🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳۴
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 روش دیگر شهید چمران این بود که میگفت، رزمنده مسلمان کسی است که نگذارد، دشمن یک دقیقه در ۲۴ ساعت چشمش را روهم بگذارد. باید در تمام ساعات شبانه روز دشمن احساس امنیت نکند و حس کند در کمین او قرار داریم و ما دور و برشیم. یعنی ما را حس کند دورش! یک لحظه راحت نباشد و نقشه بکشد که چگونه جلوی ما را بگیرد؟ و یا چگونه وقت استراحت داشته باشد و احساس مرگ و دلهره از ما نداشته باشد.
یکی از عملکردهایمان در خلال حمله به دشمن و رفتن نزد او و خاکریزش این بود که وقت برگشتن، دست به شلوغ بازی می زدیم که دشمن حس کند که ما آمدیم و داریم برمی گردیم. یک بار هم ما طرفهای جبهه شیخ شجاع بودیم، روستایی طرف های سوسنگرد. ما رفتیم شناسایی کردیم. بعد موقع برگشتن شب بود. داشتیم از خاکریز آخر دشمن می آمدیم و به طرف میدان مین میرفتیم تا از معبر رد بشویم و بیاییم به سوی نیروی خودی. کنار یک سنگر اجتماعی دشمن که میخواستیم رد بشویم زیرپوش رکابی سوراخ سوراخی را دیدم که شسته بودند و آن را آویزان کرده بودند. درست دم در سنگر. حالا نمی دانم چه چیزی باعث شده که این زیر پوش را برداشتم و زمان بازگشت با خودم آوردم. آن موقع اگر چیز منوری، یا چیز دیگری می دیدیم با خودمان می آوردیم وقتی آن زیر پوش سوراخ سوراخ با من بود، بچه ها خیلی ناراحت شدند و ایراد میگرفتند که این چه کاری بود که من انجام دادم؟ این قدر بدبخت نیستیم که من یک زیر پوش کهنه را بیاوریم. من گفتم: من آن را نیاوردم که بپوشم. همینطوری آوردم. بحث سر این زیر پوش بالا گرفت و گسترش یافت. من هم اصلا دلم نمی خواست که آن زیر پوش عراقی را تن کنم و بپوشم تا این که خبر به آقای «وطنی»، فرمانده محور رسید و او نزد من آمد و پرسید تو یک زیر پوش عراقی را آوردی؟ گفتم آری من این زیر پوش را آوردم. او گفت اتفاقاً شما کار خوبی کردی. دستت درد نکند. کار خدا بود که تو این زیر پوش را آوردی. آن شب ما نتوانستیم شلوغ بازی دربیاوریم. نمی خواستیم معبر لو برود، ولی همین زیر پوش دشمن فهمید که ما بودیم و آن دور و برها حضور داشتیم این دو دقیقه یا نیم ساعت که اینها میخوابیدند تو هم ازشان گرفتی.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چه میجویی؟
عشق همینجاست
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#روایت_فتح
#کلیپ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در جریان حمله ایرانیها، اجرای آتش همچنان ادامه یافت. حملهٔ وسیعی در حال انجام بود. توپ ها و خمپاره های سنگین ایران بر روی جاده و پشت مواضع ما فرود می آمد و آتشبارهای توپخانه عراق نیز پشتیبانی لازم را از یگانها به عمل می آوردند. لحظات به کندی سپری میشد. به همراه یکی از پرستاران واحد سیار پزشکی به سنگر معاون فرماندهی رفتم، سعی میکردم به نحوی اوضاع متشنج را پشت سر بگذارم. گاهی گوشی تلفن نظامی را بر میداشتم و گفت و گوهایی را که بین گروهانها درباره مسائل منطقه رد و بدل میشد و نیز دستوراتی را که فرمانده گردان صادر میکرد شنود میکردم. موقع عملیاتهای تهاجمی بزرگ تلفنچی خطوط تلفنی گردان را به یکدیگر وصل میکرد، به گونه ای که وقتی یک نفر گوشی را بر می داشت صحبتهای دیگران را میشنید. گستردگی ارتباطات حکایت از وخامت اوضاع داشت.
