eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 9⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم آقا جواد بغلم کرد و گفت چقدربزرگ شدی ! نگاهم گره خورد به چشمان آقا جواد. خسته بود . گفتم آقا جواد مگه پاسبخش نداریم که شما اینجا آمدی؟ گفت من از سر شب جای پاسبخش بودم. دلم نمی آمد بمونم توی مقر. دلواپستونم. اسلحه ات رو به من بده و زودی برو نمازتو بخون. گفتم شما چی؟ گفت من خوندم . تو پاس آخر بودی دیگه. لازم نیست برگردی . برو . من اسلحه رو می آرم تحویلت می دم . خداحافظی کردم و از کنار تپه ها برگشتم. سیاهی شب نمی گذاشت ببینم این تپه ها اصلا توی اسکله چی کار می کنه؟ پا تند کردم و رفتم نمازم رو خواندم. بعد هم با آرامش خاطر چشم ها را روی هم گذاشتم. چند ساعتی خوابیدم و خود بخود بیدار شدم. کسی توی اتاق نبود. پا شدم ببینم کجا رفتند! صدا از بیرون می آمد. بیرون که آمدم محمود و چراغعلی داشتند بدو بدو می آمدند سمت من. هراسان بودند. گفتم چی شده؟ چه خبره؟ محمود گفت دیشب بچه هایی که سمت جزیره مینو بودند به سنگرشون خمپاره خورده. گفتم کسی هم طوریش شده یا نه؟ محمود گفت نمی دونم . بیا بریم سمت سنگر بچه ها ببینیم چی شده! گفتم شماها از کجا فهمیدید؟ گفت اونی که سهمیه صبحانه رو آورده بود خبر داد. گفتم ، مبادا بچه ها مجروح یا شهید شده باشن! تو همین حال و هوا بودیم که یکی از بچه های بومی آمد سمت ما. پرسیدیم چه خبر؟ گفت خدا رو شکر کسی طوریش نشده. بچه ها بیرون بودند . فقط سنگر خراب شده . خیالم راحت شد. با بچه ها رفتیم توی ساختمان و سفره را باز کردیم. مشغول خوردن بودم که یه دفعه یادم افتاد اون تپه های دیشبی چی بود؟ خورده نخورده بیرون زدم. روی اسکله چه خبر بود .... از تعجب نمی دونستم بشینم یا راه برم. با احتیاط رفتم سمت اون چیزی که دیشب مثل تپه هایی جدا از هم خودنمایی می کرد. از تعجب و ناراحتی وا رفتم. اشک ها همینطوری پایین می آمد. دستی خورد به پشتم. برگشتم مسعود بود یکی از بچه های لرستان . با چراغعلی دو تایی آمده بودند. با گریه گفتم این همه وسایل توی این اسکله همه نابود شدند. دریایی از چرخ خیاطی. چند متر آن طرف یخچال، دوچرخه ....جزغاله شده بودند. توی آب هم چند تا لنج نصفه نیمه از آب بیرون بودند. محمود و باقر هم آمدند به تماشا. هر کسی چیزی می گفت. اما هیچ کس مثل من نبود. لعنت می فرستادم به بنی صدر . نمی دونستم چه جوری به بچه ها بگم اگه بنی صدر ، اجازه می داد به بچه های گردان نه سپاه که بیان کمک جهان آرا شاید خرمشهر اصلا سقوط نمی کرد . من خبر داشتم که بنی صدر نگذاشت بچه ها برن کمک و ماندند پشت دیوار بلندِ جناب پرزیدنت ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان کلافه شده بودم، چاره ای جز اطاعت هم نداشتم، ایستادم. دیدم یک کیسه پلاستیکی بزرگ برداشت و رفت سراغ بخچال. یخچال پر بود از آب میوه ترشی، شیر عسل، شیر خرما و انواع تنقلات. معلوم بود آنها را از قبل تدارک دیده است، چون سرگرد این چیزها را نمی خورد. سرگرد همه را ریخت داخل کیسه پلاستیکی و آمد به طرفم. چند لحظه روبه رویم ایستاد و بعد گفت: «ها مهدی بگیر اینها برای تو و کیسه را به زور به دستم داد. هیچ حرفی نزدم، فقط کیسه را که سنگین هم بود گذاشتم روی زمین. سرگرد داد کشید: «برش دار این ها مال