eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۱ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 در پشت سرم برادر حسین رضایی بود که در همانجا شهید شد. گلوله توپ در کمرش و سرش خورد که من متوجه نشدم؛ چون دراز کش بودم به حالت چهارزانو مثل سجده، خوابیده بودم، یک مرتبه دیدم حسین سرش را روی پایم انداخت. گفتم: حسین چته؟ گفت: کمرم. دست زدم پشت کمرش، دیدم انگشتهایم رفت توی کمرش. گفتم: حسین یادت نره، قولی که دادیم؛ چون قبل از عملیات قول دادیم به همدیگر هر کی شهید شد، شفاعت کند دیگران را بکند. گفت نه و در همان لحظه تمام کرد و شهید پشت سر حسین، حسن علیقلی در یک جا شهید شد، حتی نتوانست حرفی بزند! آتش توپخانه خودی بدجور بر سر بچه ها که قرار بود بعد از چند دقیقه عملیات را آغاز کنند، می ریخت و آنان را به شهادت میرساند. من در آن لحظات که در نزدیک هم بودیم، نمی دانستم حسن علیقلی شهید شد؛ چون به حالت سجده بود. فکر کردم او به خاطر آتش شدید اینجوری دراز کش شده. چند لحظه بعد فهمیدم در همانجا به شهادت رسیده. حسن بچه میدان شوش تهران بود. هم سن من بود. حتی ما کم و بیش ریش در آورده بودیم، ولی حسن نه! ما به شوخی به او «کوسه» می‌گفتیم. اصلاً ریش نداشت و خیلی دوست داشت ریش داشته باشد و علناً می گفت: من دوست دارم ریش داشته باشم. به قول بچه های خودمان آن موقع او داغ (ریش بود!) او با ریشم بازی میکرد و می‌گفت یعنی از همین ریش بزی تو من نباید داشته باشم؟ این قدر دوست داشت ریش داشته باشد. بعد از شهادتش که من رفتم تا به خانواده اش سربزنم هنوز سالگردش نشده بود. مرحوم پدرش آن موقع زنده بود. پدرش یک چیز عجیبی به من گفت. او گفت: عمو. گفتم بله. گفت: زمانی که حسن توی غسالخانه بود و داشتن او را می شستند گفتند بیا، او را ببین. اولین بار بود که بعد از شهادتش رفتم تا چهره اش را ببینم. او را نشناختم. این قدر دقت کردم و دقیق شدم تا فهمیدم حسنه و گرنه اولش گفتم این حسن نیست. این را اشتباهی آوردید. این مال کس دیگری است که آوردید؛ چون پسرم یک دانه مو توی صورتش نبود. چطور یک مرتبه ریش به این قشنگی و بزی توی صورتش باشد. گفتم: حسن ریش داشت؟ گفت: آری. گفتم: حسن یک دانه ریش در صورتش نداشت! گفت: ریش داشت. آن هم چه ریشی؟ جو، گندمی! گفتم ، عمو، شما اشتباه نمی کنی؟ :گفت نه والله. مگر شما ریشش را ندیده بودی؟ تو این مدتی که چند ماه بود، بر سر ریش با همدیگر شوخی و گفتگویی داشتیم. اینجا فهمیدم که آخرین لحظه خدا مرادش را داد و آن ریشی که دوست داشت خدا به او داد و باریش دفنش کردند. از دیگر برادران و همرزمانم، آقا رضا هم شهید شد. رحیم محمودی، ترکش توی گلویش خورد و همانجا شهید شد. عمده بچه های که آماده برای یورش به دشمن بودند با گلوله توپ خودی یکی یکی به شهادت رسیدند. لحظه های دردناک و غم انگیزی بود. ماهها با سختی فراوان کار کردیم، برنامه ریزی شد، کانال کشی کردیم، ولی سر انجام فرماندهان اصلی و نیروهای زبده شهید چمران که آنان همانند فرزندان خود آموزش داده بود از میان رفتند. از گروهان ما سه نفر زنده ماندیم. من بودم حسن صیامنش، واحد آزادی که بچه قم بود، ما ماندیم و بقیه همه و همه یکجا به شهادت رسیدند. از نیروهای زبده ما هم احمد مفرح نژاد و کامبیز جاجم به شهادت رسیدند. علاوه بر شهید حسین رضایی و شهید علیقلی با این وصف از کل بچه های شهید چمران که قرار بود حمله کنند و خاکریزها را بگیرند، حدود ۲۲ نفر بودند، ما تنها ۸-۷ نفر