🍂 آخرین برگ اسارت
•┈••✾✾••┈•
یاداشت آزاده سرافراز، حمیدرضا رضایی در صفحه اول قرآن اهدایی به اسرا.
این آزاده در توضیح این یاداشت چنین می نویسد:
✍ روز آزادی از اردوگاه تکریت ۱۱ به کلیه اسرای ایرانی یک جلد قرآن کریم هدیه میدادند، همان موقع در صفحه اول در اتوبوس این چند سطر را نوشتم. به تاریخ و امضای پائین سطر نگاه کنید و نوشته پائین مصحف شریف که نام صدام ملعون را نوشته اند.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حمل مجروح به قاطر
در مناطق صعب العبور کوهستانی
در دوران جنگ تحمیلی و نبرد با اشرار و تجربه طلبان (کومله؛ دمکرات،؛ رزگاری .... ) در جبهه کردستان؛ آذربایجان غربی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۳۸
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
بی هیچ دلیلی دنبال ساعت میگشتم.
- ساعت برای چهات است داش اسدالله. از حالا به بعد زمان و ساعت را بگذار کنار. اگر قرار باشد اسیر بمانی آبات میکند. فکرم برگشت به عراقیها.
- نکند میخواهند به دست و پایشان بیفتیم .... یا این که امام را فحش بدهیم ... کور خوانده اند.
مغزم سوت کشید. شقیقه هایم داغ کرد. دست تو جیب شلوارم کردم. نمیدانستم به دنبال چه میگشتم. آن فکر خوره جانم شده بود. تو گرداب وحشتناکی افتاده بودم. هلمان دادند به طرف راهرو. دستپاچه و لرزان پشت سر هم راه افتادیم. جلو در ورودی دستور ایست داده شد. قبل از آن که بایستم از لای در چوبی بیرون را نگاه کردم. به قبرستان تاریکی میماند. باد از لای در بوی خاک مرده تو میریخت.
- اللهم أشبع كلّ جائع.
- خدایا همه گرسنگان را سیر کن.
- خدایا اگر میخواهی زنده نگاهداری لقمه ای نان به ما بده.
اجازه نشستن صادر شد. مثل کیسه شن نیمه پر ولو شدیم رو زمین. زمین سرد بود. سرما چنگ انداخت به جانمان. زیر چشمی نگاه کردم به اتاق فرماندهی. یکهو در به شدت کوبیده شد به هم. راهرو تو تاریکی فرو رفت. از دو سربازی که نگهبانمان بودند یکی شان ماند. چاق بود و قد کوتاه. قدمهایش بر اثر بیخوابی کج می رفت. یک چشماش به ما بود و یک چشماش به در ورودی و اتاق فرماندهی. فکر کردم به دنبال چرت سرپایی ای میگردد.
زیاد پیش آمده بود سر پا چرت زده باشم. موقعی که مسئول نگهداری مواد غذایی تو آلمان بودم زمان دانشجوییم یا موقع خمیرگیری تو
سنگکی داداش عباس عجب حالی میداد؛ البته با شکم پر.
- آهای بچه خوابت نبرد. الانه که صبح بشه. هنوز خمیر آماده نیست. در حال چرت چند تا چشم می گفتم و مشت میکوبیدم به خمیر پف کرده.
با به خاطر آوردن نان سنگک نم دهانم بیشتر شد. دلم ضعف رفت. لرزم گرفت. بوی نان تازه پر شد تو مشامم. دیوانه ام کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛
🍂 نواهای ماندگار
مردم چرا پیمان پیغمبر شکستند..
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
3279378.mp3
5.45M
🍂 فضا از عطر تو غوغاست
میدانم که اینجایی
🔹با نوای
حاج صادق آهنگران
برای راهیان نور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 حسین خرازی
به نقل از پدر
•┈••✾✾••┈•
رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرماندههای ارتش و سپاه آمدند یکی یکی. امام جمعهی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر میزد بهش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس میفهمید من پدرش هستم، دست میانداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم میگفتم «چه میدونم والا! تا دوسال پیش که بسیجی بود. انگار حالاها فرمانده لشکر شده.» تو جبهه هم دیگر را میدیدیم. وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار باید میرفتم میدیدمش. نمیدیدمش، روزم شب نمیشد. مجروح شده بود. نگران اش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد «بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده.» خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه میکردم. او حرف میزد، من توی این فکر بودم «فرمانده لشکر؟ بی دست؟» یک نگه میکرد به من، یک نگاه به دستش، میخندید. میپرسم «درد داری؟» میگوید «نه زیاد.» - میخوای مسکن بهت بدم؟ - نه. میگیم «هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم میگویم «این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمیآد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 حسین موتور میراند و من پشت سرش نشسته بودم.
ناگهان وسط «تپههای ذلیجان» ایستاد.
پرسیدم: چی شد؟ چرا ایستادی؟
از موتور پیاده شد و گفت: تو بنشین جلو و رانندگی کن.
گفتم: چرا؟
گفت: احساس میکنم دچار غرور شدهام.
تعجب کردم، وسط دشت و تپههای ذلیجان، جایی که کسی ما را نمیدید، چگونه چنین احساسی پیدا کرده بود؟
وقتی متوجه تعجب من شد، در حالی که به تپه کوچک پشت سرمان اشاره میکرد، گفت: وقتی به آن تپه رسیدم کمی گاز دادم و از موتورسواری خودم لذت بردم. معلوم میشه دچار هوای نفس شدم؛ در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شدهایم.
تا مدتها سوار موتور نمیشد ...
🔸 شهید غلامحسین خزاعی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سخنرانی در
منزل همسایه
•┈••✾✾••┈•
یکی از آزادگان سرافراز و جانباز دفاع مقدس، محمدرضا کریم زاده هستند که مورد عکس خود نقل می کند:
✍ این جا که داشتم صحبت میکردم در منزل همسایه بود، آخه روز ورود محل ما پر از استقبال کننده بود و منزل ما کوچک ، بنابراین خانمها منزل ما رفتند و آقایان منزل همسایه.
تقریبا ۳۰ نفر بصورت فشرده نشسته بودند و من مختصری از لحظه اسارت و خاطرات گفتم ..... این ۳۰ نفر فامیل و همسایه و دوستان بودند ...ولی در دانشگاه که رفتم حدود ۳۰۰ نفر دانشجوی دختر و اساتید بودند و تریبون رسمی.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