eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ انفجاری بسیار نزدیک از جا پراندمان. در هم فرو رفتیم و بعد سرجای مان نشستیم. دوباره سکوت حکمفرما شد. فریادی جگر خراش سکوت را جر داد. نگاه ها کشیده شد به طرف صدا و بعد باز هم سکوت نفس‌ها به سختی بالا و پایین می‌شد. بوی عرق تند و تیز بدنمان فضای بسته را پر کرده بود. به یاد زیرزمین‌های شیبدار زندان کمیته افتادم. آنجا هزار برابر بدتر از جایی بود که نشسته بودم. خدا را شکر کردم. اعتراضی نداشتم. خودم خواسته بودم پا در آن راه بگذارم. اجباری در کار نبود. سعی کردم از میان دست و پای بچه ها خودم را بیرون بکشم. تاریکی آسمان مثل قیر تا زمین کشیده شده بود. چند ستاره کم سو پراکنده به سقف آسمان چسبیده بودند. با مشتی آب قمقمه وضو گرفتم. نماز خواندن در آن تاریکی دلم را روشن می‌کرد. سلام نماز را می‌دادم که جاده پشت سرم به گلوله بسته شد. کلمات را تند تند ادا کردم و سینه خیز به طرف پل راه کشیدم. بوی نفس‌ها تو صورتم خورد. سر بلند کردم به آسمان و نفس عمیقی کشیدم، بعد تو تاریکی درست جلو ورودی پل نشستم. یک پا و یک دستم بیرون از پل بود. محمود که انگار تمام مدت زیر نظرم گرفته بود خفه گفت: - کمی جمع شوید....جلو دریها جاشان بد است.....تیر دست و پاهایشان را می برد. به صورت خسته از خوابش خندیدم. خوب پدر و پسری برای هم شده بودیم. دشمن انگار گرایمان را گرفته بود. آتش توپخانه اش چند برابر شده بود. زمین زیر پاهایمان بند نبود. مثل ننویی که زیر دست دیوانه ای گذاشته باشند به شدت تاب می‌خورد. خودم را جمع و جور کردم و هر طور بود به دیوار پل چسبیدم. پل به پشتم مشت می‌کوبید. کتف هایم به دو تا زخم گنده بدل شده بود. با افتادن تکیه ام را از دیوار گرفتم. محمود انگار حوصله اش سر رفته بود. بچه ها را شکافت و زد بیرون. به دنبال اش رفتم. لب‌های خشکیده ام را از هم برداشتم چیزی بگویم. صدایم از حنجره ام بیرون نیامد. دور و برم را نگاه کردم، تاریکی بود و شبح بیابان. دست محمود را گرفتم. باید بر می‌گشتیم زیر پل. گلوله خبر نمی‌کرد. جیره خشک ام را با قلبی از آب مانده و داغ قمقمه ام قورت دادم. نگاهم به رفت و آمد بچه ها بود و منورهایی که هر چند دقیقه یکبار آسمان را برق می انداخت. صدای موافق را می‌توانستم بشنوم. با بیسیم حرف می‌زد. از صدای لرز افتاده اش نگرانی را می‌شد خواند. اوضاع خوب نبود. شب را باید زیر پل به صبح می‌رساندیم. از فکرش کمر و پاهایم به درد افتاده بود. فکر می‌کردم تو سلول انفرادی ام. دیوارهای نزدیک سلول جلو چشمهایم قد علم کرده بود. آن قدر که انگار به آسمان چسبیده بود. پاهایم را زیر خودم جمع کردم. از دردشان نزدیک بود هوار بکشم. لبهایم را زیر دندان فشردم. جان کندیم تا صبح شد. گوش‌هایمان در انتظار فرمان حرکت بود. فرمانی صادر نمی‌شد. خورشید پهن شده بود رو زمین که جاده بالای سرمان را به گلوله بستند. دشمن زمین گیرمان کرده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حال و هوای جبهه ها در ماه محرم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گرگ‌صفتان ساواک/۶ مرضیه دباغ (حدیدچی) ┄❅✾❅┄ 🔹 و استعینوا بالصبر و الصلوه مأموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند، فریادها و استغاثه های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. نگران و مشوش ثانیه ها را سپری می کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین درگذر بود. بی قرار و بی تاب در آن سلول ۵/۱ ×۱ متر این طرف و آن طرف می شدم و هر از گاهی از سوراخ کوچک (دریچه) روی در، راهرو را نگاه می کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ! برای ما مشخص نبود. برای هیچ کس، هیچ کس!  