زنده ماندیم. لذا قرار گذاشتیم که با همین تعداد نیروی هفت یا هشت نفره به دشمن حمله کنیم در حالی که دوستان همرزممان که ماهها با آنان گذارنده بودیم و اینک به شهادت رسیدند آغاز کردیم، دیگر میان ما نبودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پناهی به جز حضرت زهرا (س) نداشتیم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کدوی دوست داشتنی حسن هارونی‌پور •┈••✾✾••┈• 🔸 در کمپ ۵ شهر تکریت عراق دوران اسارتم را می‌گذراندم. یک روز صبح، ماشین آیفایی که برای اسرا نان آورده بود وارد اردوگاه شد. عراقی‌ها به من و چند نفر دیگر گفتند: «بیاید نان‌ها را ببرید توی انبار.» اولین گونی نان را به دوش گرفتم و بردم داخل انبار. گونی دوم را بر می‌داشتم که چشمم به یک عدد تخمه کدو افتاد. آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. روز بعد در گوشه حیاط کوچک اردوگاه تخم کدو را کاشتم و به آن آب دادم. چند روز بعد جوانه زد و از خاک سر برآورد. هر روز شاهد رشد بوته کدو بودم؛ تا آنکه بزرگ شد، گل داد و گل‌ها تبدیل به چند کدوی کوچک شدند. پیرمردی تهرانی که به او حاج آقا مراد می‌گفتیم، بهم گفت: «حسن‌جان! کدوی بزرگ‌تر رو بذار؛ بقیه رو از بوته جدا کن تا زودتر رشد کنه.» کدو روز به روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. هر ۳ روز یک بار به آن آب می‌دادم و کنارش می‌نشستم. از بس به آن کدو علاقه‌مند شده بودم، به «کدوی هارونی» معروف شده بود! حتی نگهبان‌های اردوگاه هم از علاقه من به آن آگاه بودند. بعد از ظهر یکی از روزها، یکی از رفقایم موقع قدم زدن از نگهبان‌ها شنیده بود که با خنده به هم می‌گفتند: «امشب کدوی هارونی رو می‌دزدیم، می‌پزیم، می‌خوریم و داغش رو به دلش می‌ذاریم.» وقتی از تصمیم شیطانی آن‌ها مطلع شدم، به فکر چاره افتادم. رفتم سرنگی را که ته کیسه‌ام مخفی کرده بودم، برداشتم. چندین بار آن را از فاضلاب توالت پر و در جای جای کدو تزریق کردم. شب نگهبان ها کدو را چیده، سرخ کرده و خورده بودند. صبح روز بعد که سوت آمار را زدند و وارد حیاط شدیم نه از کدو خبری بود و نه از نگهبان‌ها. وقتی سراغشان را از نگهبان‌های جدید گرفتیم، گفتند: «اونا شدید اسهال گرفتن. بردن بیمارستان بستری شون کردن.» منبع: کتاب «زبون‌دراز» به قلم رمضانعلی کاوسی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🔹 در عملیات رمضان همین بسیجی‌ های کم سن‌ و سال را شما ببین؛ از پشت میزِ مدرسه آمده جبهه، بعد شبِ حمله، با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند..! صبح که می‌روی توی این بیابان شرقِ بصره همینطور جنازه‌ کماندوهایِ گردن کلفتِ بعثی است که روی زمین ریخته... این ها را چه کسی زده؟ همین بسیجی کوچک..! ▪︎شهید حاج‌ ابراهیم همت عکس/ پاییز ۱۳۶۲ ، قلاجه عملیات والفجر چهار        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 سال ۱۹۸۲... سال تحولات عظیم، سال ۱۹۸۱ با امید به رفع تشنجات و عادی شدن اوضاع در سال آتی سپری گردید، در حالی که نیروهای ایرانی روز به روز بر عزم و توان خود افزوده به پیروزیهای پی در پی نائل آمدند. اکثر صاحبنظران در ارتش عراق بر این عقیده بودند که جنگ افروزی صدام به نابودی کامل نیروهایش منتهی گردیده و هرگونه تلاش در جهت یافتن راه حل مسالمت آمیز برای بحرانی که عراق در آن غوطه ور شده، بی نتیجه مانده است، تا جایی که مردم با نگرانی و سرگشتگی تمام از خود سؤال می کردند که