اما در مورد شکافهای موجود در سمت چپ مواضع ما که ایرانیها توانستند از آنها نفوذ کنند جبهۀ عراق مملو از این شکافها بود. نیروهای عراق به علت کمبود نفرات پراکنده شده بودند، چیزی که با ساده ترین اصول بسیج نظامی تطابق نداشت. گردان ما کنترل یک منطقه کوهستانی به عمق چند کیلومتر را عهده دار بود و بعید به نظر میرسید که بتواند نظارت کافی بر اطراف خود داشته باشد. گاهی به علت انتقال یک واحد نظامی از نقطه ای به نقطه دیگر اختلافاتی پدید می آمد. گردان دوم تیپ ما که در ضلع راست تنگه موخوره استقرار یافته بود به کرات درخواست میکرد که گروهان تابع این گردان تحت فرماندهی ما انجام وظیفه کند. این از مهمترین و بغرنج ترین مشکلاتی بود که ارتش عراق با آن مواجه بود و بر شکستهای این ارتش دامن می زد.
حساس بودن این مسئله در طول نبردهای جبهه جنوب که در نیمه اول سال ۱۹۸۲ آغاز گردید توضیح داده خواهد شد.
قرارگاه گردان ما بر روی کوهپایه واقع شده بود و دره پهناوری که جاده قصر شیرین، گیلان غرب از آن عبور میکرد زیر دید ما قرار داشت. با روشن شدن هوا به تدریج دره ظاهر میشد. دود غلیظ ناشی از انفجار گلوله ها و توپها با غبار سحرگاهی در هم می آمیخت و ابری از دود را بر فراز دره تشکیل می داد. هوای سرد صبحگاهی بوی دود و باروت صدای شلیک توپها خستگی ناشی از ضعف جسمی بیخوابی، تشنج روحی و نگرانی احساس مرگ را به ما نزدیک میکرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 چقدر دلم میخواست زودتر خانه دار شویم. خسته شده بودم از این همه زحمتی که به این و آن میدادیم. فکر کردم، نه، خسته نیستم اعتراضی هم ندارم اگر علی آقا باشد، حاضرم یک عمر کنارش همین طور زندگی کنم. ظرف ها را خشک کردم و توی کابینتها چیدم. خوابم نمی آمد. نمی خواستم بخوابم. تندتند به ساعت توی آشپزخانه نگاه میکردم و دلهره ام بیشتر میشد. چادرم را سر کردم. رفتم و ایستادم روی تراس. باد وحشی و تندی میوزید. چراغ های خانه های دوروبر خاموش بود. فکر کردم خوش به حال آنهایی که آسوده خوابیده اند. هوا سرد بود خیلی سرد. نتوانستم طاقت بیاورم و به داخل آمدم. توی آشپزخانه هال و پذیرایی قدم میزدم و نمیدانستم باید چه کار کنم. برگشتم توی اتاق نشستم بالای سرش. چراغ خاموش بود و اتاق تاریک. همین که میدانستم توی آن اتاق است و دارد نفس می کشد برایم کافی بود. آرام شدم. دلم میخواست در آن حالت زمان متوقف بشود و هرگز جلو نرود، هرگز...
اما عقربه های ساعت با من سر لج داشتند. از همیشه تندتر می چرخیدند و می چرخیدند و می چرخیدند. ساعت شد دو و ربع بعد از نیمه شب. دست روی شانه هایش گذاشتم و آرام شانه اش را تکان دادم. علی، علی جان بیدار شو.
فوری بیدار شد نشست توی رختخواب و هراسان پرسید: «ساعت چنده؟»
آهسته گفتم: «نگران نشو. دو و ربعه.»
