eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 (۲۰ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ برای قضای حاجت یک ظرف پلاستیکی با ظرفیت حدود چهار لیتر داشتیم. خالد ظرف چهارلیتری را روی یکی از چرخ های مخصوص سرویس دهی به مریض ها می گذاشت. به ترتیب خودمان را راحت می کردیم و چرخ را با پا به طرف نفر بعدی هل می دادیم. این ظرف دست به دست می رفت تا پر شود. خالد با از خودگذشتگی و بدون اخم می رفت و خالی می کرد، به خاطر این زحمت ها خیلی در حقش دعا می کردیم. بعضی شب ها حدود ساعت یازده یا دوازده، دکتر حمید به دور از چشم نیروهای اطلاعاتی که در بیمارستان مراقب اوضاع و احوال بودند برایمان شیر با بیسکویت می آورد. یک بچه بسیجی کم سن و سال در بین ما بود. به خاطر جراحت زانو، شبهای اول خیلی بی قرار بود. دلتنگی هم می کرد. با حالت گریه و اشک می گفت: «مخام برم خونه!» دکتر حمید به او خیلی علاقه داشت. بهش می گفت: یک دختر دارم به اسم هاجر میخواهم بدهم به تو. الآن بگو چی دوست داری؟» آن بسیجی با لهجه شیرینش جواب می داد: «بیسکویت.» دکتر حمید خوشش می آمد و دوباره می پرسید: «چی؟» و او باز می گفت: «بیسکویت.» این طوری تفریح می کردیم تا اندکی از درد و رنجمان کم شود. دکتر حمید صدام را یک انسان وحشی می دانست. یکبار از من پرسید: «چندبار رفتی امام رضا (ع)» گفتم: «یک بار.» او گفت: «من سه بار رفتم.» بعد معلوم شد که در زمان حکومت پهلوی، سه بار به ایران سفر کرده است. از طرفداران سرسخت حضرت امام (ره) و دشمن صدام بود. برای ما خیلی عجیب بود که چطور در چنین جایی و با این اعتقادات حضور دارد، نمی ترسد و با جان و دل به ما خدمت می‌کند. از دیگر صحبت هایی که از زبان دکتر حمید می‌شنیدیم و باعث دلگرمی مان می شد، این بود که می‌گفت: «شما را بعد از مدتی به اردوگاه اصلی می برند. آدم هایی از صلیب سرخ جهانی می آیند و اسمتان را در فهرست اسرای جنگی ثبت می کنند. امکانات و دارو برایتان می آورند حتی می توانید برای خانواده هایتان نامه بفرستید.» تقريبا لحظه شماری می کردیم که کی قرار است ما را به اردوگاه اصلی ببرند. برای همه ما مهم بود که هر چه زودتر و با فرستادن نامه خانواده های خود را از زنده بودنمان با خبر کنیم. یک روز ساعت سه یا چهار بعد از ظهر، دکتر حمید بالای سرم آمد و گفت: «باچر عملیه.» به پای من اشاره کرد و این طور منظورش را رساند که قرار است پایم را قطع کنند. برای یک لحظه قبض روح شدم. بازهم اضطراب شدیدی گرفتم. به خودم گفتم: «خدایا! یعنی فردا می خواهند پایم را قطع کنند؟ چه کار کنم ؟!» از چهره من خواند که خود را باختم. بی معطلی گفت: «بابا! شوخی... شوخی! باچر عملیه. روح روح سالم.» . باورم نشد که قطع کردن پای من یک شوخی بود. معمولا در بیمارستان، خوراکم کم بود و زیاد غذا نمی خوردم. آن شب شامی کباب آوردند. دکتر حمید سفارش کرد که تا فردا صبح چیزی نخورم. برعکس همیشه،. وقتی چشمم به شامی ها افتاد، اشتهایم باز شد. دلی از عزا در آوردم و حسابی خوردم. آقای منصوری مرتب به من تذکر داد که سید نخور، ممکنه زیر عمل به هوش نیای. گفتم: «حاجی! ما یک مثلی داریم تو یزد که می گویند بخوری بیمیری، بهتر از اینه که بیشینی، ببیینی!» و به حرفش توجه نکردم. شب گذشت و صبح شد. مدتی هم از روز گذشته بود که آمدند و مرا روی یک برانکارد چرخدار گذاشتند. قبل از من سید محمد حسینی را برده بودند اتاق عمل و شکستگی استخوان پایش را با گذاشتن فیکساتور، تثبیت کرده بودند. همین مسئله مرا دلگرم کرد که پایم را قطع نمی کنند، ولی باز هم دلهره داشتم. از محوطه بیمارستان عبور کردیم و