صدای جیغ ها و ناله های جگرسوز رضوانه قطع نمی شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی رساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟! نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گفت‌وگوی بدون تعارف با رضوانه دباغ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 اعتراف به جلادی رضاشاه 🔹 «اسدالله علم» نخست‌وزیر، وزیر درباره و معتمد شاه در خاطراتش می‌نویسد: “روز وفات (شهادت) امام رضا(ع) همراه شاه به مشهد رفتیم. شاید مردم نزدیک به ۶۰ هزار نفر جمع شده بودند. خاطرم آمد در همین صحن سربازان رضاشاه مردم را که علیه رفع حجاب تظاهرات می‌کردند به مسلسل بستند و ۲۰۰ نفر را کشتند در سال ۱۳۱۴. همه می‌فهمند که او این عمل را برای کشور کرد. شاید ۲ هزار نفر هم کشته می‌شدند، چه اهمیتی داشت!” 📚 منبع: یادداشت‌های علم، جلد یک، ص ۱۹۴ نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻امام نامه بازرگان را پاره کرد! •┈••✾✾••┈• 🔹بازرگان نامه‌ای به امام نوشت که با بسم‌الله شروع نشده بود، به جای انقلاب اسلامی هم از لفظ انقلاب ایران استفاده کرده بود. امام در جا نامه را پاره کردند و فرمودند: بگویید به ایشان فلانی نامه را پاره کرد. چند بار من به شما بگویم که انقلاب، انقلاب اسلامی است. انقلاب در ایران کار نکرد، این اسلام بود که کار کرد. 📚حاشیه‌های مهم‌تر از متن، ص ۲۳۹ ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۵۰ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 چند ماه بعد از تهاجم عراق به منطقه هور و مفقود شدن علی هاشمی فرمانده سپاه ششم، به فرماندهی کل سپاه پیشنهاد دادیم فرماندهی سپاه ششم را به عهده احمد غلام پور بگذارد. زمانی که اوضاع قدری تثبیت شد، یک شب به اتفاق عباس صمدی نزد محسن رضایی در قرارگاهی در نزدیکی آبادان رفتیم. آن شب موضوع فرماندهی غلام پور را پیش کشیدم و گفتم از آنجا که ایشان از هرکس دیگر با سپاه ششم و نیروهای خوزستانی آشناتر است و کادر سپاه ششم و حتی یگانهای سازمانی این سپاه ایشان را می‌شناسند و قبول دارند، خواهش می‌کنیم ایشان با حفظ سمت، یعنی ضمن فرماندهی قرارگاه کربلا، فرمانده سپاه ششم هم باشد. محسن رضایی در همان ملاقات و همان شب پیشنهاد ما را پذیرفت و از روزهای بعد احمد غلام پور یکی، دو روز در هفته را در ستاد سپاه ششم حاضر می شد.     نوروز سال ۱۳۶۸ را من و عده ای از برادران در قرارگاه آغاز کردیم. آن زمان قرارگاه تاکتیکی سپاه ششم کنار جاده مرزی در سه راهی روستا و پاسگاه طَبُر قرار داشت. به آنجا، قرارگاه یا مقر شهید رمضانی هم می‌گفتند. بهار آن منطقه بسیار زیبا و دیدنی بود. اطراف و محوطه قرارگاه پوشیده از زمین‌های سبز بود. بچه ها صبح زود صبحانه را آماده کرده بودند تا آن را بیرون از سنگر و در زمینی سرسبز از محوطه قرارگاه صرف کنند. آن روز خیلی از بچه ها حاضر بودند؛ مثل حاج نعیم که مسئول اطلاعات بود. قبل از اینکه مشغول خوردن صبحانه بشوم به یاد شهدا افتادم. بی اختیار گریه ام گرفت. از جمع بچه ها دور شدم، اما فایده ای نداشت. دلم هوای علی هاشمی را کرده بود. اصلاً نمی‌توانستم آرام بگیرم. به بچه ها گفتم:"می‌خواهم به خطوط پدافندی سربزنم!" یکی دو نفر از جمله حاج نعیم با من همراه شدند. بچه ها متوجه شده بودند حالم خوب نیست. بعضی‌ها شوخی می‌کردند یا لطیفه می‌گفتند، اما فایده ای نداشت. همچنان که ماشین به طرف پیچ کوشک می رفت، یکی از بچه ها (شاید حاج نعیم) رادیوی ماشین را روشن کرد. خواننده ای با صدای حزین و سوزناک ترانه بار فراق را می‌خواند: بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم می روم و نمی رود ناقه به زیر محملم.... احساس کردم رادیو هم در این روز