رفت و وضو گرفت. لباس پوشید. ساکش را دادم دستش. «برات دو تا انار گذاشتم به یاد هر دومون. هر دانه اناری که
خوردی یاد من بیفت تو رو خدا. این بار زود بیا.» نگاهم کرد و گفت: «میآم. خیلی زود، اما به مامان نگو.» پرسیدم: «مثلاً کی؟»
زود، چند روزه بین خودمان باشه نگی به کسی. فوق فوقش
خیلی طول بکشه یه هفته. از این حرفش خوشحال شدم. منصوره خانم هم بیدار شد. علی آقا با ناراحتی: «گفت مامان چرا بیدار شدی خودم میرفتم.» علی آقا خم شد و صورت منصوره خانم را بوسید. منصوره خانم دست انداخت دور گردن علی آقا، سرش را گذاشت روی سینه اش و گفت علی جان، مادر مواظب خودت باش. برو به امید خدا.
علی آقا گفت «مامان خیلی مواظب خودت باش.» آقا ناصر هم بیدار شده بود علی آقا او را هم بوسید و گفت: «آقا تو هم مواظب همه چی باش. سفارشا یادت نره. حواست به مامان باشه.» علی آقا با دست شانههای مادرش را نوازش کرد و صورتش را بوسید. بعد به ساعتش نگاه کرد و با عجله بند پوتین هایش را بست. به من و منصوره خانم گفت: «شما برین تو هوا سرده.»
اما من و منصوره خانم دنبالش رفتیم. هوای بیرون سرد بود. لباس نازکی تنم بود. می لرزیدم و دندانهایم به هم میکوبید. ماشین توی کوچه پارک شده بود. بغض راه گلویم را بسته بود. دلم میخواست داد بزنم، فریاد بزنم و بگویم: «علی نرو! علی آقا به خاطر من و بچه ت نرو!...» دلم میخواست هوار بزنم و بگویم «آی همسایه ها، بیدار شید. نذارید شوهرم، تمام دلخوشیم بره. تو رو خدا یکی جلوش رو بگیره!» اما به جای این همه با بغض ته گلو مثل همیشه موقع خداحافظی گفتم: «علی جان شفاعت یادت نره. به خاطر...» خجالت کشیدم پیش منصوره خانم از بچه چیزی بگویم. زیر لب گفتم: «زود برگرد.»
علی آقا لبخندی زد و نگاهی عمیق به من کرد و گفت: «گلم. فرشته جان حلالم کن منصوره خانم دوباره آغوش باز کرد و علی آقا را محکم در بغل گرفت. ده بار بوسیدش و بوییدش. من ایستاده بودم و آن بوسه ها را نگاه میکردم. علی آقا سر مادرش را روی سینه اش گذاشته بود و در گوشش چیزی میگفت. اما چشمش به من بود. چشمهایش خیره مانده بود روی شکمم. نگران بود؟ نگران من و بچه اش؟ داشت سفارش ما را میکرد؟ نمیشنیدم. علی آقا فرز رفت داخل ماشین نشست، استارت زد، ماشین روشن شد، گاز داد. ماشین حرکت کرد. سوار بر آهو رفت. چقدر با آن آهو خاطره داشتیم. آهو میرفت و علی آقا برایم دست تکان میداد، اما یک دفعه دور زد. از نیمه راه برگشت. آهسته آمد و از کنارمان عبور کرد. شیشه را پایین داد. با نگرانی گفت: «برین تو، هوا سرده.» ایستادیم تا ماشین از پیچ کوچه گذشت. علی آقا را میدیدم که در تاریکی شب برایمان دست تکان میداد. با منصوره خانم آمدیم تو چقدر راه حیاط تا ساختمان طولانی شده بود. هیچ کداممان حرفی نزدیم. در سکوتی عمیق، آهسته آهسته و غمگین چراغها را خاموش کردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
37.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تاریخ شفاهی کربلای چهار / ۱
عملیات کربلای ۴
در ۳ دی ۱۳۶۵ در محور ابوالخصیب در جنوب عراق آغاز شد، ولی به علت کمک اطلاعاتی گسترده آمریکا به صدام این عملیات لو رفت و تعدادی از رزمندگان اسلام به شهادت رسیدند .
