eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۲۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 دلم برای خانواده خیلی تنگ می‌شد. سعی می‌کردم تعطیلی ها را تهران نمانم و بروم اهواز، مخصوصاً وقت‌هایی که دو سه روز تعطیلی رسمی توی تقویم داشتیم. رفتنی را معمولاً سبکبار بودم، اما برگشتنی بارم سنگین بود. یک شب دیر وقت به تهران رسیدم و با زحمت بار و بنه ام که فقط مقداری از بار یک وانت کمتر بود را کول کردم و با اتوبوس تا نزدیک دانشگاه آمدم. از آن به بعد تا اتاقک را باید پای پیاده می‌آمدم. مسیر سر بالایی تند و چند صد متری می شد. هوا خیلی سرد بود و آن وقت شب پرنده هم توی خیابان پر نمی‌زد. بارم خیلی سنگین و به دست بود. به سختی راه می‌رفتم. منظره یک آدم با باری بر دوش در یک شب تاریک و برفی در یک خیابان خلوت بسیار شک برانگیز بود. فقط کافی بود اتومبیل گشت پلیس که البته سالی یک بار هم از آن خیابان رد نمی‌شد، حالا از آن جا رد شود تا کار تمام شود. ظاهراً همان لحظه سالگرد عبور ماشین پلیس از آن خیابان بود. چراغ گردان ماشین پلیس از دور پیدا شد. در آن هوای سرد حسابی عرق کرده بودم و نفس نفس می زدم. حالا کمی هم ترسیده بودم. تصور اتهام دزدی و رفتن به پاسگاه آن هم بعد از عمری زندگی شرافتمندانه آزارم می‌داد. آنها به من مشکوک شده بودند. ماشین آمد طرفم و از نزدیک مرا زیر نظر گرفت. می‌دانستم اگر هر حرکت نسنجیده ای انجام دهم ممکن است توی دردسر بزرگی بیفتم. البته خیلی هم بدم نمی آمد که از آن بار سنگین خلاصم کنند. آنها با دیدن تیپ ظاهری ام با یک پیراهن روشن ساده بر روی شلوار تیره ساده ترم و قیافه بچه جبهه ای ام و ورانداز بار سنگین روی دوشم که چند تا پتو و لحاف و سایر وسایل ساده خواب بود راهشان را کج کردند و رفتند. خیالم تا حدودی راحت شد باید عجله می‌کردم تا اتفاق مشابهی نیفتد. برایم مهم بود که حتی یک جلسه درس را هم از دست ندهم. سفرهای رفت معمولاً بدون برنامه ریزی بود چون یک دفعه می‌فهمیدم مثلاً استاد کلاس چهارشنبه را تعطیل کرده و چون دو روز بعدش هم تعطیل بود هوای اهواز به سرم می زد. در یکی از سفرها رفتنی را با اتوبوس رفتم. وسط های راه بودیم که باران شدیدی باریدن گرفت. از درزها و سقف بالای سرم آب باران وارد اتوبوس می شد. اولش سر و صورتم خیس شد ولی بعدش تمام بدنم را آب گرفت. به راننده اعتراض کردم و خواستم که جایم را عوض کند گفت: «مگه نمی‌بینی اتوبوس بیخ تا بیخ پره؟!» پیشنهاد کرد که با یک کیسه نایلون سر و صورتم را بپوشانم این کار هم فایده نکرد، هوا سرد بود و با آن لباسهای خیس به شدت می لرزیدم. روزی هم که با قطار به تهران می‌آمدم قطار تأخیر داشت و به جای پنج صبح، تقریباً ساعت هفت صبح به تهران رسیدم ساعت هشت هم کلاس مهمی داشتم. اگر می‌خواستم با اتوبوس واحد به دانشگاه بروم به کلاس نمی رسیدم، وضع مالی ام هم در حدی نبود که بخواهم تاکسی بگیرم. از طرفی هم نمی‌خواستم کلاس را از دست بدهم. یا باید بخش مهمی از پولم را می‌دادم و با تاکسی به دانشگاه می رسیدم یا قید کلاس را می‌زدم و پولم را برای خورد و خوراک تا آخر ماه نگه می‌داشتم. خیلی تردید نکردم، کلاسم برایم از همه چیز مهم تر بود. دل به دریا زدم و برای اولین بار به یک تاکسی گفتم «آقا» دربست دانشگاه علم و صنعت ایران؟» تاکسی هم سوارم کرد، بین راه مسافر هم زد. من هم اعتراضی نکردم و فقط گفتم خیلی عجله دارم و باید تا قبل از ساعت هشت به دانشگاه برسم. راننده گفت: خیالت راحت باشه به موقع می‌رسیم. چندی ،بعد توی کوچه پس کوچه ها گیج شده بودم. دیدم دارد به طرف غرب تهران حرکت می‌کند. - آقای راننده مسیر رو درست می‌رید؟ به نظرم اشتباه می‌ریدها. - جوون من تهرون رو مثل کف دستم می‌شناسم. اگر از کوچه پس کوچه نرم تو ترافیک می‌مونیم و تو هم به کلاست نمیرسی. ساکت ماندم . کمی بعد تاکسی گوشه خیابان متوقف شد و گفت: «اینم دانشگاه علم و صنعت پیاده شو» نگاهی به بیرون انداختم. خبری از دانشگاه علم و صنعت نبود. خوب که نگاه کردم تابلوی دانشگاه صنعتی شریف را دیدم. با عصبانیت فریاد زدم مرد حسابی! اینکه دانشگاه علم و صنعت نیست! این دانشگاه شریفه» راننده تاکسی هم با آرامش گفت: ببین جوون! ما تو تهرون غير از همین یکی، دانشگاه صنعتی دیگه ای نداریم. گفتم پس من الان کجا درس می خونم؟ یعنی اون دانشگاهی که شرق تهرون من توش درس می‌خونم وجود خارجی نداره؟! گفت: من نمیدونم به هر حال کرایت رو بده و برو پائین تا... از این بدتر نمی شد. هم پس انداز ماهیانه ام را از دست داده بودم و هم کلاسم را. اگر می‌خواستم غد بازی در بیاورم احتمالاً یک قوز دیگر هم بالای این دو تا قوز اضافه می شد و یک کتک حسابی هم از راننده تاکسی می‌خوردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹با نوای حاج صادق آهنگران راهیان نور فضا از عطر تو غوغاست می‌دانم که اینجایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت سوم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ ... پلاژ منطقه ای بود پشت سد دز که برای آموزش آبی خاکی رزمندگانی که قرار بود در عملیات هایی که در مرزهای آبدار مشترک با عراق داشتیم، استفاده می‌شد. شب‌های سرد آذر ماه، آب برف‌های زاگرس جمع شده پشت سد، خود را با بدن بچه های غواص ما گرم می کرد. صبح هم خورشید دیرتر از بچه ها مشرقی می‌شد. یکروز عصر که نظاره گر گروهان غواص گردانمان بودیم، ما را هم ژاکت نجات دادند و سوار کفی آب پیما کرده و در جزیره ای که پشت سد بود پیاده کردند. ساعتی مشغول سنگ پراکنی و بازی بودیم و متوجه نشدیم که قایق‌ها ما را تنها گذاشته اند، جزیره تا ساحل پلاژ فاصله چندانی نداشت، طوری که صدای بلندگوی دستی که از ساحل ما را دعوت به شنا می‌کرد، به ما می رسید. سردی آب طوری بود که حتی لاف آبادانی ها را هم برنمی تابید، یکی دو نفر با تشویق غواصها، کف پا را به آب زدند و بی اختیار پا پس کشیدند، سرمای آب استخوان می‌سوزاند. فرمانده گروهان بلند گو را خسته کرده بود از بس متذکر سرما و شب و دستور به آب زدن داده بود. بچه ها منتظر قایق‌ها بودند و به آب نمی زدند، خبری هم از حاج اسماعیل فرمانده گردان نبود چون مشغول غواصی بود، خورشید گرمای اندک پاییزی اش را به غروب می‌داد و رطوبت سرد، سرمایش را به مغز استخوان... صدای موتورقایق نوید بخش نجات از سرما بود. قایق موتوری در ساحل روبرو بلندگوی خسته را جمع کرد و از کنار ساحل و دور از دسترس ما مسافرانی را که با خود داشت به انتهای جزیره ای که ما در آن بلاتکلیف مانده بودیم، می برد. پرسشهای ذهنی ما در باره مسافران قایق و علت نیامدن قایقها به سمت ما خیلی زود به پاسخ نشست، ... زوزه سگهای گرسنه که به سرعت از ته جزیره به ما نزدیک می شدند انتقام بلندگوی خسته را از ما گرفت. در پریدن به آب از یکدیگر سبقت گرفتیم چنانکه سگها فرصت بدرقه ما را نداشتند و در ساحل جزیره، به شاهکار شکار نشده خود دندان نشان می‌دادند. خورشید عمدا زودتر غروب کرده بود تا بیهوش شدگان از سرمای به آب زدگان را نبیند. غواصان دستهای کرخت ما را به دست دوستانی که در ساحل منتظر ما بودند می‌رساندند، دستانی که معلوم نبود بعد از عملیات سهم ماهیان اروند شوند یا بغل کننده دختران خردسالشان. ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت چهارم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ ... با پلاژ و خاطره‌اش خدا حافظی کردیم و هزار ماجرا ... آبادان ساختمان پرده، روبروی مسجد، جنب کلیسا و چند صدمتری ورزشگاه مقر آمادگی ما برای عملیات بود. چند روزی آنجا مستقر شدیم تا موعد عملیات... عصر قبل از عملیات، جزیره مینو میزبان ما بود. جلسات توجیهی، نماز و وداع آخر ... سوار قایق‌ها شدیم. ماه در آسمان نبود، شمع‌های فسفری را رو به خاک ایران برای اینکه در تاریکی هم دیگر را گم نکنیم شارژ کردیم، قبل از ما غواصان به آب زده بودند و معبری از میان سیم‌های خاردار ساحلی در خاک عراق برای ما باز کرده بودند، پارو زنان اروند را تا کنار ساحل عراق بعد از جزیره سهیل تا جایی‌که موانع خورشیدی اجازه می داد پیش بردیم، به آب زدیم تا کمر، تجهیزات سنگین، سردی آب، رطوبت هوا و تمام ناملایمات و سختی‌های دیگر که ما را به گل نشانده بود با کمک دوستان غواصی که قبل از ما خط را گشوده بودند آسان شد، به هر زحمتی که بود از بین گل ولای و موانع مختلف خود را به ساحل رساندیم، در دل تاریکی از بین آبراهه هایی که در میان نیزارهای ساحلی می‌گذشتم، جایی پوتینم در گل گیر نکرد، مثل پله ای از آن بالا رفتم. حس کردم پا بر بدن غواص شهیدی گذاشته ام که در تاریکی دیده نمی‌شد، فرصتی برای تاسف خوردن، بر گشتن، و جرات دیدن دوباره اش را هم نداشتم. شاید هم مقدر نبوده که دوستی یا حاج اسماعیل ، فرمانده خط شکن را در آن حال ببینم. فرجوانی که فرمانده گردان و خط شکن غواص ما بود بدون اطلاع و بدون اجازه از فرزند معلولش، همان سر شب، پل ورود سربازانش شده بود. ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