توست. سرم را انداختم پایین و گفتم: «احتیاج به این چیزها ندارم داشت از کوره در می رفت. با پرخاش کیسه را برداشت و داد دستم گفت: وقتی می گویم، باید این را ببری، یعنی باید ببری فهمیدی پدرسوخته . نیروهای قاطع ما، که بیرون اتاق سرگرد ایستاده بودند، از پرخاش و عصبانیت سرگرد داشتند می لرزیدند. این دودوزم بازی و نفاق سرگرد حکایت از عمق کینه شدیدش به من بود و سعی داشت این گونه مرا پیش خودم و بچه ها تحقیر کند. به اصطلاح خودش به من بفهماند پیش او یک بچه بیشتر نیستم. ولی از ته دل خوشحال بودم و مطمئن، چون رفتار و عجز سرگرد، خلاف این را ثابت می کرد. یاد حرف بچه ها که یک مو از خرس کندن غنیمت است»، افتادم و کیسه را برداشتم و با همراهی سربازها آمدیم آسایشگاه. 👇👇👇
🍂 ناراحت بودم. محمودی موذیانه رفتار می کرد. او از اعتماد و علاقه بچه ها به من آگاه بود. می خواست این اعتماد را خدشه دار کند. این تحفه را هم که دستم داد، یکی از هدف هایش در کنار مسائل قبلی همین بود که بچه ها بگویند: «کسی که صبح تنبیهش کرده، شب دست نوازش به سرش کشیده و از دلش درآورده و خوراکی بهش داده! البته بچه های ما این گونه خام فکر نبودند و سرگرد را خوب می شناختند. سرگرد از شناخت بچه ها از روحیاتم و اعتمادی که داشتند، بی خبر بود. هیچ وقت نتوانست جایگاه مرا بین بچه ها تضعیف کند. آن شب وقتی وارد آسایشگاه شدم، کیسه را گوشه ای گذاشتم و رفتم روی رف پنجره و خودم را جمع کردم که بخوابم. بچه ها آمدند سر کیسه و گفتند: «به به... آقا مهدی! چطور از تو تشکر کنیم که این طور غنیمت از دشمن می گیری؟ ناراحت نباش پسر! این خوشحالی دارد، نه ناراحتی! محمودی خواسته امشب ما هم در ضیافت شامش سهیم باشیم.) بچه ها مرد بودند، می خواستند با این حرف ها به من قوت قلب بدهند. بعد پرسیدند: «خوب چی شد؟» حال و حوصله حرف زدن نداشتم، گفتم: «از ضامن بپرسید همه چیز را شنیده!» . اما ماجرا به همین جا ختم نشد. صبح روز بعد، چند سرباز، از آسایشگاه های متعدد، بچه هایی را که زیاد با آنها قدم میزدم بردند وسط محوطه اردوگاه. سرگرد هم آمد و با پنجه بوکس افتاد به جانشان. نعره هایی می کشید که پاچه شلوار سربازان خودش هم می لرزید! کارش که تمام شد، سربازها بدنهای کبود و نیمه جان آن چند نفر را بردند و انداختند وسط آسایشگاه هایشان و رفتند. سرگرد سعی داشت با این کار، بین من و بچه ها جدایی بیندازد. تصور می کرد بزرگترها آن چیزها را یادم می دهند. در حالی که بچه های بزرگ تر همیشه به سبب نگرانی از به خطر افتادن سلامتم، مرا از کارهایی که باعث حساسیت عراقی ها می شد، برحذر می داشتند. ادامه در قسمت.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 روایت معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس در عملیات بیت المقدس 📌 عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر سه موضوع دارد. این است که چرا خرمشهر را از دست دادیم؟ آیا نمی توانستیم خرمشهر را از دست ندهیم؟ موضوع آزادسازی مجدد خرمشهر است که چگونه محوری را که از دست داده بودیم را به فاصله یک سال و شش ماه مجدداً به دست آوردیم! و و بحث انتهایی هم این است که چرا جنگ در خرمشهر تمام نشد؟ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس در عملیات 📌 بنی صدر باید ساختار ها را در ۳ جبهه جنوبی، میانی و شمالی آرایش می داد. اما کاری انجام نداد. نقش در پیشرفت تجاوز عراق به خاک کشورمان خیلی مهم است. فرض میگیریم هفته اول و ماه اول توجیه نبود و کاری نکرد؛ بعد از آن چطور؟ ماه های بعد چطور؟ مگر برای فرمانده کل قوا کم گزارش نظامی می آمد؟ 📍 ما قبل از شروع رسمی جنگ تحرکات عراق را رصد می کردیم. در ، ، ، کاملا عراقی ها فعال شده بودند. ما می دیدیم آن ها تانک آورده اند، زمین را می کندند و داخل می رفتند. هر چه برای بنی صدر گزارش می بردیم می گفت شما دارید جو سازی می کنید و توهم توطئه دارید! اصلا عراق موقعیت حمله به ما را ندارد!! 🔸 اینکه چه تصوراتی در ذهن داشت و کارشناس هایش چه مشورت هایی به او می دادند را نمی دانم اما اگر خودش هم شمّ نظامی نداشت لااقل می توانست به حرف دلسوزان گوش دهد و اجازه نمی داد عراق تا این مقدار وارد خاک مان شود. ▪️ ممکن است این سوال به ذهنتان بیاید که او تجهیزاتی در دست نداشت و ارتش هم در جریانات انقلاب ضربه خورده بود اما پاسخ این است که ما در همان شرایط ۴۰۰ الی ۶۰۰ فروند هواپیمای F4، F5 و F14 داشتیم، چندین هواپیمای C130 خریداری شده بود، این ها کجا بودند؟ ارتش ۲۰۰۰ بالگرد در اختیار هوانیروز قرارداده بود که با کمک آن ها تیپ ۵۵ هوابرد و تیپ ۲۳ نوهد بتوانند چتر بازان و نیروهای شان را هلی برن کنند. 💠 علاوه بر امکانات و تجهیزات چه مقدار یگان در اختیار داشت؟ لشکر های: ۲۱ حمزه، ۷۷ خراسان، ۸۱ کرمانشاه، ۳۷ زرهی شیراز، ۸۸ زاهدان، ۱۶ قزوین، ۹۲ زرهی، ۸۴ خرم آباد، ۵۷ ذوالفقار، ۴۰ سراب، ۶۴ ارومیه، ۲۸ کردستان؛ این ها کجا هستند؟ حالا علاوه بر ارتش، سپاه و بسیج هم به استعداد نظامی کشور اضافه شده است. شاید شما بپرسید باید به ارتش کمک می شد و کسی نبود آن ها را همراهی کند اما وقتی با دقت نگاه می کنیم متوجه حضور ظرفیت هایی می شویم که در ۹ ماه ابتدایی جنگ آن قدر به آن ها توجه نشد تا سرانجام به شهادت رسیدند... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم داداشم توی سپاه تهران بود و از خیانتهای بنی صدر توی همون موقع که تازه جنگ شروع شده بود خبر داشت . می گفت محسن وزوایی که توی عملیات فتح خرمشهر شهید شد با حاج علی موحد و سیصد تا پاسدار می خواستند خودشون رو قبل از سقوط خرمشهر برسونن و کمک حال جهان آرا باشن. اما اون نامرد اینقدر بهانه آورد تا کار از کار گذشت .... حتی سید حسن رئیسی که از بچه های گردان نه سپاه بود می خواست بنی صدر رو ترور کنه که دادشم و بچه های دیگه منصرفش کردند. یعنی اگه ترور می کرد ، بنی صدر می شد اسطوره. دیگه کسی از خیانتهای اون نامردِ جاسوس با خبر نمی شد. دلم خیلی سوخت. آتیش گرفته بودم . با بچه ها برگشتم توی اتاق و براشون از اون زمان ها گفتم . برای محمود و چراغعلی و بچه های دیگه یه خورده از وضیعت تهران تو اون زمان ها تعریف کردم. از منافقین گفتم که هر روز ریشوها رو به جرم حزب اللهی بودن ترور می کردن . بنی صدر و منافقین با هم افتاده بودند به جون مردم . بعد قرار گذاشتیم که وقتی برگشتیم مقر از آقا جواد بخواهیم از خیانتهای بنی صدر بیشتر بگه ... دلم برای بچه های خرمشهر خیلی سوخت . اونها بودند که خانه و زندگی شون رو به خاطر خیانتهای بنی صدر از دست دادند. ما تو تهران چوب سیاسی بازی و ترور و بمب گذاری آقایان را می خوردیم. خوزستان زیر آتیش و بمب ، کردستان هم داستان خود مختاری و سر بردیدن پاسدارها .... بچه ها اعصابشون به هم ریخت . اگه به چشم نمی دیدیم ویرانی های خرمشهر رو ، خیانتها رو درک نمی کردیم .