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#کربلای_چهار
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کربلای ۴
خاطرات آزاده علیرضا معينی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 بالاخره خانواده متوجه شدند که بنده در کجا منتظر اتوبوس جهت اعزام می باشم. به آنجا آمدند و پس از دادن رضایت، با آنها خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم و باتفاق سایر همسفران به میعادگاه عاشقان عازم شدیم.
چند روز قبل از عملیات، خود را به خرمشهر رساندیم و به محل استقرار گردان رفتیم. زخم پایم تا شب عملیات بهبود پیدا کرده بود. آماده حرکت به طرف خط مقدم شدیم تا با دستور حرکت، عملیات را شروع کنیم. من در گروهان مسلم و در دسته "غریب علی قائدی،"رفته بودم.
درزمانی که به سمت خط می رفتیم متوجه شدیم که شخصی در خارج از خط نیروهای ما، در فاصله ای دورتر، با چراغ قوه در حال دادن علامت به نیروهای عراقی است.ِ چند نفر از ما مامور شدند که بروند و آن شخص خائن را به سزای عمل خودش برسانند. خط بسیار ساکت بود و هیچگونه آتشی حتی به صورت عادی هم از دو طرف شلیک نمی شد، تا اینکه یک خمپاره به سمت نیروهای ما شلیک و چند نفر از عزیزانی که منتظر عملیات بودند مجروح شدند. در این میان یک ترکش ریز هم نصیب بنده شد ولی به دلیل شور و اشتیاق عملیات گفتم که من مشکلی ندارم. در قسمت سینه هم احساس سوزش می کردم.
بهرحال دستور عملیات صادر شد و همزمان با شروع عملیات، اروند ساکت، یکدفعه با آتش دشمن و منورها که شب تاریک را به روشنایی روز تبدیل کرده بودند و تمام گلوله هایی هم که شلیک می شد رسام بود و مماس با سطح آب به طرف ما می آمد.
هنگام سوار شدن به قایق رسیده بود.
چند نفر از غواصان فینشان گم شد و چند نفر هم مشکلات دیگری داشتند.
ما جزو اولین قایقهایی بودیم که باید به دل دشمن می زدیم. قایق سنگین شده بود و چند نفر بایستی پیاده میشدند. چند نفری ازجمله شهیدان مرتضی شافع، قاسم جوکاران، جعفر جوکاران و بنده از قایق پیاده شدیم و با دیگر قایقها رفتیم. هر قایق مشکلی داشت.
شهید حاج کاظم حسینعلی پور به روی اسکله محل سوار شدن نیروها ایستاده بود و قایقها را مدیریت می کرد. من سوار قایق ششم شدم و به یاری خداوند متعال موفق شدم که به آن طرف آب بروم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#کربلای_چهار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳۵
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 به دستور شهید چمران و با آموزش او و با روند فعالیتها و شناسایی ها که در حین عملیات انجام میدادیم ما تزهای جدیدی برای مقابله با دشمن یاد می گرفتیم. این کار شهید چمران بود! او بر همه حرکات و تحرکاتمان نظاره گر بود و خود او در اغلب شبیخون ها و عملياتها شخصاً شرکت میکرد و بسیار فرز و آموزش دیده بود و بچه ها را به نحوی آموزش می داد که در همه محورها حضوری فعال و اثر گذار داشته باشند. و عملیات تقریباً خارق العاده ای را انجام میدادند و دشمن را کلافه می کردند. من به خاطر دارم که اول گروههای شهید چمران در دسته های یازده نفری بودند. هر دسته یازده نفره برای عملیات و شناسایی میرفتیم بعد به محل و سنگر اولیه خودمان برمی گشتیم و ۲۴ ساعت به استراحت و خوردن غذا که اغلب از عراقیها میگرفتیم می پرداختیم و بعد از حمام که اجباری بود دوباره به عملیات میرفتیم. اولین باری که من به ستاد جنگ های نامنظم پیوستم، آقای وطنی را در دفتر شهید چمران دیده بودم. آنجا دفتر ستاد چمران برای جذب نیرو بود که فتوکپی شناسنامه و یک برگه تأییدیه از سپاه شهر کرد داشتم (یک فرمانده سپاه داشت که ما را کتباً مثل یک نامه رسمی تأیید میکرد چون ما را می شناخت چند تا عکس بود و آن موقع من ۱۹ ساله بودم. آمدیم کاخ استانداری که الآن میهمانسرای است. ستاد شهید چمران آنجا بود. برادر شهید چمران مهندس مهدی چمران را پیدا کردم. مدارک و فتوکپی و نامه سپاه شهر کرد و چند قطعه عکس تحویل او دادم و به مدرسه یا اردوگاه مبارزان سعدی رفتم. دو شب آنجا بودم روز سوم با بلند گو مرا صدا زدند. اول به من نمی گفتند:«جمشیدیان» می گفتند: «خرمشهری». گفتند آقای خرمشهری! رفتم دفتر ستاد اردوگاه. گفتند: شما با این برادرها بروید این ا اسلحه و این خشاب.