رفتیم در بخشی که اتاق عمل بود. شانس نداشتم. یک مجروح عراقی آوردند. او را زودتر بردند تا جراحی کنند و من همان جا پشت در معطل ماندم تا کارشان تمام شود. در همین فرصتی که منتظر بودم به ذهنم رسید که اگر بشود فرار کنم، ولی نگاهم به پاکه افتاد، این فکر درجا باطل شد از پشت در صدای کار کردن دریل می آمد. ترس برم داشت و روحیه ام را باختم. دست به دامن پروردگار شدم: «خدایا کمکم کن... طاقتم بده!» بالاخره نوبت من شد و وارد اتاق عمل شدم. پزشک اصلی یک خانم دکتر بود و تعدادی دیگر به عنوان دستیاران او حضور داشتند. یک چیز شبیه ماسک روی بینی ام گذاشتند و خواستند که نفس بکشم. نفس عمیقی کشیدم. نفس عمیق دوم هم همین طور، ولی به سومی نرسیده چشمانم تیره و تار شد و از هوش رفتم. وقتی هوشیار شدم و چشم ها را باز کردم، هنوز در اتاق عمل بودم. دور و برم را نگاه انداختم. کاشی های دورتادور دیوارهای اتاق به رنگ سفید بود. یک ساعت دیواری، درست روبه روی من، تیک تاک می کرد. به نظرم آمد که مرده ام و مرا روی تخت مرده شورخانه گذاشته اند. شاید هنوز بین هوشیاری و بی هوشی بودم که چنین تصوری بر من غالب شد. دستم را زیر محل شکستگی پا بردم. وقتی بالا آوردم، پر از خون شده بود. نگو که بعد از عمل، خون ها
را شستشو نداده بودند. دلشوره گرفتم. از طرفی درد پا کلافه ام کرده بود. سرم را به سختی از روی تخت بلند کردم و نگاه انداختم. فیکساتور نظرم را جلب کرد. سه میله از بالای شکستگی و سه میله از پایین آن، بیرون آمده بود. جنس آنها شبيه آلومینیوم یا تیتانیوم بود. سر میله ها از بیرون، داخل یک لوله خرطومی که داخلش مواد مخصوص ریخته بودند، ثابت شده بود تا کمترین حرکت و جابه جایی نداشته باشند. اصلا قدرت تکان خوردن نداشتم. با مشاهده این وضعیت و ذهنیت قبلی که آقای منصوری گفته بود ممكن است زیر عمل بیرون نیایم، تصور مردن برایم قطعی شد. با خود گفتم: بله! حتما زیر عمل مرده ام و الآن مرا گذاشته اند که شستشو بدهند و بعد ببرند خاکم کنند.» داد و هوارم به هوا رفت: «کمک کمک! کمکم کنید. به دادم برسید. یا امام حسین(ع! يا ابوالفضل!» دو، سه نفر با لباس نظامی، دوان دوان به طرف من آمدند. جملاتی را به عربی می گفتند، ولی از آن سر در نیاوردم. تلاش کردند که مرا ساکت کنند. دست بردار نبودم. کل بخش را روی صداگذاشته بودم. به سرعت یک برانکارد چرخدار آوردند و مرا روی آن منتقل کردند. آن را به طرف قسمتی که اسرا بودند، هل دادند. به محوطه بیمارستان که رسیدیم، روی سنگ فرش ها بالا و پایین می افتادم و پایم حسابی درد می گرفت. دوباره فریاد می زدم: «آخ! یواش تر... یا امام حسین (ع! یا ابوالفضل (ع)!» از محوطه روباز که می‌گذشتیم، باران با شدت تمام روی من می ریخت. عجله عراقی ها برای این بود که مردم عادی متوجه حضور یک اسیر ایرانی نشوند. یکی از عراقی هایی که همراهم می آمد از کوره در رفت. چند کشیده جانانه نثارم کرد، طوری که گوشم سوت می کشید. گفتم: «بزن بزن! نکند درد سیلی تو درد پایم را کمتر کند.» او که چیزی از حرف هایم نفهمید، نامردی نکرد و چندتای دیگر هم زد. بالاخره مرا به اتاق پیش دوستان خودم رساندند و روی تخت گذاشتند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ویدئویی کمیاب از بمباران بغداد توسط نیروی هوایی ارتش 🔹 فیلمی بسیار هیجان‌انگیز و واقعی از بمباران بغداد توسط اف-۴ فانتوم‌های ایرانی که در سال ۱۹۸۰ (۱۳۵۹ شمسی) ثبت شده است. 