🍂 تصاویر بیرحمترین
شکنجهگران ساواک
🔸 کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک در طول ۷ سال فعالیت خود، متولی بازجویی، اخذ اعتراف و نیز شکنجه هزاران تن از مبارزین بود و در این طریق فجایعی بزرگ آفرید.
چهرههایی که در بالای این سطور میبینید، برای آنان که در روزگار مبارزه کارشان به «کمیته مشترک ضد خرابکاری »افتاده بود، بس آشنایند. اینان باز جویان وشکنجهگران کمیتهاند. هم آنان که در اوج قدرت مستانه پتک تفرعن را بر سروروی مبارزان میکوبیدند
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دوشنده اعظم!
🔹دکتر میلسپو، مشاور رئیس جمهور آمریکا که دو دوره رئیس کل اداره مالیه ایران بوده است، در مورد حکومت رضاشاه میگوید: میراث رضاشاه حکومتی فاسد، محصول فساد و برای فساد است. به طور کلی او کشور را دوشید؛ دهقانان، ایلات و کارگران را از پای درآورد و از زمینداران مالیات و عوارضی سنگین دریافت کرد.
📚تاریخ ایران مدرن، ص169
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈عضوشوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 قسمتی از دروغهای فرح پهلوی در مستند پخش شده از شبکه من و تو
آری تاریخ قضاوت خواهد کرد جنایات حکومت پهلوی درحق مردم را!
🔹چقدر ریلکس هم دروغ میگه
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈عضوشوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گونیهای سیر
✍ برگرفته از خاطره شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور
┄═❁●❁═┄
دوره غواصی را میگذارندیم. در آبهای سرد رودخانه کرخه. گاهی هم رود کارون.
سرما و رطوبت بدنمان را اذیت میکرد. خوردن گرمی بیتاثیر نبود. مانند خوردن سیر.
بچههای بهبهانی مرتب سیر میخوردند. حتی با صبحانه. همیشه گونیهای سیر کنار چادرهایشان ردیف شده بود.
به شوخی میگفتیم:
با این همه سیر خوردن، بمب شیمیایی حریف بچههای بهبهان نخواهد بود.
اما صد حیف!!!
گردان فجر بهبهان در عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی شلمچه بمباران شیمیایی شد. بیش از هفتاد نفر از نیروهایش مظلومانه سوختند. غرق تاول شدند و شهید شدند.
اما دریغا!!!
هیچ کجای کشور، صدای این مظلومیت را نشنید. هیچ کس این حماسه را نشناخت.
هیچ کس ایثار جانشین فرمانده گردان شجاعش، سردار شهید داوود دانایی را نفهمید. همان که ماسک خودش را به نیروی بسیجیاش بخشید. حتی چفیه مرطوبش را هم. غرق تاول شد و به شهادت رسید.
شاید اگر این گردان از نیروهای پایتخت نشین بود، اگر این فرمانده از آنها بود. امروز تمام ایران آن حماسه را بهیاد داشتند. ایثار فرماندهاش را باور داشتند. برایش فیلمها ساخته بودند.
یادمانها برپا کرده بودند. برایشان بارگاه ساخته بودند.
اما صد حیف که حتی در محل بمبارانشان هم یادمانی ندارند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#بهبهان
@defae_moghadas
🍂
🍂 شهید آوینی
با وضو ، رو به قبله
راوی: حاج سعید قاسمی
┄═❁●❁═┄
همکار شهید آوینی می گفت: آمدیم شروع کنیم پشت دستگاه برای ادیت کردن فیلم ها (روایت فتح) من نشسته بودم ؛ سید رفت بیرون وضو گرفت آمد ؛ آمدم کار کنم دوباره رفت بیرون وضو گرفت امد.. به او گفتم آقا سید وسواسی شدی؟
فهمید که من وضو نگرفتم و بدون وضو دارم به کار دست می زنم.
تو رو خدا امر به معروف و نهی از منکر را نگاه کنید؛ نشد که مستقیم به او بگوید پسر جان پاشو برو وضو بگیر ...