من فرزند پنجم خانواده و پسر دوم بودم. وقتی به سن رفتن به مدرسه رسیدم جمعیت خانواده‌ ما با پدر و مادرم ده نفر شده بودند. دبستان ما هم، توسط آگاه با همکاری اداره‌ فرهنگ ساخته شده بود. آن را چندین سال قبل از اینکه من به دبستان بروم ساخته بودند. دبستانی قدیمی ولی تر و تمیز. نام دبستان فرهنگ نوق۳ بود. این دبستان، اولین و تنها دبستانی بود که در منطقه‌ نوق، ساخته شده بود. همه‌ دانش‌آموزان چه از روستای ما و چه از روستاهای اطراف، برای تحصیل به این دبستان می‌آمدند. وضع اقتصادی همه‌ مردم، خراب بود. همه کارگر و فقیر بودند. حتی خانواده‌هایی که فرزندانشان کمک‌خرج و کمک‌حالشان بودند و به مدرسه نمی‌رفتند. بچه‌ها با لباس‌های کهنه و پاره پوره و کفش‌هایی که از پاهایشان بزرگ‌تر بودند، یا با دمپایی به مدرسه می‌آمدند. من هم مانند آن‌ها بودم. هیچ‌کدام از ما کیف نداشت. کتاب‌های خود را در کیسه‌های مشمایی و یا گونی‌های پلاستیکی که در آن‌ها کود شیمیایی بود و کودش در باغ‌های آگاه مصرف شده بود می‌گذاشتیم و به مدرسه می‌رفتیم. کسانی که خیاطی بلد بودند، کیف می‌دوختند و دو تا دسته هم از همان جنس به آن نصب می‌کردند. روی بعضی از کیف‌های دختران هم گلدوزی می‌کردند. با نخ‌های رنگی گل‌های زیبایی روی آن‌ها می‌دوختند. کیف‌های دوخته شده، همه یک‌رنگ و یک‌اندازه بودند. هیچ‌کس بر دیگری برتری نداشت. پدرم به مرور زمان، خانه‌ای برای خودمان ساخت. خانه‌ پدری‌ام یک باغچه بزرگ و خیلی گود داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۲۸ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 اولین زمستان دانشجویی شروع شده بود. برای من که بچه جنوب بودم و اهل گرما، تحمل هوای سرد و برفی تهران خیلی سخت بود. وقتی برف می‌بارید فاصله محل خوابیدن ما تا محل ریزش برف فقط به اندازه عرض یک آجر (حدود ۱۰ سانتیمتر) بود. اتاقک دانشجویی ما در زمستان آن قدر سرد می شد که هر وقت رفقای‌مان از دانشگاه تهران برای دیدن ما می آمدند به شوخی می‌گفتند ، بیرون اتاق رو برفا بشینید، چون بیرون از داخل اتاق گرمتره» تنها وسیله گرمایی ما، (البته به غیر از دو بدن تقریباً ۷۰ کیلوئی با درجه حرارت ۳۷ درجه) یک هیتر برقی کوچک بود که هم برای پخت و پز از آن استفاده می کردیم و هم برای گرم کردن اتاق، بعضی وقت ها هم با آن هیتر برقی کرسی راه می انداختیم، بلکه بتوانیم از سرما در امان بمانیم. با تمام این احوال خوشحال بودیم که سرپناهی داریم و سربار کسی نیستیم پنج شنبه جمعه ها را مجبور بودیم خودمان غذا بپزیم. تقریبا مثل جبهه زندگی می کردیم. با این تفاوت که به جای خمپاره و گلوله تنها خطراتی که زندگیمان را تهدید می‌کردند سرما بود و سر زدن‌های ناگهانی صاحبخانه که مرتب بهانه می گرفت. مثلا اگر کرسی‌مان را می‌دید بهانه پول برق را می‌گرفت و خلاصه به همه چیز گیر می‌داد. معمولاً شبها تا دیر وقت دانشگاه می‌ماندم و همان جا در کتابخانه درس می خواندم. یک شب که لوبیا بار گذاشته بودیم برای نماز رفتیم مسجد محل، آن شب امام جماعت بین دو نماز سخنرانی مفصلی کرد. حساب کار از دستمان در رفت و وقتی به خانه رسیدیم و در را باز کردیم دیدم که دود و بوی لوبیا سوخته همه اتاقک را گرفته. خدا رحم کرد که صاحب خانه متوجه نشد وگرنه کارمان تمام بود. خلاصه تمام لباسها و دار و ندارمان بوی لوبیای سوخته گرفته بود، جوری که یک من عطر هم افاقه نمی‌کرد. تا مدتی سر کلاس پیش هر کس می‌نشستم اگر رویش را داشت بلافاصله دماغش را می‌گرفت و جایش را عوض می‌کرد و اگر با ما رودربایستی داشت تا آخر با زجر تحمل می‌کرد. امور دانشجویی گفته بود برای اختصاص خوابگاه، ترم آینده قرعه کشی می‌کند. اما دوستم گفت من ترم آینده میرم خوابگاه، تو باید فکر یک هم اتاقی دیگه برا خودت باشی. گفتم از کجا این قدر مطمئنی؟ مگه نه که قراره قرعه کشی بشه؟ لبخندی زد که فهمیدم قضیه قرعه کشی برای ساکت کردن امثال من است که نمی خواهند به آنها خوابگاه بدهند. طبق پیش بینی هم اتاقیام به او خوابگاه دادند اما به من ندادند. شاید اگر سابقه جبهه ام را رو می‌کردم به من هم خوابگاه می‌دادند اما این کار را نکردم. حالا مجبور بودم دنبال یک هم اتاقی جدید بگردم، چون به تنهایی از عهده اجاره آن اتاقک برنمی آمدم. خوشبختانه یکی دیگر از دوستانم به نام حسین عبدی که خودش را برای کنکور سال بعد آماده می‌کرد از اهواز آمد تهران و هم اتاق من شد. یک روز بسیار سرد که برای نماز صبح بیدار شده بودم و داشتم نماز می خواندم صدای بلندی شنیدم که کمک می‌خواست. صدا آنقدر شدید بود که نتوانستم صاحب صدا را درست تشخیص دهم چون فقط من و حسین آنجا بودیم. حدس زدم باید او باشد، سریع نمازم را تمام کردم و به طرف دستشوئی که صدای درخواست کمک از آنجا می آمد رفتم. شیر آب خراب شده بود و آب به شدت از آن بیرون می زد. حسین هم دستش را روی آن گذاشته بود بلکه بتواند قدری جلوی آب را بگیرد. او به شدت خیس شده بود و در آن هوای بسیار سرد به شدت می لرزید. گفتم که ولش کن لوله رو بذار آب بره بابا! نجات جون خودت مهم تره. اما آقا فيلش یاد بطرس فداکار کرده بود و دست بردار از روی لوله آب نبود. بابا تو که پطرس فداکار نیستی تازه معلوم نیست اصلاً بطرس فداکاری وجود داشته باشد. سریع صاحبخانه را خبر کردیم تا فلکه اصلی را بست و شیر خراب شده را تعمیر کردیم. بعد از اینکه حسین کمی جان گرفت موضوع را جویا شدم معلوم شد بر اثر شدت سرما آب داخل لوله یخ زده بود و حسین به تصور این که فشار آب کم شده آن قدر شیر آب را چرخانده بود که کلاً باز شده و آب از جای سرشیر بیرون زده بود. یک روز هم که برادرم و یکی از دوستانش مهمانمان بودند متوجه صدای بیل و کلنگ روی سقف اتاقک شدیم. سراسیمه بیرون آمدم و دیدم صاحبخانه با یک کارگر مشغول کندن سقف اتاق است. این در حالی بود که ما داخل اتاق مشغول استراحت بودیم. با عصبانیت گفتم «حاج آقا مثل اینکه ما هم آدمیم اینجا نشستیم ها به سلامتی دارید چی‌کار می‌کنید؟» صاحبخانه برداشت گفت آره دیگه وقتشه که اتاقو برومبونیم.
بعد هم با لحنی که سعی می‌کرد مهربان باشد، گفت: «البته شما میتونین تا چند روز دیگه اینجا بمونین. باید خیلی زود به فکر جای دیگه ای باشین. گفتم حاج آقا الان وقت امتحاناته، اگه میشه یه چند روزی مهلت بدین تا امتحاناتمون رو بدیم. اما مرغ فقط یک پا داشت. آن شب را رفتیم منزل مادر بزرگ رفیق برادرم در شهر ری با اجازه صاحب خانه، بیشتر اسبابمان را داخل انبار پُر از خرت و پرت حاج آقا گذاشتیم و با کوله باری از کتاب و دو سه تا پتو و بساط چای راه افتادیم دنبال مسافرخانه توی پارک شهر و محله‌های پائین شهر. برای ما چای از نان شب هم واجب تر بود. دو سه شبی را در یکی از مسافرخانه ها ماندیم و روزها را به طور کامل توی تر بود. مسافرخانه دار بعد از چند روز عذرمان را خواست و گفت که به دستور پلیس از پذیرش مسافر برای مدت طولانی معذور است. دوباره بار و بندیل بر سر، آواره شهر شدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت پنجم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ سکوت بی مناسبتی ساحل را فرا گرفته بود، خبری از در گیری نبود بجز چند جسم غواص شهیدی که در مسیر دیدم، تعدادی جنازه عراقی نیز حکایت از یک درگیری مختصر می داد، فقط از دور منورهایی از سمت عراق آسمان جنوب غربی را روشن می‌کرد، اوضاع نامربوط تر از حد تصور من بود. به دوستان باتجربه و بزرگتر که نگاهم قفل می‌شد، می گفتند مسیرهای برگشت را بخاطر بسپار ، شاید مثل خیبر باشد. جلیقه نجات را بعد از حد جزر و مد اروند مثل بقیه رها کردیم، همین‌که جلیقه را درآوردیم مه از لباسمان به آسمان کشید گویی سرما از ظلمات شب راه تازه ای برای نفوذ پیدا کرده بود. به پیرمرد؛ جاسم تدارکاتی نگاه کردم. با لهجه گفت خودت نگران سرما نباش چای داغ می ذارم برامون... در دل به سادگی اش خندیدم ولی لبخندم نیامد. هنوز حال من از لگد کردن عزیز غواصمان دگرگون بود. با آرایش جنگی به سنگرهای عراقی رسیدیم، آنجا هم بجز چند جسد خبری از درگیری نشد، داخل سنگرها را با انداختن نارنجک و تیربار پاکسازی می‌کردند، کشته هایی راهم که در اطراف در حال جان دادن بودند تیر خلاص می‌زدند، دیگران برای پاکسازی و خلاص کردن پیش قدم بودند در حالیکه هیچگاه نتوانستم بخودم اجازه دهم جان انسانی را بگیرم. کنار کانال از کنار جسد نیمه جان افسر عراقی گذشتم. چیزی می‌گفت ، گوش کردم ، با لهجه غلیظ عربی مرتب می‌گفت حیف، حیف، حیف... همچنان دلم نیامد تیر خلاص بزنم یکی از بچه ها گفت بزن، تعلل مرا دید خودش زد و ساعت و کلتش را برداشت و رفت. پیرمرد، همان جاسم تدارکاتی کمی آنطرف تر روی لبه سنگر نشسته بود و شاهد ماجرا، و البته با چهره ای گرفته، مرا به چای دعوت کرد. دسته کتری کوچک روحی را در فانوسقه یا همان کمربند پارچه ای اش داخل کرده بود و چای خشک و سیگار و کبریت و فندک را هم در پلاستیک از آب رد کرده بود و با خرج، آتشی مختصر در استتار بپا کرده بود. چای دو نفره در شب سرد دی ماه بر بالای جنازه ها حکایتی بود نا گفتنی... ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت ششم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ نماز صبح را با تیمم بر خاک سرد، نشسته در کانال، روبروی سنگرهای کله قندی اسرائیلی که معلوم نبود داخل آن چه خبر است خواندیم. شکلات‌های یخ زده ای را که شب قبل از شروع عملیات به ما داده بودند را از جیب بادگیر درآوردم، آنقدر خشک و کهنه بودند که مزه شان را نپسندیدم، به بغل دستی دادم، گفت هرطوره بخور، اینها صبحانه، نهار و شاید شام ما باشند. اگر از پاتک جان سالم بدر ببریم، لا اقل از گشنگی نمیریم. شکلات‌ها باعث شده بود تا دوربین کتابی، در جیب باد گیرم را بیاد بیاورم. درآوردم پوشش پلاستیکی مرطوب را باز کردم، مثل گنج یافته ای با توجه به محدودیت حلقه فیلم ۳۲تایی با خساست دو عکس از چپ و راست کانال گرفتم. اطرافیان انتظار همه چیز را داشتند بجز دوربین... حدود ۹ صبح بود دسته ای از رزمندگان گردان جعفر طیار خارج از کانال، قدم زنان و بی‌خیال از سمت چپ ما که در کانال مستقر بودیم به صف به سمت سنگر کله قندی که مثل یک کلبه سرخ پوستی غول پیکر خود نمایی می کرد، در حرکت بودند. نیم خیز سر از کانال بلند کردم گویی مرتضی را دیدم، مرتضی پسر حاج آقا آیت الله شفیعی که زمانی با هم همسایگی داشتیم. تیر تک تیرانداز عراقی از کنار کلاهخودم لبه دیواره بالای کانال را به سرم پاشید ، همزمان، تیربار مستقر در کله قندی که تا آنزمان لو نرفته بود بچه های جعفر طیار را نشانه رفت. خاک بر سرمان شد، آسمان طپید، مرتضی و.... بر زمین افتادند، در آن هیاهو چیزی درست دیده نمی‌شد. به اشاره جانشین فرمانده دو آرپیجی زن ما از سمت راست روانه پشت کله قندی شدند و با شلیک نچندان موفق، موقتا تیربار را خاموش کردند. ما هم بی فغان و مبهوت، تماشاچی واقعه... ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
از صبح‌ دشمن‌ مثل‌ مار زخمی‌ کمین‌ کرده‌ است‌. سکوت‌سنگینی‌ بر منطقه‌ حکمفرما است‌. سکوتی‌ که‌ بوی‌ باروت‌ و آتش‌می‌دهد. بچه‌ها طاقت‌شان‌ تمام‌ شده‌ است‌ حاج‌رمضان‌ گفته‌ به‌هر قیمتی‌ که‌ هست‌، این‌ ارتفاعات‌ باید حفظ‌ شوند. هیچ‌ کس‌نمی‌داند چقدر طول‌ می‌کشد تا این‌ سکوت‌ سنگین‌ منفجر شود.اما همه‌ می‌دانند که‌ دشمن‌ به‌ این‌ راحتی‌ دست‌بردار نیست‌. دیریا زود این‌ اتفاق‌ می‌افتد. از اولین‌ شب‌ عملیات‌، فشارهای‌ سنگین‌ دشمن‌ برای‌ پس‌گرفتن‌ کله‌ قندی‌ شروع‌ شده‌ است‌ اما هر بار مجبور به‌عقب‌نشینی‌ شده‌اند. حاج‌رمضان‌ به‌ روی‌ خودش‌ نمی‌آورد اماخستگی‌ را می‌شود از خطوط‌ چهره‌اش‌ خواند. او خیلی‌ تلاش‌کرده‌ بود که‌ ادوات‌ را به‌ بالای‌ ارتفاعات‌ منتقل‌ کند. مسؤل‌ پدافندگفته‌ بود: «انتقال‌ هر گونه‌ ادوات‌ سنگین‌ به‌ ارتفاعات‌، مساوی‌ بانابودی‌ و انهدام‌ آن‌ها است‌.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت هفتم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ حدود ده صبح، منطقه ظاهری آرام به‌خود گرفته بود. سکوت سردی خط را کرخت کرده بود. امکان اینکه ببینیم خارج از کانال چه اتفاقی درحال رخ دادن است وجود نداشت. حتی نمی‌توانستیم حالی از بچه های به خاک غلطیده جعفر طیار بپرسیم. گه‌گاهی کلماتی بین هم کانالی ها مختصر و آهسته زمزمه می‌شد. از پیامها و دستورات احتمالی فرماندهی هم که بصورت نفر به نفر در بین بچه ها در این مواقع رد و بدل می‌شد هم خبری نبود. "پویا" نفر دست چپ من که برادر یکی از فرماندهان بود، شب گذشته و برای عملیات به ما پیوسته بود و تقریبا هیچ هم صحبتی برای حرف زدن نداشت. سرش را به کلاشِ رویِ دستانِ گره کرده اش گذاشته بود و همراه سکوتی مرگبار، هر از چندگاهی غریبانه پلک میزد... انفجار و سوت خمپاره‌ای کانال را به لرزه درآورد، پنجاه متری کانال دود و حجم ابر مانند سفیدی به هوا برخواست، فسفری ها نشان از گرا گیری قبل از پاتک می داد، دومین و سومین گلوله فسفری و بعدی ها که با خمپاره شلیک می‌شدند دیواری از ابر سفید را کنار کانال حد فاصل ما و سنگر کله قندی ایجاد کرد. پیامی گوش به گوش از سمت راست کانال ، دمینو وار و گوش به گوش