eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 تأثیر شکست نظامی و یا سقوط یک شهر عراق بر روحیۀ نظامی‌ها در مقایسه با محرومیت آنها از مرخصی نوبتی بسیار ناچیز بود. با اینکه می‌توانستم نیاز یک ماهه دارو را یکباره تأمین کنم هربار به بهانه تمام شدن دارو به خانقین می‌رفتم و ساعاتی را با دوستان و همکارانم در درمانگاه و یا بیمارستان الجمهوری به سیر و سیاحت در بازارها می‌پرداختیم. دنیای شهر با دنیای خاکی که ما در آن به سر می بردیم مغایر بود. دنیای ما دنیای امر و نهی ها، چهره های غبار گرفته، هشدارهای مکرر هجوم مارها و موشها و زیر نظر گرفتن حرکت های مشکوک بود. اما دنیای شهر پر بود از شور و حرارت، تنوع و آرامش نسبی... وقتی زنی را می دیدم گویی که با حوریان و ملائک روبه رو می‌شدم اما خوشبختانه در محیطی رشد کرده بودم که می توانستم خودم را کنترل کنم. طبیعی است بسیاری از نظامیان نیز وضعیتی مشابه من داشتند. وقتی یک مرد متأهل از همسرش دور است، غرایز جنسی و انگیزه های طبیعی او برای گرایش به سمت جنس مخالف در جسم و جانش غلیان پیدا می‌کند در این حال بر سر دو راهی اطاعت از فرمان خدا و وسوسه های شیطان قرار می‌گیرد. خدا را سپاس می‌گویم که در جدال با هواهای نفسانی به پیروزی دست یافته و در ردیف تقواپیشگان قرار گرفتم که رستگاری از آن کسی است که پیرو تقواست......... در اکتبر ۱۹۸۱، لشکر شش زرهی از منطقه شمالی به منطقة انتقال یافت و جای آن را لشکر نه زرهی گرفت که در نبردهای منطقه جنوبی در آغاز جنگ به طور کامل از پا درآمده بود. سربازان در تانکها و زره پوش ها کف می‌زدند و آواز میخواندند، برای همین در حالی که افراد لشکر شش بر خلاف افراد لشکر نه ناراحت بودند، گویی که به کام مرگ می روند. با استقرار لشکر نه در منطقه جبهه شمالی به دو منطقه تقسیم شد. منطقه نخست که از شمال سرپل ذهاب به جنوب منطقه امام حسن امتداد یافته بود تحت کنترل فرماندهی لشکر نه در آمد. منطقه بعدی که از امام حسن به جنوب گیلان غرب امتداد می یافت تحت کنترل لشکر هفت در آمد. تیپ ما نیز تابع فرماندهی لشکر هفت گردید.. در آن ماه، درخواست کردم به عنوان یک پزشک دایمی (کادر) در ارتش خدمت کنم. علت این امر عشق و علاقه به خدمت در ارتش نبود، بلکه می خواستم از این طریق از جبهه خلاص شوم. از امتیازات آن معافیت از جبهه در مقابل یک سال خدمت دوره ای در درمانگاه نظامی بود. این نوع خدمت در ارتش دو سال و در بیمارستانهای غیرنظامی فقط یک سال ادامه می یابد. علاوه بر این خدمت در خطوط مقدم جبهه مختص پزشکان وظیفه بود. هنگامی که علت این امر از راجی تکریتی مدیر امور پزشکی ارتش عراق سؤال شد پاسخ داد که حاضر نیست کادرهای ارتش را به قربانگاه بفرستد. به همین جهت، مقرر شد پزشکان وظیفه در خطوط مقدم خدمت کنند. در پناهگاه های پر از موش بخوابند و از امتیازاتی که افسران از آن برخوردار بودند، محروم باشند! در حالی که پزشکان کادر در پشت جبهه خدمت میکردند، از شرایط زیست بهتری برخوردار بودند و از کمکهای مالی، مسکن، اتومبیل و دیگر تسهیلات نیز بهره مند می‌شدند. خدمت در ارتش و در شرایط جنگی برای پزشکی که فقط کادر باشد خدمت ایده آلی است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لبخند زیبای شهید محمد رضا حقیقی هنگام خاکسپاری وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمد رضا حقیقی آمده بودند تمام شد ، پیکر شهید به آرامی از داخل تابوت درون قبر قرار داده شد. لحظاتی بعد محمد رضا آرام تر از همیشه درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!» او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره ی پاک،آرام ونورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بودکه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود ، درحال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است. عموی او می گفت: ابتدا خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال باز شدن بود و گونه های او گل می انداخت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مردم یک صدا فریاد زدند: «جنگ جنگ تا پیروزی» باغ بهشت به قدری شلوغ بود که دیگر نمی‌شد تکان خورد. نفسم بالا نمی آمد. گفتم: «مادر، حالم خیلی بده.» مادر دستم را گرفت و هر طور بود راهی باز کرد و به طرف گلزار شهدا رفتیم. زیر درختی نشستیم مادر بطری آبی همراه داشت؛ مشتی آب توی دستش ریخت و صورتم را با آب شست. صدای علی آقا از توی بلندگو پخش می‌شد: خدا را شکر می‌کنم برادرم به دست دشمنان خدا شهید شد نه به دست دوستان دروغین خدا. امیر با چهار ماه جبهه رفتن گوی سبقت را از ما ربود. نسیم خنکی می‌وزید. زیر درخت بیدی نشسته بودم. مادر آن دوروبر می‌چرخید و روی قبرها می‌نشست و فاتحه می خواند. کمی بعد، صدای بلندگو قطع شد. مادر کنارم آمد و گفت: «فکر کنم دارن نماز میخونن. تو همینجا بشین من می‌رم نماز می‌خونم و بر می گردم.» کمی بعد از اینکه مادر رفت، صدای جمعیت بلند شد: "برای دفن شهدا مهدی بیا، مهدی بیا" تابوت امیر روی دست سربازان به حرکت درآمد، مردم به دنبال تابوت می‌دویدند. از جایم بلند شدم و به جمعیت چشم دوختم. علی آقا و حاج صادق آن جلو بودند؛ زیر تابوت. تا خواستم جلو بروم، اطرافم پر شد از مردمی که «لا اله الا الله گویان» از همه طرف می دویدند. بین جمعیت گیر کردم. نه راهی به جلو بود و نه می‌شد به عقب برگشت. به هر جا که نگاه می‌کردم، زنان و مردانی بودند که به طرف تابوت می‌دویدند و فریاد می‌زدند این گل پرپر از کجا آمده از سفر کرببلا آمده این گل پرپر ماست هدیه به رهبر ماست.... گرما و ازدحام جمعیت عرصه را برایم تنگ می‌کرد. از ضعف، نفسم بالا نمی آمد و دست و پایم می‌لرزید. از اینکه فکر می‌کردم امیر توی آن تابوت است حال بدی داشتم. انگار دنیا به آخر رسیده بود. انگار کسی داشت مرا به طرف گور می‌برد. نمی‌دانم چطور آن حس و حال را بیان کنم اما می‌دانم در آن لحظات همه چیزهای اطرافم سیاه مرده بی حرکت و غم آلود بود. دنیا جلوی چشمم خوار شده بود. هیچ چیز برایم مهم نبود، هیچ چیز برایم ارزشی نداشت. مردم بی توجه به اطراف به جلو می‌دویدند و مرا به یاد روز قیامت می انداختند. پیرمردی بسیجی با گلاب پاشی استیل که به کولش بسته بود سرورویمان را با گلاب می‌شست. آفتاب عمود و تیز می تابید و زمین را کباب می‌کرد. آسمان بی ابر و صاف و گرم بود. باغ بهشت با همۀ جمعیتی که در آن بود، تنها و غمگین و دلهره آور بود. صداها در هم گم شده بود و از آن همه جمعیت صدایی به گوش نمی رسید؛ نه پرنده ای، نه صدای خوشی، نه نسیمی. امیر آزاد و رها و سبک بال رفته بود و ماتم همه جا را فراگرفته بود. روی قبری نشستم؛ سنگ قبر قدیمی بود و خاکی رنگ. نوشته هایش بر اثر فرسایش باد و باران از بین رفته بود. درخت کاج کهن سالی که روی قبر سایه انداخته بود چهل پنجاه ساله می نمود. برگهای سوزنی اش از بی آبی و گرما تیره و کدر بود. زیر سایه کاج نشستم و فکرهای درهم و برهم سرم را پر کرد. حتماً چند ساعتی گذشته بود که جمعیت مثل تکه های ابر از هم جدا شدند و هر یک به طرفی رفتند. حرارت کشنده آفتاب موج بر می داشت و از روی قبرها مثل بخار بالا میرفت. اتوبوسها با درهای باز به صف ایستاده بودند و مردم به طرف آنها می‌دویدند. خودم را به یکی از آنها رساندم. روح مهربان و صمیمی امیر را حس می‌کردم که لبخندزنان بالای سرم پرواز می‌کرد. سوار اتوبوسی شدم که بوی گلاب میداد. زنهای چادر مشکی داخل اتوبوس به روح پاک شهدا بی بهانه و با بهانه، صلوات می فرستادند. ردیف دوم کنار زنی جای خالی بود. نشستم. سرم گیج می رفت دلم میخواست بخوابم. چشم هایم را روی هم گذاشتم گفتم: «امیر خدا حافظ!» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شهر خونین جامگان 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران فیلمی خاطره برانگیز از عملیات بیت المقدس و خرمشهر و حال و هوای رزمندگان اسلام شهر خونین جامگان تربت آزادگان عاشقان کربلا در رهت جان باختند سوی خاک اقدست رخش همت تاختند تا رهایت از کف دشمن دین ساختند یاد آن رزمندگان، نقش تاریخ زمان ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲۹ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 در همان زمان کمک‌های نقدی که از سوی مردم به مقام معظم رهبری می رسید در اختیار ما می نهادند و ما آن را به ستاد جنگهای نامنظم می‌دادیم. جنگ روند خود را بدین صورت ادامه داد. مردم شهر اهواز و مردم دیگر شهرها که برای کمک می آمدند، در کنار نیروهای سپاهی و بسیجی و ارتشی وارد کارزار می‌شدند و از سقوط شهر اهواز و سر انجام بیرون راندن دشمن از سرزمین اسلامی فداکارانه تلاش کرده و خوشبختانه آن سختی‌ها و کمبودهای تعلیماتی و تدارکاتی جبران گردید و دشمن تاب مقاومت در برابر ملتی کار آزموده و انقلابی را کاملاً از دست داد و با رهبری امام(ره) و با خون شهداء به ویژه نیروهای جنگ های نامنظم و فرمانده قدرتمندش، یعنی شهید دکتر مصطفی چمران پیروزی حاصل گردید . عبدالواحد عباسی، شاعر انقلاب اسلامی مسؤول آموزش و پرورش ناحیه یک اهواز درباره شهید دکتر چمران و نیروهای جنگ های نامنظم می گوید: زمان آغاز جنگ من در اداره آموزش و پرورش سوسنگرد مسؤول بودم و بعد که جنگ ابعاد خطرناک تری پیدا کرد ما به آموزش و پرورش اهواز آمدیم و ساختمان اداره کل آموزش و پرورش استان در فلکه ساعت مستقر بودیم. من آوازه و شهرت دکتر شهید مصطفی چمران را می دانستم و شنیده بودم. من نه تنها شاعر انقلاب اسلامی بودم بلکه از رزمندگان نیروهای مردمی بودم و دائم از سوی مسؤولان برای تبلیغ می‌رفتم و مردم را به شرکت و دفاع از انقلاب اسلامی دعوت می‌کردم. فعالیتهای من برای مردم و دست اندرکاران جنگ مشهود بود. اهواز در همان روزهای اوّل جنگ در معرض خطر سقوط بود. بچه های شهر اهواز وجوانان رزمنده آن که در رأس آنان برادر عزیز حاج علی شمخانی و استوار ارتشی «غیور اصلی» بودند، توانسته بودند با کمک رزمندگان حمیدیه به فرماندهی علی هاشمی لشکر ۹ زرهی عراق را در شب نهم مهر ماه ۵۹ با یورش سهمگین متلاشی کنند و شهر اهواز را از سقوط صد در صد نجات دهند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خدایا "ما را پاکیزه بپذیر" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 حاج آقای شب زنده دار حجت الاسلام رحمان سلطانی •┈••✾○✾••┈• لابد خیلی وقتا شنیدید بسیجیا عاشق چتر منور بودند. کی این حرفارو بهتون گفته؟ بُهتونه بابا. میگن هر وقت دشمن منور می‌نداخت بچه ها دنبالش می دویدند و بعنوان یادگاری و سوغات جبهه تو ایام مرخصی به خونواده هاشون هدیه می دادند. حالا ولش کن اصلا به من چی! هنوز بدون سلاح و مهمّات بودم و هر آن احتمال داشت ما رو برای عملیات حرکت بدن. نوبرش بود که با دست خالی می‌رفتیم با کماندوهای گارد ریاست جمهوری بجنگیم. یه شب برای پیدا کردن اسلحه و مهمات از سنگر زدم بیرون و گشتی تو مقر زدم. چشمم به چند تا تانک غنیمتی خورد که تو محوطه بودند. قبلا هم سابقه داشت یه همچین جاهایی اسلحه و مهمات پیدا کنم. باید شانسمو امتحان می‌کردم. از یکی از تانکا رفتم بالا و از دریچه پریدم پایین. داخل تاریک بود و چیزی پیدا نبود. به زحمت و مثل کورا همه جا رو با دستم وارسی کردم تا اینکه به یه اسحله خوردم، آره یه کلاش بود. ورش داشتمو اومدم بیرون. تو مقر هم فشنگ و نارنجک زیاد بود. مقداری فشنگ و نارنجک و وسایل مربوطه رو جور کردم. حالا دیگه روحانی گردان مسلح شده بود. - همه برید کنار. دیگه باکم از ماهر عبدالرشید و عدنان خیرالله هم نبود. مدیونی اگه فک می کنی پیاز داغشو زیاد می کنم. دشمن بی هدف چند تا منور انداخت. یکی‌شون چشمک زنان داشت نزدیکیای من میومد پایین. اولش بیخیال شدم و راهمو کشیدم و رفتم، ولی یه چیزی منو وسوسه کرد. داشت نزدیک و نزدیکتر می شد. انگار می گفت حاجی بیا من اینجام. بی اراده دنبالش راه افتادم. من می رفتم و اونم عشوه میومد و سوار بر باد سلانه سلانه هی دور می‌شد. لامصب وایسا دیگه. تا آخرش پنجا متری تلپی افتاد زمین و گرفتمش. - کجا داشتی درمی رفتی با معرفت؟ حالا جدا کردن چتر از قسمت فلزیش کار حضرت فیل بود. نه سرنیزه و نه انبر دستی. با چه زحمتی تونستم جداش کنم که نگو. نوک انگشتام سوخت. حالا دیگه با دست کاملا پر ، شاد و شنگول انگار یه تانکو غنیمت گرفته بودم راه افتادم سمت سنگرم . - خب حالا کدوم سنگر بود؟ کجا بود. کدوماشون بود. برقام که همشون خاموشن. کدوم برق! اونم نزدیک خط ؟ همون چراغای دستی تو سنگرا منظورمه دیگه. - ای داد بیداد. سنگرها همه شبیه همند کهه. از کی بپرسم! همه خوابن. انگار فقط حاج آقا خیر سرش رفته بود تهجد و شب زنده داری! تازه اگه کسی منو می دید نمی گفت حاجی این نیمه شب داری چکار می کنی؟ هر سنگری که سرک می کشیدم، بچه های گروهان ما نبود. خجالتم می کشیدم بپرسم. با خودم گفتم بکش، این سزای نافرمانی و راه افتادن دنبال یه چتر منوره. ناسلامتی تو روحانی گردان هستی و باید به دیگران یاد بدی نه اینکه مثل بچه ها نصفه شب دنبال یک چتر بدوی. اگر شهید یا زخمی می شدی، اون وقت تکلیفت چه بود؟ لابد منتظر بودی چهل تا حوری با هم بیان و تا دم در بهشت تمشیتت بکنن. واقعا هم از یه روحانی که تبلیغ و عمامه را بهانه قرار داده تا به عملیات برسه بیشتر از اینم انتظار نمی رفت، با خودم می گفتم علامه دهرم بشی، بسیجی هستی و عاشق چتر منور! بالاخره با هر زحمتی بود سنگرمو پیدا کردم و با اسلحه ایی که تو دستم داشتم و چتر منور، وارد سنگر شدم. بچه ها بعضی خواب بودند و بعضیم بیدار و به سرنوشت خودشونو و عملیات فِک می کردند. حالا اون طفلکیا لابد پیش خودشون می گفتند - عجب حاج آقای عابد و زاهدی داریم. رفته بیرون رو خاکا نماز شبشو خونده که ریا نشه. آخه کی فک می کرد من در تعقیب و گریز چتر رؤیایی ام بودم. رفتم یواشکی خوابیدم و انگشتامو که سوخته بود رو فوت می‌کردم. •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 از آنجایی که من و دیگر همکاران وظیفه از این امتیازات بی خبر بودیم، درخواست خدمت داوطلبانه در ارتش را مطرح کردیم وقتی فرماندهی ارتش با کثرت متقاضیان روبه رو گردید، شرط جلب موافقت وزیر بهداری را قبل از اینکه طرح درخواست داوطلبی را وضع کند، مطرح کرد. بدیهی است که این درخواستها پذیرفته نمی شد زیرا وزیر نمی توانست با از دست دادن دهها پزشک نظام خدمات درمانی عراق را مختل سازد. با این همه با درخواست من موافقت شد چرا که قبل از تعیین ضوابط فوق الذکر اعلام داوطلبی کرده بودم. همچنین در شرایط جنگ از شدت تأکید بر لزوم گرایش نظامیان به حزب بعث کاسته شد و زمینه پذیرش افرادی که عضو و طرفدار حرکتهای سیاسی مخالف نبودند فراهم گردید، خوشبختانه این مسئله شامل حال من نیز شد. بعد از این تقاضا باید در چارچوب تشریفات عادی پرسشنامه مخصوص ضد اطلاعات را پر میکردم و متعهد می‌شدم که در صورت اثبات خلاف گفته هایم مورد تنبیه قرار گیرم. برای اثبات سلامتی جسمانی و عقلانی در آوریل ۱۹۸۲ مورد معاینه دقیق پزشکی قرار گرفتم. هنوز مراحل خدمت داوطلبی طی نشده بود که اسیر شدم و به ایران آمدم.. طی ماه اکتبر، قرارگاه گردان ما دوبار مورد حمله توپخانه قرار گرفت. که در یکی از دفعات شدید و خطرناک بود ناگهان و بدون هشدار قبلی توپخانه ایران به غرش درآمد. از صدای پرتاب گلوله دریافتیم که مسیر گلوله ها به سوی ما نشانه گیری شده است. بالاخره اولین گلوله توپ در وسط قرارگاه گردان منفجر گردید، همه به سمت پناهگاه ها دویدیم. گلوله باران همچنان ادامه می یافت. دو یا سه نفر مجروح شدند و من بلافاصله برای درمان آنها به واحد سیار پزشکی احضار شدم. شهادتین را خواندم و توکلت علی الله گویان از پناهگاه مقاوم به سمت واحد سیار که از استحکامات چندانی برخوردار نبود، دویدم. مجروحان را مورد درمان قرار دادم. یک گلوله توپ به دیوار پشتی آشپزخانه اصابت کرده و عده ای سرباز مجروح شدند. گلوله باران نیم ساعت طول کشید. افرادی که در بطن حادثه بودند لحظات سخت و بحرانی را پشت سر گذاشتند. صدای دهشتناک گلوله قبل از اصابت به هدف، گوشها را آزار می داد و قلبها را به تپش وا می داشت تا اینکه این آتش متوقف شد. نتیجه این گلوله باران فقط شش مجروح بود و آرامش در منطقه حاکم شد. چند روز بعد، دوباره یک گلوله دودزا به یکی از مواضع قرارگاه اصابت کرد. پرتاب این گلوله هشدار خطرناکی بود. این قبیل گلوله ها برای تعیین هدف استفاده می‌شد و احتمال داشت در آینده گلوله های دیگری نیز فرود آید. با بارش گلوله های بعدی این احتمال به یقین