اول سال با من در غم فراق دوستان و برادران شهید و مفقودم همراه است. با شنیدن این ترانه یک دل سیر گریه کردم. آن روز گشتی در کل خط داشتیم. در جای جای منطقه حضور علی هاشمی را احساس می‌کردم. بچه هایی که همراهم بودند از گریه ام گریه شان گرفته بود. یکی یکی نام شهدا را می‌بردند و از خصوصیات تک تک شهدا می‌گفتند. در نیمه دوم فروردین ماه ۱۳۶۸ احتمال وقوع مجدد جنگ بیشتر شد. این بار احتمال می‌دادیم عراق با کمک آمریکا از طریق دریا هم اقدام کند. طی چند بازدید از سواحل دریا از آبادان، بندر امام و هندیجان تا بندر دیلم تمهیداتی پیش بینی و تدابیری اتخاذ شد. بیشتر این طرح ریزی ها را قرارگاه کربلا و سپاه ششم انجام می‌داد. از اوایل بهار خطوط پدافندی تا حدود زیادی مستحکم شده بود. تقریباً از پاسگاه طبر تا شمال هور سنگرهای بتنی روی سیل بند شهید باکری در شرق هور کار گذاشته شد. خطوط دفاعی نیز در منطقه عمومی بستان، شامل محیره، ساهندی، کسر، زوره، سعیدیه یا سیدیه و همین طور چزابه بازسازی شدند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پایان @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تعمیر وسایل احمد چلداوی 🔸باتوجه به سابقه برق کاری در اردوگاه بعضی وقت‌ها بعثی‌ها وسایل برقی‌شان را برای تعمیر پیش من می‌آوردند و من هم معمولاً می‌گفتم: بگید شعبان بیاد کمک، بدین ترتیب به بهانه کار، مدتی را با شعبان گپ می‌زدم. 🔸یک بار محمد، گروهبان چاق بعثی، که به جای عریف طارس، مسئول بندهای ۳ و ۴ شده بود یک کیسه حاوی قطعات بازشده یک اتوی برقی را به من داد و گفت این اتو خرابه، تعمیرش کن. من اجزای باز شده را دوباره سوار کردم و اتو بدون هیچ اشکالی شروع بکار کرد. البته خبر تعمیر اتو را به او ندادم بلکه چند روزی معطلش کردم تا بیشتر بیرون بیایم. وقتی که اتو را به نگهبان محمد دادم داشت از تعجب شاخ در می‌آورد. باورش نمی‌شد که اتو درست شده باشد. خیلی تشکر کرد و به یکی از نگهبان‌ها گفت: این اسیر ۱۵ دیناری برام سود آورده». 🔸 یکی دو بار دیگر هم جهت تعمیر آبگرمکن‌ها مرا بیرون آوردند که باز در هر مورد به روشی المان آبگرمکن‌ها را تعمیر می‌کردم. حتی در یکی دو مورد ترموستات اتوماتیک‌شان را هم باز و تعمیر کردم. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ موافق را دیدم که زیر پل‌ها را نگاه می‌کرد و می‌دوید. به ما رسید ایستاد. نگاهش چنان افسرده بود که قلبم را سوزاند. - دعا کنید ... دعا کنید با رفتن‌اش زمزمه ها بلند شد. انگار تازه بوی خطر را شنیده بودیم. کسی فریاد کشید: - شیمیایی ... شیمیایی ناباورانه دویدیم بیرون. چنگ انداختم به کوله ام و ماسکام را بیرون کشیدم. حواسم به محمود بود. به «نُه» نرسیده بودم که ماسک زده بود. رو ارتفاع ایستادم. گاز خاکستری رنگ به سنگینی رو زمین می‌نشست. صدای سرفه بچه ها بلند شد. آنها که گاز را بلیعده بودند دست و پا می‌زدند. دستمال‌ها را خیس می‌کردیم و به سر و صورتمان می‌کشیدیم. بادی می‌توانست گازها را با خود ببرد. در انتظار ایستادیم. پس کی راه می‌افتیم؟ .... چرا کمک نمی‌رسد؟ این سوالی بود که همه از هم می‌پرسیدند. جوابی برایش وجود نداشت. از گرما و ماسک رو صورتمان به تنگ آمده بودیم. حالت تهوع داشتیم. به سرم زد ماسک را بردارم و هوا را به نفس بکشم. چشمم افتاد به جوانی که سرفه امانش را بریده بود. صورتش به کبودی می‌زد. بعدها در اسارت دیدمش. حال و روز خوبی نداشت. (شهید) امیر عسگری بود. بالای سرش رفتم و برگشتم. امدادگرها دوره اش کرده بودند. چند نفر با ظرف‌های پر از آب از رودخانه سر رسیدند. آب می توانست گاز مانده را خنثی کند. با بارش گلوله بر سرمان هجوم بردیم به زیر پل‌ها. هوای مانده بوی سیر می‌داد. دلم آشوب شد. می ترسیدم ته مانده معده ام را بالا بیاورد. دست محمود را محکم فشردم. حال او بدتر از من بود. با آن حال تو چشم‌هایش هیچ چیز غیر عادی دیده نمی‌شد. تو دلم بهش آفرین گفتم. پانزده سال که سنی نبود. از خودم خجالت کشیدم چند برابر او سن داشتم. - حاجی وجود شما به بچه ها روحیه می.