اولین کسی را که دیدم؛ «فرهاد برزگر» بود. با اتوبوس به سوسنگرد رفتیم و از آنجا مقصد «چولانه» رفتیم. با قایق رفتیم و تا آخر غروب به آنجا رسیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 از اولین ساعات بامداد ستونی از تانکها به سمت مناطق عملیاتی و ستونی دیگر به سمت ما به حرکت در آمدند تا در پشت شکافهایی که امکان نفوذ ایرانیها از آنها وجود داشت استقرار یابند و گردان ما را مورد پشتیبانی قرار دهند. ستونهای دیگری نیز برای انجام همین مأموریت در ضلع راست و چپ گردان ما مستقر شدند، آنگاه کامیونها و خودروهای نظامی حامل تدارکات به سمت یگانها حرکت کردند. در روزهای معمولی این قبیل نقل و انتقالها آن هم هنگام صبح ممکن نبود زیرا دیدهبانهای ایرانی دره را تحت کنترل داشتند و با مشاهده هرگونه حرکتی آتش میکردند. اما در حال حاضر که گلوله باران همچنان ادامه داشت، تانکها، زره پوشها و خودروها با وجود خطرات به مسیر خود ادامه می دادند. هنگام صبح آرامشی نسبی در محل استقرار گردان ما حکمفرما شد. ایرانی ها پشت خاکریزی که در ارتفاعی کمتر از مواضع استقرار گروهانهای ما قرار داشت مستقر بودند و با اینکه نیروهای ما بر نیروهای ایرانی مستقر بر روی خاکریز اشراف کامل داشتند و آنها را زیر آتش پرحجم قرار میدادند ولی به علت وجود پناهگاهها و مخفیگاه های متعددی که ایرانیها را پوشش میداد. این حجم آتش مؤثر واقع نمی شد. برای بازپس گرفتن خاکریز، ضد حمله ای آغاز شد از آنجایی که تیپ ما آمادگی انجام عملیات تهاجمی مؤثر را نداشت، وضعیت به فرماندهی لشکر ابلاغ شد تا تصمیم لازم اتخاذ گردد. برخی از افسران به صف میشدند و من از آنها سان میدیدم. چرا که غیر از من افسر ارشد دیگری نبود. در بین آنها فرمانده گردان تانک و افسر تدارکات تابع گردان ما به چشم می خورد. از آنها به گرمی استقبال و به سنگرم هدایتشان کردم و به اتفاق صبحانه را صرف کردیم. سنگر واحد سیار پزشکی در مجاورت سنگر معاون گردان و سنگر مخابرات واقع شده بود. گاهی برای کسب خبر به سنگر مخابرات رفته، دوباره برای دریافت دستورات به سنگر معاون گردان برمیگشتم. به عبارتی در کنار کار طبابت نقش فرماندهی قرارگاه گردان را نیز ایفا میکردم. موظف بودم در کنار تحویل کمکهای متعدد افسرانی را که به قرارگاه رفت و آمد می کردند مورد استقبال قرار دهم و براساس دستوراتی که از مقامات بالا می رسید آنها را با کم و کیف مأموریتهایشان آشنا سازم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 من توی رختخواب على آقا خوابیدم. پتو را روی سرم کشیدم. پتو و رختخواب بوی او را میداد. بو کشیدم، بو کشیدم و آن زیر زار زدم زار زدم زار.
