دل ساقی، هم مادر سقایی
شیدای شکوه تو تنها دل حیدر نیست
عالم همه مجنونند وقتی که تو لیلایی
از نور تو یا کوثر! ـ تا کور شود ابترـ
دارد دل پیغمبر چه ام ابیهایی!
مرضیه و راضیه، ریحانه و حانیه
منصوره و مستوره، به به! که چه اسمایی
معصومهای و عصمت از نام تو میجوشد
هم کوثر و تسنیمی، هم سدره و طوبایی
باغی شده پر برکت، بهتر شده از جنت
حالا که زمین دارد انسیه حورایی
آن روز چرا محشر نامش نشود؟ آخر
آن روز تو میآیی ای جلوهی زیبایی!
هم دختر طاهایی هم همسر مولایی
قدر تو ولی این نیست، اینست که زهرایی
گفتند که پنهانی، اما به خدا دیدم
هر لحظه که درماندم، آن لحظه همان جایی
در خواندن تو سوزی است، با ما تو بخوان مادر!
"ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
قاسم صرافان
┄═❁🌺❁═┄
میلاد سراسر برکت و نور
حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها
بر همه مادران و خواهران پیرو ولایت
مبارک باد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۵۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 داستانهای زیادی در مورد سروان محمد ضیاءالصحاف میگفتند که من در اینجا به ماجرای بوته هندوانه - که نامش را بر روی آن نوشته بود - اشاره میکنم:
اواخر تابستان، نهر آبی که از مقابل هنگ میگذشت، به تدریج خشک شد و از آنجایی که منطقه زراعی بود، بوتههای هندوانه رشد کردند و میوه دادند. سربازان هر شب هندوانهها را کنده و سهمیه قرارگاه هنگ را میدادند. هندوانهها بسیار خوشطعم بودند، از این رو سروان محمد ضیاء به سربازان خود دستور داد نامش را بر روی بوته هندوانه مقابل گروهان او بنویسند تا سربازان دیگر گروهانها به آن دست درازی نکنند. او هر روز از آن بوته هندوانه میکند و میخورد و هیچ یک از افراد هنگ او جرات استفاده از آن را نداشتند.
سروان محمد در نخستین روزهای جنگ یک دستگاه وانت متعلق به ساکنین غیرنظامی خرمشهر را دزدید و برای رد گم کردن نام «شرکت ملی نفت» را بر روی آن نوشت و از آن برای اغراض شخصی در جبهه بهرهبرداری کرد. یکی از روزها، هنگامی که در قرارگاه تیپ بیستم حضور داشت، فرمانده لشکر پنج، سرتیپ ستاد «صلاح قاضی»، جهت بازدید از قرارگاه تیپ وارد شد و تصادفاً با آن وانت برخورد کرد. پس از تحقیقات متوجه شد که آن ماشین از غیرنظامیان ایرانی به سرقت رفته و برای امور شخصی مورد بهرهبرداری قرار میگیرد، در حالی که بایستی به ارتش تحویل میگردید. سرتیپ، سروان محمد ضیاء را احضار نمود و او را به بدترین وجهی توبیخ کرد. او دستور داد سروان در اختیار دادگاه نظامی قرار گیرد. طبق مقررات ارتش میبایستی ۱۱ سال زندانی میشد، ولی به خاطر نفوذ و موقعیت برادرش فقط به سه ماه زندان محکوم شد و تمامی این مدت را در اتاق خود واقع در قرارگاه هنگ در بصره سپری کرد. با وجود این که در طول این مدت چندین بار راهی قرارگاه هنگ در بصره شدم، ولی به دیدار او نرفتم تا این که بالاخره پیام سرزنشآمیزی از او دریافت کردم که سوال کرده بود: "دکتر، چرا به دیدن من نیامدی؟" روزی به خاطر این که مبادا شرش دامنگیرم شود، به دیدار او رفتم. دیدم که اتاق مخصوص خود را به صورت یک نمایشگاه درآورده است. واقعیت این است که آنجا نه یک اتاق، بلکه موزهای شامل اشیاء نفیس و لوازم منزل بود که تمامی آنها را از منازل ساکنین بیگناه خرمشهر سرقت کرده بود. پس از پایان مدت محکومیت، به خاطر حفظ آبرو به تیپ ۵۵ مکانیزه انتقال یافت.
