eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فقط ما می‌مانیم و اعمالمان 🔹سخنان تلگنر آمیز سردار شهید علی چیت‌ سازیان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۰ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 ما ۲۲ نفر بودیم و کار شناسایی را کامل انجام داده بودیم. تا این که شب عملیات حضرت عباس (س) در ۶۰/۶/۲۷ فرا رسید. قرار شد ما دو گروه یازده نفری، عملیات را تا خاکریز سوم دشمن ببریم. یعنی ۳ خاکریز بعثی ها را با ۲۲ نفر نیروی جنگ های نامنظم بگیریم. گروه ما یازده نفر بود ولی خلیفه برزگر در سنگر دیدبانی توپخانه به شهادت رسید. لذا ده نفر ماندیم. بعد از شهادت خلیفه برزگر، رحیم محمودی فرمانده دسته ما شد. خود رضا غلامی، فرمانده دسته تعیین می‌کرد، زیرا خود شهید چمران او را انتخاب کرده بود و آقا رضا فرمانده محور بود. ما معبرها را باز کرده بودیم. شناسایی کامل انجام داده بودیم. با همان ۲۲ نفر تا خاکریز سوم بعثی ها رفتیم تا رسیدیم به پل «علوان» که پل کوچک و قدیمی بود. پل را نگرفته بودیم. در شب عملیات شهریور ماه ۶۰ توپخانه ارتش را آوردند. این توپخانه قبل از عملیات به آتش ایذایی علیه دشمن پرداخت. شناسایی شد که توپخانه کجا آتش بریزد؟ اینجور هماهنگی شد که ما در معبر میدان مین مستقر بشویم. یعنی همان ۲۲ نفر! البته تعدادی نیرو را از کرج آورده بودند. قرار شد این نیروهای کرجی پس از تصرف خاکریزهای سه گانه به همراهی ارتشی ها بیایند و در خاکریزها مستقر شوند. ۲ یا ۳ تانک چیفتن هم قرار بود از ما حمایت کنند. هماهنگی شد در میدان مین مستقر شویم و فاصلهٔ ما تا خاکریز اوّل دشمن ۵۰ متر باشد، توپخانه ارتش بر خاکریز دشمن آتش بریزد. قرار شد در ساعت چهار و ده دقیقه بامداد، توپخانه ارتش به مدت ۱۰ دقیقه روی خاکریز اوّل دشمن آتش بریزد. همراه با آخرین گلوله توپ، نیروهای ما برخیزند و به سوی خاکریز دشمن یورش برده، آن را تصرف کنیم و به دشمن مجال و آمادگی برای پناه بردن را ندهیم؛ لیکن حادثة تلخی روی داد و توپخانه خودی، ما را هدف بمباران قرار داد و فاجعه آفرید. همه دراز کش در مین بودیم که ناگهان توپخانه ارتش، درست روی میدان مین آتش ریخت. گلوله ها در جایی که ما بودیم می افتاد. دوماه از آمدن بنی صدر می گذشت و او با جنگ های نامنظم و بچه های چمران خیلی لج بود و حتی به ما مهمات نمی داد و مجبور بودیم از تیپ ۳۷ هوا برد شیراز مهمات ببریم. شبانه می‌رفتیم و از انبارهایشان هزار تا هزار تا تیر ژ-۳ می بردیم. گلوله خمپاره ۶۰ هم همین طور. در این اقدام چند گروهبان به ما کمک می کردند. توپ و خمپاره ازشان می‌گرفتیم اما آن شب آتش توپخانه ما به جای این که روی سردشمن آتش بریزد ، روی ما ریخت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 "اذان" با نوای محزون مداح و یادگار جبهه‌ها حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 سربازان هنگام دفن اجساد ایرانی محتویات جیب آنها، کارت شناسایی، کوپن صرف غذا صادره از کرمانشاه، مقادیری وجه نقد، نامه هایی از خانواده ها و تصاویر خانوادگی با همسران و فرزندان را درآورده، به بخش اطلاعات تحویل دادند و از آنجا به سنگر معاونت گردان که من هم بودم ارسال شد. مشاهده قیافه کودکان و همسران شهدا بسیار دردآور بود. یک جلد قرآن جیبی با ترجمه فارسی را در جیب شهید مصطفی