eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی 🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 خانه‌ای که بنیاد مهاجرین در بندرعباس به ما داده بود دو طبقه بود؛ طبقه پایین ما ساکن بودیم و طبقه بالا خاله‌ام مستقر بود. خاله‌ام همیشه پنجره اتاقش باز بود و معمولا در کنار پنجره می‌نشست تا خبری از پسرانش بیاورند. هر کسی هم که به او می‌گفت پسرت شهید شده قبول نمی‌کرد و می گفت: هیچ نشانه‌ای از شهادت او نیست. او تا آخر عمر منتظر بود. در حین جنگ هم دوتا از پسرعموهایم به نام‌های اسماعیل فرخی نژاد که از نیروهای شهید حاج قاسم سلیمانی بودند و پسر عموی دیگرم شهید منصور فرخی نژاد که از اعضای نیروی دریایی بودند به شهادت رسیدند. نیروهایی که از استان کرمان و هرمزگان به منطقه اعزام می‌شدند در قالب لشکر ثارالله کرمان به فرماندهی شهید حاج قاسم سلیمانی بودند. شهید اسماعیل فرخی نژاد هنگامی که به شهادت رسید فرماندهی یکی از گردان‌های لشکر ثارالله را بر عهده داشت. رابطه صمیمی با یکدیگر داشتند. چند بار بعد از شهادت او سردار دلها به منزل عمویم آمدند و با آنها همدردی کردند و از نزدیک مشکلاتشان را جویا شدند. 🔸 گویا خبر شهادت پسر عمویتان را هم خودتان از اخبار خواندید؟ بله. خبرها در زمان جنگ اینطوری بود که مثلا ما چقدر پیشروی کرده ایم؛ چه غنایمی را بدست آورده‌ایم؛ چه مناطقی را عراق اشغال کرده و بمباران کرده است؛ چند نفر شهید داشتیم و اسامی شهدا را می‌خواندیم. این روال خبرخوانی در مرکز و استان‌ها یکسان بود. بعضی از اخبار هم اطلاعیه‌های مربوط به داوطلبان جبهه و کمک‌های مردمی بود. هر روز باید اسامی شهدایی که در استان قرار است تشییع شود همراه با تصویر از رادیو و تلویزیون اعلام می‌کردیم. من خودم خبر شهادت هر دو پسر عموی شهیدم را خواندم . خیلی سخت بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
🍂 یکی از کارهای شیک و مجلسی رزمنده ها در جبهه، که رنگ و بوی آینده نگری و مستندسازی داشت، یادگار نوشته هایی بود که از همدیگر می گرفتند. هر کدام دفترچه ای جیبی دست می گرفت و چند سطری از دوستان نوربالا به یادگار نقش دفتر خود می کرد تا بعد از عملیات اثری از او داشته باشد و چون عتیقه‌ای ارزشمند در اواق و یادگارهای دفاع مقدس خود، سالها نگه دارد و وقت دلتنگی توتیای چشم کرده، خاطرات را نو کند. بر آنیم تا مواردی را که سرشار از پیام و نکته و طنز است، از نظر بگذرانیم و یادی از آن سالها کنیم و از حال و هوای آنروزها برای جوانانمان بگوئیم. همراه باشید ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ منبع: فرهنگ جبهه عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و چهارم یه چیزهایی در درونم احساس می‌کنم که بعد از مشاوره با همکلاسی ها فهمیدم بالغ شدم و معنای بلوغ را هم فهمیدم. اینو سال قبل همون خانم معلم بهم فهموند. رفتم پای تخته انشاء بخونم، توی صدام یه نوع شکست و دورگه ای مشهود شد. خانمه زد زیر خنده و با طعنه بهم گفت برو بنشین با این صدای زشتت مثل جوجه خروسها غیغی میکنی. بچه ها زدن زیر خنده و خیلی خجالت کشیدم، آخرین باری بود که پای تخته رفتم، تا آخرین سال تحصیل دیگه پای تخته نرفتم انشا بخونم و همیشه بهمین دلیل ۲ نمره از انشام