eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۸۱ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 سمیر همه حرفهای من را مو به مو تحویل نگهبان ها می‌داد و آنها را از اعتماد به من برحذر می داشت. از نگهبانها می‌خواست مواظب نشست و برخاست من با بچه ها باشند. با توجه به بدبینی شدیدی که سمیر نسبت به من ایجاد کرده بود، حتی رفتار معمولی و روزمره من نیز به گونه ای دیگر تعبیر می‌شد و عراقی‌ها از برخوردهای من با تفسیر دل خواه نتایج عجیب و غریبی می‌گرفتند و با من برخورد می‌کردند. اواسط ماه مبارک رمضان بود که خبر رسید رحیم را از بند چهار به جربخانه فرستاده اند. فرصت خوبی بود تا از رحیم تحلیل اتفاقات اخیر جبهه ها را بپرسم. رحیم تحلیل گر خوبی بود. برای اینکه بتوانم پیش رحیم بروم، باید کاری می‌کردم که پزشک برایم تشخیص جرب بدهد. لذا با استفاده از تیغ، چند لکه و خراش روی پوست بدنم انداختم و در یک ویزیت دوره ای تست جرب را به دکتر نشان دادم و بدین ترتیب به جربخانه منتقل شدم. در آنجا چون مدتها بود همدیگر را ندیده بودیم صحبت‌های زیادی با هم کردیم. شبها تا پاسی از شب کنار هم می نشستیم و گپ می‌زدیم. من دنبال تحلیل و تفسیر اوضاع جنگ بودم و رحیم هم میخواست که از حسن غول و استخبارات و زندان الرشید بشنود. با هم اخبار و اطلاعات را رد و بدل کردیم. صبح ها حمام آفتاب اجباری نیم لخت می گرفتیم. یک هفته حمام آفتاب سوزان تابستان آن هم با زبان روزه، حسابی سیاهمان کرده بود و پوست بدنمان از شدت آفتاب سوخته بود. در جربخانه یکی از اسرای کربلای ۸ را هم دیدم که از آن عملیات برای مان صحبت کرد. او از بچه های لشکر ۸ نجف اشرف بود. در جربخانه من مسئول بچه ها بودم و هر روز کارمان این بود که صابون و تاید و غذا بین بچه ها تقسیم کنیم. با اینکه مرتباً تعداد بچه ها بیشتر می‌شد ولی سهمیه غذا ثابت بود. این موضوع باعث شد وضعیت تغذیه ای بدی در جرب خانه برای اسرا ایجاد شود. ظروف غذا بسیار غیر بهداشتی بود؛ به گونه ای که بعضی ها توی دله های روغن نباتی غذا می خوردند که ته این دله ها کاملاً زنگ زده بود. همیشه بدن مان بوی گوگرد می‌داد که چندش آور بود. قضیه سمیر اطلاعاتی را هم با رحیم در میان گذاشتم که رحیم ما را از ارتباط با او برحذر داشت. روزهای آخر ماه مبارک به آسایشگاه ۲ برگشتم. هنوز چند روزی به پایان ماه مبارک رمضان مانده بود که مرض اسهال بين بچه ها شایع شد. من هم که از نظر جسمی ضعیف بودم اسهال گرفتم. روزه هم مزید بر علت شده بود. از شدت روده درد به خودم می‌پیچیدم. یک روز که برای قضای حاجت رفته بودم متوجه دفع خون شدم. مبتلا به اسهال خونی شده بودم و درد بسیار زیادی می‌کشیدم. این مرض باعث می‌شد که روزی ۷ الی ۸ بار، نیاز به توالت داشته باشم. درب آسایشگاه فقط روزی دوباره آنهم یک ونیم تا دو ساعت بیشتر باز نبود و مجبور بودم داخل سطل خالی ماست دست شویی کنم، که هنر خاص خودش را می طلبید بعد از مدتها نشستن روی سطل، نتیجه اش فقط چند قطره خون و بوی تعفن مشمئز کننده ای بود که باعث آزار بچه ها می شد؛ اگر چه به روی خودشان نمی آوردند. بالأخره یک روز حالم خیلی بد شد بچه ها با سر و صدا، عراقی ها را متوجه وخامت حالم کردند. آنها هم یک نائب ضابط مضمد آوردند که از پشت میله های پنجره آسایشگاه بعد از چند بار سوراخ کردن دستم یک سرم وصل کرد و رفت. سرم هم افاقه نکرد و حالم بدتر شد. آن قدر که مجبور شدم نماز ظهر و عصرم را نشسته بخوانم. فردایش آن قدر حالم خراب شد که با اصرار بچه ها، عراقی ها راضی شدند که علی طباطبایی کولم کند و پیش دکتر ببرد. دکتر هم هر چه سعی کرد از دستم رگ بگیرد نتوانست. رفتند و حاج آقا احمد فراهانی را که مضمد بند ۳ بود و در کارش مهارت زیادی داشت، آوردند. حاج آقا فراهانی با یک آنژیوکت رگم را پیدا کرد. بعد از اینکه سرم تمام شد علی طباطبایی من را به راه روی بین دو آسایشگاه ۱ و ۲ برد. آنجا نشسته که بودم سمیر آمد. وقتی من را در آن حال دید با ظاهری ناراحت جلو آمد و با من دست. داد و پرسید چه مداوایی برایم انجام داده اند؟ من هم گفتم نمی‌دونم دکتر چی داد ولی حالم بهتر نشد. سمیر این حرفم را کف دست بعثی ها گذاشته بود و همین چند کلمه بعدها بلای جانم شد و هر موقع که برنامه کتک خوری داشتیم، خوردنی من با مشت و لگدهای اضافه بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یکی از روزهای آخر عمر شاه که در قاهره بود، خبرنگار بی بی سی از او پرسید: تجربه تبعید چگونه است؟ گفت: امروز من آینده را پشت سر گذاشته ام، بیماری وجودم را تحلیل می‌برد. خبرنگار پرسید: آیا احساس پشیمانی دارید؟ 🔹 شاه جواب داد: شاید در تقسیم املاک بین محرومان تعلل کردم. شاید نباید این طور با روحانیت در می افتادم و شاید نمی‌بایست مسیر غربی ترقی را چنین می‌پیمودم. باید تجارت مشروبات الکلی را قدغن می‌کردم. بعضی کاباره‌ها و سینماها را تعطیل می‌کردم و با مواد مخدر مبارزه می‌کردم. حالا بعد از مرگم تنها سگ خانوادگی‌مان برایم خواهد گریست! منبع: کتاب (حاشیه‌های مهم تر از متن) ص ۲۴۹ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطرات زندانیان سیاسی مخالف شاه 🔹شهید محمدعلی رجایی رئیس جمهور وقت ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ سال ۱۳۵۷، به دلیل اینکه هر لحظه امکان می‌داد، دستگیر شود، تعدادی از کتاب‌هایی که ساواک به آن‌ها حساس بود، به منزل یکی از خواهرانش انتقال داد تا سرنخی به دست آن‌ها نداده باشد. خواهرزاده او بدون کسب اجازه از شهید رجایی، تعدادی از این کتاب‌ها را به دانشگاه می‌برد و بین دوستان خود توزیع می‌کند که یکی از آن‌ها با واسطه به دست ساواک رسید و منجر به دستگیری محسن صدیقی خواهرزاده شهید رجایی و سپس خود رجایی می‌شود. وی در طول نزدیک به ۲۰ ماه بازجویی و حبس در سلول انفرادی، کمترین نشانه عجز و سازشی از خود نشان نداد. مدت زندانی شدن او در سلول‌های انفرادی وی را در زمره یکی از نادرترین زندانیان سیاسی قبل از انقلاب قرار داده است. • تا برگشتم مرا دستگیر کردند عاتقه صدیقی همسر شهید رجایی می‌گوید: در رابطه با دستگیری اول آقای رجایی که هفت ماه پس از ازدواج ما – در سال ۴۲ - روی داد خود ایشان می‌گفت: اعلامیه‌های نهضت آزادی را از تهران به قزوین می‌بردم. ساواک قزوین متوجه این مساله شده و مرا تحت تعقیب قرار داده بود، ولی مرا نمی‌شناخت. یک بار که از ماشین پیاده شدم تا به دبیرستان بروم چند قدم که راه رفتم یک مامور ساواک اسم مرا صدا کرد تا من برگشتم ببینم با من چه کار دارد مرا شناخته و دستگیر کردند. • در جیب من شعری پیدا کردند یک بار که از آقای رجایی پرسیدم علت دستگیری و بازداشت شما چه بود (دستگیری سال ۴۲ ایشان در قزوین) گفت: وقتی از تهران به قزوین رسیدم پلیس آمد و مرا تفتیش کرد و از جیب من یک قطعه شعر که بر علیه شاه بود در آورد لذا مرا دستگیر و تحت فشار قرار دادند که بگویم این شعر را چه کسی سروده است. من هم گفتم خودم سروده‌ام. در حالی که واقعا شعر مال کس دیگری بود و من نمی‌خواستم او گرفتار بشود بعد می‌گفت کمتر از دو ماه زندانی شدم. چون اگر بیشتر از ۶۱ روز در زندان می‌ماندم طبق قانون از کارم اخراج می‌شدم. منبع: کتاب سیره شهید محمدعلی رجایی نوید شاهد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 حکایت دریادلان قسمت چهلم‌و‌یکم نوشته : احمد گاموری ┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅ 🔹 حقوق ماهانه! طبق کنوانسیون ژنو! به هر اسیر جنگی بنا بر درجه ای که دارد ماهانه باید حقوق پرداخت شود. عراقی ها هم هر ماه یک دینار و نیم به ما پرداخت می کردند. البته پول نبود بلکه فیش هایی بود که واحد پول عراقی روی آن نوشته شده بود. ما با این پول وسایلی که عراقی