قندی، که اهل همدان یا کرمانشاه بود دیدم و آن را به رسم امانت نزد خود نگه داشتم و به مسئولین ضد اطلاعات که می‌دانستم اعتقادی به این کتاب مقدس ندارند تحویل ندادم. همچنین مقداری وجه نقد را که از مشاهده تصاویر آنها که مفاهیم تازه ای داشت لذت می‌بردم، نزد خود حفظ کردم. از خداوند می‌خواهم که این اموال را غصبی به حساب نیاورد چرا که به هیچ وجه چنین نیتی در دل نداشتم. آن روز، صدام از منطقه بازدید به عمل آورد، سپس از سومار به قصر شیرین رفت تا دستور انهدام شهر را صادر کند. هنگامی که پابه پای فرمانده لشکر نه زرهی و دیگر افسران لشکر حرکت می‌کرد دست خود را دراز کرده و خطاب به فرمانده گفت: «می خواهم قصر شیرین به این شکل درآید. صدام ارتش را برای انجام آن دستور کثیف ترک کرده و به بغداد مراجعت کرد. بعد از رفتن او یگانهای مهندسی شهر را ویران کردند و جز مسجد المهدی که به نام مسجد صدام نامگذاری شده بود و چند ساختمان که قرارگاه واحدهای عراقی بودند، چیزی باقی نگذاشتند. تمام این عملکردها کینه توزی نسبت به تمام زیبایی‌های زندگی است. به نظر من هیچگونه توجیهی برای انهدام این شهر وجود نداشت، بلکه آنها می‌خواستند با این عمل بذر کینه و دشمنی را در قلب‌های دو ملت برادر عراق و ایران نسبت به یکدیگر بپاشند. وقتی حکومت‌های جهان خواسته یا ناخواسته درگیر جنگ می شوند، گاه در صدد تحریک دشمنی ملت آن کشور برنمی آیند و در ظاهر هیچ گاه چنین وانمود می‌کنند که با رژیم سر جنگ دارند نه با ملت. اما رژیم عراق با طرح ریزی دقیق و حساب شده ای دشمنی با ملت مسلمان ایران را دامن می‌زد و سعی می‌کرد این حالت را برای نسل‌های آینده نگه دارد. حال اگر تصور کنیم رژیم ایران روزی بخواهد با عراق از در مصالحه در آید، با نابودی بی رحمانه املاک و دارایی‌های شهروندانش که تنها در تاریخ تهاجمات تاتار و مغول نظیری برای آن می‌توان یافت چگونه می تواند به این دوستی و همکاری پاسخ مثبت بدهد؟ به واقع چه فرقی بین این عمل و عملی که اسرائیل در قنیطرۀ سوریه و قنطره شرق مصر مرتکب گردید، وجود دارد؟ چطور عراق این اقدام اسرائیل را مخالف اصول اخلاقی و انسانی قلمداد کرد در حالی که خودش با اقداماتی از این قبیل، در طول جنگ چهره اسرائیل را سفید کرد. بی‌شک عملکرد و رفتار ارتش اسرائیل به مراتب شرافتمندانه تر از رفتار ارتش عراق است. حکام عرب هوادار عراق نیز در این باره سکوت کردند، چرا که آنها نیز اگر فرصتی پیدا کنند حاضرند دست به این قبیل جنایات بزنند. از طرفی دفاع از حق در برابر باطل تنها از عهدهٔ افراد با وجدانی بر می آید که ارزشهای اخلاقی و انسانی را محترم می شمارند، در حالی که در بین سلاطین عرب فردی با این ویژگی دیده نمی شود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 کوچه هنوز شلوغ بود. راهی باز کردند و ما سوار پاترولی شدیم. جلوی در آپارتمان با پارچه و پلاکارد سیاه پوش شده بود. وقتی وارد خیابان شدیم عکس علی آقا را روی دیوار و پشت شیشه مغازه ها دیدم. روی پرده های سیاه نوشته شده بود: «علی جان شهادتت مبارک» از سردر ادارات، بالای پشت بام ها، و پنجره ها و دیوارها پرچم‌های مشکی آویزان بود. مادر یکریز در گوشم می‌گفت: «فرشته جان به خودت مسلط باش. توی باغ بهشت قضیه فرق می‌کنه اونجا همه جور آدمی هست دوست و دشمن قاطی‌ان محکم باش مادر. ضعف از خودت نشان