سروان ابراهیم
او افسر فارغالتحصیل دورههای ویژه و اخراجی از صفوف حزب بعث بود که مسئولیت فرماندهی گروهان قرارگاه هنگ را عهدهدار بود. کار او نظارت بر احداث قرارگاه دائمی هنگ ۳ تیپ بیستم در بصره بود.
ویژگی بارز او همانا عدم توجه به مقررات ارتش، فرار مداوم از خدمت و داشتن بدهبستانهایی با برخی از تجار بصره بود. او گاه و بیگاه به عنوان بیماری که از درد مفاصل رنج میبرد، نزد من میآمد. من از این طریق با او آشنا شدم. او با استفاده از موقعیت فرمانده هنگ، خواستههایش را جامه عمل میپوشاند و در مقابل خدماتی به هنگ عرضه میکرد. او به بهانه تأمین نیازهای هنگ، از مرخصیهای درازمدت بهرهمند میشد. با زیرکی خاص، یک دستگاه تانکر آب از شهرداری بصره و چهار دستگاه ماشین جیپ از افسران بلندپایه بغداد که با آنها مرتبط بود، برای هنگ تأمین میکرد.
در اینجا به دو مسأله در مورد او اشاره میکنم. روزی برای تأمین برخی از نیازها به قراگاه دائمی رفتم. فرمانده هنگ از من خواست اسامی تعداد افراد حاضر در هنگ را یادداشت کنم. هنگام سرشماری متوجه شدم که یکی از سربازان غایب است. هنگام بازگشت به خطوط مقدم، وارد رسته اداری هنگ شدم تا قدری استراحت کنم. در آن لحظه، سروان ابراهیم وارد شد و با گرمی تمام به من خیرمقدم گفت. سپس در مورد سرشماری افراد سؤال کرد و از من خواست موضوع غیبت آن سرباز را با فرمانده هنگ در میان نگذارم. به او گفتم: «اگر مرا از قضیه باخبر کنی، فرمانده هنگ را مطلع خواهم ساخت.»
پس از اصرار زیاد به من گفت: «این سرباز وانتی در اختیار دارد که به وسیله آن شن و ماسه برای احداث پادگان پشتی حمل میکند و من به نمایندگی از طرف ارتش با پیمانکار طرح همکاری میکنم.» فهمیدم که این سرباز در مقابل گرفتن مرخصی، این مواد را به طور مجانی برای ارتش تهیه میکند و سروان ابراهیم آن را به حساب ارتش میگذارد و ماهانه صدها دینار به جیب میزند.
یکی از روزها، هنگامی که به منظور استفاده از مرخصی به نجف اشرف میرفت، از من خواست که او را همراهی کنم. از بصره به سمت نجف حرکت کردیم و در نزدیکی شهر ناصریه برای خوردن شام در یکی از غذاخوریهای بین راه توقف کردیم. صاحب غذاخوری ضمن خوشآمدگویی، دو عدد سینی پر از ماهی برای ما آورد. پس از صرف شام، سروان ابراهیم او را به سمت اتومبیل شیک خود فراخواند.
در صندوق عقب آن را گشود و یک بکس سیگار «روتمن» به همراه چند دست لباس زیر نظامی خارجی به او داد. این لباسها در واقع سهمیه سربازان تیرهبختی بود که در جبهه میجنگیدند و افسران آنها را سرقت میکردند تا در راه اغراض شخصی خودشان به مصرف برسانند. این شخص صاحب منزل مجللی در بهترین منطقه مسکونی نجف بود.
او که زمانی یک روستایی سادهلوح بود، اینک یکی از افسران جزء ارتش به حساب میآید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مولودی
میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها
🔹 با نوای
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کسی که با حق کُشتی بگیرد
زمین میخورد ...!