شب چهارم آذرماه بود. هنوز خانه حاج صادق بودیم. علی آقا گفته بود وقتی من نیستم پیش مامان بمان. با بودن تو انگار من پیششان هستم. چون گفته بود سر یک هفته برمیگردد، منتظرش بودم و ترجیح دادم جایی نروم.
دلم شور میزد. خوابم نمیبرد. توی اتاق پذیرایی یک کتابخانه بود. یکی از کتابهای استاد مطهری را برداشتم. چند صفحه ای خواندم؛ بدون اینکه چیزی متوجه بشوم. هر کاری میکردم نمی توانستم تمرکز بگیرم. هر نیم ساعت یک صفحه را ورق میزدم. چشمم روی کلمات بود و فکرم همه جا. دفتر خاطراتم را برداشتم و با نوشتن متنهایی از کتاب خودم را سرگرم کردم. یاد شب آخر افتادم و آن نگاه های عمیق. دلم لرزید. چرا آن شب سعی کردم همه جزئیات چهره اش را از حفظ بشوم. شاید آن وقت چیزی به من الهام شده بود. با خودم فکر کردم ، نه نباید فکر بدی بکنم. خودش گفت این بار زود بر میگردد. اگر بر میگردد پس چرا خوابم نمیبرد؟ چرا این قدر دلم شور میزند؟ به خودم دلداری دادم «فرشته نباید فکرای بد بکنی برای بچه خوب نیست. حتماً این دلشوره هم طبیعیه و از عوارض حاملگیه. این بیخوابی هم مربوط به بارداریه.
همه زنای حامله این طورن.
•••••
صبحانه، آقا ناصر متوجه خستگی و خواب آلودگی ام شد.
پرسید. جواب دادم دیشب خوابم نبرد. دلشوره داشتم. آقا ناصر مثل همیشه پدرانه دلداری ام داد. خودم هم سعی کردم حالِ خودم را تغییر بدهم. اما مگر صدای زنگ تلفن میگذاشت. از صبح زود یک ریز و زنگ میزد.
حاج صادق سر کار نرفته بود. خودم را تسکین میدادم که با حاج صادق کار دارند. اما مگر میشود. دل را بازی داد! غوغایی وجودم را فراگرفته بود. به خودم گفتم «طوری نیست. کار حاج صادق حسّاسه؛ مسئولیت همینه دیگه یه روز سر کار نره همه چیز به هم میریزه و مجبورن زنگ بزنن و صلاح و مشورت کنن. اما کس دیگری توی دلم میگفت راستی، چرا حاج صادق به اداره نرفته؟» با خودم دعوا میکردم اصلا به تو چه؟ مگر مفتشی؟ نرفته که نرفته. دلش نخواسته بره میخواد یه روز خونه بمونه و استراحت کنه.» اما کاش میشد آن صدای لعنتی تلفن قطع میشد. یک چشمم به در بود و یک چشمم به دهان حاج صادق که به طور مشکوکی دور از چشم بقیه با تلفن حرف میزد. چرا کسی در را به رویمان باز نمیکرد؟ چرا علی آقا نمی آمد؟ خودش گفته بود سر یک هفته بر میگردد. چه چهارشنبه سختی بود!
پنجشنبه از صبح زود چشمم به در بود. علی آقا قول داده بود زود برگردد. هفت روز گذشته بود. هیچ وقت با این اطمینان نمیگفت زود بر میگردم. چه دلشوره عجیبی داشتم. چرا گفت یه مادرش نگویم؟!