تبدیل شد. نظامیان سراسیمه به سنگرهای مقاوم پناه بردند و خوشبختانه خسارات جانی و مالی به بار نیامد. به طور معمول از خسارات ناشی از حملات توپخانه برای رهایی از تاوان تجهیزات به هدر رفته و یا گم شده استفاده می شد. برای مثال وقتی سنگر سربازی مورد اصابت گلوله توپ و یا خمپاره قرار می‌گرفت، در بیلان خسارات روزانه اسامی ،تجهیزات، دستگاه ها و سلاح های متعددی را که پیشتر آسیب دیده و غیر قابل تعمیر شده بود به ثبت می رسید. خسارات گاهی شامل چند دستگاه تلفن نیز می شد. معلوم نبود این تعداد تلفن چگونه و به چه دلیلی به یک سنگر انتقال یافته بود. این روش در تمامی واحدهای ارتش اعمال می‌شد تا از تشکیل جلسات بازجویی و نوشتن استشهاد نامه‌هایی که در نوع خود مسئله ساز بود، جلوگیری کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 ماشین به حرکت درآمد و صدای صلواتها بلندتر شد. از پشت شیشه به جمعیتی که دور قبر حلقه زده بودند خیره شدم. چشم بستم. دوباره باز کردم چشم بستم و زیر لب گفتم: «خداحافظ. امیر جان، ببخشید، من که برای تو کاری نکردم اما شفاعت یادت نره.» ظهر بود و خانه پُر از مهمان. حالم به هم میخورد. اما خودم را کنترل می‌کردم. خجالت می‌کشیدم بین آن همه زن و مرد دم به دقیقه به سمت دستشویی بروم. نه می‌توانستم بلند شوم و کمک کنم، نه حال و روزم طوری بود که یک جا بنشینم توی اتاق خوابی که پنجره اش به کوچه باز می‌شد. چادرم را روی صورتم کشیده و خوابیده بودم. چند زن هم توی اتاق بودند، یکی از زنها گفت: دیدی علی آقا دکمه لباس امیر رو کند؟» زن جواب داد: «نه، ندیدم. چرا؟» میگن دکمه رو گرو برداشته. زن با تعجب پرسید: «گرو؟» گوش تیز کردم. آره دور از جونش، زبانم لال، میگن دکمه لباس داداشش رو کنده، قسمش داده هر چه زودتر اون رو با خودش ببره، شهید بشه. بلند شدم و نشستم و هاج و واج به هر دو زن نگاه کردم. می‌شناختمشان؛ فامیلهای منصوره خانم بودند. صدای قلبم را می‌شنیدم. باز هم آمده بود توی گلویم پرسیدم: «چی شده؟» زنها که تازه مرا دیده بودند دستپاچه شدند و با خجالت گفتند: «هیچی!» بیچاره ها انتظار دیدن مرا نداشتند. بلند شدم و به داخل هال رفتم. زنها داشتند سفره می‌چیدند. مردها اسباب سفره، نوشابه، نان، و سبزی را از توی راه پله میدادند تو. مادر جلوی در بود و داشت کمک می‌کرد. چشمهایم سیاهی می رفت و همه جا دور سرم می‌چرخید. مادر تا مرا دید، جلو دوید و گفت: «فرشته جان آمدی؟ کجا بودی؟ حالت خوبه؟» در دست شویی را باز کردم. دستم را گرفت و با هم رفتیم توی دست شویی که دقیقاً جلوی در ورودی بود. بوی کباب که زیر دماغم خورد، دلم زیر و رو شد. مادر چند مشت آب به صورتم زد و گذاشت هر چقدر میخواهم عُق بزنم. وقتی حالم بهتر شد، سرم را روی سینه اش گذاشتم و بوییدمش. مادر چه بوی خوبی می‌داد. این بو حالم را خوب می‌کرد. مادر خندید و گفت: «خودت رو لوس نکن! بیا بریم دختر.» بعد دستم را گرفت و مرا برد توی اتاق خواب. پنکه ای آورد روبه رویم گذاشت و روشنش کرد. دکمه های مانتوام را باز کرد و چادر را از سرم درآورد. چشمهایم را بستم. چقدر دلم می خواست بخوابم. علی آقا هراسان آمد توی اتاق. فرشته خانم گلم چی شده؟ میخوای بریم بیمارستان؟ با چشم و ابرو اشاره کردم که نه. گفت: «ناهار می خوری؟!» مادر به جای من جواب داد. از بوی غذا حالش به هم میخوره. علی آقا با ناراحتی گفت این طوری که نمیشه گلم. باید بالاخره یه چیزی بخوری. چی میخوای برات بخرم؟» گفتم: «سیب گلاب.» فقط سیب گلاب. دوست داشتم و می توانستم بخورم. علی آقا با عجله رفت. صدای قاشق و چنگال‌هایی که به بشقابها میخورد از توی اتاق پذیرایی شنیده می‌شد. بوی غذا و کباب حالم را به هم می‌زد. به مادر گفتم مادر، تو رو خدا در رو ببند. یک دفعه سرم گیج رفت، دلم زیر و رو شد. اتاق دور سرم چرخید. پلک هایم سنگین شد. مادر با دستپاچگی دوید بیرون. صدایش را می شنیدم که می‌گفت: علی آقا تلفن بزنین آمبولانس بیاد. فرشته... علی آقا وارد اتاق شد، با دو مرد و یک کیسه نایلون. دو سه کیلویی سیب گلاب. مردها لباس فرم سورمه ای پوشیده بودند. یکی از مردها کیف کوچکی دستش بود. مادر تندتند شرح حالم را برای مردی که فشارم را می‌گرفت گزارش می‌داد. مرد سرمی به من وصل کرد و چند آمپول داخل سرُم فرو کرد. به یاد نقاشی علی افتادم و تیرهایی که توی بال پروانه فرورفته بود. مرد گفت «فشارش خیلی پایینه بذارید استراحت کنه. چشمهایم را بستم دوست داشتم تا آخر دنیا بخوابم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