🔹 احتمالا این فیلم متعلق به «عملیات کمان ۹۹» یا عملیات «شمشیر سوزان» باشد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ سردار شهید قاسم سلیمانی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 اولا اینکه نمی‌توان عملیات را به بهانه اینکه دشمن آن را فهمیده لغو کرد و نمی‌توانیم این را مبنا قرار دهیم، در این صورت هیچ عملیاتی نمی‌توانستیم انجام دهیم. مثلا عملیات بیت‌المقدس هم لو رفته بود، شب عملیات فتح‌المبین که به پای عملیات رفتیم مجبور شدیم برگردیم و به همین دلیل براین مبنا هیچ عملیاتی قابل انجام نبود. ثانیا وقتی با سرعت ۱۵ روز بعد عملیات کربلای ۴، کربلای ۵ را انجام دادیم و ما را به کناره بصره رساند، دشمن متوجه شد کربلای ۴ فریب بوده و عملیات کربلای ۵ اصلی بوده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻عبور از موانع ۱ بخش دوم 🔹 سید حسن کربلایی ...با تغییر اوضاع و پیشروی عراقی‌ها، بالای سر زخمی ها رفتم و گفتم بچه ها هر کس می تواند راه برود بلند شود و نماند. آنجا بود که بعضی از بچه ها لنگان لنگان از خاکریز بالا آمدند و وارد آب شدند و با شنا رفتند. بعضی هم که زخمشان سطحی بود و به امید قایق نشسته بودند بلند شدند و با کمک بچه های دیگر رفتند. برانکاردی که آقای آقایی روی آن بود را بلند کردیم. ایشان بمن گفته بود که کنارم نارنجک بگذارید و بروید ولی با کمک بچه ها رفتیم و او را تا کنار آب بردیم و در این حین یک قایق با اینکه تیر به طرفش شلیک می شد آمد. آب جزر شده بود قایق نمی توانست تا لبه خاکریز بیاید. ابتدای چولان ایستاد و ما در آن سیم خاردارها و باتلاق ها برانکارد را بلند کردیم و با کمک بچه ها که چهار نفر بودند در قایق قرار دادیم. 👈 پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عبوراز موانع ۲ بخش دوم 🔹 سید حسن کربلایی غلامرضا نادری پیک حاج اسماعیل بود که جراحت زیادی داشت و لباس غواصی هم تنش بود. جسم سنگینی داشت و لباس غواصیش هم لیز شده بود. برانکارد هم نبود و با هزار زحمت و با کمک دو نفر از بچه ها از بالای خاکریز آوردیمش در معبر تا کنار آب بیاوریمش و هر طوری شده با خود ببریم. در ابتدای معبر بودیم که احساس کردیم عراقی ها دارند بالای سرمان می آیند. دقیقاً بالای سرمان بودند و با کلاش و تیر تیربار به طرفمان شلیک می کردند و تیرها در باتلاقها می خورد و گل ها را به صورت ما می پاشید. مجبور بودیم دراز کش نادری را بکشیم. به حالت چهار دست و پا شدم و گفتم که او را روی کول من قرار بدهید. بچه ها هر چه تلاش می کردند او را بلند کنند لیز می خورد. علی حمیدیان مقدم و محمد انجیل زاده با هزار زحمت او را بلند کردند و روی کمرم گذاشتند. من هم که لباس غواصی تنم بود و تا روی کمرم گذاشتند باز لیز خورد. در همین حین عراقی ها به ما نزدیک تر شدند و قبل از اینکه به ما برسند لحظه ای برگشتم و نگاهی کردم که موسی اسکندری را روی خاکریز، ایستاده دیدم که کلاه خود و لباس فرم هم تنش بود. ما بکار خودمان ادامه دادیم و دوباره برگشتم و کسی شبیه موسی اسکندری را دیدم که آمده در باتلاق که به عقب بیاید. و بعد متوجه نشدم که چه شد، چرا که در همان لحظه دو تیر از ناحیه پا و شکم خوردم و دیگر نمی توانستم کاری انجام بدهم. 👈 پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۱ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ عراقی ها که رفتند، بچه ها خوشحال بودند که من برگشته ام. آقای منصوری یا همان حاجی خودمان گفت: «خوب به هوش آمدی سید حتما اثر غذای دیشب بوده. آن مثالی هم که زدی خیلی جالب بود. یک بار دیگر بگو تا من یاد بگیرم!» حاجی داشت سربه سرم می گذاشت تا روحیه ام برگردد، خندیدم و با لهجه یزدی گفتم: «بخوری بیمیری، بهتر از اینه که بیشینی، بیبینی !» فیکساتوری که به