در حال آمدن بود، پیام از همان ابتدا که منتقل میشد با عکس العمل شنونده همراه بود، پیام، در گوشی تا صدمتری قبل از ما منتقل شده بود که ناگهان یکنفر پیام درگوشی را بلند داد زد... ع عقب عقب نشینییییی ... عقب نشینییییی ... از منتهی الیه سمت راست ما، از بین دیوار فسفری مه مانند، شبح های دونده کاماندو های عراقی نمایان شدند. در لحظه ای زمین و زمان به هم آمدند، شلیک گلوله ها آسمان را به توری آتش تبدیل کرده بود. در سمت مسیر عقب نشینی، دیواری از آتش گلوله های سنگین، راه را سد کرده بود. چپ و راست هم پر شده بود از نیروهای عراقی که به سمت ما شلیک می‌کردند. ما هم در حال دویدن، پریدن از انواع و اقسام موانع به سمت رودخانه در حرکت بودیم و تیرهایمان را به سمت شلیک کنندگان خالی می‌کردیم. همه آموزشهای خیز سه و پنج ثانیه و غلطیدن و جهیدن با اسلحه را در لحظات کوتاهی به مهارت مثال زدنی‌ای عملا مرور کردیم تا از محاصره نجات یابیم و نیروهای پیاده عراق را از اطراف خود دور و پراکنده کنیم. پس از عبور از حلقه های محاصره پی در پی که با شلیک‌های متقابل ما همراه بود به منطقه گودال مانندی رسیدیم که نعش های زخمی بچه ها کشان کشان به آنجا آورده شده بود. اوضاع این منطقه که نزدیک به رودخانه و در محاصره چند خاکریز بود از جهت حمله نیروهای عراقی موقتا کم خطر تر بود، البته بجای نیروهای پیاده عراقی، خمپاره ها جولان می دادند. آنی از آتش خلاص نمی شدیم. زخمی‌های زمین گیر شده و جسد های متعدد راه عقب نشینی را مانع دار کرده بود. حجت ممبینی به رعشه و زخمی روی زمین تکانهای آخر را رو به آسمان... زمزمه می کرد. کسانی مثل من که در حال عبور سریع از این وقایع بودند، فرصتی برای کمک به زخمی‌ها و درجا مانده ها نداشتند، از یک طرف غرش خمپاره ها و از طرف دیگر رسیدن نیروهای پیاده عراقی فرصت هرکاری را برما بسته بود. زخمی ها می‌دانستند شرایط چیست، فقط با دوستانی که بر پای خود در حرکت بودند خدا حافظی می‌کردند و دست تکان می‌دادند. گویی انتظار کمک هم نداشتند. نگاه حسنِ زخمی به چشمهایم خیره شد. فقط به پای زخمی اش اشاره ای کرد و با تکان دادن همان دست، خداحافظی معنی داری کرد. اسلحه بی فشنگ را انداختم، به زحمت دوربین را از جیب بادگیر درآوردم و مثل خشاب اسلحه بقیه عکسها را همانجا گرفتم. صدایی بغیر از اشاره به گوش کسی نمی رسید، فقط گلوله بود و گوشهای کیپ شده از موج انفجار... در همین کارزار، فرمانده، امیر صالح زاده بالای گودال در کنار اسلحه های بدون تیر با آرامش خاصی در کنار زخمی ها و شهدا نشسته بود و لباس فرمهای خود را از تن درآورده و با دقت تا می کرد تا در گودالی که با سر نیزه کنده بود چال کند، با اینکه سالم بود آماده اسارت شده بود. امیر که از دوستان خانوادگی ما هم بود با نگاهی پر از خاطرات این دوستی بلندمدت مرا هم بدرقه کرد و راه رودخانه را به اشاره نشان داد. ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نگاه هاشمی به پایان جنگ سردار غلامپور ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ ایده کلی آقای هاشمی در مورد جنگ این بود که باید در جنگ به دنبال پیروزی بزرگ باشیم و با دستیابی به آن برویم و از طریق مذاکره جنگ را تمام کنیم. حتی در مورد فاو من یادم هست که وقتی رفتیم پیش ایشان و گفتیم می‌خواهیم در فاو عمل کنیم، ایشان اصلاً باور نداشت و می‌گفت شما پاسدارها سیاسی شدید و حالا آمدید یک چیزی به من می‌گوئید که من جواب نه بدهم و بعد بروید به امام بگویید که ما پیشنهاد دادیم و آقای هاشمی نپذیرفت. ما در فاو به آقای هاشمی اصرار کردیم که این طور نیست و ما می‌خواهیم در این منطقه عمل کنیم و کار کردیم که ایشان گفتند پس توضیح بدهید که قرار است چه کاری انجام شود که ما توضیح دادیم. اینجا گل از گل آقای هاشمی شکفت و گفت: من قول می‌دهم که شما این عملیات را پیروز بشوید من جنگ را تمام می‌کنم! سیاسیون کشور. فکر می‌کردند که جنگ به راحتی تمام می‌شود. در حالی که ما هر چه جلوتر رفتیم دیدیم که دشمن مصمم‌تر و مصرتر و قوی‌تر و حامیان صدام هم هر روز حمایت بیشتری می‌کردند. من به جرأت می‌توانم بگویم که ما در طول جنگ سه تا چهار بار استعداد ارتش عراق را منهدم کردیم ولی عراقی که با ۱۲ لشکر به ما حمله کرد، انتهای جنگ با ۶۰ لشکر می‌جنگید! یعنی تازه با این همه انهدام، باز هم آخر جنگ ۶۰ لشکر