اما دیدیم و سوختیم .اما خوبی اسکله این بود که فقط شبها باید گشت می زدیم. روزها امن بود. اما مسئول ما توی گمرک از بس ما را از غواص های عراقی ترسانده بود که حتی وقتی می رفتیم دستشویی روی اسکله، با ترس به پایین نگاه می کردیم مبادا غواص بیاد بیرون. گاهی هم آب زیر توالت که حداقل پنج شش متر با ما که روی اسکله بودیم فاصله داشت حباب دار می شد. بعد هم اون ننه مرده ای که توی توالت بود شسته نشسته از توالت بیرون می آمد و داد می زد غواص ، غواص. بچه ها بدو بدو می آمدند و تیر اندازی می کردند به داخل آب .... اولش همه می ترسیدند برن دستشویی خصوصا شبها. اما بعدا ماجرا شده بود بهانه ای برای تیراندازی. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان شب بعد از این اتفاق، باران شدیدی بارید. داخل محوطه آب زیادی جمع شده بود. برخلاف هر شب که خودمان موقع خواب خاموشی اعلام می کردیم، آن شب سرگرد با سربازهایش آمده بود و مرتب تهدید می کرد: «بخوابید! هیچ کس بیدار نباشد. اگر ببینیم کسی بیدار است پدرش را در می آوریم.» آنقدر زدند به نرده ها و تهدید کردند تا همه خوابیدند. چیزی از اعلام خاموشی نگذشته بود که احساس کردم عده ای دارند توی آب راه می روند. صدای شالاپ، شلوپ قدم هایشان می آمد. کنجکاو شدم. با وجود همه تهدیدها بلند شدم و به آرامی سرم را بالا بردم و از پنجره نگاه کردم. دیدم دارند خواهرها را منتقل می کنند؟ آب افتاده بود داخل اتاق خواهرها، وسایلشان زیر بغلشان بود. سرگرد محمودی خودش همراهشان بود و مدام می گفت: «یالا! سریع تر.» در همین حین نشنیدم سرگرد چه گفت که یک دفعه یکی از خواهرها که نمی دانم کدامشان بود، یک کشیده محکم زد به گوش سرگرد! او به جای اینکه حواسش به کشیده ای باشد که خورده بود، یک دفعه برگشت طرف پنجره های آسایشگاه ما. میخواست ببینید آیا کسی آن صحنه را دیده یا نه. به سرعت سرم را دزدیدم. می دانستم اگر احتمال بدهد کسی آن صحنه را دیده، چه بلایی سرش درخواهد آورد. چون می ترسید ابهتش پیش بیننده آن صحنه کم شود. بعد از عملیات والفجر مقدماتی، متوجه غیبت خواهرها شدیم. آن قدر آنها را ندیدیم که تصور کردیم آنها را از اردوگاه ما برده اند. کینه و نفرت سرگرد به من تمامی نداشت. یک روز بعد از ظهر داخل باش زدند. سربازها آمدند به قاطع اطفال و گفتند بیایید بیرون. قاطع ما شاید حدود صد نفری می‌شد. آمدیم وسط محوطه جمع شدیم. چند روز قبل تر هم محمودی آمده بود به آسایشگاه ما و حسابی تهدیدمان کرده بود: «اگر خبرنگار بیاید و شماها زبان درازی کنید و حرف هایی غیر از آنچه می خواهیم بزنید، هر بلایی سرتان بیاید مسئولش خودتان هستیدا» .. توضیح: عملیات والفجر مقدماتی در بهمن ۱۳۶۱ در جبهه جنوب انجام شد 👇👇👇