استخوان پای من پیج کرده بودند، منحصر به فرد بود. انگار خود عراقی ها مخترع آن بودند. به آن می گفتند «جهاز». موادی که وسط لوله خرطومی ریخته بودند، رنگی شبیه به لئه مصنوعی داشت. یکی، دو قطره از این مواد، در هنگام عمل جراحی، روی پایم افتاده و جایش گود شده بود و خیلی می سوخت. معلوم بود که این ماده را اول ذوب کرده و بعد داخل لوله ریخته بودند خالد و دکتر حمید به ما سفارش می کردند: «بعد از این سعی کنید به خودتان متکی و مستقل باشید. تا آنجا که امکان دارد با پای خودتان راه بروید. اردوگاه که رفتید، قرار نیست کسی شما را بکشد.» از بس پایم درد داشت، دکتر حمید چندبار پیشنهاد داد که مرفین بزند. یک بار تجربه این کار را داشتم. ترسیدم اعتیاد پیدا کنم. گفتم: «نه! درد کشیدن بهتر از اعتیاد به مرفین است » چهار، پنج روز می شد که فیکساتور به پایم بسته بودند. هضم کردن این مسئله که باید این وسیله اضافی و از پا بیرون آمده را با خودم این ور و آن ور ببرم، اصلا کار آسانی نبود. روی قسمت شکستگی و جراحت را باز گذاشته بودند. این هم خودش قوزبالاقوز بود. یک دست لباس یک تکه بلند و سفیدرنگ عربی معروف به «دشداشه به ما دادند که بپوشیم. از روزی که زخمی شده بودم تا حالا همان لباس های پاره و خونی تنم بود. از شر آنها خلاص شدم و دشداشه را به تن کردم. فقط فیکساتور را از لباس بیرون گذاشتم که دیده شود. بدن ما از بس عرق کرده و به خود آب ندیده بود، بوی بدی می داد. موهای سرمان به هم چسبیده و در هم بر هم شده بود و از ریخت و قیافه افتاده بودیم. داشتن مقداری آب برای شستشوی بدن یکی از آرزوهایم بود. به تدریج اقدامات درمانی برای بیشتر بچه هایی که با هم بودیم انجام شد، هرچند کیفیت آن چنگی به دل نمی زد. نوبت به ترخیص از بیمارستان رسید. یک روز ساعت سه بعدازظهر، دکتر حمید برای مرخص کردن من أمد. خودش می‌گفت: «طاقت کتک خوردنتان را ندارد و بر این کارش که تمام می شد از بیمارستان می رفت و شب پیش ما نمی ماند. بقيه بچه ها هم با اختلاف یکی، دو روز مرخص شدند شب که شد، چند نفر نظامی عراقی یک ویلچر آوردند و مرا روی آن گذاشتند. در نهایت برگشتیم به زندان الرشید، در بغداد. این بار به سلول قبلی نرفتیم. در یک محدوده حبس بودیم. همه اسرا به هم دسترسی داشتیم. آزاد بودیم که در محوطه گشتی بزنیم. سرویس های بهداشتی هم در اختیارمان بود تا استفاده کنیم. روز دوم حضورم، روی زمین سیمانی نشسته بودم. بقیه بچه ها در خواب بودند فشار ادرار داشت مثانه ام را می ترکاند. خجالت می کشیدم به کسی بگویم که همراهی ام کند. کار به جایی کشید که شروع کردم به گریه کردن یکی از بچه های اصفهان به نام آقای رحیمی، از صدای گریه من بیدار شد و به طرفم آمد. با لهجه شیرینش گفت: «برادر! چرا گریه می کنی؟ گفتم: حقیقتش خیلی دستشویی دارم. اصلا نمی دانم چطوری بروم؟ و خنده ملحی تحویلم داد و جواب داد: «همین؟ اینکه گریه نداره برادر. پس ما چه کاره‌ایم ؟ بگو یاعلی!» نشست و دست مرا دور گردن خودش انداخت. به او تکیه کردم و یک پا یک پا تا دستشویی رفتیم. یک تشت پلاستیکی مخصوص شستن رخت و لباس آورد و زیر پای من گذاشت. با یک دست، شیر دستشویی را گرفتم و به هر بدبختی که بود قضای حاجت کردم و بیرون آمدم. دوباره کمک کرد تا سرجای خودم برگشتم و روی زمین نشستم. طولی نکشید که عراقی ها مثل مورو ملخ داخل محوطه ای که محبوس بودیم، آمدند. ابزار و ادوات کتک زدنشان را آورده بودند. چوب، شلاق، تکه ای از لوله آب و هر چیزی که دم دستشان آمده و برای زدن به کار می آمد. به طرف ما هجوم آوردند. در این مواقع بی هوا و با بی رحمی تمام می زدند. دستشان