دارد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۲۹ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 مستاصل شده بودیم. ایام امتحانات بود و زمان نتیجه گیری از زحمات یک ترم. رفتیم خوابگاه دانشگاه تهران پیش صالح حمیداوی، از بچه های دوران هنرستان که حالا داشت مهندسی مکانیک میخواند. اندکی بعد با اخم و تخم هم اتاقی هایش فهمیدیم وقت رفتن فرا رسیده است. عقلم به جائی قد نمی داد. برگشتیم پیش حاج آقای صاحبخانه گفتم: «حاج آقا اگه میشه اجازه بدین تو همون انباری خونه تون تا آخر امتحانات بمونیم تا ان‌شاء الله بعد از امتحانات یه فکری برای جا بکنیم». این بار خوشبختانه حاج آقا دلش سوخت و موافقت کرد و گفت: «تو انباری ممكنه حیوون هم پیدا بشه، تازه یک بشکه دویست لیتری گازوئیل هم هست که بوش اذیتتون می‌کنه.» گفتم «از آوارگی و دربدری تو تهرون خیلی بهتره» حاج آقا بادی به غبغب انداخت و گفت: «خود دانید». وقتی وارد انباری شدیم جا برای خوابیدن دو نفر روی زمین نبود، بوی گازوئیل هم خیلی زیاد بود. اما آن لحظه انگار حواله ورود به بهشت را به دستم داده اند و آن قطعه از کره زمین در یک انباری سرد و کوچک و نمور و گازوئیلی در محله شمیران نو برایم بسان قطعه ای از بهشت بود. خیلی خوشحال بودم که می‌توانستم به راحتی درس بخوانم و مجبور نبودم هر روز اسباب به سر برای پیدا کردن یک جای خواب از این سر تهران آباد شده به آن سرش بروم. اطرافمان را تمیز کردیم و با زحمت خرت و پرت های انباری را جابجا کردیم تا به اندازه یک جای خواب برای دو نفر مهیا شود. البته خیلی مواظب بودیم به وسایل انباری آسیبی یا حتی فشاری وارد نشود وگرنه همین جای خواب را هم از دست می‌دادیم. باید کیپ تا کیپ هم می‌خوابیدم. در این وضعیت فاصله دماغ من تا شیر بشکه گازوئیل که قطره قطره چکه می‌کرد فقط چند سانتی متر بود. چون قصد تغییر رشته داشتم ترم اول نمراتم خیلی خوب نشد ولی ترم دوم خودم را جمع کردم و همه واحدهای درسی ام را با نمره عالی پاس کردم و معدلم ۸ شد. مثلاً در درس ریاضی که بیش از نصف بچه ها F شده بودند نمره من ۱۸/۶ شده بود. ترم دوم برای تغییر رشته اقدام کردم. با توجه به رتبه کنکور در دانشکده مهندسی برق علم و صنعت فقط می‌توانستم به مخابرات تغییر رشته دهم. آن موقع رشته مخابرات کمترین طالب را بین گرایش‌های مهندسی برق داشت. با خودم گفتم بالأخره رشته مخابرات هم مثل رشته قدرت است، می روم رشته مخابرات، به نیت قدرت. رفتم پیش مدیر گروه مخابرات جناب آقای دکتر سلیمانی ایشان فرمودند: «باید همه درسهای ریاضی و فیزیکت ۱۷ به بالا بشه تا اجازه تغییر رشته بهت بدم. چاره ای جز قبول کردن شرط دکتر سلیمانی نداشتم. همتم را مضاعف کردم و توانستم تمام خواسته‌های ایشان را برآورده کنم و بالأخره فکر می کنم ترم دوم سال ۱۳۶۴ به رشته ی مخابرات تغییر رشته دادم. بعد از آن همه آوارگی و دربه دری بالاخره امور دانشجویی دانشگاه دلش به‌حالم سوخت و اتاقی در خوابگاه داخل به طور موقت به من داد این اتفاق اواخر ترم دوم یعنی خرداد سال ۱۳۶۴ افتاد. وقتی میخواستم از آن آلونکی که ذکرش رفت به خوابگاه داخل منتقل شوم چهل هزار تومان پول پیش که نزد صاحب خانه به ودیعه گذاشته بودیم را پس نمی داد آنقدر رفتم و آمدم اما صاحبخانه هر بار بهانه ای میتراشید یک روز به همان روشی که پولمان را از بنگاهی گرفته بودم آنقدر سریش شدم تا مجبور شد بین آبرویش و چهل هزار تومان یکی را انتخاب کند و او هم یک تصمیم عاقلانه گرفت راستش اگر این آبرو برای بعضی ها مهم نبود، چه ها که نمی شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 باز هم زمین چرخی خورد و رسیدیم به سوم و چهارم دیماه. شب و روزی که جریانش روی دور تند رفت و رسید به سی و ششمین سال.. ولی داغش هنوز دیروزیست و تحیرش، مات و مبهوت ذهن. کربلای ۴ را از هر طرف بنگریم، شبیهه شکست نیست. بلکه، جنسی دارد ، از اطاعت، در عین خطر اراده، در عین ناتوانی جسم از شور و شوق تکلیف در عین التفات به سختی راه و .. تاریکی شب و سردی آب و ترکش داغ و فراغ یارانی که تا ساعتی دیگر بر زمین سرد آرام خواهند گرفت. به‌راستی اینان، خود، از چه جنسی‌اند و زیر چتر کدام مکتب‌اند. .. و اراده‌شان بر کدام نیرو محرکه‌ای استوار است!  °°° تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید من  برق چشم ملتهب‌ات را  رقـم زدم تا کور سوی اخترکان بشکند همه از نام  تو به بام افق ها، علم زدم از شادی ام  مپرس که من نیز در ازل همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت هشتم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ "...و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا..." از زبانم جدا نمی‌شد، به ساحل اروند رسیدم در حالیکه گوش‌هایم از شدت صدای انفجارها کاملا ناشنوا شده بود. تکرار چند باره انواع انفجارها در فاصله های بسیار کم و دیدن کنده شدن ترکش‌هایشان برایم عادی شده بود. دنبال جلیقه هایی که شب گذشته بچه ها در کنار اروند رها کرده بودند می گشتم، خبری نبود. همه را برده بودند، یا آب برده بود، یا آنانکه زودتر به ساحل فرار رسیده بودند. لحظه‌ای درماندم چه کنم، جمعیت فراوان روی آب این ذهنیت را برای من ساخت که اگر جلیقه نیست، می‌توانم در مواقع خستگی به اتکاء جلیقه داران نفسی تازه کنم. وجعلنا می‌خواندم و لباس در می‌آوردم. بادگیر را که درآوردم با تاسف دوربین را که یادگار شهدا و بجای ماندگان و کانال و ... بود با حسرت به آب پرتاب کردم، عزیزتر از اسلحه بود، چاره ای نبود... اصلا یادم رفته بود که زمستان است و هوا سرد، آنقدر سگ هار، آتش و حول و ولای اسارت دنبال ما بود که آغوش اروند سرد، تنها انتخاب و بهتر ترین بدها بود. ... درآوردن لباس با مشکل مواجه شد، بند پوتین خیس خورده بود و گره کور معنای واقعی خود را پیدا کرده بود. پوتین مانع درآوردن شلوار با آن همه گل و لای سنگین شده بود، در این هنگام دو سه نفر سعی کردند کمکی کنند، زمان کمترازآن بود که بتوانند کاری انجام دهند، بهترین کار نجات خودشان بود... رفتند ... لحظاتِ کوتاهِ تنهایی، در این موقعیت، بسیار طولانی می گذشت. نه سرنیزه‌ای برای بریدن بند پوتین و نه توانی برای پاره کردن آن... در همین گیرودار ابولقاسم اقبال منش، فرمانده گروهان سر رسید او هم دنبال جلیقه... ماجرای لباس دریدن مرا دیده بود، بی درنگ بند پوتین را به دندان گزید، بند بریده شد و همزمان باریکه ای از خون روی لب ابوالقاسم جاری شد. ... نمی دانم دندانش شکست یا لبش پاره شد.... اروندی که شب گذشته پذیرای ما شده بود با اروندی که الان می دیدم بسیار متفاوت بود، فوجی از جمعیت شناور برآب در پوششی از انواع آتشبارها، شبکه ای از انواع تیربارهای ضد زره کالیبر ۵۰ و کالیبر ۷۵ و آر پی۷ و آر پی چی۱۱ و پلامین روسی و موشک تاو و... با گلوله های رسام ثاقب، که سلاحهای ضد تانک و هواپیمای ما محسوب می شدند، آسمان آتشینی ساخته بود که از چپ و راست ساحل، امان از همه بریده بود. کالیبر پنجاه، منور آتشین اگر به کسی اصابت نمی کرد و سری را متلاشی نمی کرد، برآب میخورد و با چند پرش کمانه و به آسمان برمی گشت تا در جایی فرود آید. آر پی چی اگر چند نفر را به هم نمی‌دوخت در آب فرو می‌رفت و با انفجارش موجی مخرب ایجاد می‌کرد یا کمانه می کرد و بر سر صف فرود می‌آمد. خمپاره ها اعم از منور و جنگی بالاخره جای خود را هر طور شده پیدا می کردند و در احجام باور نکردنی فرود می‌آمدند. به آب زدم، به استقامت دست، شنا می‌زدم، پس از دقایقی برای رفع خستگی ، نفس زنان دست بر دوش یکی از جلیقه پوشان زدم، نگاه وحشت زده اش را به سمت من برگرداند، در یک لحظه دست مرا عقب زد، به زحمت آب از دهن بیرون دادم و گفتم نه نه نت. نترس ش . شنا بلدم ، فقط خستگی در کنم... تحمل کرد، کمک کرد، بهت انگیز گفت ژاکت نداری!؟ بعداز رفع خستگی تشکر کردم و خدا حافظی...نفس بلندی کشید و با نگاهی ناامیدانه بدرقه ام کرد. دوباره ادامه دادم، این‌بار مدت زمان بیشتری ولی آرامتر شنا کردم، خودم را لخت روی آب شناور نگه داشته بودم، هرچه می‌خواستم عضلاتم را شل نگه دارم، که راحت تر روی آب بمانم، سرما مانع می‌شد. از طرفی تا این ساعت که احتمالا ۱۲ ظهر بود چیزی نخورده بودم و رمقی در من نمانده بود. حباب‌های تیرها که به آب فرو می‌رفتند از بین دست و پایم دیده می‌شد، نمی‌دانم چطور از بین این‌همه آتش هنوز خراشی به تنم ننشسته بود... خستگی توانم را بریده بود... دست به سمت شانه جلیقه پوش دیگری بردم، هنوز دستم به کتفش نرسیده بود که با مشت پاسخم داد، ضربه ای برق آسا صورتم را دگرگون کرد، آب سرد و شور از بینی تمام وجودم را سوخت. آسمان تاریک شد. آب بالای سرم را گرفت، موج انفجار را احساس کردم و صدای انفجارها را نه با گوشم، که در بدنم اکو می شنیدم، همهمه ای بود و ظلمات... دنیا تمام شد، آسمان افتاد، کلمه ایستاد... ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