تبلیغ در سخت ترین شرایط جوی 😊
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #تابلو_نوشته
#لشکر۵_نصر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۲
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 کم کم پایم بهبود پیدا کرد. در بیمارستان که بودم متوجه شدم برخی از پرستارهای بیمارستان عربی را با لهجه مصری می توانند حرف بزنند. وقتی که از آنها پرسیدم این زبان را کجا یاد گرفته اند گفتند که در جنگ ۱۹۷۳ میلادی، افسران و سربازان مصری که در جنگ با اسرائیل مجروح شده در این بیمارستان بستری بودند و ما عربی را از آنها یاد گرفته ایم.
بعد از سه ماه که در بیمارستان بستری بودم از آنجا مرخص شدم. برای پای قطع شده ام قرار شد پای مصنوعی بسازند که خودش دردسر و مصیبت خاصی داشت که مایل نیستم در اینجا به شرح جزئیات آن بپردازم.
آن ایام بنیاد شهید مرکزی در تهران برای ساختن پروتز و پای مصنوعی مرکزی ساخته بود که یک اتریشی یا آلمانی متخصص آن بود. مواد اولیه ساخت پروتز هم از آلمان وارد می شد. مرا به این مرکز معرفی کردند و انصافاً بچه های بنیاد شهید که در آنجا کار می کردند با محبت و دلسوزی رفتار کردند.
من پس از مرخصی از بیمارستان برای چند ماه در آسایشگاه قدس واقع در خیابان طالقانی زندگی کردم و مرتب برای ساخت پای مصنوعی میرفتم. مدتی نیز ما را به هتلی به نام هتل میامی در خیابان ولی عصر بردند. ما در این هتل خیلی اذیت روحی شدیم. بعد از ظهر که برای هواخوری و دیدن مردم به بیرون از هتل می آمدیم و در هوای باز عده زیادی از معلولین را میدیدم که دست و پایشان قطع شده بود و برخی نیز قطع نخاعی بودند. بعضی از عابران هنگامی که از کنار ما عبور میکردند ما را مسخره میکردند و یا لیچاری و متلک بارمان می کردند. حرف های آنها مثل خنجر در روحمان می نشست و خیلی آزارمان می داد، طوری که من سعی میکردم کمتر از اتاقم خارج شوم و بیشتر اوقات داخل هتل میماندم تا طعنه و کنایه های آنها را نشنوم. در مدتی که در هتل میامی بودم من «حافظ» را کشف کردم. دیوان او به دستم رسیده بود و اغلب اوقات حافظ می خواندم و با اشعارش حال میکردم. یادم هست یک روز جلو هتل نشسته بودم و داشتم به جمال و اصغر و جلال فکر میکردم و به حالشان غبطه می خوردم. عابری از کنارم رد شد و گفت:
الحمد الله که انقلاب شد و دهاتیها هم پایشان به هتلهای شمال شهر باز شد!
خیلی از این حرف آتش گرفتم، طوری که بغض گلویم را گرفت و دلم میخواست همان موقع میمردم و چنین حرفهایی را نمی شنیدم. کلافه شدم و از روی ناچاری به دیوان حافظ پناه بردم. این بیت غزل آمد:
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم!
وقتی این شعر را خواندم ناخودآگاه گریه ام گرفت. دل لسان الغیب شیرازی هم به حال ما میسوخت!
شب پنجشنبه ما را برای دعای کمیل بردند. دعا را آقای رستگاری با آن صدای زیبایش خواند. قبل از آنکه دعای کمیل را شروع کند همین غزل حافظ را خواند. من همانجا احساس غریبی کردم. وقتی ما را به هتل باز گرداندند به برادری گفتم که این شعر حافظ را روی پارچه بزرگی با خط خوش بنویسند و جلوی در هتل نصب کنند تا عابرانی که ما را به تمسخر می گیرند، بدانند که ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدیم، از بد حادثه اینجا به پناه آمدیم!
حدود یک سال در تهران ماندم تا زخم پایم کاملاً خوب شد و توانستم با پای مصنوعی که برایم ساخته بودند راه بروم. از جنوب خبرهای خوشی به گوش میرسید. در اوایل مهرماه سال ۱۳۶۰ رزمندگان ما در هجومی همه جانبه آبادان را از محاصره دشمن در آوردند. من حدود یک هفته بعد از انجام عملیات «طريق القدس» بـه جنوب برگشتم.