در هوا بالا می رفت و پایین می آمد. ضربه هرجا که خورد، بخورد. اصلا برای آنها اهمیتی نداشت؛ سر بشکند، دست بشکند، پوست زخمی شود یا بشکافد، خون فوران کند، چشم بیرون بیفتد، پوست قرمز یا کبود شود، بچه ها از حال بروند و هر بلایی که به سر ما بیاید، برای آنها یکسان بود. تنها عبارتی که این مواقع زیاد می گفتند، «یالا یالا» بود. همزمان با کتک و گفتن یالا یالا از همه خواستند که بیرون بروند. دو نفر هم زیر بغل های مرا گرفتند و همراه بقیه بیرون آوردند. همه نفرات سوار یک دستگاه اتوبوس شدیم. " در گیر و دار این ماجراها و اتفاقاتی که می افتاد، تقریبأ حساب ایام و زمان از دستم خارج شده بود. با وجود گذشتن چند روز از ماه مبارک رم
ضان، چون مکان ثابتی نداشتیم و معلوم نبود به کجا برده خواهیم شد تکلیف شرعی از گردن ما ساقط بود. بعد از سوار شدن اتوبوس، چشم های ما را بستند. با پای شکسته و مجروحی که داشتم کف اتوبوس راحت تر بودم. همان جا نشستم. ماشین که راه افتاد، یواشکی و با بالا و پایین کردن ابرو، چشم بند خودم را کمی کنار زدم و سرم را بالاتر آوردم تا بیرون را ببینم. چون وسط نشسته بودم، توجه نگهبان عراقی زیاد جلب نمی شد. به یک میدان بزرگ رسیدیم. وقت دورزدن، چشمم به یک تابلوخورد که روی آن نوشته بود کربلا». پیش خودم خوشحال شدم و گفتم: «شاید ما را برای زیارت ببرند کربلا.»، ولی این اتفاق هرگز نیفتاد. اتوبوس وارد یک جاده شد که روی تابلوهای کنار آن، کلمه «موصل» به چشمم خورد، پس در مسیری می رفتیم که به شهر موصل عراق منتهی می شد. نمی دانم چند کیلومتر آمده بودیم که وارد یک محدوده نظامی شدیم. اتوبوس ایستاد و بوق زد. در ورودی به این محدوده را باز کردند، حدود هشت تا ده کیلومتر دیگر رفتیم. بعد از ظهر شده بود. یکی، دو نفر از بچه های عرب زبان خوزستانی در بین ما بودند و عربی را خوب متوجه می شدند. یکی از عراقی ها بدون شناختن آنها، خطاب به همه گفت که اگر کسی عرب زبان است، خود را لو ندهد. منظورش را متوجه نشدیم که چرا چنین خواسته ای دارد. اتوبوس دوباره ایستاد. به آهستگی دید زدم. با مقداری فاصله از یک در بزرگ متوقف شده بود. یکی از نظامی های عراقی در اتوبوس را باز کرد و بالا آمد. با زبان عربی و لهجه خاص عراقی گفت: وينه عربستانی؟ یعنی چه کسی عرب یا از دیار اعراب است؟ یک نفر از بچه های عرب خوزستان جواب داد: «نعم سیدی!» اشاره کرد که برخیزد و به طرف جلوی اتوبوس برود. آن بنده خدا بی خبر از همه جا رفت. جلوی در ورودی اتوبوس که رسید، این درجه دار عراقی که نزدیک راننده ایستاده بود، ضربه محکمی با پوتین به سینه او زد. تعادلش را از دست داد و به بیرون پرت شد و با پشت روی زمین افتاد. حالا فهمیدیم که چرا عرب زبان ها نباید خود را معرفی می کردند. همه از دیدن این صحنه وحشت کردیم. باز رویش را به طرف ما کرد و پرسید: «وينه مجروح؟ » یعنی چه کسانی مجروح هستند؟ همه دست خود را بالا گرفتند، چون کم و بیش جراحت داشتند. من که نیازی به بالا آوردن دست نداشتم قیافه ام داد می زد که مجروحم. با خودم گفتم: «الآن از خجالت ما هم در می آید.»