حاج صادق صبح زود از خانه بیرون زد. آقا ناصر یک جا بند نمی شد. در هم و گرفته بو.د تلفن قطع بود. زنگ نمیزد. ته دلم همان که خبرهای بد را میآورد می گفت اتفاق بدی افتاده به روی خودم نمی آوردم. خودم را زده بودم به گیجی. هر چند رفتارهای مشکوک دیگران را خوب میفهمیدم. دلم گرفته بود. بغض راه گلویم را بسته بود. دوست داشتم کسی میگفت بالای چشمت ابروست تا میزدم زیر گریه؛ اما همه توی لاک خودشان بودند. کسی با دیگری کاری نداشت. چه پنجشنبه دلگیر و سختی بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کربلای چهار / ۲
خاطرات آزاده علیرضا معينی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 بالاخره به یاری خداوند متعال بعداز چندین مرتبه سوار و پیاده شدن از قایقها، در زیر آتش به آن طرف اروند رفتیم. ماموریت گردان ما، تصرف دژ اول بود. رزمندگان همیشه پیروز گردان فجر با استعانت از خداوند متعال با موفقیت توانستند جا پایی در آن طرف برای ادامه عملیات به دست بیاورند. همه نیروها آن طرف متمرکز شده بودند و موفق شدند ُدو قبضه چهارلولی که در آن محور روی اروند کار می کرد را خاموش کنند تا نیرو ها بتوانند عرض اروند را طی کنند. اما چهار لول هایی که روی اروند شلیک می کردند در سنگر های بسیار مستحکم بتنی قرار داشتند و اطراف آن نیروهای زیادی در سنگرهای دیگر با انواع سلاحهای جنگی و حتی با تانک، وظیفه محافظت از سنگر های اصلی را داشتند و همین امر باعث تلفات زیاد برای نیروهای ما میشد، تا اینکه بنده هم مورد اصابت ترکش از ناحیه هردو پا قرار گرفتم و در وسط دژ در کنار یک نخل سوخته افتادم. شهید ابوفاضل نظری با چفیه ای که داشتم یکی از پاهایم را بست، بعداز آن دیگر هرکدام از عزیزانی که مجروح و یا شهید می شدند به کنار من می آوردند و در اطرافم اطراق می کردند. تا آنجایی که ذهنم یاری می کند شهیدان محسن و عباس بینا، ایرج دهقان، سید هادی زهرایی ، کاظم پایدار، کاظم جهانتاب و علیرضا اسدزاده و چند عزیز دیگر در کنار من بودند. آخرین صحبت بنده با شهید کاظم پایدار این بود که شهید گفت، من هم کنار چهار لول مجروح شدم و لحظه آخر گفت دیدار به قیامت و شهد شیرین شهادت را نوشید. تمام بچه ها کم کم به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و من هم کم کم داشتم بی رمق می شدم، هوا کم کم داشت روشن می شد و دیگر آه و ناله بعضی از عزیزان که کنارم بودند به گوش نمی رسید و تنها کسی که در آن جمع زنده بود بنده بودم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#کربلای_چهار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند
باز می گردند
نقش پرچمهایشان خورشید
در خیابان
رودی از رنگین کمان
آواز می خواند
آسمان دف میزند
با هفت دست سبز و پنهان
مردگان و زندگانش گرم همخوانی
کاش برگردند یک شب، آسمان مردان خاکی پوش
صبح رویانی که در باران آتش چهره می شستند
کاش برگردند،
دستمال خونشان را
روی فرق چاک چاک خاک بگذارند
ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند
باز می گردند
زخم های بی صدا گل می دهد،
تنهای بی سر گُل
دست ها گل می دهد
پای برادر گُل ...
ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند
باز می گردند
بچه های «کاروان کربلا» در صبح بیداری
بچه های «تنگ چزابه»
«خطِ شیر»
بچه های گریه های نیمه شب در رود «بهمنشیر»
بچه های بی ریای «هور»
بچه های غربِ غربت
در شب «پاوه»
بچه های گریه در «جشن حنابندان»
بچه های «آه مادر، کاش وقت نامه خواندن بود»!