این مصیبت و گرفتاری چگونه برطرف خواهد شد. هنگام دیدار با خانواده ام این احساس نگرانی را در آنها حس می‌کردم، آنها حتی مایل به شنیدن مسئله ای درباره جنگ و خبرها و تحلیل‌های آن نبودند. در حالی که من در وجود خود احساس رضایت و خرسندی می‌کردم، چرا که مشاهده خفت و خواری حزب بعث و عوامل آن مرا خشنود می‌کرد. با آغاز سال ۱۹۸۲ یگانِ مأموریت‌های ویژه که تا این لحظه فلسفهٔ تشکیل آن را درک نکرده ام احتمال می‌دهم که صدام با توسل به آن، حزبی های عالی رتبه را به کام مرگ می‌فرستاد، سازماندهی شد و طی ابلاغ بخشنامه هایی به واحدهای نظامی از افراد خواسته شد تا داوطلبانه به عضویت یگان مأموریتهای ویژه در آیند. به راستی چه مفهومی داشت که از یک نظامی خواسته شود داوطلبانه خود را برای حضور در خط مقدم جبهه اعلام کند؟! یکی از افسران در پاسخ به درخواست افسر توجیه سیاسی در مورد اعلام عضویت در تیپ‌های جدید گفت: «من ایرانی ها را در چند قدمی خود می بینم، انتظار دارید بیش از این چه خدمتی بکنم؟!» افسران توجیه سیاسی خوش خدمتی را سرلوحه برنامه های خود قرار داده بودند به طور مثال روزی فرماندۀ واحد مخابرات در مورد ضرورت خدمت در یگان مأموریتهای ویژه صحبت می‌کرد. به او گفتم: «ما به وظایف خود عمل می‌کنیم و در انجام این وظایف فداکاری و از جان گذشتگی به خرج می‌دهیم. نمی‌دانیم در آینده مورد اصابت یمب قرار خواهیم گرفت یا مین؟» او با لحنی پرحرارت و در عین حال تصنعی پاسخ داد: مگر اشک‌های آقای رئیس جمهور را ندیدی؟ این اشکها از خون ما با ارزش تر است. ما باید خجالت بکشیم. در آن موقع بسیاری از واحدهای نظامی، افسران متبوع خود را وادار به اعلام عضویت داوطلبانه در تیپ‌های جدید کردند. یکی از همکاران می‌گفت که به عنوان تنها فرد واحد خود از پاسخگویی به این دعوت خودداری کرده، اما فرمانده گردان به او هشدار داده که بهای سنگینی را به خاطر این تمرد خواهد پرداخت. سرانجام یگان‌های مأموریت‌های ویژه در میان جوی از تبلیغات پر هیاهو تشکیل یافته و وانمود کرد که تکلیف جنگ را روشن خواهند ساخت و توازن قوا را به نفع عراق تغییر خواهند داد. براثر این تبلیغات تعداد زیادی از افسران واحدهای نظامی به عنوان افرادی با تجربه مأمور خدمت در این تیپ‌ها شدند. در سالگرد هشتم فوریه رادیوی دولتی با بوق و کرنا خبر داد که نیروهای شجاع ما در منطقه بستان دست به حمله بزرگی زده و در حال پیشروی به سمت هدفهای از پیش تعیین شده هستند. هدف اشغال شهر بستان، به دست گرفتن کنترل تنگه شیب و در نهایت تقدیم هدیه پیروزی به صدام در چنین روزی بود. این اولین فرصت واقعی برای آزمودن توان و کارآیی یگان مأموریت های ویژه بود. بسیاری از افراد یگان عازم منطقه درگیری شدند، تلویزیون دولتی فیلمی از پیشروی نیروهای عراقی به هورالهویزه توسط چند فروند قایق را نشان داد اما ملت عراق از جریاناتی که در پشت پرده اتفاق می افتاد اطلاعی نداشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 اتاقی که در آن نشسته بودیم پنجره نداشت، اما صداهای بیرون به وضوح شنیده می‌شد. یک دفعه صدای علی آقا را شنیدیم. نوار یکی از سخنرانی‌هایش را گذاشته بودند. همه نیم خیز شدیم. منصوره خانم به گریه افتاد. جان!... الهی قربان صدات برم علی جان. على مـادرت بميره على علی آقا می‌گفت تمام ارزشها در شهید است. خوشا به حال شهدا، آنها گل‌های خوشبویی بودند که خدا آنها را چید. خداوند آنها را برگزید. شهدا زنده‌اند. شهدا برای