🍂 حس می کردم محمودی مستقیم دارد این حرف ها را به من می زند. می خواهد روی من که از همه کوچکتر هستم جلوی خبرنگارها مانور تبلیغاتی بدهد. آمدن آن خبرنگارها به اردوگاه، آن هم در فاصله های زمانی کم، برای رسیدن به همین نتیجه بود. از بین صد نفری که در آسایشگاه های اطفال بودند، فقط من ریش و سبیل در نیاورده بودم، بقیه ته ریش و یا ته سبیل داشتند. آن روز ما را بردند بیرون اردوگاه. برایمان عجیب بود که بعد از هشت ماه از اردوگاه خارج می شویم. آنقدر در یک محیط مانده بودیم که در هر فضایی غیر از اردوگاه قرار می گرفتیم احساس آزادی می کردیم. سربازها ما را به مقر خودشان هدایت کردند. مقر، سالن بزرگی بود که تخت های سربازی به ردیف چیده شده بود. معلوم بود خوابگاه سربازان است. به ما گفتند لبه تختها بنشینیم. جلوی سالن هم سکویی بود که تعدادی میز و صندلی روی آن چیده شده بود. سعی کردم بروم روی تخت آخر، پشت سر بچه ها بنشینم تا جلوی چشم نباشم. حس من به خبرنگارها و به خصوص دوربین هایشان، درست مثل این بود که وسط میدان جنگ، یک تیربار در حال شلیک گذاشته باشند جلویم و من هیچ سنگر و جان پناهی نداشته باشم که مخفی شوم! وقتی سرگرد با هفت هشت نفر خبرنگار وارد سالن شد، دستور داد مرا ببرند جلو. سربازها دستم را گرفتند و بردنم ردیف اول و جلوی میز خبرنگارها نشاندند. این گروه از خبرنگارها مصری و ایرانی بودند. برایم عجیب بود که ایرانی در کشور عراق چه می کند؟ به خودم گفتم آنها چقدر باید خودفروخته باشند که عراقی ها اجازه داده اند وارد اردوگاه هایشان شوند و فعالیت خبری داشته باشند. دو نفرشان زن بودند؛ یکی مصری و یکی ایرانی. زن مصری لباس نامناسب پوشیده بود، اما کمی دورتر روی سکو نشسته بود و تا آخر هم تکان نخورد. دختری که ایرانی بود و همراه پدرش در جمع حضور داشت، یک پیراهن سفید با شلوار جین به تن داشت. لباسش نسبتا مناسب بود، فقط سرش باز بود. این دختر جوان که «ایراندخت» نام داشت و فارسی را روان صحبت می کرد، تا چشمش به من افتاد، مثل آدمی که دچار شوک شود از پشت میز برخاست و یکراست آمد جلویم روی زمین نشست. چند دقیقه ای به حالت بغض فقط زل زد به من و چیزی نگفت. وقتی از نگاه کردن خسته شد، پرسید: «اسمت چیه؟... چند سالته؟... کلاس چندمی؟» ادامه در قسمت.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس در عملیات 🔸 ما چمران را در منطقه داشتیم. اصلا اسم گروه چمران معروف است. آمده است اما مدیریتی نیست که او را فرضا به بچه های خرمشهر که نیازمند نیرو هستند وصل نماید. گروه فدائیان اسلام به فرماندهی آقا سید مجتبی هاشمی آمده است همان شهیدی که ریش بلند و لباس رنجری معروفی به تن داشت. این ها را هم کسی مدیریت نکرد و همه شان آن قدر ماندند و کسی تحویل شان نگرفت تا به شهادت رسیدند. بچه های سپاه هم به همین شکل. سپاه شیراز آمده، گفتند فارسیات خالی است برو آن جا. اصفهانی ها آمدند، کجا خالی است؟ دارخوین خالی است، بروید خط شیر را تشکیل بدهید. قمی ها آمدند، کجا خالی است؟ جهان آرا دستش خالی است بروید گوشه رودخانه بایستید. کرمانی ها آمدند، بروید در کرخه کور مستقر شوید. بچه های تیپ ۳۷ نور را در مکسل و طراح سازماندهی کردند. مشهدی ها آمدند، آن ها را فرستادند دب حردان. این ها هم وقتی آمدند کسی سازماندهی شان نکرد؛ هر کدام سوال کردند کجا خالی است و رفتند و مستقر شدند. حتی بنی صدر این ها را هم سازماندهی نکرد. اصلا او خط فکری اش مشکل داشت. او حرف هایی می زد که هیچ مبنای عقلی نداشت. زمین می دهیم زمان می‌گیریم! 