کم می‌شد. آقام هم که حس کرد پسرها یکمی بزرگ شدن، سعید و مرا برد مغازه، شدیم شاگرد عطار. مغازه مون عطاری بود ولی همه چیزی توش پیدا می‌شد. از لیف و کیسه و میگوی خشک و تر و ماهی موتو گرفته تا فانوس و شمع و قرص کاشه کالمین و آکسار ووو. در این سالها چندین اتفاق و حادثه باعث شد زندگی خانواده و همچنین خودم در مسیری دیگه ایی حرکت کنه. مهمترین اتفاق، تغییر مکان مغازه مون بود، مغازه های آخر صفای ماهی فروشها را فروخته بودیم و سرقفلی یه مغازه که وسط خیابون اصلی بود را خریده بودیم. قیمت این مغازه بقدری گرون بود(فکر کنم ۴۸ هزارتومان بود) که سرقفلیه ۳ دهنه مغازه قبلی و همچنین تمام طلاهای مادرم و فرش زیر پامون را فروختیم. بعلت کسری، آقام مجبور شد منزل مسکونی را رهن بانک کند و ۵ هزار تومان وام بگیرد. دو سه تا چک برای ماه‌های آینده هم داد تا مبلغ کامل شد. مغازه جدید در بهترین نقطه بازار احمدآباد و لین یک بود و همیشه پررونق. دقیقا روبروی بازار میوه فروشها. یکی از دلائل شلوغی لین یک همین صفای میوه فروشهاست. از کله سحر تا نیمه های شب در حال تخلیه و بارگیری و خرید و فروش میوه و تره بار هستن. بازاری که مثل صفای ماهی فروشها با ایرانیت مسقف شده و بر خلاف صفای ماهی فروشها بجای مغازه، تخت هایی برای فروشندگان در نظر گرفته شده. این صفا خیلی طولانیه از لین یک تا لین ۹ امتداد داره و چندین کوچه و خیابون را شامل می‌شه. دوتا تخت اولی که روبروی مغازه ما هستن معمولا با هم دعوا میکنن، خصوصا فصل مرکبات. پرتقال های خیلی درشت لبنانی که دونه دونه توی کاغذ مخصوصی پیچیده شده میارن. تخت سمت چپی ۲ تا برادر خیلی زبروزرنگ هستن، پرتقال ها را از توی کاغذ درمیارن و بوسیله گونی کنفی مالش شون میدن، پرتقالها بسیار براق و دیدنی می‌شن. مشتریها از اینجور پرتقالها استقبال می‌کنن، تخت بغلی هم با فریاد به مردم میگه پرتقال تقلبی نخرید و دعوا شروع می‌شه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 طنز جبهه «سنگر قُلدرها» ۱ •┈••✾✾••┈• ابتدا از سنگر قُلدرها و حال و هوای آن براتون بگم تا اوضاع سنگر دستتون بیاد. چندتا بچه رزمنده شیطون و قلدر. هم تیپ هم. حرف گوش نکن و خودمختار. هرکدوم فرمانده‌ای بود برای خودش. فیلم سینمایی بود. هم خنده‌دار هم بزن‌بزن. البته موقع عملیات، شجاع و نترس. تیربارچی و آرپی‌جی‌زن. نمونه بهتون معرفی کنم. آقا سیف‌الله با شورت مامان‌دوز میومد تو جمع. - آقا سیف‌الله این چه وضعیه؟ - دلم می‌خواد. به شما چه. آقامحسن هندونه رو محکم میزد زمین. پخش و پلا می‌شد. مثل پیازی که با مشت روش کوبیده باشند. - آقامحسن این چه کاریه؟ - دلم می‌خواد. هرکی دوست داره بخوره. هرکی دوست نداره نخوره. هرکسی برای خودش حکومتی خودمختار داشت. رفتم توی سنگرشون. هوا خیلی گرم بود. دم‌کرده و سوزان. از زمین و هوا آتش می‌بارید. کارتونی رو کف سنگر پهن کرده بودند. روش آب ریخته بودند. خیس خیس شده بود. همه پیرهناشون رو بالا زده بودند. با شکم روی کارتون خیس دراز شده بودند. پرسیدم: - این چه کاریه آخه؟ - کولر آبیه. توهم بیا تا خنکت بشه. راوی: زنده‌یاد حاج حیدر رنگبست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ داغ می‌کردم. زنده به گور شده بودیم. آن هم کجا تو بیابانهای تکریت. هزار سال هم می‌ماندیم کسی بو نمی‌برد. - یعنی در همین جا کارم تمام خواهد شد. در همین آغل؟ اگر این طور است خدا کند خیلی زود تمام شود. دیگر زمانش رسیده برای هوا عوض کردن می‌بردنمان تو حیاط می چرخاندنمان و برمان می‌گرداندند. تو جامان، بیست دقیقه گردش، به یک چشم هم زدن می‌گذشت. باید دوباره چهار شبانه روز در انتظار آن بیست دقیقه می نشستیم. دل و روده ام خشک شده بود. غذا را خورده نخورده برمی‌گرداندم تو سطل. سطل سر ریز می‌شد تو آغل. همه خاموش نگاهش می‌کردیم. کسی سراغ سطل نمی‌آمد. به بویش عادت کرده بودیم. به نفس‌مان چسبیده بود. روز به روز ساکت تر می‌شدیم. چشمهای مکار نگهبانها جزء به جزء ما را وارسی می‌کردند. با آن حال ما پیروز بودیم. حتی اگر می‌مردیم. اسیری که غذا آورده بود خبر جابه جا شدنمان را داد. آن قدر تند و خفه حرف زد که فقط فهمیدیم از آنجا می‌برندمان. دوباره به جنب و جوش افتادیم. سرمان پر شد از فکرهای عجیب و غریب. جابه جایی در عین ترس. میتوانست امیدوارمان کند. - این اصلا با عقل جور در نمی آید ... حتما شایعه است. با این حرفم حسابی زدم تو ذوق بچه ها. دوباره سکوت شد. آن قدر که نگهبانها به صدا درآمدند. - آدم شده ایدها! حرف نگهبان پر بود از نیش.های زهرآلود. نگاه کردم به دیوار سمت راست. در آهنی تقویم‌مان را آنجا زده بودیم. خط ها را شمردم. دو ماه از ورودم به قلعه گذشته بود. با سر و صدا آمدند دنبالمان. در آهنی را زیر لگد گرفته بودند. خنده های تهوع آور نگهبان ها دیوانه مان کرده بود. بدم نمی آمد با آنها گلاویز شوم و کتک بزنم و کتک بخورم. ولی با کدام جان؟ جمع شدیم تو حیاط. آفتاب بیابان کورمان کرده بود. به موش کور می ماندیم. نگهبانها دوره مان کرده بودند. با خنده کابل را می‌کوبیدند رو سر و تن‌مان. جمع شدیم. تو هم هل‌مان دادند طرف آبشخورها. نشستم رو دیوار سیمانی‌اش. یکی از نگهبانها چپ چپ نگاهم کرد. بی توجه به نگاه‌هایش نفس عمیقی کشیدم. پشت کرد و رفت. دسته دیگر از اسیرها را از آغل‌شان کشیدند بیرون. چشمانشان چنان گود افتاده بود که دیده نمی‌شد. صورتشان به زردچوبه می‌ماند. لرزان قدم بر می‌داشتند. خیلی هاشان را می‌شناختم. نگذاشتند نزدیک ما شوند. ترس از ما همچنان تو وجود عراقی‌ها بود •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شاهد عینی خاطرات رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس حاج غلامرضا رمضانی از عملیات بی نظیر شهید غیور اصلی در روزهای نخست جنگ و عقب نشینی ارتش صدام تا بستان. بزودی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جبهه حق جبهه باطل ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یادش بخیر تازه به کلاس سوم ابتدایی رفته بودم. کتاب را که ورق می زدم تصویری برایم جلب توجه می‌کرد. تصویری از جدال خورشید و باد. همان تصویری که مرد پالتو پوشی را نشان می‌داد و باد و خورشید شرط بستند که کدام می تواند پالتو را از تن مرد بیرون بیاورد. باد هر چه با خشونت بر مرد می وزید او بیشتر مقاومت می کرد. باد موفق نشد ولی تابش بدون خشونت خورشید مرد را گرم کرد و تسلیم کرد و... و چقدر هویدا بود جدال باد و خورشید در اردوگاه های ایران و عراق. خورشیدی که آرام آرام راه را برای سرباز دشمن روشن کرد و شد سرباز اسلام و شلاق هایی که چون تندبادهای بی رحم، تن رنجور جوانان‌مان را نوازش داد و باطل بودنشان راه مقاومت را پیش رویشان قرار داد. 🔸 این کلیپ را ببینید ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6001428858639745173.mp3