وقتی به اهواز رسیدم خبرهای بد مثل مسلسل بـه سـویم نشانه رفتند. در این یک سالی که در صحنه جنگ نبودم عده زیادی از بچه های سپاه هویزه و همکارانم یکی یکی جان به جان آفرین تسلیم کرده و به شهادت رسیده بودند. حسین احتیاطی شهید شده بود. حسن بوعذار یار شبهای تاریک و زمینهای باتلاقی ما شهید شده بود. صدر السادات آن دوست صمیمی من شهید شده بود. لفته بوعذار ، آن مرد دلاور به شهادت رسیده بود. یارانم همه رفته بودند و من را تنها گذاشته بودند. همچنین به طور قطع و یقین شنیدم که سید حسین علم الهدی و حسن آقا قدوسی نیز به شهادت رسیده اند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جل الخالق به چنین مادری
جل الخالق
میلاد سراسر تور
حضرت زهرا سلام الله علیها
مبارکباد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 جبهه واجب تر است
سردار شهید عبدالحسین برونسی
┄═❁๑❁═┄
یکی از همسایهها گفته بود آقای برونسی از زن و بچهاش سیر شده که می رود جبهه و پیش آنها نمیماند؛
حرفش در دلم سنگینی میکرد.
وقتی عبدالحسین آمد موضوع را به او
گفتم.
شهید برونسی با خنده گفت:
«باید یک صندلی در کوچه بگذارم و همسایهها را جمع کنم و بگویم که من زن و بچههام را دوست دارم، خیلی هم دوست دارم، ولی جبهه واجبتر است.
به نقل از سرکار خانم معصومه سبك خيز همسر شهيد عبدالحسين برونسی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید_برونسی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۵۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 ▪︎ رویداهای تابستان
در سه ماهه آن تابستان داغ و پر حرارت اتفاقات کوچک و بزرگی در آن نقطه از جبهه رخ داد که من در اینجا به طور گذرا به برخی از آنها اشاره میکنم.
تابستان سال ۱۹۸۱ / ۱۳۶۰ به منزله فصل استراحت برای نیروهای ایرانی در محل استقرار تیپ ما بود. عمده فعالیتهای جنگی، در اجرای آتش متقابل، عملیات گشتی رزمی - شناسایی و ایجاد کمین خلاصه میشد. با وجود این که طرف ایرانی حالت سستی و رخوت به خود گرفته بود اما نیروهای ما پس از به کار بستن همه تدابیر دفاعی، در آماده باش کامل بسر میبردند.
هنگ ما فعالیت خود را در اعزام گروههای گشتی رزمی - شناسایی و به روستای کوهه که مشرف بر مواضع ما بود، زدن کمینهای شبانه در منطقه ممنوعه و حملات توپخانه به سمت مواضع نیروهای ایرانی، متمرکز کرده بود. اضافه میکنم که ۶ قبضه توپ ۱۲۲ میلی متری به هنگ ما پوشش میداد و در طول روز به سمت مواضع ایرانیها اجرای آتش میکرد. اما فعالیت نیروهای ایرانی منحصر به پرتاب مداوم خمپاره ها و شلیک توپخانه سنگین به طور پراکنده و عملیات تکتیراندازی بود. واحد سیار پزشکی در فاصله ۲۰۰ متری پشت قرارگاه هنگ واقع شده بود. من صبح زود از خواب برمی خاستم و پس از مدتی ورزش صبحگاهی و استحمام به مداوای بیماران می پرداختم. سپس در کنار معاون هنگ صبحانه میخوردم و مجدداً به واحد سیار برمی گشتم و در انتظار ورود بیمار و یا مجروح مینشستم. معمولاً ناهار را با معاون هنگ و شام را با فرمانده هنگ میخوردم. برخی از روزها که حملات توپخانه متوقف میشد از گروهانهای خط مقدم دیدن می کردم و به وسیله دوربین
منطقه ممنوعه را زیر نظر می گرفتم.