بچه های «همسرم بدرود!»
بچه های «کاش بودی، کاش می دیدی ...»
بچه های «تا قیامت بر نمی گردیم ...»
انتهای جاده ایثار
بچه های «کربلای چار»
این زمان، اما
زخم ها جانی بگیرد کاش
کاش طوفانی بگیرد
کاش...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کربلای_چهار
#شعر
#قزوه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
38.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 برگزیدههایی که مثل امروزی
به پرواز درآمدند
۴ دیماه
سالگرد عملیات کربلای چهار
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فتو_کلیپ
#کربلای_چهار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 ساعت نه بامداد هنگامی که با افسر تدارکات و فرمانده گردان تانک در کنار سنگر ایستاده گفت و گو میکردیم ناگهان صدای وحشتناکی شنیدیم. دو خمپاره سنگین بین واحد سیار و سنگر معاون گردان فرود آمد. به ظاهر سنگر مخابرات که انواع دستگاههای تلفن و بی سیم در آن وجود داشت هدفگیری شده بود که به محض اصابت در فاصله ده متری گرد و خاک غلیظی به هوا برخاست. انفجار سوم ما را نقش زمین کرد و ترکشهای آن به اطراف سنگر پاشید. در آن لحظه فکر کردم مرگ براثر اصابت ترکش خمپاره و هر نوع گلوله دیگر سریع تر و آسان تر است، زیرا قبل از اینکه بفهمی چه حادثه ای رخ داده یا حتی قبل از اینکه دردی را احساس کنی بلافاصله از بین میروی بر اثر فرود خمپاره ها. تنها یک نظامی مورد اصابت ترکش قرار گرفت که بعد از مداوا شدن به سر کار خود برگشت. واحد سیار پزشکی براثر این گلوله باران به شدت خسارت دید. حتی ترکش ها به ستونهای فولادی که برای استحکام بیشتر سنگر به کار رفته بود، نفوذ کرده بودند. خوشبختانه در آن لحظه کسی در واحد سیار نبود، در غیر این صورت مرگش حتمی بود با تاریک شدن هوا نیروهای کمکی به یگان ما وارد شدند. فرمانده این نیروها هم به سنگر فرماندهی که در واقع سنگر معاون گردان بود آمد. او که فرمانده یکی از گردانهای تیپ ۱۹ پیاده بود، درجه سرهنگی داشت و نیروهای تحت فرمانش موظف بودند برای بازپس گرفتن خاکریز دست به ضد حمله بزنند. برای شروع حمله از دو محور با استفاده از گروهانهای تیپ ۱۹ کماندویی تحت فرماندهی گردان ما طرحی فوری تهیه گردید و زمان شروع حمله نیز نیمه شب تعیین شد. خبری پیرامون عملیات تهاجمی بزرگ ایران در منطقه گیلان غرب و سومار از تلویزیون پخش شد. آن موقع بود که به گستردگی حمله ایران پی بردیم، زیرا سومار روبه روی شهر مندلی عراق قرار دارد. با نزدیک شدن زمان شروع حمله نیروهای مهاجم، به تدریج به سمت هدفهای از پیش تعیین شده به راه افتادند. من به اتفاق یکی از افسران تیپ خودمان و چند افسر دیگر از تیپ ۱۹ در سنگری که گنجایش این تعداد نفر را نداشت باقی ماندیم. علائم ناراحتی و اضطراب در چهره همه آشکار بود. از شدت اضطراب پشت سر هم سیگار روشن میکردیم. چهل و هشت ساعت را پشت سر گذاشته بودیم، در حالی
ابرهای تیره بر فراز موخوره که حتی لحظه ای پوتینهایمان را از پا در نیاورده بودیم. برخی از فرط خستگی به خواب میرفتند. به نوبت روی تخت یا صندوق مهمات دراز میکشیدیم تا قدری چرت بزنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
سالها گذشته امّا
هنوز عادت نکردهایم به دردِ دوری!
هنوز عطرِ خاکریزها و سنگرها
مشاممان را مینوازد...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