ها باید دراختیار ما قرار می دادند و جزء سهمیه روزانه مون بود از محلی به نام حانوت(فروشگاه) می خریدیم. مثلاً قند، چای، شکر و... را با حقوق ماهانه خود می خریدیم. تصمیم گرفتیم که همه پول ها را از بین بچه ها جمع کنیم و به عنوان قرض الحسنه دست یک نفر بدهیم و در واقع او مسئول خرید و نگهداری پول باشد. حقوق ماهانه را یکی برای مایحتاج عمومی و روزانه خود مثل همان چای و شکر و... خرج می کرد و دیگر اینکه حتی به فکر افراد سیگاری هم بودیم و بخشی از پول صندوق را صرف خرید سیگار برای آن ها می کردیم. به هرحال آن ها سیگاری بودند و وقتی که انسان به چیزی اعتیاد یا عادت دارد و نتواند آن را به دست بیاورد، تحت فشار قرار می گیرد و شاید برای تهیه آن دست به کارهای ناشایست بزند. به همین دلیل بچه ها راضی نمی شدند که آن ها به خاطر نیازی که می توان آن را برطرف کرد به سمت عراقی ها کشیده شوند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آمین مارسلن مورخ یونانی: ایرانیان آنگونه می‌جنگیدند که گویی تمام ثروتشان همان یک قلعه در خاکشان است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
وطن‌پرستی جزئی از آیین سنتی مکتب شینتوست؛ چیزی فراتر از علاقه به زادگاه. علاقه‌ای از جنس عشق به مادر. حالا که بزرگ‌تر شده بودم و به کلاس اول می‌رفتم، از شنیدن اسمم و معنای آن بیشتر لذت می‌بردم. کونیکو، فرزند وطن. وقتی همکلاسی‌ها صدایم می‌زدند کونیکو، احساس شیرینی آمیخته با غرور پیدا می‌کردم. گویی فقط من و دخترانی چون من که اسمشان کونیکوست فرزند وطن هستیم و بقیه غریبه‌اند. پرچم کشورم را مثل اسمم دوست داشتم. روی میز چوبی هر کلاس یک پرچم گذاشته بودند. معلم کلاس اول می‌گفت اولین جایی که خورشید در بامداد زودتر از هر جای دیگر در کره‌ی زمین طلوع می‌کند و به مردم سلام می‌دهد، سرزمین ماست: کشور خورشید تابان. و من که به ماهی قرمز و لباس کیمونوی قرمز و شکوفه‌های قرمز علاقه داشتم، از دیدن دایره‌ی توپُر و قرمزرنگ پرچم که نماد خورشید است ذوق‌زده می‌شدم و شادی می‌دوید زیر پوستم. 🔹خاطرات کونیکو یامورا، یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران   http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نهضت ترجمه بر این شرح حالی که برای این خانم کرمانشاهی -فرنگیس- نوشته‌اند، من یک حاشیه‌ای آنجا نوشتم؛ در آن حاشیه نوشتم ما واقعاً نمیدانستیم در روستاهای منطقه‌ی جنگی چه حوادثی اتّفاق افتاده.من بارها این را گفته‌ام؛ این تابلو، تابلوی زیبایی است امّا از دور دیده‌ایم این تابلو را؛ هرچه انسان به این تابلو نزدیک‌تر بشود، ریزه‌کاری‌های این تابلو را ببیند، بیشتر شگفت‌زده میشود. این حوادث نوشته شده، بگذارید مردم دنیا اینها را بدانند. ترجمه‌ی به عربی، ترجمه‌ی به انگلیسی، ترجمه‌ی به فرانسه، ترجمه‌ی به اردو، ترجمه‌ی به زبانهای زنده‌ی دنیا. بگذارید صدها میلیون انسان بفهمند، بدانند که در این منطقه چه گذشته، ما چه میگوییم، ملّت ایران کیست؛ اینها معرّف ملّت ایران است. نهضت ترجمه‌ی کتاب، نهضت صدور فیلم‌های خوب؛ ارشاد مسئولیّت دارد، سازمان فرهنگ و ارتباطات مسئولیّت دارد، صداوسیما مسئولیّت دارد، وزارت خارجه مسئولیّت دارد، و دستگاه‌های گوناگون. 🍂
چیزی در دلم گیر کرده است.. نمی‌دانم از کیست، نمیدانم از چیست، ولی می‌دانم، فکر می‌کنم می‌دانم از غریبی است. درد مشترکی بین من و تو، تو بین من غریبی و من بین خودم. راه چاره چیست؟! من از تو میخواهم که بین خود و خدایت غریب نیستی مراهم آشنا کنی تا خودم را پیدا و بغض مانده در گلویم را آزاد کنم، یک نفر پیدا شده و مرا از غریبی نجات داده، کسی که خودش غریب نیست، راه آشنایی برای همه‌، همچو من پیدا می‌کند. 🍂
شما را باید بلند دوست داشت مثل کوه ؛ کوه هایی که برفِ نوکِ قلّه‌شان را هیچ آفتابی آب نمی‌کند ... @defae_moghadas 🍂