، ولی چیزی نگفت و رفت پایین. دو نفر از اسرا، زیر بغل های مرا گرفتند و از اتوبوس پیاده کردند. چند نفر دیگر هم بودند که نمی توانستند با پای خودشان پایین بیایند. بچه ها به آنها هم کمک کردند. در این شرایط این حس همدلی و همکاری به ما انرژی می داد. هیچ کس نمی پرسید تو کی هستی و چه دین و مسلکی داری یا زبانت چیست. به صرف ایرانی بودن و اسیر بودن، کافی بود هوای هم را داشته باشیم. به ما گفتند به طرف در بزرگ آهنی برویم. مسافت زیادی نبود. به حالت نشسته، در حالی که پای شکسته ام را روی زمین می کشیدم، به کمک دست ها راه افتادم. یک نفر کنار من می آمد. یک عراقی همین که به او رسید، کابل را روی پشتش فرود آورد. صدای نشستن ضربه روی پوست را قشنگ حس کردم. ترسیدم یکی هم حواله من کند. سرعت رفتنم را بیشتر کردم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دلشو نداری، نبین 🔅 شکنجه وحشیانه رزمندگان ایرانی در اسارت، توسط منافقین وطن فروش در زندان های عراق http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اقیانوس بی پایان 🔻با نوای حاج صادق آهنگران در رثای سردار دل‌ها حاج قاسم سلیمانی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ محسن رضایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ما در هیچ عملیاتی در دفاع مقدس غافلگیری ۱۰۰ درصد نداشتیم، عراق در زمان جنگ نه تنها بر تانک، توپخانه و هواپیما مسلط بود؛ بلکه از لحاظ اطلاعاتی، سیستم اطلاعاتی تمام دنیا در اختیارش بود و منافقین نیز از خانه‌های ما در تهران، اهواز و کرمانشاه اطلاعات جمع آوری می‌کردند و به صدام می‌دادند. ما در شرایط لو رفتگی پیروزی‌هایی در جنگ به دست آوردیم که این از افتخارات جنگ بود، زمانی که همه چشم‌ها برما متمرکز بود این جنگ را به پیروزی رساندیم. بحث لو رفتن اتفاقا از افتخارات جنگ است. از این بُعد ما نمی‌توانستیم حالت غافلگیری ۱۰۰ درصدی داشته باشیم و جنگ را در محیط لورفتگی با موفقیت به پایان رساندیم. هر سال دیماه با یک داستان تکراری مواجه می‌شویم و آن اینکه "عملیات کربلای ۴ لو رفته است، هزاران نفر شهید شدند و فرماندهان ما توجهی به جان بچه‌های مردم نداشتند"، بنده یک توئیت زدم و خواستم از یک زاویه دیگر به این موضوع نگاه کنیم. نظرم این بود که ما عملیات کربلای ۴ را تبدیل به فریب کردیم و چند روز بعد یک عملیات بزرگتر انجام شد که برداشت‌های متفاوتی از این گفته بنده ایجاد شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عبوراز موانع ۳ بخش دوم 🔹 سید حسن کربلایی ¤¤¤ ..به بچه ها گفتم که شما بروید. در حالی که از بردن نادری ناامید شده بودند این بار به سراغ من آمدند تا مرا بلند کنند و ببرند که باز هم نتونستند. تیرها خیلی نزدیک ما می خوردند و احتمالاً بالای سر ما بودند. به شهید حمیدیان مقدم گفتم که تو برو، اگر بمانی زخمی می شوی. التماسش کردم که گفت نه، بدون تو جایی نمی روم. با التماس و اجبار باز به او گفتم تو برو چرا باید هر دوی ما بمانیم. باز قبول نکرد و با زحمت مرا کشان کشان و در حالی که خودم هم کمک می کردم، به شکل سینه خیز به سمت چولان ها برد. تا اینکه دیدیم یک قایق شجاعانه و در حالی که تیر به طرفش شلیک می شد با سرعت به طرف ما آمد. همینطور که می رفتیم من و حمیدیان مقدم در آب افتادیم و مقداری سرحال شدم. هر دو لباس غواصی به تن داشتیم و از این لحاظ مشکلی نبود. او یک دست مرا گرفته بود و خود شنا می کرد. 👈 پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 عبوراز موانع ۴ بخش دوم 🔹 سید حسن کربلایی ¤¤¤ ۱۰- ۱۵ متری که شنا کردیم برای قایق دست تکان داد و قایق هم آمد. حمیدیان مقدم مرا بلند کرد و در قایق انداخت و خودش هم سوار شد. موقعی که در قایق قرار گرفتم، بی هوش شدم و نفهمیدم چه شد. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که دارند مرا از قایق پیاده می کنند. همینطور که در باتلاقها بودیم، لحظه ای چشمم به اروند افتاد؛ بچه ها را می دیدیم که شنا کنان به طرف ساحل خودی می آیند و عراقی ها از جایی که پاکسازی نشده بود به طرف ما و آنها با آرپی جی و تیربار گرینف و حتی با کلاش شلیک می کردند. بعضی ها در خود آب زخمی شدند و شاید هم بعضی در همانجا به شهادت رسیده باشند. صحنه، صحنه دردناکی بود و آدم را به یاد روز قیامت می انداخت. هرکس به فکر خودش بود و باید بر می گشت. آنقدر آتش شدید بود که بعضی در خود آب زخمی شدند و بعضی هم زمانی که به ساحل خودی می رسیدند. ساحل ما را با خمپاره و ۱۰۶ و حتی با دوشکا می زند. بعضی از بچه ها همین که رسیدند یک خمپاره کنارشان خورد و پنجه پای یکی را که غواص هم بود برد. زخمی هایی هم که بودند عده ای با کمک بچه ها برگشتند و تعدادی هم ماندند ولی شهید نادری به دلیل سنگینی اش ماند که بعدا شهید شده بود و جسدش را بعدا آوردند. ⭕️ و کربلای چهار برای همیشه و همیشه یادآور حماسه بچه های است که دانسته پا به اروند گذاشتند هر چند بوی لو رفتن عملیات به خوبی احساس می شد و می دانستن که احتمال برگشت از آن کم است. یاد کنیم شهدای این عملیات خصوصاً فرمانده دلیر سردار فرجوانی را که با حضورش در بین خط شکنان موفقیت محور ما را تضمین کرد و خود به آرزوی دیرینش رسید. پایان 🙏 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با سلام و تشکر از پیگیری جریانات کربلای ۴ جهت اطلاع، در حال آماده سازی خاطرات برادر آزاده جمشید عباس دشتی با عنوان " " هستیم که بعد از اتمام عملیات بمدت ۸ روز در نیزازهای حاشیه اروند از دید دشمن پنهان ماند و.... این خاطرات از زبان خودشان بصورت صوتی به اشتراک گذاشته می شود.‌ ان شاالله 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۳ 🔅 سردار احمد غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ *دشمن در عملیات فتح‌المبین هوشیارتر از کربلای ۴ بود مشکل ما این است که در یک شرایط انفعال قرار گرفتیم، یعنی هر جا که احساس می‌کنیم ابهام و اشکال و سوالی هست و یا دشمن در مورد موضوعی تمرکز می‌کند وارد عمل می‌شویم و در واقع به مسائل می‌پردازیم. طبیعی هست که هر جا سوال باشد وارد پاسخ می‌شویم و الا وقتی ما جنگ را تحلیل می‌کنیم همه جنگ را تحلیل می‌کنیم. بنابراین جاهایی که احساس می‌کنیم نسبت به جنگ اجحاف می‌شود و ذهن مخاطبان و جوانان را با زیرسوال بردن کربلای ۴، می‌خواهند کل جنگ رو زیر سوال ببرند، خب طبیعی هست که ما ورود می‌کنیم. الان همه اصرار و استدلال دشمن این هست که بگویند شما در کربلای ۴ غافلگیر شدید. من به شما ثابت می‌کنم که در عملیات فتح المبین دشمن هوشیارتر از کربلای ۴ بود! و دشمن فهمیده بود. دلیلش هم این هست که قبل از اینکه ما عملیات کنیم، دشمن از سه جا به ما حمله کرد. در صورتی که در کربلای ۴ از هیچ نقطه‌ای به ما حمله نکرد. در فتح‌ المبین حمله کرد چون مطمین بود که ما می‌خواهیم حمله کنیم. و او می‌خواست تمام ساختارهای ما را بهم بزند، یعنی کار به جایی رسید که اینقدر شرایط تصمیم گیری برای فرماندهان سخت شد که آقای محسن رضایی با یک فانتوم جنگنده از دزفول خدمت امام برای کسب تکلیف رفتند. بنابراین اگر از بُعد غافلگیری باشد که در فتح المبین این اتفاق افتاده بود! این ناجوانمردی‌هایی که در داخل انجام می‌شود، مبنایش این هست. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۲ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ به در اصلی رسیدم. بقیه اسرا هم بودند. نگاه کردم و تعداد زیادی سرباز عراقی را دیدم یکی یکی آنها را از جلوی چشم گذراندم. هیکل های درشت و قوی، بعضی با سبیل های گنده و همه با صورت های از ته تراشیده، توی دست هر کدامشان یک ابزار خاص بود: یکی کابل، یکی باتوم، یکی شیلنگ، یکی چوب و دیگری یک تکه میلگرد یا سیم خاردار. در چشمانشان لحظه شماری برای خالی کردن عقده ها موج می زد. دم در توقف کردم. سربازهای عراقی در دو صف موازی و روبه روی هم ایستادند، یکی این طرف و دیگری آن طرف. نفرات از هم فاصله زیادی نداشتند. بین آنها یک کوچه درست شد. امتداد این کوچه حدود ده متر بود. تنها راه ممکن برای ما، عبور از بین این نیروهای قلچماق و ورزیده عراقی بود که همه مجهز بودند. بچه ها واهمه داشتند که رد شوند؛ تا اینکه نفر اول را به زور وارد این تونل انسانی کردند. تا بیاید از آن رد شود، انواع و اقسام ضربات چوب، کابل، شیلنگ، نوک پوتین، مشت، میلگرد و باتوم روی تمام نقاط بدنش خورد. عراقی ها دست هایشان را تا حد ممکن بالا می بردند که شدت ضربات بیشتر و اثرش نمایان تر باشد. بچه ها را به ترتیب وارد کردند. تنها کاری که از دستشان بر می آمد این بود که دست هایشان را روی سر خود بگیرند و تا جایی که ممکن است از آن محافظت کنند. صدای برخورد چوب به پوست و گوشت و استخوان دلخراش بود. نعره ای که از نشستن و فرورفتن سیم های لخت شده نوک کابل به آسمان می رفت، دل هر جنبنده ای را به درد می آورد. تحمل درد نوک پوتینی که پهلو را نشانه می رفت، به سادگی امکان نداشت. یکی یا حسین (ع) می گفت، یکی یا ابوالفضل (ع)، یکی دیگر یا فاطمه (س)، اسیر دیگری داد می زد: «آخ! مردم نزنید ای بی وجدانها!» بعضی ها ساکت بودند و ناله نمی کردند که دشمن از دیدن زجرشان خوشحال نشود. بعضی لحظات، چشم هایم را می بستم که صحنه ها را نبینم. توصیفشان با زبان ممکن نیست. باید جماد و نباتی که آنجا بودند به زبان بیایند و تعریف کنند و به مظلومیت سربازان امام (ره) شهادت بدهند. بچه ها فقط به این فکر می کردند که چطور سریع تر رد شوند تا کمتر آسیب ببینند. وای به حال کسی که وسط این تونل زمین می خورد! سهم کتکش دو، سه برابر می شد. بعدا فهمیدیم که این مراسم پذیرایی، در بین اسرا به «تونل مرگ» مشهور است. کم کم داشت نوبت من می شد. با خودم گفتم: «خدایا! من با این پای ناقص اگر خواسته باشم از تونل رد شوم، مرگم حتمی است.» باید دست ها را روی زمین می گذاشتم و دیگر امکان محافظت از سر و صورت وجود نداشت. به خدا توکل کردم و دل را به دریا زدم. فکری به سرم زد. تصمیم گرفتم عقب عقب بروم. به ابتدای تونل که رسیدم، پشتم را به طرف عراقی ها کردم. در حالی که خود را روی زمین می کشیدم، به جای ردشدن از وسط آنها، راهم را کج کردم و از کنار تونل مرگ شروع به رفتن کردم. عراقی ها یا از زدن خسته شده بودند با با دیدن حال و روز من دلشان به رحم آمد. اعتراضی نکردند و توانستم به سلامت و بدون خوردن حتی یک ضربه رد شوم. با گذر از خوان اول کتک خوردن، به طور رسمی مجوز ورود به اردوگاه صادر شد. اردوگاهی که در حومه زادگاه صدام به نام تکریت ۱۱» شناخته می شد. اسمش را بعد از ورود، اسرایی که قبل از ما آنجا بودند برایمان گفتند از تونل مرگ به وسط اردوگاه هدایت شدیم و روی زمین نشستيم. خوان دوم شروع شد. یکی یکی از جمع جدا می کردند و چند نفری می زدند. آرزو کردم کاش این اتفاقات واقعیت نداشت. در هیج قانون بین المللی برای اسیران جنگی نیامده است که یک رزمنده ضعیف، خسته، رنجور، بی دفاع و گاه مجروح را با لباس هایی خاکی و خونی که بیش از یک ماه بود عوض نشده بودند با خشونت تمام و جلوی چشم بقیه، به بدترین شکل ممکن، بزنند و رهایش کنند. جوی پر از وحشت، ترس و دلهره حاکم بود. با ادامه این وضعیت، تعبیر خوابی که قبل از اسارت از پدرم دیده بودم، غیر ممکن نبود. اگر اینجا کارم را تمام می کردند، بعید بود خبری به دست خانواده ام برسد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