... درسته این ها فیلم هست و جسم مرده است ؛ ولی ما راجع به یک موضوعی داریم صحبت میکنیم که فلسفه ای داره ... مثل نماز خواندن باید وضو بگیریم. برای این که اذن دخول بدهند که اجازه بدهند برای شهدا کار کنیم و قلم بزنیم، فیلم بسازیم. باید وضو بگیریم. نمیشه همینطوری دست زد به کار.
تازه یک طوری نمی گوید که به او بر بخورد (دلش بشکند)
میز کارش هم حتما و بههر شکل باید رو به قبله باشد ؛ عین نماز خواندن ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#آوینی
@defae_moghadas
🍂
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلند میپرم اما، نه آن هوا که تویی
تمام طول خط از نقطۀ که پر شده است؟
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
ضمیرها بدل اسم اعظماند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی
طنین غلغله در روزگار میفکنم
اگر صدا برسانم به آن صدا که تویی
رها ز چون و چرا برون از این من و ما
کسی نشسته در آن سوی ماجرا که تویی
نهادم آینهای پیش روی آینهات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زدهای
نوشتهها که تویی نانوشتهها که تویی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #دلتنگی #منزوی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۲۳
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
بعد از گذران آن شب در ساختمان هلال احمر، یکی از برادران پاسدار که از دوستان برادرم بود و از حضور من مطلع شده بود، به دیدارم آمد و توسط ایشان به خانواده اطلاع داده شد.
مرحوم پدرم و مادرم از این خبر نتوانسته بودند تا صبح صبر کنند و همان نیمه های شب راه افتاده بودند. آنشب در محل تعیین شده بودم که دیدم والدینم وارد شدند. نقل آن لحظات بسیار سخت است و از جنس گفتن و درک کردن نیست. همان اندازه می دانم که خود را روی پای آنها افتاده دیدم. هر سه اشک می ریختیم و اشک ها فرصت نمی داد تا تصویر واضحی از هم داشته باشیم. چقدر در این سالها شکسته و خمیده شده بودند و خدا می داند این انتظار چه بلایی بر سر آنها آورده بود. ...و باز در آغوش آنها قرار گرفتم و هق هق با هم گریستیم.
با روشن شدن هوا عازم شهر محل سکونتمان شدیم. از چیزی که می دیدم تعجب کردم. همه همشهریانم سنگ تمام گذاشته بودند و همه در ورودی شهر اجتماع کرده و منتظر ورودم بودند. دود اسپند فضا را پر کرده بود و از چهره تک تک آنها قدردانی از یک رزمنده اسیر را می توانستم بخوانم.
پس از ورود به شهر، در پایگاه بسیج روی سقف یک ماشین کمپرسی همراه مردم بالا رفتم. در حالی که تعداد زیادی از مردم اطراف ماشین جمع شده بودند من را تا منزل همراهی کردند. تمام اقوام و بستگان دور و نزدیک در منزلمان تجمع کرده و بی صبرانه منتظر دیدار بودند. شور و حال عجیبی در آن لحظات به راه بود. جلوی در حیاط را چراغانی کرده و پارچه نوشته های خوش آمد نصب شده بود.