🔘 او حتی از ظرفیت ۱۱ میلیونی که به او رای داده بودند هم استفاده نمی کرد. این تعداد رای، عدد کمی نبود. این ملت دو سال قبلش کشور را از دست یک ابر قدرت تحویل گرفته بود، چرا از این ظرفیت استفاده نکردی آقای بنی صدر !؟ 🔹 من به شما بگویم او حتی حاضر نبود یک نفر نیروی سپاهی و بسیجی را به کار بگیرد. اصلا از نیروهای مردمی متنفر بود و آن ها را راه حل خودش نمی دانست بلکه از آن ها تحت عنوان نیروهای دست و پاگیر یاد می کرد. اما جالب است بدانید سال ۶۰ پس از خلع بنی صدر و روی کار آمدن آقا محسن و شهید صیاد درست در مدت زمان ۹ ماه، با کمک همین نیروها؛ ارتش، سپاه و بسیج با یک لباس خاکی و یک سلاح کلاشینکف از شمال تا جنوب خوزستان آزاد شد. ✔️ سوال بعدی؛ ما چگونه این کار را کردیم؟ ما رییس جمهور بودیم؟ آخر سِنّی هم نداشتیم. سن و سال مان به این حرف ها نمی خورد. همه مان اغلب متولدین سال های ۳۳ تا ۴۰ بودیم. بنیان گذار نظام اطلاعاتی جنگ در جریان عملیات بیت المقدس ۲۷ سال سن دارد! 🔺 اصلا بنی صدر این حجم ظرفیت و استعداد را نمی دید و به خیالش بعدا هم دیده نخواهد شد. از این همه لشکر، خرمشهر و بچه ها جهان آرا سهمی نداشتند؟ نباید حداقل یک تیپ به کمک آن ها می رفت؟ خرمشهر در آن شرایط چه داشت؟ یک گردان نیرو به علاوه گردان تکاوران دریایی که از قدیم آن جا مستقر بودند و یک مقداری هم مردم و سپاه خرمشهر. این حجم نیرو باید در برابر ۲ لشکر و ۱ تیپ عراق مقاومت کند! وقتی مدیریت و فرماندهی این طور باشد معلوم است که خرمشهر سقوط می کند... @defae_moghadas 🍂
🍂 این تصاویر مربوط به زمان جنگ و مکان آن زیر زمین سپاه دزفول واقع درتقاطع خیابان آفر ینش و طالقانی است. بعضی ازحاضران .. شهید نونچی . آقایان امامی پور و ذاکر صالحی و شهید مظلوم آیت الله بهشتی ... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻دره مارها 🔅 عقبه و مقر گردان فتح، قرارگاهی میان جنگل های کوهستانی ، مشرف به شهر حلبچه ، به نام گچینه بود که نزدیک ترین محل برای رسیدن به خط مقدم عملیات والفجر ده بود، نام گچینه برای ما بهبهانی ها کمی خنده دار هم بود ولی منطقه ای بسیار زیبا با چشمه های پر آب و درختان انبوه بود که هیچ کجایش گچینه پیدا نمی شد. دقیقاًصبح همان روزی که حلبچه مورد حمله شیمیایی قرار گرفت وارد منطقه عملیاتی شدیم در حالی که هنوز ستونهای بلند دود از حلبچه پیدا بود. 🔅 چند روز بعد بی هیچ هشدار و اعلام آمادگی در سحرگاهی در حالی که همه خواب بودند، به سرعت فرمان آماده باش و رفتن به سمت خط رسید..حتی فرصت پرکردن خشابهایمان را هم پیدا نکردیم..صدای مهیب و گسترده و نورهای شدید انفجار با صدای رعد و برق و باران در هم آمیخته بود..گویا عراق پاتک سنگینی جهت پس گرفتن دو رشته کوه شنام و رشن انجام داده که با مقاومت شدید رزمندگان ،به عقب رانده شده بود ولی تلفات زیاد خودی لزوم جایگزینی گردان را در خط چند روز جلو انداخته و ضروری ساخته بود. دسته ی ما به سرعت سوار بر لندکروزها شده ، نماز صبح را در حال حرکت و عقب لندکروزها خواندیم و چه نمازی شد.. با گذر از جاده سنگلاخی و گل الود ظرف بیست دقیقه به خط رسیدیم و همان صبح زیر آتش تهیه عراق که خط را تحویل گرفتیم ؛ آتش دشمن آن قدر زیاد بود که در همان ساعت ورود یک شهید و چند زخمی دادیم ؛ شهید تروشه اولین روزی که رسیدیم در همان گرگ و میش اول صبح با ترکش خمپاره ۱۲۰ به شهادت رسید.. 