2.18M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 حاج صادق آهنگران از خون پاک لاله رویان هویزه هویزه هویزه قربان شهیدانت اجرا : ۱۳۵۹ در جمع خانواده‌های شهدای هویزه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
اومدم بنویسم کیه که ندونه کی بودی و چه کردی به خودم اومدم و گفتم نه، بهتره بنویسم کسی نمی‌دونه کی بودی و چه‌ها کردی! قصه پرغصه ما بچه‌های جنگ همین است که نخواستیم شناخته بشیم و از کارهای کرده‌مون بگیم. از تمام زرق و برق‌های جبهه‌ای تنها یه مدال داشتیم که کسی به روی سینه‌مون نصب نکرده بود بلکه خودمون برای خودمون جور کرده بودیم مدال خوش‌نقش "گمنامی" صبح‌تان بخیر 👋 امروزتان پر امید 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
✍ ..بسمه تعالی ای دوست به یادگار گلی برایم بفرست گر گل نبود بوته خاری بفرست. در غریبی هر چه نالیدم کسی یادم نکرد در قفس جان دادم و صیاد آزادم نکرد. محمد حسن دادار اعزامی از دارج تقدیم به برادر عزیزم امروز بجز عشق شهادت به سرم نیست عکسم تو نگهدار که فردا اثرم نیست ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شاهد عینی عملیات غیوراصلی 1⃣ خاطرات غلامرضا رمضانی ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔹 مقدمه ۱  با شروع جنگ تحمیلی نیروهای صدام از چند محور به خوزستان حمله کردند ؛ یکی از محورهای مهم بستان و پس از آن سوسنگرد بود که لشکر ۹ زرهی بعثی با یک خیز سنگین ، سوسنگرد و حمیدیه را دور زد و وارد جاده حمیدیه-اهواز شد. مرکز خوزستان از سمت غرب در خطر جدی قرار داشت زیرا عمده نیروهای مدافع در خرمشهر و آبادان حضور داشتند و نکته نگران کننده تر اینجا بود که هیچ عارضه طبیعی که بتواند پیشروی سریع زرهی عراق را متوقف کند در مسیر وجود نداشت. ماوقع از طریق آیت الله بهشتی به اطلاع امام خمینی رسید و ایشان با ناراحتی از اوضاع اظهار داشتند: مگر جوانان اهوازی مرده اند که عراقی ها اهواز را بگیرند؟ این جمله امام به گوش نیروهای سپاه، بسیج و مدافعان ارتشی اهواز رسید و جوش و خروشی عجیب در میان آنان پدید آمد. مسئول آموزش سپاه اهواز که یک ارتشی با درجه سروانی به نام علی غیور اصلی بود، شبیخونی را طراحی کرده و آن را در اواخر ساعات شب ۹ مهرماه به اجرا در می آورد. غیور اصلی که اصالتی مشهدی داشت از تکاوران ویژه ارتش ایران به شمار می رفت که چندین مدال از مسابقات ارتش های جهان صید کرده و به علت تدین و تشرع به مبارزه با حکومت پهلوی برخاسته و قبل از انقلاب نیز حکم اعدامش صادر شده بود. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه «سنگر قُلدرها» ۲ •┈••✾✾••┈• 🔸 «ظرف غذا» وارد سنگرشون شدم. موقع گرفتن نهار بود. ظرف غذا نداشتند. سیف‌الله قوطی خالی جای فشنگ کلاشی رو برداشت. همون قوطی‌های مستطیلیِ رنگ زیتونی. کثیف و چرب و چیلی. مقداری خاک توش ریخت. چندبار خوب گرداند. با چفیه کثیفی پاکش کرد. پرسیدم: _ سیف‌الله داری چیکار می‌کنی؟ _ دارم ظرف غذا رو تمیز می‌کنم‌. _ یعنی حالا تمیزش کردی؟ _ خب آره. مگه چشه؟ بعد رفت از ماشین غذا توی همون قوطی کلاش برای سنگر قلدرها برنج و خورش گرفت. من هم مهمان بودم. چاره‌ای نداشتم. هم سفره‌شون شدم. بعداز غذا پرسیدم: _ ظرف غذاتون رو نمی‌شورین؟ _ نه بابا. همین جا گذاشته. دوباره موقع شام یه خورده خاک می‌زنیم و چفیه توش می‌کشیم. _ اینطوری مریض نمی‌شین؟ حالتون بد نمیشه؟ _ نه. مریضی کجا بود؟ حال بد یعنی چه؟ _ پس بهداشت، پهداشت چطور میشه؟ _ بهداشت؟ بهداشت مال خره! _ باز خداروشکر که مریض نمی‌شین با این وضع بهداشت. راوی: زنده‌یاد حاج حیدر رنگبست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و پنجم بغل صفای میوه، فرش فروشی لطفی که دنیای فرش دستی است. آجیل فروشی عباسی، دوتا برادری که بسیار سختکوش و اهل کار هستن. علی آقای عباسی را خیلی دوست دارم، یه جوان رشید و تنومند با سیبیل‌های آویخته و خیلی با مرام. یه تلفن عمومی همینجا کار گذاشتن. توی پیاده رویی که جای راه رفتن نداره، کیوسک تلفن برای چیه؟ سمت راست مغازه مون یه گاراژ متروکه است، تا همین چند سال پیش فعال بود. گاراژ دشتستانی، چند تا مغازه چوب فروشی و چوب بری هم داخلش بوده، حالا همه ی اینها و تمام صفای ماهی فروشها و مغازه های بیرونی متعلق به حاج رضا عباسی، عموی فریدون و فرهاد همسایه مون بود. حاج عباسی پولدارترین شخص در آبادان بود، املاک خیلی زیادی داشت، تازگی‌ها هم نمایندگی انحصاری تمام محصولات ژاپنی در ایران را گرفته بود. جدیدا رادیو و تلویزیونهای لامپی پیشرفت کردن و ژاپنی ها هم انواع و اقسام رادیو و تلویزیون را ساختن و روانه ی ایران کردن. داخل گاراژ دشتستانی چندتا مغازه متروکه هم بود، آقام ۳ تاش را برای انباری اجاره کرده بود و منم هر روز برای تکمیل اجناس مغازه توی گاراژ بالا و پائین‌ میرفتم. حاج عباسی یه پیره مرد را از سه ده برای نگهبانی این گاراژ آورده بود. تکیه کلامش یه بیت شعر بود؛ خوشبخت مائیم که خر نداریم از کاه و جوش خبر نداریم بعضی وقت‌ها آقام کرایه مغازه و انباری ها را به من می‌داد تا ببرم تحویل بدم. می‌گفت از حالا باید یاد بگیری با آدمهای ثروتمند و قدرتمند و کسانیکه ریشت پیششون گیره چه جوری رفتار کنی. اسم مغازه حاجی عباسی رادیو توانا بود، یه شاگرد الدنگی داشت که بدون هیچ دلیلی مزاحم می‌شد و نمی‌گذاشت مستقیما برم پیش حاجی. توی مغازه چندین ردیف یخچال و فریزر چیده شده بود. منم لابلای یخچال‌ها گمش می‌کردم و خودم را به میز حاج عباسی می‌رسوندم. معمولا حاجی وقتی منو با لباسهای آغشته به ادویه و نفس نفس زنان میدید به همون شاگرد الدنگ می‌گفت یه نوشابه برام باز کنه. شاگرده یه بار هم پررویی کرد و اومد دم مغازه به آقام گفت یه پولی بهش بده که هر ماه مزاحم من نشه، آقام یه اردنگی بهش زد و گفت خود حاجی که صاحاب ماله هیچی نمیگه تو که شاگردی داری تکبر بخرج میدی!!! •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای خیبر خیبر یاصهیون 🔸 با مداحی مهدی رسولی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ از بازگشت به اردوگاه تکریت حرف می‌زدند. نگهبانی به ضربه لگد در آغلی را که در انتهای حیاط بود باز کرد. کسی از آن بیرون نیامد. فکرم رفت به اردوگاه و آسایشگاه. بوی گند غیر قابل تحملی پر شد تو حیاط. نگهبانها دیگر از اردوگاه حرف نمی‌زدند. قوز کردم. نه قدرت تکان خوردن داشتم و نه میل داشتم که تکان بخورم. انگار زندگی موش‌وارمان باید ادامه پیدا می‌کرد. در یکی از آغل ها باز شد. چند نفر اسیر خمیده زدند بیرون. - برمی گردیم اردوگاه ... همه با هم ... نشنیدی از تکریت حرف می‌زدند؟ این را یکی از آن اسیرهای تازه وارد گفت. صدایش به پیرمردها می ماند. سنی نداشت. شاید بیست و سه چهار سال. نگهبانی که پشت سرشان بود فریاد کشید نفهمیدم چه گفت. اسیرها جمع شدند تو هم. چشم‌هایشان از ترس گشاده شده بود. یکی از بچه ها زیر لب گفت - تکریت بی تکریت .... گورمان همین جا است. گله وار راندنمان طرف آغلی که نگهبان به ضربه لگد بازش کرده بود. همه را تو همان آغل جا دادند. با آن که غصه ام گرفته بود؛ ته دلم خوشحال بودم. هفتاد و چهار نفرمان مثل هم بودیم. دل و دهانمان یک چیز می‌گفت. جاسوس و منافق بینمان نبود. بدون آنها اسارت سختی ای نداشت. سه ماه بعد صبح زود شایعه‌ای پچ پچکنان بین اسیرها پیچید - قرار است ببرندمان ... خودم شنیدم ... نگهبان گفت .. کجا .....نگفت. در آن چند ماه شایعه رفتن زیاد شنیده بودم. با آن حال به انتظار نشستم. گوش به زنگ و چشم به دریچه، ساعت ده صبح کلید انداختند به قفل. صدای خشک قفل گوشت تن‌ام را ریز ریز کرد. از جا کنده شدیم و سیخ ایستادیم. در محکم کوبیده شد به دیوار. نگهبان ها ریختند داخل آغل. یک دستشان به دماغ و دهانشان بود. ابروهاشان گره خورده بود به هم. کابل و باتوم را به ساق پای بچه هایی که جلو ایستاده بودند کوبیدند. بعد خنده کنان هی کردنمان بیرون. دو روز بود که بیرون نرفته بودیم. با فریاد نگهبانها ساک‌هایمان را گرفتیم رو شانه‌هایمان. جلو در ورودی قلعه به صف شدیم. همه بهت زده به هم نگاه می‌کردیم. شایعه رفتن به اردوگاه تکریت بود. با فرمان نگهبانها راه افتادیم. چشمم به بندها و آسایشگاه ها بود. به مرده شورخانه های پر از مرده می‌ماندند. با آن حال بدم نمی‌آمد به بند سه، آسایشگاه نه، سری بزنم. نزدیک سیم خاردار دستور توقف دادند. ساک به دوش پشت به اردوگاه سر پا ماندیم. چند دستگاه اتوبوس آن طرف سیم خاردار پارک شده بود. بچه ها افتادند به زمزمه. هر کس چیزی می‌گفت. حتما صلیب سرخ جایمان را فهمیده... می‌خواهند مخفی مان کنند. - صلیب سرخ کجا بود؟ .... دلت خوش است‌ها! - پس کجا می‌برندمان؟ - خدا می‌داند ... آن طرف را نگاه کن ..... به طرفی که مرد می‌گفت نگاه کردم. دو دسته اسیر از طرف بندها به طرف ما سرازیر شده بودند. ساک به دوش و آماده. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دیدم داره در بدر دنبال سربند یا زهرا می‌گرده، بهش گوشزد کردم که همه سربندها برای ما مقدس هستند... سید میرحسین گفت: "درست میگی، آفرین، اما بدان که هر کسی به فراخور حال و دلش... ما سادات، عاشق مادرمان حضرت فاطمه الزهرا(س) هستیم من دیشب خواب عجیبی دیدم، آقا امام زمان(عج) باشال سبز رنگی به گردن، سربند یا زهرا(س) را بسته به پیشانی ام و بهم گفتند: سلام من را به همرزمانت برسان، بگو قدر خودشان را بدانند" شهید سید حسین شبستانی شهادت: کربلای ۴ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