دیده‌بان! بگو آن‌طرف چه می‌بینی؟ جان زهرا (س) بشارتی ده چقدر تا ظهور مانده؟... و ما کجای کاریم.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
✍وقتی جای شلوغی باشه ، مادر گوشه‌ی چادرشو میده دستِ بچه‌اش که گم نشه! این دُنیا خیلی شلوغه ... 👌گوشه‌ی چادرِ رو بگیریم ، گم‌نشیم...! ـ•------✾-🌹🕊🌺🕊🌹-✾------•ـ کانال راه و رسم شهدایی عضو شوید👇 https://eitaa.com/shohadaei1
توصیه جهت عضویت در کانال راه و رسم شهدایی
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لشکر صاحب الزمان (عج) 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران لحظه شماری می کند لشگر صاحب زمان که رمز حمله بشنود یورش برد به دشمنان... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۰ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 وضعیت دفاعی شهر اهواز کاملاً نگران کننده بود. نیروهای ارتشی به کمک مردم نیازمند بودند. به خاطر دارم جهاد سازندگی یک کانال و یک خاکریز در جنگل اطراف اهواز به وجود آورده بود. دشمن تا ملاشیه و کارخانه نورد رسیده بود اگر دشمن یک تکانی دیگر می خورد، شهر بدون دفاع سقوط می کرد وضعیت شهر اهواز کاملاً از خرمشهر و سوسنگرد وخیم تر می‌شد. زیرا در خرمشهر بچه های شهر به فرماندهی جهان آرا ایستادند و با قدرت و خون ۴۵ روز از موجودیت شهر دفاع کردند و اگر بنی صدر به فریاد آنان می رسید، شهر هرگز سقوط نمی کرد. در هر حال زمانی که مقام معظم رهبری به همراهی دکتر چمران به اهواز رسیدند که سپاه حمیدیه به فرماندهی برادر شهید علی هاشمی و سرهنگ سعید سعیدی فرمانده سپاه به پادگان تیپ ۳ زرهی مراجعه و درخواست ۱۷ آر پی جی و یک دوشکا نمودند که به آنان داده شد. این گروه در وقت غروب و پس از اذان مغرب و عشاء از فاصله حدود ۱۰ تا ۱۲ متر، تانک های در حال حرکت لشکر ۹ زرهی را هدف قرار دادند. در یک لحظه بیش از ۱۷ تانک دشمن که غافلگیر شده بودند منفجر و در همان زمان نیروی بیست نفره شهید غیور اصلی به محل درگیری رسیدند و ضربات خویش را وارد کردند. دشمن سراسیمه دست به فرار زد......... دفاع از شهر بسیار حساس شده بود. در آن زمان نیروهای ارتشی و مردمی و سپاهی هماهنگی لازم را نداشتند. البته بعد از برکناری بنی صدر از قدرت، ارتش اسلامی، غرور و عزّت و اقتدار خودش را به دست آورد و در عمليات فتح المبين و طريق القدس و فتح خرمشهر بزرگترین ضربات را بر دشمن وارد کرد. در هر حال در اهواز روزهای سختی داشتیم. هشت ماه صدام حسین مارش جنگ را می نواخت. در آن روزها بنی صدر می‌توانست ارتش را از هر حیث برای نبرد آماده کند. اما او حتی در روزهای اشغال تلاش می کرد تا مردم و امام(ره) از آنچه در جبهه ها می گذشت بی اطلاع قرار دهد. بعثی ها حدود ۸۰ کیلومتر وارد خاک کشورمان شده بودند و بنی صدر می گفت: دشمن در مرز چند پاسگاه را گرفته و ما حمله می کنیم و آنها را آزاد می کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
خدایا آنقدر‌ بہ‌ ما قدر‌ت‌ و تحمل‌ ده ڪہ‌ اگر از زمین‌ و‌ آسمـٰان رگبارِ دشمنے و باران‌ تهمت‌ ببارد در ایمان‌ خالصانہ‌ ما بہ‌ تو خللی وارد‌ نشود. شهید چمران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 با نزدیک شدن ماه نوامبر آرامش موخوره سرمی‌آمد. در آن منطقه ارتفاعاتی وجود داشت که نیروهای ایرانی بر آنها مسلط بودند. اسامی آن ارتفاعات را نمی‌دانستیم ولی نام هایی روی آنها گذاشته بودیم. منشار و سنبله در بین ارتفاعات تنگهٔ شیشرب قرار داشت که از وسط آن جاده ای می‌گذشت و ما نمی‌دانستیم این جاده به کجا منتهی می شود. گاه و بیگاه یک خودروی نظامی ایرانی از آنجا عبور می‌کرد. تصور می‌کردیم که این خودروها حامل آذوقه و ساز