دهد... باور کنید راست می‌گویم .... می‌خواهید از تک تک‌شان بپرسیم؟ راست می‌گفت. آن را خودم هم درک کرده بودم. همان باعث ماندنم شده بود. دلم نمی‌خواست از کنارشان جنب بخورم حتی برای لحظه ای. - اینها عقل‌شان را از دست داده اند. این همه بمب میکوبند رو زمین که چه؟ ... ما را که نمی‌توانند بزنند. - این طوری می‌خواهند بکشندمان بیرون.. کور خوانده‌اند. - دوباره شیمیایی بزنند چه؟ - مگر شیمیایی بزنند...یعنی دوباره می‌زنند؟ ... هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که فریاد شیمیایی ... شیمیایی بلند شد. دویدیم بیرون. گاز خاکستری رنگ مثل مه غلیظی در حرکت بود. شیشه ماسک تیره شده بود. رو ارتفاع ایستادم. حال آدمی را داشتم که رو ابرها ایستاده باشد. ابری که خشک بود و جان می گرفت. حیرت زده نگاهش می‌کردم. شکل قاتل‌ها را داشت. از خون نمی‌ترسید. خون جلو چشمش را گرفته بود. هنوز گاز رو زمین نشست نکرده بود که رگبار گلوله محاصره مان کرد. دویدم به آن طرف جاده آسفالته همه بچه ها آنجا بودند. فرمان حرکت داده شده بود. زیر باران گلوله به ستون یک شدیم. هدف رسیدن به خرمشهر بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ حماسی و شور انگیز " پشتیبان " برای دلاور مردان هشت سال دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گرگ‌صفتان ساواک/۷ مرضیه دباغ (حدیدچی) ┄❅✾❅┄ 🔹 و استعینوا بالصبر و الصلوه  ساعت چهار صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می زدم... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف در سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که دو مأمور او را با بدنی مجروح و خونین، کشان کشان بر روی زمین می آوردند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین رها شده رضوانه جگر پاره من است. هر آن چه در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم. ساعت هفت صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور این که رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می شد، به هر چیز چنگ می زدم و سهمگین به در می کوفتم و فریاد می زدم، مرا هم ببرید! می خواهم پیش بچه ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل ها! جنایتکارها! و .... در همین حیث و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: و استعینوا بالصبر و الصلوه و انها لکبیره الاعلی الخاشعین، آب سردی بر این تنوره گر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می شد که گویی خدا خود سخن می گفت و خطابم قرار می داد و مرا به صبر و نماز فرا می خواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است... نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کسی جرأت نمی‌کند به شاه بگوید! 🔹 «اسدالله علم» در خاطراتش می‌نویسد: “چندی قبل فرمانده نیروی هوایی به من گفته بود به عرض برسانم «این همه خرید هواپیما را نمی‌تواند جذب کند، یعنی به این تناسب امکان تربیت پرسنل و خلبان نداریم و کیفیت کار آنها کم میشود». منتها جرأت نمی‌کند این مطلب را به شاه عرض کند، در صورتی که خودش شوهرخواهر شاه است. از من تقاضا کرده بود که یک وقتی به تناسب به عرض برسانم. من هم هرچه فکر کردم نمی توانستم عرض بکنم ...” 📚 منبع: یادداشت‌های علم، جلد چهارم، ص۲۰۹ (۱۶ مهر ۱۳۵۳) نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