سرهنگ دوم «عبدالکریم حمود» فرمانده هنگ ما معمولاً با فرماندهان لشکر و تیپ نشست و برخاست داشت و همین امر موجب شده بود که وضعیت هنگ ما بهبود یابد. بی جهت نبود که ما از شرکت در بسیاری از عملیاتهای جنگی معاف میشدیم. در اینجا به برخی از حوادث و رخدادهایی که شاهد و ناظر آنها بودم اشاره میکنم.
۱ - ولیمه ها
تثبیت موقعیت یگان ما و عدم قصد ایرانیها برای شروع حمله به علت شرایط سیاسی داخلی موجب برقراری امنیت و آرامشی نسبی در منطقه بود. به همین مناسبت فرمانده هنگ ولیمه های باشکوهی ترتیب میداد و فرماندهان لشکر و تیپ و افسران عالیرتبه دیگر واحدها را که در مجاورت ما مستقر بودند برای شرکت در این ولیمه ها دعوت می کرد. ما هر دو هفته یک بار سوری ترتیب میدادیم. البته فرمانده هنگ حتی یک فلس هم از جیب خود خرج نمی کرد بلکه مخارج این ولیمه ها از جیب سربازان بیچاره تامین میشد زیرا در هنگ ما یک فروشگاه سیار وجود داشت که سود آن مستقیماً به بودجه هنگ که تحت اختیار فرمانده بود بر می گشت. بنابراین پول و آشپز ماهر مهیا بود و استوار «عبد خلف» نیز در تهیه غذاها به ویژه بره بریان ید طولایی داشت. ناگفته نماند که آنها بره را به قیمت ناچیزی - ۵ دینار - از ساکنین روستاهای عرب اطراف شهر هویزه می خریدند. با این حساب تمامی مقدمات ولیمه فراهم بود. میماند دهنهای باز که آن هم از حد شمار خارج بود. روزی از کثرت این ولیمه ها به فرمانده هنگ شکایت کردم. او با لبخند پاسخ داد: دکتر! ظاهراً هنوز نمیدانی چگونه باید در ارتش زندگی کرد. ما نیاز مبرمی به این ولیمه ها داریم چرا که مشکلات ما را حل و نیازهایمان را برآورده میکند. یعنی روابط دوستانه با فرماندهان و افسران بلند پایه را تحکیم میبخشد. ما با برقراری این روابط از آن بهره می بریم، بدون این که بهایی بپردازیم.
پرسیدم: «فایده آن چیست؟» در جواب گفت: کمترین فایده این است که هنگ ما از شرکت در ماموریتهای دشوار معاف میشود، از مواضع دفاعی امنی برخوردار میگردد و بالاتر از همه نیازهایش تامین میشود.»
با گذشت زمان صحت نظریه فرمانده هنگ به اثبات رسید و ما از شرکت در ماموریتهای دشوار معاف شدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مادر است دیگر....
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 باز به کربلای ۴ رسیدیم
امشب سالگرد آغاز عملیات کربلای ۴ است …
شب عشق بازی غواصان اروند…
امشب در نهرعرایض، نهرخین و اروند خبرهایست …
امشب درهای بهشت از سمت جزیره امالرصاص و سهیل و بلجانيه باز میشود …
امشب قایقها مسافران بهشت را از اروند عبور میدهند …
و تا ساعاتی دیگر آسمان خرمشهر و شلمچه را نورباران میکنن …
کاروان عشاق کربلا میرود و باز من میمانم و یک دنیا آه و حسرت…
روزی که خورشید از خجلت طلوع ستارگان بیشمار اروند، روی آمدن نداشت..
کربلای ۴
وقتی طلوع کرد ستارههایش دیگر غروب نکردند ، بلکه نورشان فراتر از خورشید خاک ما را برای همیشه تضمین کرد.
هدیه به روح مطهر شهدای مظلوم عملیات کربلای۴ و همه شهدای وطن صلوات …
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهمُ
روحشان شاد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کربلای_چهار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۳
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 وقتی از تهران آمدم رفتم و در سوسنگرد مستقر شدم. سوسنگرد هنوز خالی از سکنه بود و مردم به آنجا بازنگشته بودند. خیلی دلم میخواست بدانم که سید حسین علم الهدی چگونه به شهادت رسیده است و دشمن چه رفتاری با او کرده است. بالاخره موفق شدم یکی از بچه هایی که از گروه علم الهدی زنده باقی مانده بود پیدا کنم و او ماجرا را برایم به طور کامل شرح داد.