و برگ لازم برای نیروهای ایرانی هستند که در مقابل مواضع گردان ما استقرار یافته بودند. ولی از آغاز ماه نوامبر رفت و آمد از این تنگه گسترش یافت، به گونه ای که واحدهای دیده بانی خط مقدم هنگام شب صدای حرکت خودروها را می شنیدند. رؤیت این خودروها هنگام شب ممکن نبود ولی اهداف آن منطقه در معرض آتشبارهای توپخانه گردان ما بود، به گونه ای که توپخانه می‌توانست منشأ آن صداها را مورد هدف قرار دهد. با این همه، حرکت خودروها در طول شب به هیچ وجه قطع نمی شد و هنگام صبح مواضع و استحکامات تازه ای را مشاهده می‌کردیم که به عقیده افسران گردان مواضع استقرار تانکها بود. این وضعیت نگران کننده در طول ماه نوامبر ادامه یافت و به موازات آن گشت‌های شناسایی نیروهای ما نیز افزایش پیدا کردند. تلفن‌ها در طول روز بی وقفه به صدا در می آمد «قربان، صدای خودرویی در نزدیکی تنگه شیشرب شنیده می‌شود»، «قربان، حرکت مشکوکی در نزدیکی تنگه شیشرب احساس می‌شود.» «قربان، افرادی در حال حرکت از طریق تنگه شیشرب مشاهده گردیدند.» در آنجا سه گروه دیده بانی، توپخانه تیپ و گردان حضور داشتند. هر یک از این گروهها مشاهدات خود را که اغلب هم ضد و نقیض بودند ابلاغ می کردند. گروهی از وجود نقل و انتقالی در تنگه خبر می‌داد و گروه دیگر آن را تکذیب می‌کرد. دستورها گاهی از قرارگاه تیپ و گاهی از قرارگاه گردان صادر می‌شد و فرمانده تیپ دچار وسواس شدیدی شده بود. البته من او را ملامت نمی‌کردم چون او معتقد بود افسران به خاطر ساده ترین اشتباهات اعدام می‌شوند. برای همین دستور می‌داد به سمت خودرو و یا کاروانی که از کنار تنگه عبور می‌کردند تیراندازی شود. اکثر تیراندازیها ایذایی بود و ما حتی نمی‌دیدیم که ماشین و یا خودرویی مورد اصابت قرار گیرد. خدمه آتشبارها گاهی از کثرت این دستورات ابراز نارضایتی می‌کردند. یکی از آنها هنگام دریافت دستور تیراندازی به سوی یک خودروی نظامی که هنگام ظهر از کنار تنگه عبور می‌کرد با تمسخر گفت: این خودرو حامل غذاست، یعنی ایرانی ها نباید ناهار بخورند. در ماه رمضان به خصوص هنگام افطار حدود نیم ساعت آرامش برقرار می شد. گویی که طرفین وقت افطار به یکدیگر احترام می‌گذاشتند و از آتشبازی دست بر می داشتند. یک بار آتشبارهای عراقی اقدام به تیراندازی کردند که یکی از افسران که در کنار ما بر سر سفره نشسته بود با ناراحتی گفت: «بگذارید مردم با آرامش افطار کنند.» تنها معمای مبهمی که آن روز در ذهن فرماندهان منطقه وجود داشت، حضور نیروهای ایرانی در مقابل ارتفاعات منشار، سنبله و تنگه شیشرب بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 هفته دوم خانه خلوت تر شد. به جز ما که خانه ای نداشتیم، حاج بابا و خانم جان و دایی محمد و مریم و دختر شش ماهه اش، مونا، و حاج صادق و خانواده اش هم پیش منصوره خانم ماندند. شبها هر کس جایی پیدا می‌کرد و می‌خوابید. علی آقا و حاج صادق اغلب رختخوابشان را روی تراس می انداختند. من و منصوره خانم و مریم و مونا توی پذیرایی کنار در تراس می‌خوابیدیم. یک شب، نیمه های شب از خواب بیدار شدم. علی آقا پاورچین ، پاورچین طوری که کسی را بیدار نکند از تراس بیرون آمد. از کنار ما آهسته آهسته گذشت، پردۀ بین پذیرایی و هال را کنار زد و رفت توی هال و بعد هم دستشویی. فکر کردم زود بر می‌گردد. خیلی منتظر شدم برنگشت. بلند شدم و به دنبالش رفتم. توی هال بود. داشت نماز می خواند. سر به سجده گذاشته بود و گریه می‌کرد. شانه هایش می‌لرزید طوری که متوجه نشود، پشت سرش نشستم. تکیه دادم به دیوار. چه دل پُری داشت؛ مظلومانه و جانسوز گریه می کرد. دلم برایش سوخت. تا به حال علی آقا را این طور ندیده بودم. می دیدم صبح تا عصر چطور پی دل آقا ناصر و منصوره خانم بالا می رود آنها را دلداری می‌دهد، با آنها حرف می زند، و می خنداندشان، می‌دانستم چقدر امیر را دوست داشت. اما در این مدت ندیده بودم حتی یک قطره اشک بریزد. حالا همان علی آقا داشت زار می‌زد. منتظر شدم تا بالاخره از سر سجده برداشت. آهسته طوری که فقط خودش بشنود، گفتم: «علی جان...» برگشت به طرف صدا، پنجره هال باز بود و نور چراغ برق کوچه افتاده بود توی هال. روشنایی طوری بود که یکدیگر را به خوبی می‌دیدیم. یکه خورد. با تعجب گفت: «فرشته!» جواب دادم: «جانم!» پرسید: «اینجا چه کار می‌کنی؟» - خوابم نمی‌بره. - باز حالت بده؟ - حالم بد نبود. گفت: میدانم حالت خوش نیست می‌دانم خیلی سخته تو الان به خدا نزدیک تری، برام دعا کن. با تعجب نگاهش کردم توی صدایش هنوز پُر از گریه بود. گفت: «خدا، به جهادگرا وعده بهشت داده. خوش به حال امیر، با چهار ماه جهاد، اجر و پاداشش گرفت. فکر کنم من یه مشکلی دارم. من روسیاه هفت ساله تو جبهه ام اما هنوز سر و مُر و گنده و زنده ام.» با بغض گفتم: «علی، ناشکری نکن.» سر درد دلش باز شد. دروغ نمی‌گم فرشته، خدا خودش میدانه. من نمیخوام تو رختخواب بمیرم. می‌دانم بالاخره جنگ دیر یا زود تمام میشه و همه بر می‌گردن سر خانه و زندگی خودشان. ماها که می‌مانیم روزی صدهزار بار از حسرت می‌میریم و زنده می‌شیم گفتم: «علی آقا این حرفا چیه راضی به رضای خدا باش.» گفت: «تو هستی؟» با اطمینان گفتم: «بله که هستم.» با خوشحالی پرسید اگه من شهید بشم باز راضی ای؟ ناراحت نمیشی؟» کمی مکث کردم اما بالاخره جواب دادم. ناراحت چیه؛ از غصه می‌میرم. تو همسرمی، عزیزترین کسم، نیمی از وجودم ما همدیگر رو دوست داریم. بابای بچه می اصلا فکرش هم برام سخته اما وقتی خواست خدا باشه، راضی می‌شم. تحمل می‌کنم. یک دفعه خوشحال شد. زود پرسید: «واقعاً؟!» از این حرفها گریه ام گرفته بود. منتظر جواب من نشد ادامه داد: «فرشته این دنیا صفر تا صدش یه روز تمام میشه همه بالاخره می‌میریم ، اما، فرصت شهادت همین چند روزه ست.» بعد رو به قبله نشست. دستهایش را به شکل دعا بالا گرفت و با التماس گفت خدایا خودت از نیاز همه بنده هات آگاهی. میدانی برام تو رختخواب مردن ننگه. خدایا، شهادت نصیبم کن. هیچ وقت پیش کسی گریه نمی‌کرد. در اوج غم و ناراحتی سرخ می شد، اما گریه نمی‌کرد، اما این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت: «وقتی تازه مصیب شهید شده بود، یه شب خوابش رو دیدم. دستش رو گرفتم و گفتم مصیب من و تو همه راهکارها و با هم قفل کردیم تو رو خدا این راهکار آخری رو به من بگو. مصیب جواب نداد. دستش رو سفت چسبیدم. می‌دانستم اگه تو خواب دست مرده رو بگیری و قسمش بدی هر چی بپرسی جواب میده. گفتم ولت نمی کنم تا راهکار بهم نگی. فکر می‌کنی مصیب چی گفت؟ گفت: راهکارش اشکه ، اشک فرشته راهکار شهادت اشکه.» دوباره دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت: «بارالها، اگه شهادت رو با اشک میدی اشکا و گریه های من عاجز روسیاه رو قبول کن.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دلتنگی‌های شهادت ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به حرف بی تابی و کم طاقتی برای رسیدن به شهادت رسیدیم. بی صبری بعضی‌ها خیلی نمود داشت و بعضی مظلومانه، آنقدر مظلومانه و در خفا که هیچوقت کسی آن را ندید مگر به اشارتی و کنایه‌ای. بی تابی عبدالرحمن، خود به تنهایی رنگ دیگری داشت. شلوغ بود و پرانرژی. با همه رفیق بود و هم سفره و هم چادر. عصبانیتش جز برای تذکر اسراف نبود و خنده‌اش هدیه به هر رزمنده‌ای.. وقتی به یاد رفقای سبقت گرفته‌اش در شهادت می‌افتاد، گویی سر خدا داد می‌کشید و فریاد می‌زد..."خدااااا یا شهدا رو بیار پیشم یا منو ببر پیششون" و چقدر دلی می گفت و شیرین. سینه‌اش در بدر میزبان یک موشک آر پی جی شد و رفت پیش رفقایش. عبدالله هم سالها در جبهه بود و فرماندهی کرده بود. او هم عاشق شهادت بود. ولی نه داد می‌زد، نه فریاد می‌کشید. آرام می رفت و می آمد و گاهی فرمانی می داد و باز به خلسه خود فرو می‌رفت. وقتی در خودش بود با کمی زیرکی می فهمیدی که دردی دارد که زبانش توان بیانش را ندارد. زمانی لو رفت که اکبرِ طلبهِ نوجوانِ تازه به جبهه آمده، آسمانی شد. در غروب شهادتش، رو به خورشید کم رمق چذابه، جایی چمباتمه زد و با کنایه‌ای زمزمه کرد "دیر آمدگان ، چه زود می‌روند" و بالاخره، صبح پرانرژی والفجر ۸ را با لباس سبزی آغاز کرد که به سرخی تزیین شده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