نده.» خیابانها ترافیک بود. عکس علی روی شیشه عقب ماشین‌ها می‌خندید. همه جا بود؛ هر جا که سر می‌گرداندی. هیچ وقت مسیر خانه تا باغ بهشت را این قدر شلوغ و طولانی ندیده بودم. ما را از مسیر میان بری بردند. راننده گفت: "مردم توی میدان امام تجمع کرده ان و قراره علی آقا رو از میدان تا باغ بهشت تشییع کنن." این مسیر تقریبا پنج کیلومتر بود. وقتی به باغ بهشت رسیدیم، صدای علی آقا از بلندگوها پخش می‌شد. حال بدی داشتم. چطور باید باور می‌کردم صاحب آن صدا دیگر پیش ما نیست. نمی توانستم قبول کنم که دیگر هیچ وقت علی آقا را نخواهم دید. نه، نه، من به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. من علی آقا را می‌خواستم. مثل بچه ای که بهانۀ مادرش را بگیرد بهانه می‌گرفتم. مریم هم با شنیدن صدای علی آقا بی‌تاب شده بود و بی اختیار اشک می‌ریخت. اما صدایش در نمی آمد. علی آقا را روبه رویم می‌دیدم؛ مثل همیشه قدرتمند و استوار با شانه‌های قوی راه می‌رفت. با خودم فکر کردم علی آقا کجا می‌ری؟ مگه قرار نبود، بعد از دو سال خونه ای برای خودمون دست و پا کنیم و زندگیمون رو سر و سامان بدیم؟ پس بگو آن همه طفره رفتن از خانه خریدن و خانه دار شدن به همین خاطر بود. دنبال جای بهتری بودی. گریه ام گرفت. فکر کردم واقعاً علی آقا مرگ را زیباتر از زندگی می‌دانست؟! زیر لب گفتم: «شهادت؛ یعنی شهادت این قدر شیرین و دلنشینه که این طور عاشقانه به دنبالش بودی و به خاطر به دست آوردنش از من و بچه و پدر و مادری که اون همه دوستشون داشتی دل کندی! چطور این لذت رو درک کرده بودی؟ چطور به این آگاهی رسیده بودی؟ مگه چند سالت بود؟ یعنی الان چه حسی داری ، شادی، آزادی، رهایی؟ اگه تو این طوری، چرا من این همه ناراحتم. چرا دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه چرا نمیتونم بغضم رو قورت بدم! چرا نمی‌تونم گریه نکنم، چرا این قدر بی تابم و با این فکرها دلم شکست. در آن لحظات معنی دل شکستن و جگر سوختن را با همه وجودم حس می‌کردم. جمعیت زیادی به باغ بهشت آمده بودند. جای سوزن انداختن نبود. پاسدار جوانی از پاترولی پیاده شد. جلو آمد و با راننده ما حرف زد. بعد هم چند نفر دیگر راه را باز کردند و ماشین ما داخل محوطه ای رفت که آنجا نماز میت می‌خواندند. در سمت راست محوطه غسالخانه مردانه و غسالخانه زنانه قرار داشت. وسط هر غسالخانه راه پله ای بود که ختم می‌شد به طبقه دوم. همان چند نفر راه را باز کردند و ما از پله ها بالا رفتیم. طبقة دوم دو اتاق داشت. داخل یکی از اتاقها آقایان نشسته بودند. فرماندهان سپاه و ارتش و نیروی هوایی، استاندار و امام جمعه و مسئولان استان جلوی ساختمان یک بالکن باریک و بلند بود که برای اجرای مراسم از آن استفاده می‌کردند. وقتی داخل اتاق خانمها رفتیم حالم بد شد. توی دلم می‌گفتم: "پام بشکنه علی که به خاطر تو اینجا اومده‌م." توی اتاق منصوره خانم و خانم جان و خاله فاطمه هم بودند که قبل از ما رسیده بودند. مادر رفت و برایم یک لیوان آب آورد. مریم، که با ماشین ما آمده بود رفت و کنار مادرش نشست. بعد از یک ساعت، سروصداهایی از بیرون به گوشمان رسید. مردم شعار می دادند: رخت عزا به تن کنید که علی کشته شد وای علی کشته شد!...» خانم جوانی وارد اتاق شد که رویش را کیپ گرفته بود و چادرش از بالا ابروهایش را پوشانده بود و از پایین هم چانه و تقریباً نیم بیشتر صورتش را. آن خانم گفت: «ببخشید، همسر شهید کجا نشسته ان؟» مادر به من اشاره کرد. گفتم: «بله؟» خانم جوان جلو آمد. فقط بینی و چشمهایش را می‌دیدم. گفت: «خواهر شما قراره سخنرانی کنید.» با شنیدن این حرف دست و پایم را گم کردم. گفتم: «چی؟ سخنرانی؟ نه قرار نیست من سخنرانی کنم.» زن گفت: «اسم شما تو لیسته بعد از برادر شهید نوبت شماست.» زیر لب غرغری کردم، چرا زودتر نگفتید اقلا دیشب اطلاع می‌دادید. زن چیزی نگفت و رفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ ویژه شهادت شهید چیت سازیان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مثنوی میان خاک سر از آسمان درآوردیم.. مثنوی ترکیبی بسیار زیبا و محزون همراه با روضه جبهه‌ها 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۱ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 در پشت سرم برادر حسین رضایی بود که در همانجا شهید شد. گلوله توپ در کمرش و سرش خورد که من متوجه نشدم؛ چون دراز کش بودم به حالت چهارزانو مثل سجده، خوابیده بودم، یک مرتبه دیدم حسین سرش را روی پایم انداخت. گفتم: حسین چته؟ گفت: کمرم. دست زدم پشت کمرش، دیدم انگشتهایم رفت توی کمرش. گفتم: حسین یادت نره، قولی که دادیم؛ چون قبل از عملیات قول دادیم به همدیگر هر کی شهید شد، شفاعت کند دیگران را بکند. گفت نه و در همان لحظه تمام کرد و شهید پشت سر حسین، حسن علیقلی در یک جا شهید شد، حتی نتوانست حرفی بزند! آتش توپخانه خودی بدجور بر سر بچه ها که قرار بود بعد از چند دقیقه عملیات را آغاز کنند، می ریخت و آنان را به شهادت میرساند. من در آن لحظات که در نزدیک هم بودیم، نمی دانستم حسن علیقلی شهید شد؛ چون به حالت سجده بود. فکر کردم او به خاطر آتش شدید اینجوری دراز کش شده. چند لحظه بعد فهمیدم در همانجا به شهادت رسیده. حسن بچه میدان شوش تهران بود. هم سن من بود. حتی ما کم و بیش ریش در آورده بودیم، ولی حسن نه! ما به شوخی به او «کوسه» می‌گفتیم. اصلاً ریش نداشت و خیلی دوست داشت ریش داشته باشد و علناً می گفت: من دوست دارم ریش داشته باشم. به قول بچه های خودمان آن موقع او داغ (ریش بود!) او با ریشم بازی میکرد و می‌گفت یعنی از همین ریش بزی تو من نباید داشته باشم؟ این قدر دوست داشت ریش داشته باشد. بعد از شهادتش که من رفتم تا به خانواده اش سربزنم هنوز سالگردش نشده بود. مرحوم پدرش آن موقع زنده بود. پدرش یک چیز عجیبی به من گفت. او گفت: عمو. گفتم بله. گفت: زمانی که حسن توی غسالخانه بود و داشتن او را می شستند گفتند بیا، او را ببین. اولین بار بود که بعد از شهادتش رفتم تا چهره اش را ببینم. او را نشناختم. این قدر دقت کردم و دقیق شدم تا فهمیدم حسنه و گرنه اولش گفتم این حسن نیست. این را اشتباهی آوردید. این مال کس دیگری است که آوردید؛ چون پسرم یک دانه مو توی صورتش نبود. چطور یک مرتبه ریش به این قشنگی و بزی توی صورتش باشد. گفتم: حسن ریش داشت؟ گفت: آری. گفتم: حسن یک دانه ریش در صورتش نداشت! گفت: ریش داشت. آن هم چه ریشی؟ جو، گندمی! گفتم ، عمو، شما اشتباه نمی کنی؟ :گفت نه والله. مگر شما ریشش را ندیده بودی؟ تو این مدتی که چند ماه بود، بر سر ریش با همدیگر شوخی و گفتگویی داشتیم. اینجا فهمیدم که آخرین لحظه خدا مرادش را داد و آن ریشی که دوست داشت خدا به او داد و باریش دفنش کردند. از دیگر برادران و همرزمانم، آقا رضا هم شهید شد. رحیم محمودی، ترکش توی گلویش خورد و همانجا شهید شد. عمده بچه های که آماده برای یورش به دشمن بودند با گلوله توپ خودی یکی یکی به شهادت رسیدند. لحظه های دردناک و غم انگیزی بود. ماهها با سختی فراوان کار کردیم، برنامه ریزی شد، کانال کشی کردیم، ولی سر انجام فرماندهان اصلی و نیروهای زبده شهید چمران که آنان همانند فرزندان خود آموزش داده بود از میان رفتند. از گروهان ما سه نفر زنده ماندیم. من بودم حسن صیامنش، واحد آزادی که بچه قم بود، ما ماندیم و بقیه همه و همه یکجا به شهادت رسیدند. از نیروهای زبده ما هم احمد مفرح نژاد و کامبیز جاجم به شهادت رسیدند. علاوه بر شهید حسین رضایی و شهید علیقلی با این وصف از کل بچه های شهید چمران که قرار بود حمله کنند و خاکریزها را بگیرند، حدود ۲۲ نفر بودند، ما تنها ۸-۷ نفر زنده ماندیم. لذا قرار گذاشتیم که با همین تعداد نیروی هفت یا هشت نفره به دشمن حمله کنیم در حالی که دوستان همرزممان که ماهها با آنان گذارنده بودیم و اینک به شهادت رسیدند آغاز کردیم، دیگر میان ما نبودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پناهی به جز حضرت زهرا (س) نداشتیم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کدوی دوست داشتنی حسن هارونی‌پور •┈••✾✾••┈• 🔸 در کمپ ۵ شهر تکریت عراق دوران اسارتم را می‌گذراندم. یک روز صبح، ماشین آیفایی که برای اسرا نان آورده بود وارد اردوگاه شد. عراقی‌ها به من و چند نفر دیگر گفتند: «بیاید نان‌ها را ببرید توی انبار.» اولین گونی نان را به دوش گرفتم و بردم داخل انبار. گونی دوم را بر می‌داشتم که چشمم به یک عدد تخمه کدو افتاد. آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. روز بعد در گوشه حیاط کوچک اردوگاه تخم کدو را کاشتم و به آن آب دادم. چند روز بعد جوانه زد و از خاک سر برآورد. هر روز شاهد رشد بوته کدو بودم؛ تا آنکه بزرگ شد، گل داد و گل‌ها تبدیل به چند کدوی کوچک شدند. پیرمردی تهرانی که به او حاج آقا مراد می‌گفتیم، بهم گفت: «حسن‌جان! کدوی بزرگ‌تر رو بذار؛ بقیه رو از بوته جدا کن تا زودتر رشد کنه.» کدو روز به روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. هر ۳ روز یک بار به آن آب می‌دادم و کنارش می‌نشستم. از بس به آن کدو علاقه‌مند شده بودم، به «کدوی هارونی» معروف شده بود! حتی نگهبان‌های اردوگاه هم از علاقه من به آن آگاه بودند. بعد از ظهر یکی از روزها، یکی از رفقایم موقع قدم زدن از نگهبان‌ها شنیده بود که با خنده به هم می‌گفتند: «امشب کدوی هارونی رو می‌دزدیم، می‌پزیم، می‌خوریم و داغش رو به دلش می‌ذاریم.» وقتی از تصمیم شیطانی آن‌ها مطلع شدم، به فکر چاره افتادم. رفتم سرنگی را که ته کیسه‌ام مخفی کرده بودم، برداشتم. چندین بار آن را از فاضلاب توالت پر و در جای جای کدو تزریق کردم. شب نگهبان ها کدو را چیده، سرخ کرده و خورده بودند. صبح روز بعد که سوت آمار را زدند و وارد حیاط شدیم نه از کدو خبری بود و نه از نگهبان‌ها. وقتی سراغشان را از نگهبان‌های جدید گرفتیم، گفتند: «اونا شدید اسهال گرفتن. بردن بیمارستان بستری شون کردن.» منبع: کتاب «زبون‌دراز» به قلم رمضانعلی کاوسی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🔹 در عملیات رمضان همین بسیجی‌ های کم سن‌ و سال را شما ببین؛ از پشت میزِ مدرسه آمده جبهه، بعد شبِ حمله، با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند..! صبح که می‌روی توی این بیابان شرقِ بصره همینطور جنازه‌ کماندوهایِ گردن کلفتِ بعثی است که روی زمین ریخته... این ها را چه کسی زده؟ همین بسیجی کوچک..! ▪︎شهید حاج‌ ابراهیم همت عکس/ پاییز ۱۳۶۲ ، قلاجه عملیات والفجر چهار        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 سال ۱۹۸۲... سال تحولات عظیم، سال ۱۹۸۱ با امید به رفع تشنجات و عادی شدن اوضاع در سال آتی سپری گردید، در حالی که نیروهای ایرانی روز به روز بر عزم و توان خود افزوده به پیروزیهای پی در پی نائل آمدند. اکثر صاحبنظران در ارتش عراق بر این عقیده بودند که جنگ افروزی صدام به نابودی کامل نیروهایش منتهی گردیده و هرگونه تلاش در جهت یافتن راه حل مسالمت آمیز برای بحرانی که عراق در آن غوطه ور شده، بی نتیجه مانده است، تا جایی که مردم با نگرانی و سرگشتگی تمام از خود سؤال می کردند که این مصیبت و گرفتاری چگونه برطرف خواهد شد. هنگام دیدار با خانواده ام این احساس نگرانی را در آنها حس می‌کردم، آنها حتی مایل به شنیدن مسئله ای درباره جنگ و خبرها و تحلیل‌های آن نبودند. در حالی که من در وجود خود احساس رضایت و خرسندی می‌کردم، چرا که مشاهده خفت و خواری حزب بعث و عوامل آن مرا خشنود می‌کرد. با آغاز سال ۱۹۸۲ یگانِ مأموریت‌های ویژه که تا این لحظه فلسفهٔ تشکیل آن را درک نکرده ام احتمال می‌دهم که صدام با توسل به آن، حزبی های عالی رتبه را به کام مرگ می‌فرستاد، سازماندهی شد و طی ابلاغ بخشنامه هایی به واحدهای نظامی از افراد خواسته شد تا داوطلبانه به عضویت یگان مأموریتهای ویژه در آیند. به راستی چه مفهومی داشت که از یک نظامی خواسته شود داوطلبانه خود را برای حضور در خط مقدم جبهه اعلام کند؟! یکی از افسران در پاسخ به درخواست افسر توجیه سیاسی در مورد اعلام عضویت در تیپ‌های جدید گفت: «من ایرانی ها را در چند قدمی خود می بینم، انتظار دارید بیش از این چه خدمتی بکنم؟!» افسران توجیه سیاسی خوش خدمتی را سرلوحه برنامه های خود قرار داده بودند به طور مثال روزی فرماندۀ واحد مخابرات در مورد ضرورت خدمت در یگان مأموریتهای ویژه صحبت می‌کرد. به او گفتم: «ما به وظایف خود عمل می‌کنیم و در انجام این وظایف فداکاری و از جان گذشتگی به خرج می‌دهیم. نمی‌دانیم در آینده مورد اصابت یمب قرار خواهیم گرفت یا مین؟» او با لحنی پرحرارت و در عین حال تصنعی پاسخ داد: مگر اشک‌های آقای رئیس جمهور را ندیدی؟ این اشکها از خون ما با ارزش تر است. ما باید خجالت بکشیم. در آن موقع بسیاری از واحدهای نظامی، افسران متبوع خود را وادار به اعلام عضویت داوطلبانه در تیپ‌های جدید کردند. یکی از همکاران می‌گفت که به عنوان تنها فرد واحد خود از پاسخگویی به این دعوت خودداری کرده، اما فرمانده گردان به او هشدار داده که بهای سنگینی را به خاطر این تمرد خواهد پرداخت. سرانجام یگان‌های مأموریت‌های ویژه در میان جوی از تبلیغات پر هیاهو تشکیل یافته و وانمود کرد که تکلیف جنگ را روشن خواهند ساخت و توازن قوا را به نفع عراق تغییر خواهند داد. براثر این تبلیغات تعداد زیادی از افسران واحدهای نظامی به عنوان افرادی با تجربه مأمور خدمت در این تیپ‌ها شدند. در سالگرد هشتم فوریه رادیوی دولتی با بوق و کرنا خبر داد که نیروهای