ظاهراً بعد از آنکه ارتش دستور عقب نشینی به نیروهای خود میدهد این دستور به شهید علم الهدی نمیرسد و او با شش هفت نفر از یارانش از جمله حسن قدوسی خود را در بوته زارهای اطراف پنهان میکنند و در کمین تانکهای دشمن مینشینند. دشمن با همه قوایش مشغول پیشروی میشود. وقتی به صدمتری بچه های علم الهدی میرسد آنها با آرپی جی به شکار تانکهای دشمن می پردازند و موفق میشوند چهار پنج تانک دشمن را هدف قرار داده و از کار بیندازند. دشمن با تیربار تانک به شکار آرپی جی زنها می پردازد. در این میان تیری به سینه حسن قدوسی میخورد و او را نقش بر زمین میکند. او در آخرین لحظه ها صورت خود را با خون سینه اش سرخ میکند و دو، سه دقیقه بعد به شهادت میرسد. آنها در کمتر از یک ساعت همه بچه های آرپی جی زن را به شهادت میرسانند. در این میان شهید علم الهدی همچنان به مقاومت ادامه میدهد و سرانجام ایشان نیز مورد هدف گلوله مستقیم تانک قرار گرفته و بـه شهادت میرسد. با شهادت سید حسین علم الهدی خط مقاومت بچه ها به کلی متلاشی میشود و دشمن به قتل عام ۱۵۰ نفر از نیروهایی که هنوز مشغول مقاومت بودند میپردازد و جز یکی، دو نفر که موفق به فرار میشوند اغلب آنها را به شهادت میرساند یا به اسارت میگیرد. نیروهای دشمن که دل خونی از گروه علم الهدی و شخص ایشان داشتند با تانک روی جسد آنها میروند و عده زیادی را زیر تانک له و متلاشی میکنند. لودری آورده و روی اجساد شهدا را با خاک می پوشانند. ظاهراً چند نفر از بچه ها زنده بودند و دشمن با قساوت آنها را زنده به گور میکند و بدین وسیله انتقام خود را از بچه های سپاه هویزه و دانشجویان پیرو خط امام میگیرد.
برخی از قسمتهای حماسه شهادت علم الهدی و دانشجویان پیرو خط امام را من از برادر رزمنده علیرضا جولا که خودش در کنار شهید علم الهدی جنگیده بود شنیدم. در این ماجرا حدود ۸۰ نفر از بچه های ما به شهادت رسیدند و ۴۰ نفر نیز به اسارت دشمن در آمدند. در خلال عملیات بیت المقدس در اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ هویزه پس از حدود یک سال و چند ماه از چنگ دشمن آزاد شد. هویزه بدون درگیری خاصی در این عملیات آزاد شد و دشمن ناچار به عقب نشینی از هویزه شد. هویزه که آزاد شــد مــن و قاسم نیسی در سوسنگرد بودیم. در واحد اطلاعات سپاه سوسنگرد فعالیت می کردم. هویزه روز هجدهم اردیبهشت ماه آزاد شد. فرماندار وقت سوسنگرد برادر عبدالله طرفاوی بود به اتفاق ایشان سوار ماشین شدیم و به طرف هویزه رفتیم.
وقتی وارد هویزه شدم آنجا را نشناختم. دشمن در طول یک سال و چند ماهی که آنجا را به اشغال خود در آورده بود، هویزه را به تلی از خاک تبدیل کرده بود. هیچ خانه ای را سالم و آباد نگذاشته بود. دشمن حتی به آثار باستانی این شهر هم رحم نکرده بود و همه را با خاک یکسان کرده بود. از جمله قلعه سید محسن از رهبران مشعشعیان را که در اطراف هویزه بود با خاک یکسان کرده بود و هیچ اثری از آن قلعه تاریخی بر جای نگذاشته بود. این قلعه متعلق به عصر صفویان بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