کسانی زنده اند که راهشان را ادامه دهند. امانتدار خوبی باشید برای شهدا... منصوره خانم مویه می‌کرد. - الهی قربانت برم که گل بودی و خدا تو رو چید! الهی مادرت که همیشه می‌گفتی خوش به حال شهدا! حالا ما باید بگیم خوش به حال تو، خوش به حالت علی جان!... منصوره خانم این جمله ها را می‌گفت و گریه می‌کرد. فکر کردم «على جان، من که مثل تو نمی‌تونم به این خوبی حرف بزنم می ترسم چیزی بگم و آبروی تو رو ببرم.» مادر خودکار و کاغذی آورد و به دستم داد. - بگیر فرشته جان بنویس یادت نره. خودکار و کاغذ را گرفتم اولین بار بود می‌خواستم سخنرانی کنم؛ آن هم بین آن همه جمعیت. منی که هنوز دیپلم نگرفته بودم، چه می‌توانستم بگویم؟ چه باید می‌نوشتم؟! گفتم: «علی جان خودت الان گفتی شهدا زنده ان. شهدا برای کسانی که راهشون رو ادامه میدن زنده ان. اگه الان اینجا پیش منی، کمکم کن.» وقتی خودکار را روی کاغذ لغزاندم کلمات توی ذهن و دهانم جاری شد. روی کاغذ می‌نوشتم و حس می‌کردم کنارم ایستاده. صدایش را می‌شنیدم؛ انگار او می‌گفت و من می‌نوشتم. دلم می خواست همان طور بنویسم تا صدای گرمش را بی وقفه بشنوم. اما، بالاخره علی آقا گفت:" والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته." و من نوشتم خودکار را که روی کاغذ گذاشتم هنوز حضورش را احساس می‌کردم. حس می‌کردم همچنان دارد حرف می‌زند: "فرشته جان زینب وار بایست زینب وار..." اشک‌هایم سرازیر شد. گفتم: کمکم کن، کمک کن بدون اشتباه بخونم. على آقا لبخندی زد و با لبخندش آرامش همه وجودم را فراگرفت. صدای مردم از بیرون می آمد: - برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا! مریم و منصوره خانم و خانم جان با شنیدن این شعارها گریه می کردند. مادر محکم تر بود. کمی بعد صداها قطع شد و صدای گروه موسیقی شنیده شد. مارش عزا می نواختند. بعد از آن، یک نفر با حزن عجیبی قرآن تلاوت کرد. مریم و خانم جان و خاله فاطمه منصوره خانم را دلداری می‌دادند. این چند روزه دوباره حال منصوره خانم بد شده بود و کلیه هایش بسیار او را اذیت می‌کرد. مریم می‌گفت: "مامان، اگه زیاد گریه کنی حالت بدتر می‌شه ها یادت رفت دکتر چی میگفت! غصه و گریه برات سمه." منصوره خانم با بی حوصلگی می‌گفت: «بذار سم باشه. می‌خوام بعد از علی دنیا نباشه! بعد از قرائت قرآن دوباره صدای جمعیت اتاق را لرزاند «عزا عزاست امروز روز عزاست امروز مهدی صاحب زمان صاحب عزاست امروز...» همان خانم جوان وارد اتاق شد و به من گفت: «خانم پناهی، آماده باشید. بعد از سخنرانی برادر شهید نوبت شماست.» یک دفعه دست‌هایم یخ کرد. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم. به خودم دلداری می‌دادم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 می‌گفت: در پنج‌ضلعی کربلای ۵ زیر شدیدترین آتش قرار داشتیم. تنها پناه ما شیار کم عمقی بود که افتان و خیزان از آن عبور می‌کردیم. صدای چند نفری را پشت سر خود شنیدم. نگاهی به عقب کردم و او را دیدم همراه جمعی که چون پروانه او را محاصره کرده بودند. خودش بود، حاج حسین خرازی! از دیدن او در آن صحنه شوک سر تا پایم را گرفت. فرمانده لشکر بود و حفظ جانش واجب. ولی تا آنجا آمده بود تا قبل از اعزام نیروهایش، میدان را برآورد کرده باشد. و این گوشه‌ای بود از رمز و راز عشق و پیروزی اقلیتی بر کثرتی از حاکمان ظالم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۲ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 