🔅 به سختی و در زیر باران شدید و گل و لای فراوان کوهستانی رشن، در سنگرها مستقر شدیم که متوجه شدیم نیروهای قبل ازما خیلی تلفات داده اند و سنگرها بدون در نظر گرفتن اصول نظامی در نقاط خط الراس ارتفاعات، عملا بدون حفاظ و ناامن است و مجبور بودیم زیر آتش شدید دشمن، قلوه سنگها را از کوهها کنده و روی سنگرها بگذاریم تا کمی ایمن باشد.. 🔅 به گمانم روز اول یا دوم ماه رمضان در فروردین ماه وارد خط شده بودیم ، اجازه روزه گرفتن نداشتیم ، ظهر از تدارکات لشکر برایمان غذا آوردند که برنج و مرغ خوش قیافه ای توی پلاستیک بود که سرد و ماسیده شده بود.همان شب متوجه شدیم از غذای سرد و آلوده ظهر ده بیست نفر از بچه ها اسهال گرفته اند. باید برای تغذیه بچه ها در آینده فکری می شد. 🔅 فرماندهان به فکر تهیه مایحتاج غذایی ضروری از شهر خودمان افتادند، یادم هست نشاسته ها و ماست بهبهان و مقادیر زیادی نان تیری محلی را بار یک کامیون مجمدرضا خودسوز از بهبهان به خط رساند.من در این ماموریت بیسیم چی ابراهیم آهویی بودم ، و حمید عاکف معاون دسته بود.آنها داوطلب زلیبی ریختن برای شب های قدر شدند..و ماهم شاگرد و وردست ها..بساط درست کردن زولبیا را جلوی سنگر خودمان برپا کردیم ، آخه درسته روزه نمی گرفتیم اما از سایر مراسم ، مناسک و به خصوص خوراکی های سنتی آن نمی شد گذشت ؛ زولبیا های اولی خیلی خراب از کار درامد ولی ابراهیم و حمید به روی خودشان نیاورده و به کارشان ادامه می دادند. آنقدر هم مواد اولیه و لوازم مورد نیاز از بهبهان رسیده بود که به تکرار خطا برای کسب نتیجه مثبت می ارزید. بساط زولبیا در خط مقدم جبهه و زیر آتش شدید دشمن واقعه ای نادر و عجیب بود و ‌بچه های قدیمی گردان از آن با شور ، التهاب و شادی عجیبی یاد می کردند.. 🔅 قریب به دو‌ماه باید در آن منطقه پدافند می کردیم و نیاز به تجدید روحیه بسیار بود و علی باعثی و نادر فرحبخش فرمانده و جانشین گروهان با ابتکار بچه ها مخالفت نکردند. شجاعت و شوخ طبعی ابراهیم و حمید در زیر آتش دشمن و بالای دیگ داغ و جوش روغن زولبیا!! دیدنی بود و صد البته شوخی های جمال دارخال لبخند را بک لحظه از صورت بچه ها دور نمی کرد.. چند روز بعد پس از کشتن دهها عقرب سیاه و چندین مار و افعی بسیار بزرگ در خط و سنگرها از کردها شنیدیم که گفتند شما نمی دانید کجا امده اید ؛ اسم اینجا دره مارها ست!! یک روز که برادر یدالله مواساتی فرمانده گردان از خط بازدید کرد وقتی در حال رفتن به سمت طول خاکریز در قسمت بالای کوه بود ناگهان یکی از برادران جلوی وی ظاهر شد در خالی که کلاشنینکفش را سمت او گرفته و زبانش بند آمده بود؛ فقط گفت برو کنار... 🔅 همه تعجب کرده بودند ، در یک لحظه فکر می شد که قصد ترور فرمانده گردان را دارد!! او شروع به تیراندازی کرد!! همه پراکنده شدند ، برادر یدالله استوار ایستاده بودو تکان نخورد ؛ تمام خشابش را خالی کرد و تیرها از کنار فرمانده رد می شد و گرد و غبار زیادی به پا کرد... تمام که شد دیدیم یک مار بزرگ اقلا دو متری را تکه تکه کرده!! او‌گفت دیدم از پشت سر فرمانده این مار که سرش را تا نیم متری بالا اورده بود به سرعت سمت فرمانده می امد و پیچ و تاب می خورد.. این بود که اسلحه کشیدم و وقت نبود توضیح بدهم ؛ مار یک متری پشت سر یدالله افتاده بود و هنوز تکان می خورد.