در آن لحظات که برای ما آخرین لحظات ماموریت دفاع مقدس در جنگ با صدام رقم میخورد، چقدر جای دوستان شهیدمان خالی بود.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پایان
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۳۵
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
از بچه ها شنیدم که تو ستاد هستیم. چشم چرخاندم. ستاد فرماندهی یکی از خانههای روستا بود. خانه ای بزرگ با اتاقهای زیاد. راهرویی که از وسط میگذشت ساختمان گلی را دو قسمت کرده بود. از اتاق آخر صدای خنده و جر و بحث به گوش میرسید. زل زدم به اتاق. به اتاق فرماندهی میماند. سربازها جلو درش پا میکوبیدند و تو میرفتند و بر میگشتند. نگاه کردم به بچه ها. سر به زیر داشتند. قنداق تفنگ حال آنها را هم جا آورده بود. پشت کشیدم به دیوار تا نزدیک امیر عسکری شوم، نتوانستم. صدای نفسهایش را که خفه و خش دار بود شنیدم. چند تا سرباز از تو اتاق فرماندهی دویدند بیرون. صورتهاشان به آدم کتک خورده ای میماند. یکهو دوره مان کردند. بعد کشیدندمان تو صف. پایکشان دنبالشان راه افتادیم به طرف حیاط. اتاق فرماندهی یکهو از صدا افتاد. زیر چشمی نگاهش کردم. نیم تنه های گنده افسرها زیر نور چراغ به سیاهی میزد. یکهو یکیشان فریاد کشید. انگار فحش میداد. از لابه لای حرفهایش اسم امام را شنیدم. یکهو غم تو دلم پر شد. انگار تازه فهمیده بودم که تو غربت هستم. آن هم چه غربتی! مثل مجسمه ها چیدندمان کنار دیوار. سرمای دیوار تا مغز استخوانم فرو رفت. تند پشت کندم. سرباز برگشت و مشت کوبید به سینه ام. چسبیدم به دیوار کاه گلی حیاط. به آغل گوسفندان میماند. کاههای خرد شده و تیز فرو رفتند تو پوست دون دون شدهام. جرأت نکردم جم بخورم. سرباز شروع کرد به قدم زدن. میرفت و بر میگشت. صدای پوتینهایش تو خلوتی حیاط میپیچید. به یاد صدای قدمهای زندانیان زندان کمیته افتادم. تو زیرزمین که راه میرفت تنم میلرزید. درد بی اختیار تو بیضههایم می پیچد. ضربات باتوم را حس میکردم. چشم هایم را بستم. آرامشی کوتاه پشت پلکهای ورم کرده ام خوابید. از خدا خواستم برای همیشه همان طور بمانم. با نزدیک شدن قدمهای سرباز هول چشم باز کردم. گردن کشید و تو صورتم زل زد. صورت کشیده اش به سنگ میماند. پر از خطهای بی روح و خشک. چشم دوختم به زمین. از کنارم گذشت.
- تو این سن به جلادها میماند ... خدا رحم کند.
چشم انداختم به چپ و راستم. همه بچه ها در خودشان فرو رفته بودند. چنان که برای لحظه ای فکر کردم مرده اند. کسی سرباز را صدا زد. سرباز مثل جن زدهها پا گذاشت به دویدن. هنوز داخل راهرو نشده بود که سربازی دیگر پا تو حیاط گذاشت. درست مثل قبلی قُلتشن. چنان قدم میزد که انگار زمین و آسمان را دو دستی گذاشته بودند جلویش. نگاههایش چپ چپ بود. داشت زهره چشم می گرفت. دوباره اتاق فرماندهی پر شد از صدا. چند تا سرباز دویدند تو حیاط. انگار که دنبالشان گذاشته باشند. ردیف شدند روبه روی ما. سیخ مثل مجسمه. کسی از داخل راهر فریاد زد:
- تیرباران ... تیرباران. یکهو خیس از عرق شدم. وجودم لرزید. نفسام بند آمد. چشمهایم از کاسه زد بیرون. گلویم چوب خشک شد. چانه ام شروع کرد به لرزیدن. قلبم با تمام قدرت مشت کوبید به قفسه سینه ام. انگار داشت میشکافت تا فرار کند. افکارم در هم ریخت. گفتم الان است
که مغزم پاشیده شود. رو دیوار کاه گلی یکهو تو دلم فریاد کشیدم
- چه ات شده پیرمرد؟ یعنی مرگ این قدر وحشتناک است؟ خجالت بکش .... خدا دارد نگاهت میکند. از آن بالا از تو آسمان. مگر تو داش اسدالله نیستی؟! چشمهایم را بستم. آرام شده بودم. اسم خدا آرامم میکرد. نفس ام را دادم بیرون. چانه ام را سفت کردم. کف پوتینهایم را محکم کردم. رو زمین زل زدم تو چشم سربازها.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