با تمام توان حمله را به خاکریزهای اول و دوم انجام دادیم و آنها را تسخیر کردیم. به خاکریز سومی هم رفتیم و آن را گرفتیم. اما در آن وقت توپخانه حمایت نکرد. بعد هم ۸-۷ نفر بیشتر نبودیم و کاری را نمی توانستیم انجام دهیم. این همه تانک و ادوات جنگی در برابرمان بود. هیچکس هم نبود که ما را یاری دهد. آخرین نفرات من و حسن صباح منش و احمد آزادی! احمد هم موج گرفته بود و چرندیاتی می‌گفت. او یک چیزهای عجیب و غریبی می گفت که ما مجبور بودیم او را بگیریم. او از همان لحظه ای که ما به دشمن حمله کردیم و تبادل آتش بود، موج گرفته بود. سه کیلومتر سه کیلومتر عقب نشینی می‌کردیم. ما الله‌اکبر گفتیم و توی خاکریز اوّل دشمن رفتیم. بعد از شهادت بچه ها، ما فرمانده نداشتیم. آقا رضا فرمانده ما به شهادت رسید. حسین رضایی و برو بچه‌های ما همه شهید شده بودند. فرمانده محور من شدم. زیرا با سابقه دار ترین‌شان بودم. هیچکس نمی دانست با این تعداد نیرو ما چه کاری می خواستیم انجام دهیم؟ ما با این تعداد اندك حتى خاكريز سوم را هم گرفتیم اما نه سلاح کافی داشتیم و نه مهمات. یک جیپ عراقی که افرادش در رفته بودند سیم‌هایش را بهم زدیم و روشنش کردیم و رحیم محمودی که در گلویش تیر کلاش خورده بود سوارش کردیم تا به عقب برگردد. دو تا چیفتن که ارتش برای حمایت ما فرستاده بودند با مهمات و افرادشان رفتند روی هوا. دشمن هر دوی آنها را هدف قرار داده و در آتش و دود می سوختند. از نیروی هفت یا هشت نفره، تنها ما سه نفر ماندیم که کاری از ما ساخته نبود. اگر می ماندیم به منزله خودکشی بود. لذا برگشتیم و تیمسار فلاحی را دیدیم که روی سرمان دست زد و خسته نباشید گفت و صورت هر کداممان را بوسید. تیمسار فلاحی که به طرف احمد رفت، احمد خیلی به او فحاشی کرد؛ چون هم همۀ دوستانمان را از دست داده بودیم و هم موج او را گرفته بود. در حالت طبیعی نبود! آقای فلاحی این وضع را به خوبی درک می کرد و در هر حال در جنگ این حوادث وجود داشت بعد از عملیات حضرت عباس(س)، ما به «دهلاویه» رفتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شبیخون به سنگر تدارکات  / ۱ علیرضا کاظمی به سنگر تدارکات •┈••✾✾••┈• اسفند سال ۱۳۶۴ روز سوم حضورم در فاو، کنار ساحل اروند نشسته بودم و نخلستان‌های ایران را تماشا می‌کردم. یک وانت تویوتا کنار سنگر تدارکات ایستاد. تعدادی گونی بسته‌بندی شده هم عقب ماشین بود. وقتی راننده پیاده شد، به او نزدیک شدم و سلامش کردم. گفت: - سلام علیکم برادر، خداقوت. ـ سلامت باشی برادر، چی برامون آوردی؟ ـ یُخته برنج و کبابه، آوردیم تا ببریم خط مقدم. ـ لطف کن چند تا غذا بده به من ببرم توی سنگر با بچه‌ها بخوریم. ـ نمی‌شه. ـ چرا؟ ـ اینا مال نیروهای خط مقدمه. با انگشت به سنگرمان اشاره کردم و گفتم: برادر اون سنگر‌ها رو می‌بینی؟ ـ  بله. ـ اون سنگر ماست. ـ خب که چی؟ ـ حوصله کن، بهت می‌گم، این نخلستون را می‌بینی؟ ـ آره. ـ جرأت داری حالا که هوا روشنه بری توی این نخلستون؟ ـ حقیقتش نه. ـ چرا؟  ـ می‌گم نخلستون هنوز پاک‌سازی نشده. ـ خدا پدرت رو بیامرزه، ما داریم اینجا ۲۴ ساعت نگهبانی می‌دیم و مواظبیم سربازای دشمن به ساحل نزدیک نشن. تو حاضری امشب رو اینجا بمونی با هم بریم نگهبانی بدیم؟ ـ من اگه این جرأتا را داشتم که نمی‌رفتم واحد تدارکات! میومدم مثل شما اسلحه برمی‌داشتم و می‌جنگیدم. ـ خدا پدر آدم چیزفهم رو بیامرزه. حالا که متوجه شدی اینجام با خط مقدم تفاوتی نداره. بیا و خوبی کن و چند تا چلوکباب به من بده. ـ به جای اینکه این قدر با من بحث کنی، بیا کمک کن تا غذاها رو از ماشین بذاریم پایین. ـ اگه قول بدی هفت هشت‌ تا غذا به من بدی، من یه سوت می‌زنم، رفقام میان ۲ دقیقه محموله رو پیاده می‌کنن. ـ پسر جون تا فردا صبح هم که اینجا جلیز و ولیز کنی، من به تو غذا نمی‌دم. قوزی ـ نمیدی؟ ـ نه. ـ پس منم کمکت نمی‌کنم. خداحافظ. دوباره رفتم کنار رودخانه و به تماشای نخلستان نشستم. شب، چفیه‌ها را پهن کردیم. در قوطی کنسرو را با سر نیزه باز کردیم و با نان خشک‌های اهدایی مردم شروع به خوردن شام کردیم. خیلی هم چسبید. اما خاطره کباب‌ها از ذهنم پاک نمی‌شد. برای من که همیشه عاشق کباب بودم و در هیچ موقعیتی برای خوردن این غذای لذیذ کوتاهی نمی‌کردم، نخوردن کباب‌هایی که با چشم دیده بودم، چیزی شبیه جهاد اکبر بود! بعد از شام به لوح نگهبانی نگاه کردم، متوجه شدم باید از ساعت ۱۱ تا سه بامداد با مرتضی تقی‌یار بروم نگهبانی بدهم. خوابیدم و گفتیم ساعت ۱۱ ما را بیدار کنید. ساعت ۱۱ آماده شدیم و با مرتضی مشغول قدم زدن بین سنگر خودمان و سنگر بعدی شدیم. کم‌ و بیش صدای تیراندازی شنیده می‌شد. گاهی صدای ویژ گلوله‌ای را که از کنار گوشمان رد می‌شد، می‌شنیدیم. با اینکه چهار چشمی نگاهمان به نخلستان بود تا نیروهای دشمن به مواضع ما نفوذ نکنند، باز هم فکر کباب‌ها مرا رها نمی‌کرد. به تقی‌یار گفتم: مرتضی، می‌دونی بعد از ظهر چه اتفاقی افتاد؟ ـ نه ماجرای کباب‌ها و کل‌کل کردنم با راننده تدارکات را با آب‌وتاب برایش تعریف کردم. مرتضی گفت: حالا این همه تعریف کردی، حرف دلت رو بزن. دقیقاً بگو ببینم چه فکر پلیدی توی کَلته؟ ـ باریکلا، قربون آدم چیزفهم. ـ من که هنوز حرفی نزدم. ـ حرف نزدی، اما می‌دونم تو هم مثل من دلت غش میره که یه دست چلوکباب دبش بزنی تو رگ! ـ اصلاً هم این طور نیس. ـ یعنی تو کباب دوست نداری؟ ـ معلومه که دوس دارم. ـ پس بیا بریم توی سنگر تدارکات، چند تا بسته غذایی بیاریم، ببریم توی سنگر با بچه‌ها بخوریم. ـ یعنی بریم دزدی؟ ـ دزدی کدومه مرد حسابی؟ این غذاها مال رزمنده‌هاس، ماهم که رزمنده‌ایم. نیستیم؟ ـ چرا ما هم رزمنده‌ایم، ولی هر چیزی قرار و قانون خودش رو دارد. معلومه که رزمنده‌های خط مقدم باید غذای بهتری بخورن. ـ ما که بلافاصله غذاها رو نمی‌خوریم تا صبح صبر می‌کنیم، صبح می‌ریم سنگر تبلیغات از حاج آقا سؤال می‌کنیم، اگه گفت حرومه، بر می‌گردونیم تدارکات. ـ تا پنج دقیقه مانده به ساعت سه، آن قدر روی مخ مرتضی راه رفتم تا بالاخره گول خورد و راضی به همکاری شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 شبیخون به سنگر تدارکات  / ۲ علیرضا کاظمی به سنگر تدارکات •┈••✾✾••┈• به سنگر تدارکات نزدیک شدیم. سنگر یک در پلیتی داشت که بسته بود. پنجره کوچکی هم داشت که یک انسان می‌توانست به زور خودش را وارد سنگر کند. به مرتضی گفتم: من زیر پنجره قلاب می‌گیرم، تو برو بالا، از پنجره بپر توی سنگر، چند تا غذا بده به  من، بعد هم خودت بیا بیرون. اسلحه‌اش را به من داد. وقتی رفت بالا و جفت‌پا پرید توی سنگر، من صدای گوپی آن را شنیدم. بلافاصله قیل‌ و قال و بزن‌بزن شروع شد! ما غافل بودیم که مسؤول غذاها تخت خودش را زیر پنجره گذاشته و خوابیده، مرتضی دقیقاً روی شکم آن بنده خدا پریده بود! اصلاً پیش‌بینی چنین اتفاقی را نمی‌کردم. واقعاً‌ نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. همان طور که آن‌ها همدیگر را می‌زدند، من به سمت سنگر خودمان دویدم. سنگر ما سی ـ چهل متر بیش‌تر با سنگر تدارکات فاصله نداشت. آقاپور مشغول قرائت قرآن بود. اسلحه‌ها را گوشه سنگر پرت کردم. روی زمین نشستم. پاهایم را با زاویه باز کردم. دودستی روی پاهایم می‌زدم و می‌خندیدم. از فرط خنده اشکم جاری شده بود. آقاپور تعجب کرده بود! با آن لهجه زیبای کاشانی‌اش پرسید: آقاجو، چه شده؟ ـ نمی‌دونم. ـ مرتضی‌ کو؟ ـ نمی‌دونم. ـ معلوم هس چه می‌کنی؟ من فقط می‌خندیدم. رفقایی که خواب بودند، بیدار شدند. پرسیدند: چی شده؟ همان طور که می‌خندیدم. گفتم: بدوید همراه من بیایین که مرتضی داره می‌میره. بچه‌ها آماده می‌شدند تا برویم، مرتضی با سر و وضع خونی وارد سنگر شد! تا چشمش به من افتاد، به بچه‌ها گفت: من امشب اینو می‌کشمش! پریدم پشت سر بچه‌ها موضع گرفتم و گفتم: به من چه؟  ـ عجب آدم پررویی هستیا! تو پدر من رو درآوردی، تازه میگی به من چه! سه ساعت روی مخ من تلیت کردی که این بلا سرم بیاد. راست هم می‌گفت. صورتش خونی، دندانش شکسته و لباسش پاره پوره شده بود. بچه‌ها می‌گفتند: به مام بگین چی شده؟ گفتم: فعلاً حرفش رو ول کنین.  به آقاپور گفتم: بدو این آفتابه رو از رودخونه پر کن بیار. من که جرأت نداشتم به مرتضی نزدیک شوم. همان طور که بچه‌ها مشغول  شستن دست و صورت بودند، از پشت سر روی شانه‌اش زدم و گفتم: مرتضی. اخم‌هایش را درهم کشید و جوابم را نداد. سماجت کردم و چند بار پشت سرهم گفتم: مرتضی، مرتضی، مرتضی. ـ هان، چه مرگته؟ کشتی منو! چته؟ ـ مرتضی یارو چی طور شد؟ ـ مُرد، کشتمش! ـ دروغ نگو. ـ باور کن،‌ مُرد. مانده بودم چه خاکی توی سرم بریزم. هر چه بچه‌ها اصرار می‌کردند: علیرضا  جونت بالا بیاد، خب بگو ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ می‌گفتم: بعداً‌ میگم. با یکی از بچه‌ها سمت سنگر تدارکات رفتیم. در سنگر نیمه باز بود. وارد سنگر شدیم. هر چه نور چراغ قوه را در فضای سنگر تاباندیم. از آن برادر تدارکاتچی خبری نبود. خیالمان راحت شد که او نمرده است. در سنگر را بستیم و برگشتیم. فردا فهمیدم که آن بنده خدا فکر کرده با یه گشتی دشمن درگیر شده، همه جا رو پر کرده که دیشب یه عراقی اومده توی سنگر تدارکات. ولی به خاطر ضربه‌ای که خورده بود، چند روز باید استراحت می‌کرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 چند روز پس از این هیاهوی تبلیغاتی، رشدی عبدالصاحب به شهروندان نوید داد که شهر بستان در تیررس توپخانه ما قرار گرفته است. خنده دار به نظر میرسید زیرا برد توپهای ۱۳۰ میلی متری حدود ۳۷ کیلومتر است در حالی که بستان فقط چند کیلومتر از مرز فاصله دارد. میزان خسارات وارده به عراقی‌ها بسیار سنگین بود، به طوری که واحدهای زیادی از تیپ‌های ویژه به کلی از بین رفتند. صدام از منطقه بازدید کرد تا ضمن اعطای مدالهای شجاعت به افسران خود درباره نبردی که به گزاف آن را بی نظیر توصیف می کرد، سخنرانی کند. او در گفت و گو با جمعی از مبارزین جیش الشعبی و نیروهای ویژه از تشکیل یگانی به نام خود خبر داد و از داوطلبان عضویت در این یگان خواست در یک ردیف قرار گیرند. در این هنگام حاضران ابراز احساسات کرده، آمادگی خود را برای پیوستن به یگان صدام اعلام داشتند. تلویزیون صحنه ای از این گفت و گو را نشان داد. افراد این یگان همان روز به خط مقدم جبهه اعزام شدند و از آن لحظه به بعد کسی از سرنوشت آن ها اطلاعی به دست نیاورد. نبرد دوم بستان به شکستی فاحش