شجاع ما در منطقه بستان دست به حمله بزرگی زده و در حال پیشروی به سمت هدفهای از پیش تعیین شده هستند. هدف اشغال شهر بستان، به دست گرفتن کنترل تنگه شیب و در نهایت تقدیم هدیه پیروزی به صدام در چنین روزی بود. این اولین فرصت واقعی برای آزمودن توان و کارآیی یگان مأموریت های ویژه بود. بسیاری از افراد یگان عازم منطقه درگیری شدند، تلویزیون دولتی فیلمی از پیشروی نیروهای عراقی به هورالهویزه توسط چند فروند قایق را نشان داد اما ملت عراق از جریاناتی که در پشت پرده اتفاق می افتاد اطلاعی نداشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 اتاقی که در آن نشسته بودیم پنجره نداشت، اما صداهای بیرون به وضوح شنیده می‌شد. یک دفعه صدای علی آقا را شنیدیم. نوار یکی از سخنرانی‌هایش را گذاشته بودند. همه نیم خیز شدیم. منصوره خانم به گریه افتاد. جان!... الهی قربان صدات برم علی جان. على مـادرت بميره على علی آقا می‌گفت تمام ارزشها در شهید است. خوشا به حال شهدا، آنها گل‌های خوشبویی بودند که خدا آنها را چید. خداوند آنها را برگزید. شهدا زنده‌اند. شهدا برای کسانی زنده اند که راهشان را ادامه دهند. امانتدار خوبی باشید برای شهدا... منصوره خانم مویه می‌کرد. - الهی قربانت برم که گل بودی و خدا تو رو چید! الهی مادرت که همیشه می‌گفتی خوش به حال شهدا! حالا ما باید بگیم خوش به حال تو، خوش به حالت علی جان!... منصوره خانم این جمله ها را می‌گفت و گریه می‌کرد. فکر کردم «على جان، من که مثل تو نمی‌تونم به این خوبی حرف بزنم می ترسم چیزی بگم و آبروی تو رو ببرم.» مادر خودکار و کاغذی آورد و به دستم داد. - بگیر فرشته جان بنویس یادت نره. خودکار و کاغذ را گرفتم اولین بار بود می‌خواستم سخنرانی کنم؛ آن هم بین آن همه جمعیت. منی که هنوز دیپلم نگرفته بودم، چه می‌توانستم بگویم؟ چه باید می‌نوشتم؟! گفتم: «علی جان خودت الان گفتی شهدا زنده ان. شهدا برای کسانی که راهشون رو ادامه میدن زنده ان. اگه الان اینجا پیش منی، کمکم کن.» وقتی خودکار را روی کاغذ لغزاندم کلمات توی ذهن و دهانم جاری شد. روی کاغذ می‌نوشتم و حس می‌کردم کنارم ایستاده. صدایش را می‌شنیدم؛ انگار او می‌گفت و من می‌نوشتم. دلم می خواست همان طور بنویسم تا صدای گرمش را بی وقفه بشنوم. اما، بالاخره علی آقا گفت:" والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته." و من نوشتم خودکار را که روی کاغذ گذاشتم هنوز حضورش را احساس می‌کردم. حس می‌کردم همچنان دارد حرف می‌زند: "فرشته جان زینب وار بایست زینب وار..." اشک‌هایم سرازیر شد. گفتم: کمکم کن، کمک کن بدون اشتباه بخونم. على آقا لبخندی زد و با لبخندش آرامش همه وجودم را فراگرفت. صدای مردم از بیرون می آمد: - برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا! مریم و منصوره خانم و خانم جان با شنیدن این شعارها گریه می کردند. مادر محکم تر بود. کمی بعد صداها قطع شد و صدای گروه موسیقی شنیده شد. مارش عزا می نواختند. بعد از آن، یک نفر با حزن عجیبی قرآن تلاوت کرد. مریم و خانم جان و خاله فاطمه منصوره خانم را دلداری می‌دادند. این چند روزه دوباره حال منصوره خانم بد شده بود و کلیه هایش بسیار او را اذیت می‌کرد. مریم می‌گفت: "مامان، اگه زیاد گریه کنی حالت بدتر می‌شه ها یادت رفت دکتر چی میگفت! غصه و گریه برات سمه." منصوره خانم با بی حوصلگی می‌گفت: «بذار سم باشه. می‌خوام بعد از علی دنیا نباشه! بعد از قرائت قرآن دوباره صدای جمعیت اتاق را لرزاند «عزا عزاست امروز روز عزاست امروز مهدی صاحب زمان صاحب عزاست امروز...» همان خانم جوان وارد اتاق شد و به من گفت: «خانم پناهی، آماده باشید. بعد از سخنرانی برادر شهید نوبت شماست.» یک دفعه دست‌هایم یخ کرد. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم. به خودم دلداری می‌دادم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 می‌گفت: در پنج‌ضلعی کربلای ۵ زیر شدیدترین آتش قرار داشتیم. تنها پناه ما شیار کم عمقی بود که افتان و خیزان از آن عبور می‌کردیم. صدای چند نفری را پشت سر خود شنیدم. نگاهی به عقب کردم و او را دیدم همراه جمعی که چون پروانه او را محاصره کرده بودند. خودش بود، حاج حسین خرازی! از دیدن او در آن صحنه شوک سر تا پایم را گرفت. فرمانده لشکر بود و حفظ جانش واجب. ولی تا آنجا آمده بود تا قبل از اعزام نیروهایش، میدان را برآورد کرده باشد. و این گوشه‌ای بود از رمز و راز عشق و پیروزی اقلیتی بر کثرتی از حاکمان ظالم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۲ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 با تمام توان حمله را به خاکریزهای اول و دوم انجام دادیم و آنها را تسخیر کردیم. به خاکریز سومی هم رفتیم و آن را گرفتیم. اما در آن وقت توپخانه حمایت نکرد. بعد هم ۸-۷ نفر بیشتر نبودیم و کاری را نمی توانستیم انجام دهیم. این همه تانک و ادوات جنگی در برابرمان بود. هیچکس هم نبود که ما را یاری دهد. آخرین نفرات من و حسن صباح منش و احمد آزادی! احمد هم موج گرفته بود و چرندیاتی می‌گفت. او یک چیزهای عجیب و غریبی می گفت که ما مجبور بودیم او را بگیریم. او از همان لحظه ای که ما به دشمن حمله کردیم و تبادل آتش بود، موج گرفته بود. سه کیلومتر سه کیلومتر عقب نشینی می‌کردیم. ما الله‌اکبر گفتیم و توی خاکریز اوّل دشمن رفتیم. بعد از شهادت بچه ها، ما فرمانده نداشتیم. آقا رضا فرمانده ما به شهادت رسید. حسین رضایی و برو بچه‌های ما همه شهید شده بودند. فرمانده محور من شدم. زیرا با سابقه دار ترین‌شان بودم. هیچکس نمی دانست با این تعداد نیرو ما چه کاری می خواستیم انجام دهیم؟ ما با این تعداد اندك حتى خاكريز سوم را هم گرفتیم اما نه سلاح کافی داشتیم و نه مهمات. یک جیپ عراقی که افرادش در رفته بودند سیم‌هایش را بهم زدیم و روشنش کردیم و رحیم محمودی که در گلویش تیر کلاش خورده بود سوارش کردیم تا به عقب برگردد. دو تا چیفتن که ارتش برای حمایت ما فرستاده بودند با مهمات و افرادشان رفتند روی هوا. دشمن هر دوی آنها را هدف قرار داده و در آتش و دود می سوختند. از نیروی هفت یا هشت نفره، تنها ما سه نفر ماندیم که کاری از ما ساخته نبود. اگر می ماندیم به منزله خودکشی بود. لذا برگشتیم و تیمسار فلاحی را دیدیم که روی سرمان دست زد و خسته نباشید گفت و صورت هر کداممان را بوسید. تیمسار فلاحی که به طرف احمد رفت، احمد خیلی به او فحاشی کرد؛ چون هم همۀ دوستانمان را از دست داده بودیم و هم موج او را گرفته بود. در حالت طبیعی نبود! آقای فلاحی این وضع را به خوبی درک می کرد و در هر حال در جنگ این حوادث وجود داشت بعد از عملیات حضرت عباس(س)، ما به «دهلاویه» رفتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