منتهی گردید. رسانه های تبلیغاتی سعی کردند آن را یک پیروزی جلوه دهند حتی صدام در تلویزیون ظاهر شد و از مردم خواست برای ابراز خوشحالی بیش از این تیر هوایی شلیک نکنند چرا که این پیروزی برای ما تازگی ندارد. این حرکت تبلیغاتی مذبوحانه حقایق دردناک را تغییر نداد و هیچ کس جز ساده لوحانی که اصرار داشتند همچنان گول تبلیغات رژیم را بخورند، فریب نداد. چیزی که عراق هنگام حمله اخیر خود متوجه آن نشد، تحلیل بخش عظیمی از نیروهای ایران و مقدار زیادی از امکانات و تجهیزات آنها بود که برای شروع حملۀ اصلی در مناطق شوش و دزفول جمع آوری شده بود این وضعیت حملهٔ ایران را چند هفته ای به تعویق انداخت، در نتیجه آنها توانستند دوباره نیروهایشان را سازماندهی کرده و نواقص موجود در تجهیزات و مهمات یگانهای خود را برطرف سازند. فاصله بین فوریه تا نوروز آرامترین مراحل جنگ بود، به طوری که تنها یک نظامی ایرانی در تمامی خطوط جبهه کشته شد و خسارات زیادی هم به بار نیامد. با این حال آرامش نگران کننده ای بر منطقه حاکم بود. گاهی نگران کننده ترین چیزها در جبهه نبرد، برقراری آرامش است. آرامشی که به انسان فرصت اندیشیدن و پرداختن به تصوراتش را می‌دهد و گاهی نیز از بروز اتفاقات خطرناک در آینده خبر می‌دهد. ضداطلاعات نظامی تا حدودی از وقوع حوادث احتمالی اطلاع می داد، ولی قادر به تشخیص درست و دقیق آن نبود. به حتم طرح عملیات نظامی تازه ای در شرف اجرا بود اما کسی از چگونگی آن خبر نداشت. سایه اضطراب و نگرانی بر خطوط جبهه گسترده شده بود. ملت در مورد طرح پیشنهاد ملاقات خانواده های اسرا با فرزندانشان در عراق و ایران خبرهایی را می‌شنیدند با آنکه برای عملی ساختن این پیشنهاد، تدابیری اتخاذ گردید. به راستی کدام طرف اشکال تراشی می‌کرد؟ طبیعی است که هر دو، طرف دیگری را مسئول قلمداد می‌کردند ولی آنهایی که با ماهیت رژیم عراق آشنایی دارند می‌دانند که رسانه های تبلیغاتی این رژیم در چارچوب اعمال سیاستهای فریبکارانه، اوضاع جاری ایران را آشفته و متزلزل جلوه می دهند. بنابر این بعید نمی دانستند که سردمداران رژیم عراق عامل اصلی ایجاد این موانع باشند. مسلم هزاران خانواده عراقی هنگام ورود به ایران و ملاقات با ملت مسلمان این کشور از چگونگی اوضاع ایران مطلع شده بسیاری از دروغ بافی ها و یاوه سرایی‌های رسانه های تبلیغاتی رژیم عراق در مورد ایران را نقش بر آب دیدند. اما در مورد تعداد اسرا، آن روز صلیب سرخ بین المللی تعداد اسرای ایرانی را دو هزار و پانصد نفر و تعداد اسرای عراقی را هفت هزار و پانصد نفر اعلام کرد در حالی که رسانه های تبلیغاتی عراق تعداد اسرای ایرانی را برای شهروندان خود دهها هزار نفر گزارش کرده بود. ستاد فرماندهی عراق برای خاتمه دادن به این آرامش کشنده یک رشته عملیات نظامی از نوع انهدامی و یا شناسایی را طراحی و نیروهایی را برای انجام هدفهای مشخص سازماندهی کرد. این عملیات موسوم به جهش سیاه در روز نوزدهم سپتامبر آغاز گردید. طبق معمول رسانه های عراق جنجال تبلیغاتی زیادی به راه انداخته، اعلام کردند که مواضع جدیدی به تصرف نیروهای عراقی درآمده است، اما این طور نبود و فقط درگیریهایی بین طرفین رخ داد و توپخانه عراق نیروهای خط مقدم را زیر آتش خود گرفت. ایرانیها پاسخ کوبنده ای به این عملیات ندادند چرا که زمان شروع بزرگترین عملیات نظامی را که تا آن تاریخ به اجرا می‌گذاشتند تعیین کرده بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas